._178_. یک دیس حلوا در ازای شش چراغ سالم و یک چراغ اتصالیِ نیم‌سوز!

خانم نخستین چند روز پیش مرد. بالاخره. این اواخر، دچار زخم بستر شده بود و زجر زیادی می‌کشید. دخترها و پسرهایش شبانه‌روز دعا می‌کردند تا خانم نخستین راحت شود. و چون بندگان خوبی بودند خدا هم دعایشان را مستجاب کرد. 

اعلامیه‌اش را در استوری نوه‌هایش دیدم و تازه فهمیدم که اسمش فاطمه بوده. ماه‌سیرت گفت: «خانم نخستین فرزند ارشد بوده و از همان بچگی، نخستین صدایش می‌کرده‌اند، بسیار تعجب کرد وقتی شنید اسم دوست شصت‌ساله‌اش چیز دیگری بوده! به هر حال قرار شد برای خانم نخستین، تشییع جنازهٔ مختصری بگیرند و منتظر خویشاوندان آبادانی‌‌شان نشوند. اما پَسین‌ها، خانم نخستین را یک روز دیگر در سردخانه معطل کردند تا برای آخرین‌بار با خواهرشان وداع کنند.

زن‌ دیشب که داشت چای دم می‌کرد، از توی آشپزخانه گفت: « تا می‌خواهم برایش فاتحه بخوانم، تصویر حلوا می‌آید جلوی چشم‌هام» ماه‌سیرت گفت: «دیدید؟ ما حتی حلوایش را هم نخوردیم.» بعد گفتند نکند میت از اینکه برایش خیرات عمومی نکرده‌اند دلخور است؟ زن، شماره‌ی دختر خانم نخستین را گرفت و گوشی را داد دست ماه‌سیرت. بعد از سه بوق، خانم مرجان گوشی را برداشت و یکهو داغ دلش تازه شد و چند دقیقه‌ای با ماه‌سیرت گریه کردند. بعد آرام شدند و ماه‌سیرت گفت: «راستش غرض از مزاحمت، من خیلی دلم می‌خواست حلوای نخستین خدابیامرز را بخورم! حالا نه اینکه توی خانه آرد و شکر نباشد و خودم و دخترهام عاجز باشیم اما این رخشا هم که اینجا نشسته می‌گوید مدام حلوا می‌آید توی نظرش، و این هم شانس نخستین بیچاره است که در این اوضاع بمیرد تا یک حلوا هم برایش خیرات نکنید، نه وقتی زنده بود اذیتتان کرد نه وقتی مرد، ای نخستین مظلوم... حالا من هم توی این اوضاع بمیرم این‌ها هم یک حلوا برایم خیرات نمی‌کنند تا مردم هی بی‌مزد و مواجب برایم فاتحه بفرستند و چراغ قبرم خاموش بماند.» بعد اشک توی چشم‌هایش جمع شد، گوشی را داد دست زن، و یک دل سیر برای مظلومیت خودش گریه کرد.

دو ساعت بعد، دور دیس حلوا حلقه زده بودیم و در کمال ناکامی به هم نگاه می‌کردیم. جمیله گفت: «حلوای خیراتی، حلوای انگشت‌پیچ نبود؟» وحیده قاشق‌ها را آورد و نفری یکی داد دستمان و کنار من نشست و گفت: «اتفاقا این خوشمزه‌تر است و تویش گردو دارد و خدا خانم نخستین را رحمت کند.» زن داشت برایمان چای می‌ریخت: «مهم این است که خاله‌ نخستین در تاریکی نخوابد، فاتحه‌ها به روحش برسند و چراغی در قبرش روشن شود.» هر هفت‌نفرمان شروع کردیم زیر لب فاتحه خواندن. حمد را تمام نکرده بودیم که ماه‌سیرت عطسه‌ی بلندی کرد؛ و چون چراغش اتصالی کرده بود با تحکم بهمان گفت که وقتی نوبت خودش شد حتما حلوای انگشت‌پیچ برایش خیرات کنیم چون او هم مثل خانم نخستین از این حلوا زعفرانی‌ها دوست ندارد.

 

گلاویژنوشت: اگر از خوانندگان اینجا هستید و بلاگردون را دنبال نمی‌کنید لطفا این پست را مطالعه و به بند آخرش توجه کنید. با تشکر:)

 

گلاویژ | ۲۲ آذر ۹۹، ۰۵:۳۵ | نظر بدهید

._177_. بریدم چله‌ی وبلاگ گلاویژ را از انس و جن و عفریت و دیو و پری!

