علیرضا را توی حیاط دیدم. تازه برگشتهبود. رویش آنطرف بود. داشت زیر شیرِ حوض، دست و صورتش را میشست. رفتم کنارش: «باید برم بیمارستان. میری ماشینو از محمود بگیری؟»
«بیمارستان چه خبره؟»
«مامان صبح بازار بود. انگار کلیهاش گرفته باز. بابا الان زنگ زد»
علیرضا صورتش را با آستین خشک کرد: «سوارشو بریم!»
موتور سوار نشدهبودم تا حالا. راستش یکم میترسیدم. اما به روی خودم نیاوردم. نشستن، ترک موتور، ساعت یک ظهر، درحالی که آفتاب پس و پیش میشد، حس خوشایندِ سرخوشانهای به آدم میداد. سهبار تا بیمارستان شال داشت از سرم کنده میشد، بار آخر طوری دور گردنم پیچاندمش که وقتی در آینهی ورودی بیمارستان بازش کردم رد سرخی انداختهبود. علی با صدای بلند به ماشینهایی که سبقت میگرفتند فحش میداد. به میکسری که از کنار جدول راه میکشید و میخورد به شاخ و برگ نخلها و آشغالهایش میآمد سمت ما فحش میداد. به چراغ قرمزهایی که ازشان رد میشدیم فحش میداد. یکطور خندهآور و تأسفباری فحش میداد که نمیشد نخندید. دم بیمارستان وقتی دید ورودی زنان ومردان جداست فحش نداد. به پوزخندی بسنده کرد و از اتاقک ورودی رد شد.
یک ماه پیش با مامان رفتهبودیم سونوگرافی. دوتا سنگ ۵میلی و ۲میلی در کلیهی سمت چپش رویت شدهبود. کلیهی راست سنگی نداشت. حالا همهی درد سمت راست بود. سونوگرافی بیمارستان ۱۷دقیقه طول کشید! سنگ ۵میلیگرمی شدهبود ۷میلی. سنگهای کلیهی چپ سرجایشان بودند. سنگ کلیهی راست با سونو پیدا نمیشد. نتیجهی سیتیاسکن شد یک سنگ کوچکِ تازهساخت که حرکت کرده و آمده در مجاری گیر کرده. بدجوری هم گیر کرده. دکتر گفت نود درصد احتمال عمل هست. تا اینجا علیرضا سه مرتبه از محلول ضدعفونی کنندهای که به دیوار بیمارستانها و تخت بیمارها میزنند به دستهاش مالیدهبود. درستش اینست که بگویم هربار که سرم را به سمتش گرداندم داشت دستهایش را میمالید و میسابید. پیوسته. بیوقفه. گفتم: «تمومش کن»
گفت: «اول کدومشو؟»
گفتم: «مگه چیزی هم مونده هنوز؟»
گفت: «لامذهبا بوی آلوئهورا میدن. ببین!» دستش را آورد جلو.
مامان داشت اورژانس را بهم میریخت. درد امانش را بریده بود. یک پرستار موزیتونی آمد بالاسرش. پرستار موزیتونی به سختی و با بیاحتیاطیِ ناشی از خستگی رگ را پیدا کرد طوری که خون شره کرد روی ساعد مامان و رو تختی را لک کرد. بابا سرِ پرستار موزیتونی داد زد: «مگه بلد نیستی؟»
«من بلد نیستم؟»
بابا با عصبانیت داد زد: «نه بلد نیستی!»
موزیتونی کارش را ادامه داد و هیچ نگفت. مامان کارش از ناله گذشتهبود. علیرضا میگفت: «کلیه نیست که، کارخونهی سنگسازیه» یا «حیف که نماز میخونی خاله وگرنه علاجشو داشتم برات» یا «...» موزیتونی نگاهش میکرد و یواشکی لبخند میزد.
***
نیمساعت بعد، مامان بالاخره با چهارتا مورفین، یک شیاف و دو سرم آرام میگیرد و چنددقیقهای خوابش میبرد. بابا هم همانجا، روی صندلی، کنارش مینشیند و به چهارپایهی کنار تخت خیره میماند. در واقع به کفشهای مامان روی چهارپایهی فلزیِ کوچک و سفید خیره میماند.
میروم توی سالن و نگاهی به اطراف میاندازم. صندلیها تکوتوک خالی هستند. بوی مشمئزکنندهای خلط بوی مواد شوینده در سالن لمبر میخورد و میرسد به من. خدمهای دارد کف سالن را پاک و ضدعفونی میکند. یکی، اینجا، در چند قدمیِ جایی که ایستادهام بالا آورده. ردی از علیرضا نیست. نمیدانم کجاست اما میتوانم حدس بزنم چرا غیبش زده. اینجا نمیتوان منتظر نشست. از کف راهرو هنوز بوی استفراغ بلند میشود. میخواهم برگردم توی اورژانس کنار بابا که یکسر به صندلی کنار تخت چسبیدهاست بمانم؛ که پرستار موزیتونی را میبینم. ایستاده و دارد چیزی یادداشت میکند. چهرهاش مثل سوپ ماسیده، صامت و خستهست آنقدر که فکر میکنم اگر ساعتی بیشتر شیفتش طول بکشد به کلی وامیرود. دوست دارم بروم جلو و در حالیکه از محلول ضدعفونی کنندهی کنار دیوار که علیرضا گفتهبود بوی آلوئهورا میدهد به دستهام زدهام و دارم لای انگشتها و دور مچم را میمالانم بگویم متأسفم بابت وضعی که پیش آمد اما میدانم گفتن این جمله به تنهایی گرچه لازم است اما کافی نیست. اتفاقی که افتادهبود مزاح بچگانهای نبود که به راحتی بخشیدهشود.