کاش آقامُلّا زنده بود و چله‌ی وبلاگم را می‌برید. کاش وقتی تصمیم گرفت با پای خودش برود بیمارستان و به حضرت اجل اعلام کند که حالا وقت رفتن است، یادش بود  که متعلقاتی دارد بی سند و نشان که باید تکلیفشان را پیش از مرگ روشن کند. کاش وصیتی می‌نوشت سه چهار خطی و موکل‌هایش* را برایمان به ارث می‌گذاشت.  ماه‌سیرت می‌گفت: « وقتی در کارت گرهی می‌افتد و هر چه می‌کنی نمی‌توانی انجامش بدهی، یعنی که پای نحوست در میان است، چله‌ی سنگینی افتاده و چاره‌اش، چله‌بُری است. کاش وقتی آقامُلّا از توی موکیت خطاب به زن که روی پله‌های حیاط نشسته بود، می‌گفت: «چرا کنارم نمی‌نشینی تا یادت بدهم؟» آن‌وقت که زیر آن عروسک ترسناک آویزان، خیزرانش را جلا می‌داد و هم‌زمان در انتظار پاسخی از حیاط بود، زن نگاهش را از روی دمپایی پلاستیکی سرخش فراتر برده بود و امروز را می‌دید... کاش آقامُلّا زنده بود و با نخ ابریشم هفت رنگ، چله‌ی وبلاگم را می‌برید...

 

*موکل چیزی مابین جن و فرشته است.

گلاویژ | ۱۹ آذر ۹۹، ۰۷:۱۵ | نظر بدهید

._176_. آشیان‌ها* (کتاب‌چین)

ماجرا در واقع از سر صبح جلوی آینه شروع می‌شود.(۱) آینه‌ی این خانه مثل جذامی‌ها بود، ماه‌ها بود که نمی‌توانستم خودم را در آن ببینم.(۲) دور فرش راه می‌رفتم و بعضی وقت‌ها برای دیدن هیولای عجیب باندپیچی‌شده‌ای که از روزنهٔ چشمانم خیره نگاهم می‌کرد می‌ایستادم جلو آینه‌ی میز توالت.(۳) کشیش هیولت این موضوع را چالشی شخصی می‌دانست.(۴)

من مادر و زن این خانه هستم.(۵) پسرم می‌خواست ملوان شود. من به او گفتم به دریا نرو. گفتم من مادرت هستم. دریا تو را آنگونه که من دوست دارم دوست نخواهد داشت، دریا بی‌رحم است. ولی او گفت: «اوه مادر، من باید دنیا را ببینم. من باید ببینم که خورشید چگونه در استوا طلوع می‌کند. و رقص شفق‌های شمالی را در آسمان قطب تماشا کنم و مهم‌تر از همه، من باید اقبال خود را رقم بزنم و وقتی این کارها را کردم نزد تو برمی‌گردم و برایت خانه‌ای می‌سازم و خدمتکارانی می‌گیرم و تو خواهی رقصید مادر، آه ما چقدر خواهیم رقصید.(۶)

گریه‌ام می‌گیرد. تمام شد. شادکامی‌هامان به پایان رسید. لعنتی چه شادکامی‌های خوبی بود!(۷) من در یک خانه‌ی تجملی چه کنم؟ حرف‌هایت احمقانه است.(۸) باید به دنبال خانه‌ای با مایه‌های طبیعی باشیم.(۹) من به او از پدرش گفتم که هرگز از دریا برنگشت. بعضی می‌گویند مرده و جسدش در دریا گم شده است و بعضی قسم می‌خورند که دیده‌اند او در آمستردام یک فاحشه‌خانه باز کرده است. البته هر دو این‌ها یک چیز را می‌رساند و آن این است که دریا او را گرفته است. وقتی پسرم دوازده سالش بود به سمت اسکله‌ها فرار کرد و سوار اولین کشتی‌ای که دید شد و آن طور که می‌گویند به فلورس در آسورس رفت.(۱۰) او مثل بقیه در انتظار شنیدن صدای کسی نبود که مدت‌هاست از دست رفته است. از جهان بیرون آن آپارتمان هیچ خبر نداشت. و خاطراتی که خودش بخشی از آن نبود به نظرش دروغین و احمقانه می‌آمد. جبر دور بودن از خانه جبری ظالمانه بود.(۱۱)

داشتم توی همین خانه که قبلاً هر دویمان می‌خواستیم ازش فرار کنیم زندگی می‌کردم. من دیگر یک دختر ده ساله یا نوزده ساله یا حتی یک زن بیست و نه ساله نبودم. حالا چهل و نه سالم بود و اصلا نمی‌دانم کی پیر شدم.(۱۲) وقتی می‌خواستم وارد سالن غذاخوری بشوم خیلی تردید داشتم.(۱۳) با صدای بلندی گفتم: «چارلی، فکر کنم این کار از من ساخته نیست.»و وقتی این را به چارلی می‌گفتم انگار اتفاقی در من افتاد و ساکت شدم. چارلی متوجه شد و برگشت و با دقت نگاهم کرد.(۱۴) او فکر می‌کند کم آورده‌ام. اما این‌طور نیست. من هنوز هم کاملا خوب هستم. وقتی جوانی تمام افق‌ها روشن و موفقیت‌آمیز است. اما تو سن و سال ما... وقتی به این سن و سال برسی مجبوری چیزهای دیگری را هم در نظر بگیری. هر چیزی در ذهن من شکل می‌گیرد برای او غیر قابل تحمل است.(۱۵)

مدتی است دیگر برایم سخت شده در آپارتمانم احساس راحتی کنم.(۱۶) بله، زندان است دیگر.(۱۷) در خانه‌ام که تنها باشم بدجور بی‌قرار می‌شوم. فکر اینکه آن بیرون ملاقات مهمی را از دست داده‌ام، حالم را خراب می‌کند. اما اگر جایی غیر از خانه‌ی خودم باشم یک جورهایی احساس آرامش می‌کنم. دوست دارم روی کاناپه‌ی یک آدم غریبه که اتفاقا نزدیک آن کتابی قرار دارد، بنشینم و روی آن لم بدهم. و این دقیقا همان کاری بود که انجام دادم.(۱۸) سرگرم توضیح این بودم که پیدا کردن یک هم‌خانه برای اینکه هزینه‌هایم را با او قسمت کنم، دشوار است. چارلی از توی آشپزخانه داد زد جایی که او در آن زندگی می‌کند گنجایش دو نفر را ندارد. گنجایش بیش از یک نفر را ندارد. آن‌ جا فقط برای یکی جا دارد.(۱۹)

او ترجیح می‌داد در خانه‌های اجاره‌ای زندگی کند.(۲۰) خانه‌هایی که در آن‌ها زندگی می‌کرد یا خیلی گران بودند یا به درد زندگی نمی‌خوردند.(۲۱) به جز یک گنجه‌ی چوبی کهنه و سنگین توی اتاق‌خواب و یک میز آشپزخانه‌ی قرمز با لبه‌های نقره‌ای که روکش فورمیکا داشت، اثاث دیگری در خانه نبود.خبری از صندلی نبود. کف اتاق‌ها، کف‌پوش‌های چوبی بزرگ داشت؛ هر چه بود از گل و لجن بهتر بود. یک سینک هم داشت با یک پمپ دستی. یک‌ چراغ‌برقی هم بود که به طور معجزه‌آسایی روشن می‌شد.(۲۲) نه زیاد حمام می‌رفت و نه لباس‌هایش را می‌شست.(۲۳) فرایند پیچیده‌ای دارد حمام کردن، اول باید آب داغ را روی اجاق و یا کتری برقی گرم کند. بعد باید آب داغ را با آب سردی که از پمپ دستی می‌آید مخلوط کند، بعد لباس‌ها را از تن درمی‌آورد‌. می‌رود داخل وان، یخ و لغزنده است، آن هم در این فصل سال که سوز سرما از زیر در به داخل می‌آید و گلوله‌های برف تپ‌تپ به پنجره می‌خورد. حوله‌ی نخ‌نمایش هم کمکی نمی‌کند. باید حوله‌ی دیگری بخرد؛ چرا تا الان این کار را نکرده؟ چون باید همه چیز به همه چیز بیاید. یک حوله‌ی جدید با فضای خالی و راهبانه‌ی خانه‌اش جور درنمی‌آید.(۲۴)

داخل خانه رایحه‌ای زمینی و خاکسترمانند به مشام می‌رسد، مثل بویی که هر بار آتش خاموش می‌شود، از اجاق بلند می‌شود.(۲۵) در راهرو ایستادم و با صدای بلند گفتم:(۲۶) «هیچ وقت نباید چنین آپارتمانی را انتخاب می‌کردی.(۲۷) تو برای انجام دادن هر کاری آزادی داری. ثروتمند هستی.»(۲۸) بلند شد ایستاد و گفت: «من دیگر حوصله‌ی این بازی مسخره را ندارم.(۲۹) گذاشتن مبلمان در خانه به هر صورتی که باشد، نشان ضعف در سکونت است.»(۳۰)

خوب یادم مانده. همین پارسال بود، چارلی از چیزی سرخورده شده بود.(۳۱) به خانه آمد و دید دارم می‌نوشم. حالم خوب نبود. چه می‌توانستم به او بگویم؟ راهی برای توضیح دادن وجود نداشت. فقط گفتم متاسفم.(۳۲) حیرت کرد وقتی دید خدمتکارش از «کشوهای قفسه‌ی عظیم» او برای گذاشتن خردل، نمک، برنج، قهوه، نخود و عدس استفاده کرده است. قفسه‌ی اندیشه‌های او حالا گنجه‌ی خوراکی‌ها شده بود.(۳۳) از جا بلند می‌شوم و زمزمه می‌کنم: «متاسفم، متاسفم.» سعی می‌کنم میز را دور بزنم، کیفم را بردارم و تلفنم را، اما او دوباره چنگ می‌اندازد و بازویم را می‌گیرد...(۳۴)