علی را توی محوطه پیدا کردم. داشت سیگار میکشید و سرش پایین بود. ندید که از کنارش رد شدم. حالا به قدری نزدیکش بودم که میتوانستم همزمان با او به استوریهای فالویینگهای اینستاگرامش خیره بشوم. بعد از تماشای پنج-ششتا استوری، گفت: «چرا من تو کلوزفرندز هیشکی نیستم؟»
گفتم: «کیف نیاوردم؛ پولم باهام نیست.» همانطور که سیگارش را لای لبش میگذاشت و دایرکتش را چک میکرد، دستش را برد توی جیب پیرهنش. کارتش را درآورد و گرفت سمتم. آهسته و درحالیکه سیگارش را پک میزد: «رمزش ۱۴۵۲.»
«۱۴۵۹؟»
سرش را آورد بالا: «دّو...چهارده، پنجاه و دّو.»
رفتم آنطرف خیابان دوتا نسکافه خریدم و برگشتم بیمارستان. پرستار موزیتونی در اورژانس نبود.از در اتاق استراحت کارکنان که نیمهباز بود سرک کشیدم آنجا هم نبود. سرم را که گرداندم دیدمش. با لبخند گفت: «چیزی میخوای؟» گفتم: «دنبال شما بودم. اینو براتون گرفتم» لیوان را که هنوز ازش بخار بلند میشد گرفتم سمتش. ادامه دادم: «خیلی اذیتتون کردیم تو اورژانس. بابا هم خیلی تند برخورد کرد.» همانطور که لبخند میزد لیوان را ازم گرفت و گفت: «نه. حق داشتن. تقصیر خودمم بود.» گفتم: «به هرحال کارتون سخته. بازم ببخشید. به دل نگیرید.» گفت: «اوووه. ما عادت کردیم دیگه. به دل نگرفتم» احساس کردم دروغ میگوید. باهم راه افتادیم سمت اورژانس. پرستار موزیتونی بوی کنجد خوشطعمی میداد. میخواستم این را بهش بگویم اما نگفتم. نباید میگفتم. بهجایش وقتی به اورژانس رسیدیم کمی حرف زدیم. گفت: «این پسری که باهاتونه...»
«خب؟»
«اول فکر کردم داداشته. تعجب کردهبودم که چطوری انقدر فرق دارین»
«اونقدرم زرد نیستا. خودش ریش و موهاشو رنگ میکنه»
«واقعا؟ بهش نمیخوره رنگ باشه»
« آره چون خودشم یکم بوره. رنگ واقعی موهاش عین خودته. زیتونی»
لبخند نامحسوسی میزند و همانطور که چشمهایش را ریز کرده از پنجرهی راهرو، محوطه را نگاه میکند.
میگویم: «عوضش یه داداش دارم که خیلی شبیهشه.»
«داداشت همینقدر بوره؟» [ یک قلپ از نسکافهاش را میخورد]
«یکم بیشتر.»
«بزرگتره؟»
یکزن: «دکتر برزگر کی میاد؟»
پرستار موزیتونی: «ساعت چار...شایدم زودتر. [رو به من] چی پرسیدم؟»
«درست نفهمیدم.»
زیر لب: «اللهم صل علی محمد و آل محمد... ها... داداشت بزرگتره؟»
«نه... بیستسال کوچیکتره.»
[مکث] «ناتنیه؟» [یکی دو قلپ دیگر میخورد]
«نه بابا. درسته بلونده ولی عین خودمونه.»
انگار کمی تعجب کردهاست. زیرچشمی به بابا نگاه میکند. بعد به مامان. بعد برمیگردد سمت من و به آرامی لبخند میزند. ادامه میدهم: «آره خب، یکم وصلهی ناجوره تو خونوادهمون.» [میخندم]
پرستار موزیتونی[میخندد]: «عکسشو داری؟»
«وایسا»
لیوان را میگذارم روی میز. از جیب شلوارم گوشی را درمیآورم. یک عکس چهار نفره، تصویر پسزمینه است. عکس را از پایین گرفتهایم. پسزمینهی عکس، آسمان رنگ پریدهی عصر است. من و مستر خم شدهایم سمت دوربین. مامان و بابا میان ما نشستهاند و چهرههایشان رو به سفیدی آسمان است. آنها هردو، همزمان، در سفیدی مبسوطی غرق شدهاند!
«ایناهاش» [ صدای جیغهای متصل دختربچهای میآید]
«بعدا میبینم. [درحالی که دور میشود] راستی! مرسی بابت نسکافه...»