از پنجره‌ٔ باز بوی تند دریا می‌آمد.(۳۵) به سوی پنجره رفتم و پرده‌ها را کنار زدم. چشم‌هایم را بستم.(۳۶) قطرهٔ اشکی گوشهٔ چشمم بود.(۳۷)

آن روز صبح هیچ چیز رو به راه نبود.(۳۸) به خانه که نزدیک می‌شدیم،(۳۹) نسیم سبکی از دریا می‌وزید، آمیخته به بوی نمک و عطر جلبک‌ها. جیغ و داد مرغ‌های کاکی پژواک تصویر طلایی ماه را روی آب دریا می‌لرزانید.(۴۰) من آهی کشیدم. قلبم انگار آتش گرفته بود، تند می‌زد.(۴۱) چارلی ایستاد و به من چشم دوخت.(۴۲) دستی به سبیلش کشید و ابروهایش را بالا انداخت: «تعریف کن»(۴۳) پرنده‌ها می‌خواندند و من می‌گریستم:(۴۴)

پسر من سوار یک کشتی طوفان زده شد. او در راه برگشت به خانه بود که دچار طوفان شد. می‌خواست دستمزدش را برای من بیاورد چون جوان‌تر از آن بود که پولش را مثل پدرش برای شراب و زن خرج کند. او کوچک‌ترین فرد کشتی بود. آن‌ها می‌گفتند که غذای موجود را به عدالت تقسیم می‌کردند، ولی من حرفشان را باور ندارم. او از آن‌ها کوچک‌تر بود. بعد از هشت روز در طوفان آن‌ها بسیار گرسنه بودند و اگر غذا را هم تقسیم می‌کردند به عدالت نبود. آن‌ها استخوان‌های پسرم را یک به یک تمیز کردند و به مادر جدیدش، دریا سپردند. او قطره اشکی نریخت و بدون هیچ حرفی آن‌ها را پذیرفت. او بی‌رحم است. بعضی شب‌ها آرزو می‌کنم که کاش حقیقت را به من نگفته بود. می‌توانست دروغ بگوید. آن‌ها استخوان‌های پسرم را به دریا سپرده بودند. ولی یکی از ملوان‌ها که همسرم را و مرا بهتر از همسرم می‌شناخت، استخوانی را به عنوان یادبود نگه داشته بود. وقتی به مقصد رسیدند همه‌ی آن‌ها قسم خوردند که پسرم در طوفان غرق شده است. اما او به‌خاطر عشقی که زمانی بین ما بود، شب‌هنگام نزد من آمد و حقیقت را به من گفت.(۴۵) جک گفت: « در این طبیعت زیبا هیچ رحم و شفقت نیست.»(۴۶) و استخوان را به من داد. من به او گفتم کار بدی انجام داده‌ای جک. او پسرت بود که خوردی. دریا همان شب او را هم گرفت. او به سمت دریا رفت در حالی‌که جیب‌هایش پر از سنگ بود و به راه رفتن ادامه داد. او هرگز شنا کردن را یاد نگرفت. و من استخوان را در جعبه‌ای گذاشتم تا با آن، شب‌هنگام وقتی باد موج‌های دریا را هل می‌دهد و به ساحل شنی می‌کوبد، وقتی باد در اطراف خانه‌ها مثل نوزادی زاری می‌کند، هر دوی آن‌ها را به یاد بیاورم...(۴۷)

 

آشیان‌ها، به دعوت یک آدم حسابی برای چالش بلاگردون.

 

با هنرمندی:

خیابان کاتالین/ ماگدا سابو [ ۱۱ ]

بذر جادو/ مارگارت اتوود[ ۱۷ و ۲۰ و ۲۲ و ۲۴ و ۲۵]

شبانه‌ها/ کازوئو ایشی گورو[ ۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۷ و ۳۱و ۴۲]

پوست/ کورتزیو مالاپارته [۳۵ و ۴۰ و ۴۴ و ۴۶]

بوطیقای فضا/ گاستن باشلار[۹ و ۳۰ و ۳۳]

رودخانه‌‌ی تیمز/ نیل گیمن[ ۶ و ۸‌ و ۱۰ و ۴۵ و ۴۷]

شوهر عزیزم/ جویس کرول اوتس[ ۲ و ۵ و ۱۲]

شام مخصوص/ هرمان کخ[ ۱ و ۱۳ و ۲۳ و ۲۹]

باخه یعنی لاک‌پشت/ الهام اشرفی [۳۷]

وقتی نیچه گریست/ اروین د.یالوم [۲۸]

دختری در قطار/ پائولا هاوکینز[۳۲ و ۳۴]

اقیانوس انتهای جاده/ نیل گیمن [۲۶]

کوکی/ فیلیپ پولمن [۳۸]

موسیقی برای زمان جنگ/ ربکا مکای [۴ و ۳۶]

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه/جولین بارنز [۳۹]

جنگ چهره‌ی‌ زنانه ندارد/ سوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ [۴۱]

قطعه‌ای از دنیا/ کریستینا بیکرکلاین [۷ و ۴۳]

 

* تمام متن را از فهرست بالا وام گرفته‌ام و هیچ جمله‌ای از خودم نیست. عنوان هم یکی از فصل‌های بوطیقای فضاست.

 

و اما

دعوت می‌کنم از دامن گل‌دار اسپی، یاسمن مجیدی، ف.نعمتی، حریر بانو، وجوج جیم، بقچه، حسنا، من، تسنیم، ستاره‌ی آبی، فاطمه، یلدا، غزل و دینای عزیز.

 

 

 

گلاویژ | ۴ آذر ۹۹، ۰۸:۵۵ | نظر بدهید

._175_.‌دل‌خوشی‌های صدکلمه‌ای

مثلا:

عصر دیروز، در حالی که دستم را می‌کشید و عقب عقب به طرف آشپزخانه می‌برد، با لحن کودکانه‌اش پشت سر هم می‌گفت: «خواهش می‌کنم، خواهــــش می‌کنم...» 

ازم می‌خواهد برایش پاپ کورن درست کنم و من پای گاز، در بی‌حواس‌ترین حالت ممکن، یادم می‌رود باید قابلمه را تکان بدهم تا ذرت‌ها نسوزند. یک‌ شبی هم میان تماشای اخبار پرسید: «انفجار چیه؟» داشتم نان خشک‌های روی فرش را جمع می‌کردم. سعی کردم به او توضیح بدهم که یک چیزی شبیه بالا و پایین پریدن ذرت‌ها و تق و تروقشان توی قابلمه است. آن موقع تنها پاسخ مناسبی که به نظرم آمد همین بود.

از قابلمه بوی دود می‌آمد. موقع عملیات نجات ذرت‌ها، دو انگشتم را سوزاندم، انتهای دست‌گیره آتش گرفت و کف قابلمه هم قهوه‌ای شد! با انگشت‌های سرخ و ملتهب قابلمهٔ روحی را سیم کشیدم و پاپ کورن‌ها را توی کاسهٔ بزرگ‌تری ریختم.

در اتاق را که باز کردم، پرید پشت میزم و فریاد زد: «به مغازهٔ لیموفروشی‌ خوش اومدی!» مثل دیروز و پریروز و روزهای قبل‌ترش.

و خندید. بلند بلند خندید. مثل دیشب و پریشب و شب‌های قبل‌ترش:)

 

 

به دعوت خانم مارچ که ململ نوره:)

برای چالش رادیوبلاگی‌ها.

گلاویژ | ۲۱ مهر ۹۹، ۱۴:۵۲ | نظر بدهید

._174_.قاب دل‌خواه خانهٔ من

 

آشپزخانه محل دوام من است. درست مثل اسکله. (البته که آن، بحثش جدا و والاتر است.) یک‌ بخشش احتمالا برای این باشد که خوش‌ْنورترین جای خانه است. و مفرّ خوبی برای عصرهای آخر زمستان که از کرختی اتاق و تختخواب، خودم را می‌کشاندم پشت میزش و سنگر می‌گرفتم. تا غروب که مرد، خسته و خیس از اسکله برمی‌گشت و ازم چای می‌خواست، مقابل همین پنجره‌ی مشرف به دیوار باغ و پرده‌هایی که زن از سفر شیرازمان خریده‌بود درس می‌خواندم. بعد، زن که بیدار می‌شد، غر می‌زدم که آشپزخانه بوی غذای پخته‌ی ظهر را می‌داده و چرا هر بار یادش می‌رود هود را روشن کند...

چه می‌دانستم که خیلی زود در تقلای همین عطر و بو، روی قابلمه‌ای که قل می‌زند خم می‌شوم، بخارش را فرو می‌دهم تا بویی، اندکْ‌بویی نشانم دهد هنوز این حس در من نمرده. جان دارد و تکه‌ای از تن من است. مثل دست‌ها، پاها، موها.

وقتی این عکس را می‌گرفتم زن کنار پرده ایستاده بود و داشت کابینت را با شوینده و الکل‌‌ و اسکاج غسل می‌داد. صدای مرد از پشت سرم می‌آمد که به زن می‌گفت بس است. که تندی الکل به مشامش رسیده. که نفسش را تنگ کرده. من همان‌ جا ایستاده بودم و بو می‌کشیدم و هیچ نمی‌فهمیدم.