-قابلت...[ او خودش را به دختربچه رسانده و جواب من را نخواهد شنید. بوی کنجد رفتهرفته محو میشود]
***
هوا کمکمک تاریک میشود. لیوان من دستنخورده و لیوان او نیمهپُر است. لیوان خودم را میبرم برای بابا و از مایع ضدعفونی کنندهی کنار تخت مامان به دستهام میزنم. اینیکی بوی آلوئهورا نمیدهد. پرستار موزیتونی با یکزنِ سیوچندسالهی آشفته، دختربچه را میبرند سمت تخت پنج. دختربچه به هقهق افتادهاست. بابا به پرستار موزیتونی نگاه میکند. میگویم:
«گفت که ازمون ناراحت نیست.»
«باش حرف زدی؟»
«سعی کردم یجوری از دلش در بیاورم. [رویش را برمیگرداند و به چهارپایه نگاه میکند] ببین؛ فکر کنم باید خودتم بری و ازش عذرخواهی کنی.[مکث] یعنی درستش همینه...»
«من توی دلم چیزی نیست...»
«خب...همه توی دلشون چیزی نیست بابا!»
«وقتی اعصاب آدم خرد بشه، کنترل لحن و بیان خیلی سخت میشه...»
«آره... ولی دقت کردی همیشه اینجوری نیستی؟»
«دمدمی مزاجم؟»
«نه... منظورم اینه که تو یه نقطهضعف داری و تا پاش نیاد وسط ماجرا، همهچی واسه تو عادی و کنترل شدهاس.»
«خب اکثر آدما همینن، نه؟»
«آره[بوی کنجد لحظهای جان میگیرد و باز دور میشود] ولی همهی نقطهضعفا قشنگ نیستن... یادته چند وقت پیش یه کتابی خوندم و راجب کمپوزیسیون هنری که بر داستانهاش غالب بود و تأثیری که ازش گرفتهبودم باهات حرف زدم؟»
«خب؟»
«یکی از داستاناش [دوعاشق در پسزمینهی سرخ] بود...»
«یادمه... همون که گفتی سورئال بود و اولش دلتو سر برده بود؟»
«آره همون. ولی وقتی تموم شد خیلی دوسش داشتم... از بین همهی اون نقاشیهای شاگال که راوی بهشون اشاره کرده بود هیچکدوم قدِ تابلوی «بر فراز شهر» منو یاد تو ننداخت بابا!»
«چطور؟»
«خب تو این نقاشی، یه زن و مرد که همون شاگال و همسرشه تو یه آسمون تقریبا سفید دارن پرواز میکنن. زیر پاشون یه شهره با خونههایی همرنگ که فقط یکیشون قرمزه و خب قرمز هم تو آثار هنری عمدتا نشوندهندهی عشق بوده دیگه...»
« این یعنی توی اون شهر، فقط یه خونه بوده که توش عشق جریان داشته؟»
«البته تک و توک خونههاییم تو اون تابلو هستن که بخشیشون قرمز باشه... مثلا یه خونه هست که فقط پنجرههاش قرمزه یا یه خونه که سقف شیروونیش قرمزه. خونههایی هست که مشخصه قبلا قرمز بودن ولی حالا رنگ باختن و بیشتر به نارنجی میزنن و بعضی خونه ها هیچ رنگ قرمزی رو دروپیکرشون دیده نمیشه... و خب[مکث] آره... فقط یه خونه هست که تمام و کمال قرمزه!»
«که احتمالا همونم خونهی شاگال و زنش بوده!»
«نمیدونم. بههرحال اگه بوده هم اونا اون خونه رو ترک کرده بودن و تو آسمون پرواز میکردن. اونم نه به حالت عروج... انگار داشتن از اونجا فرار میکردن.»
«شاید میخواستن شهر رو ترک کنن نه خونه رو... اونا بین یه مشت آدم معمولی و زندگی یکنواخت گیر افتاده بودن و وصلهی ناجور به حساب میومدن خب»
«شایدم ترسیدن کمکم این سرخی برای اونا هم رنگ ببازه و عین بقیه شن.»
«فکر نکنم.»
«چرا؟»
«خب عشق مسریه. اگه میموندن کمکم بقیه ی خونه ها هم سرخ میشدن.»
خندیدم: «یکم شعاریه!»
خندید: «چون نمیتونی درکش کنی»
صدای سایش دستهایی از پشت سرمان میامد. برگشتم. پرده را کنار زدم و نگاهش کردم. گفتم: «این یکی که بوی آلوئهورا نمیداد علیرضا! ببین! بوی آبپرتقال میده!» و دستهام را بردم جلو.
بابا گفت: «شیفتش تموم شد؟»
گفتم: «نه ساعت سه تموم میشه.»
گفت: «حالا از کجا پیداش کنم؟»
گفتم: «یا بپرس، یا ردِ بوی کنجد رو بگیر و برو!»
***
باز ترک موتور نشستهام. اینبار تندتر میراند. احساس ضعف میکنم. داد میزنم: «تو گشنت نیست؟» داد میزند: «ها؟» داد میزنم: «من سمبوسه میخوام»