 

 

به دعوت هلمای رفیق:) 

برای چالش بلاگردون.

گلاویژ | ۵ شهریور ۹۹، ۰۸:۲۱ | نظر بدهید

._173_. چتر تابستان

پنجمین کتابی که خواندیم چتر تابستان بود، از لیزا گراف؛ هفته‌ی پیش و جمعه‌شب، تحلیلش کردیم. فاطمه نعمتی در وبلاگش، از کتاب‌های کودک و نوجوانی که در قرنطینه خوانده و می‌خواند، حرف می‌زند و می‌نویسد. دنیای بچه‌ها جادویی و زیباست. و ادبیاتشان هم می‌تواند اثرگذار و درخشان باشد.

 

 

چتر تابستان، یک رمان نوجوانانه و یا حتی بزرگ‌سالانه است. آنی ریچاردز ده‌ساله به طور وسواس‌گونه‌ای از بیماری‌ها و مرگ می‌ترسد. یک خراشیدگی کوچک دست، ممکن است چرک کند تا آنجا که مجبور شوند دستش را قطع کنند و او بمیرد. علت بی‌خوابی‌اش احتمالا بیماری بی‌خوابی آفریقایی است البته دکتر‌‌ یانگ هم باید تایید کند. و تب، بی‌شک نشانه‌ی بیماری ابولا است. در این صورت کسی نمی‌تواند نجاتش دهد.  چیزهای تهدیدکننده‌ی دیگری هم وجود دارند که او باید حواسش را جمع کند تا گرفتارشان نشود. مثل تصادف با دوچرخه، البته بی دوچرخه هم ممکن است این اتفاق بیفتد. برای همین است که او همیشه کلاه ایمنی‌‌ سرش می‌کند. یا حتی یک هات‌داگ. او وصیت‌نامه‌اش را اینطور شروع می‌کند: « من، آنی ریچاردز، در صورتی که از بیماری تب زرد یا هر چیز خطرناک دیگری بمیرم، تمام وسایلم را به این افراد می‌دهم...» در حالی که بزرگ‌ترهایش سعی دارند به او بفهمانند که افسرده شده، خودش باور دارد که فقط محتاط است. این کلمه را هم از لغت‌نامه‌ی دکتر یانگ یاد گرفته یعنی کسی که مراقب مشکلات و خطرات احتمالی است!

آنی دختر باهوشی است و به جزئیات خیلی دقت می‌کند. مثلا می‌تواند تشخیص دهد که نگاه اطرافیان به او، نگاه برادر‌مرده است یا یک نگاه معمولی. راستی در همسایگی آن‌ها، یک خانه‌ی عجیب هم وجود دارد. یک خانه‌ی خیلی عجیب. خانه‌ی اشباح! که ساکن جدیدش، یک خانم پیر است و...

آنی داستانش را لابلای توصیفات و تشبیهات اغراق‌آمیزی که فقط از یک بچه‌ی ده‌ساله بر‌ می‌آید تعریف می‌کند. و دیالوگ‌ها، دیالوگ‌هایی که تماما در خدمت داستان هستند. چتر تابستان، داستان آنی است و مواجهه‌‌‌ی او با اندوه. اندوه از دست‌دادن برادرش جرد. 

رمان را دوست داشتم. و از هنر نویسندگی لیزا گراف لذت بردم. 

 

• چتر تابستان

• نوشته‌ی لیزا گراف

• ترجمه‌ی نیلوفر نیک‌زاد

• ۱۸۰ صفحه

• نشر پیدایش

• قیمت نسخه‌ی چاپی: ۲۰هزار تومان

• قیمت نسخه‌ی الکترونیکی در طاقچه: ۵۱۰۰ تومان

(در طاقچه‌ی بی‌نهایت موجود است.) 

 

+ بهونه‌ای به اسم "چتر تابستان"

 

گلاویژ | ۱۹ تیر ۹۹، ۰۵:۵۵ | نظر بدهید

._172_.

چندروزی در بلاگفا نوشتم. آن‌جا همیشه برایم شبیه خانه‌ی پدری است. چون جای راحتی‌ است. مثل خانه‌ای که تا شانزده‌سالگی‌ام زندگی کردم. کهنه‌سال و مرمت‌شده اما اصیل. اتاقی که به من داده بودند اتاق سابق عمه‌ی کوچکم بود. دیوارهای زبری داشت و کوبلن‌های عمه، هنوز آویزان بود. شش‌ساله بودم و با گریه به زن التماس می‌کردم که اتاقم را جدا نکنند و بگذارند شب‌ها کنارشان بخوابم. مرد دلش بار نمی‌داد من را به آن‌اتاق بفرستد. مدام به زن می‌گفت: «بیست‌سال است کسی پایش را به این‌اتاق نگذاشته.» آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم از ترس اجنه این‌حرف‌ را می‌زند چون مادربزرگ‌ همیشه به ما می‌گفت: « به خانه‌ها و اتاق‌های متروک نزدیک‌ نشوید که جای اجنه است و ناراحت می‌شوند.» اما حالا فکر می‌کنم شاید مرد نمی‌خواسته تکه‌های باقی‌مانده از خواهرش، متعلقات کهنه‌اش، از روی طاقچه‌ها و آن‌دیوارهای شکم‌آورده کنده شوند.

به این‌جا، به این‌صفحه‌ی سفید تعلقی ندارم. هیچ‌وقت نداشته‌ام انگار. خانه‌ی تازه‌ام را خوش‌تر دارم. قالب سفید و سرخش را. و نامی‌ که با وسواس برایش انتخاب کرده‌ام. فعلا در هردوجا می‌نویسم. پاییز که از راه برسد بالاخره دست از این‌کولی‌واری بر‌می‌دارم و یک‌جانشین می‌شوم.

اتاق بوی عمه را نمی‌داد. بوی رطوبت‌ می‌داد. رطوبت مانده‌ای که در اتاق لمبر می‌خورد و خلط ذرات غبار آدم را به سرفه می‌انداخت. اما جای راحتی بود و پشت پنجره‌اش درخت انجیری داشت. مرد می‌گفت یک‌زمانی زیر آن‌باغچه‌ی مربع‌شکل، آب‌انبار کوچکی بوده. 

گلاویژ | ۱۰ تیر ۹۹، ۰۵:۵۸ | نظر بدهید

._171_.

زن دیگر خسته شده؛ به قول خودش از پا درآمده. سه‌هفته است دارد پوشک را از مستر می‌گیرد و تلاشش بی‌حاصل است. نگاهش که می‌کنم یاد سیزیف می‌افتم. آن‌سنگ هم که در پایان روز قِل می‌خورد و برمی‌گردد سر جای اولش، مستر است. من هم لابد پرسفونه‌ام. در حال نظارت بر احوال سیزیف و سنگ بدقلقش.

مستر هنوز به این‌وجه اختیار و خودآگاهیِ اجباری خو نگرفته. یادش نمی‌ماند. وقتی هم یادش می‌آید که دیگر کار از کار گذشته و هربار با جمله‌ی خبریِ « تو خودم جیش کردم حالا بریم دستشویی!» متأثر و متأسفمان می‌کند. کیش و مات می‌شویم. بعد مستر و محدوده‌ای را که نجس کرده آب می‌کشیم. البته حالا کمی وضع بهتر شده و فقط روزی دو سه‌بار نشتی دارد. زمان‌بندی‌اش هم دستمان آمده. تقریبا هرنیم‌ساعت یک‌بار ازش می‌پرسیم یا خودش می‌آید سراغمان که «حالا وقت دستشویی رفتنه.» دیشب هم همین را گفت و زن را با خودش به توالت کشاند. من و مرد هم از پشت در، قربان‌صدقه‌اش می‌رفتیم که مثلا انگیزه‌اش را ببریم بالا. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی کسی را بخاطر شاشیدن تشویق کنم. بعد از پنج‌دقیقه در توالت باز شد و مستر آمد روبرویمان ایستاد و با لحنی خنثی گفت: «موفق‌ نشدیم.»

این‌روزها مسئول پاییدن خشتک مسترم. مرتب خیره‌شدن به آن‌ناحیه‌ی موردنظر که ببینم شورتش را نم‌ زده یا نه، دنبال‌کردنش در هرجای خانه، دست‌‌کشیدن روی فرش و  بررسی میزان خشکی یا نم‌دار بودن نقاطی که نشسته، این‌ها قسمتی از نقش پرسفونه‌وار من است. آدم هیچ‌وقت نمی‌فهمد زندگی قرار است چه تجربه‌های نادر و نامطلوبی را حواله‌ی چنته‌اش کند.

گلاویژ | ۴ خرداد ۹۹، ۱۴:۴۱ | نظر بدهید

._170_.فراخوان رؤیاها(۴)

بالأخره توانستم با داوران جشنواره ارتباط بگیرم و ازشان بخواهم ناداستانم را نقد کنند. پیشنهاد الهَه بود در واقع. یک‌روز در ایمیلی از دبیرخانه خواستم ایمیل‌هاشان را برایم بفرستد یا نقدهایی که برای اثرم نوشته‌اند. گفتند: آثار داوری شده‌اند و نه نقد. و قرار شد درخواستم را با داوران درمیان بگذارند. اما بعد از چندروز که خبری نشد و سراغی گرفتم برایم نوشتند که مشغله‌ دارند و فرصت چنین کاری را در این ایام ندارند و گفتند بهتر است خودم اقدام کنم. خاطرم نیست چندبار متن درخواستم را نوشتم. پاک کردم و باز از سر گرفتم. باید مودبانه، بسیار مؤدبانه درخواستم را می‌نوشتم. بعد منتظر می‌ماندم ببینم چه می‌گویند. اصلا وقتش را دارند یا نه. اگر وقتش را داشتند تازه می‌توانستم متنم را برایشان بفرستم. راستش کمی هول شده‌بودم. فرهنگ طیفی باز کرده‌بودم که خدای نکرده از واژه‌های سبکی استفاده نکنم! لغت‌ها را دست‌کاری کردم. دیدم ادبی و بدتر شد. باز یک‌چیز دیگر نوشتم و بعد از چندساعت عاقبت برایشان فرستادم. جالب اینجا بود که ده‌دقیقه‌ی بعد یکی‌شان پاسخ داد و یک‌ساعت بعد با سه‌‌‌نفرشان صحبت کرده‌بودم و از هیجان تپیده‌بودم. اصلا انتظار چنین سرعتی در پاسخگویی نداشتم. امیدوارم دیگر هیچ‌وقت در چنین موقعیتی قرار نگیرم. باید به پرسش‌های سه‌نفرشان هم‌زمان جواب می‌دادم. حس می‌کردم چقدر ناتوانم و زمان لعنتی ایستاده‌بود و حرکت نمی‌کرد. تا دوروز بعدش حس حماقت احاطه‌ام کرده‌بود. فکر می‌کردم یک بی‌عرضه‌ی پرمدعای به تمام معنام که حتی نمی‌توانم نرمال صحبت کنم. 

گاهی اینطور می‌شود. لکنت لغت عجیبی است.‌ می‌تواند هر آنچه را که تا چندی قبل برایت مهم بوده لابد به باد بدهد. یک‌موقعیت، یک رابطه، یک‌‌گفت‌وگوی مهم. من هرسه‌ی این‌ها را در این‌‌چندروز از دست داده‌ام. هرکدام به نحوی که در انتها ختم می‌شد به همین لکنت لعنتی. اما با همه‌ی این‌ها توانستم از پس آن‌لحظات بربیایم و با داورها گفت‌وگو‌ی کوتاهی داشته‌باشم.

این را هم بگویم که همان‌روز آمدم اینجا بنویسم که هر‌کدامشان چه گفته. اما بعد پشیمان شدم. بگذارید خیالتان را راحت کنم که قند در دهان من خیس نمی‌خورد و حتما روزی خواهم نوشت. فعلا همین‌قدر بدانید که نظرات بسیار متفاوتی داشتند. تفاوت سلیقه بود که لابه‌لای جمله‌هاشان موج می‌زد. و این کمی‌ گیجم کرده و اصلا نمی‌دانم نقد سازنده‌ای نصیبم شد یا نه. اما حرف‌های پیمان‌ هوشمندزاده فکرم را ساعت‌ها درگیر کرد و یکی دو جمله‌اش مدام از آن‌روز دارد در ذهنم  تکرار می‌شود.

گلاویژ | ۱۷ ارديبهشت ۹۹، ۰۹:۱۹ | نظر بدهید

._169_.فراخوان رؤیاها(۳)

اسامی برگزیدگان جشنواره را اعلام کرده‌اند. نفرات اول تا سوم را. من نیستم در این فهرست. هر دومرحله‌ی قبل که اثرم خودش را کشاند بالا و‌ بالأخره به فینال رسید هیجان‌زده شدم، تپش قلب می‌گرفتم و درحالی‌که نمی‌توانستم یک‌جا بند شوم به حیاط می‌رفتم و چنددقیقه‌ای به کنتور برق خیره می‌شدم بعد دور خانه می‌چرخیدم. و یکم بعدتر از آن به خودم می‌آمدم که چطور از هیجان و خوشی، گُر گرفته‌ام و چنددقیقه بی‌وقفه بلند بلند حرف زده‌ام و به آدم‌های دور و نزدیک خبر داده‌ام که ببینید! ببینید! وقتی از فراخوان رؤیاهام حرف می‌زنم، دقیقا از چه حرف می‌زنم! آدم‌های دور و نزدیک تشویقم می‌کردند و آرزوهای خوبشان را به سمتم روانه می‌کردند. اما امروز با انگشت‌های لرزان و قلبی که در سینه جا نمی‌شد، بیانیه‌ی داوران را کنار می‌زدم تا برسم به اسامی و در انتهاش که دیدم خبری نیست راستش کمی غمگین شدم و چیزی در دلم فشرده شد. نتوانستم. نتواستم به قول الهه آن هیجان اصیل را بار دیگر تجربه کنم. 

چندساعت پیش، نام برندگان را در گوگل جست‌وجو کردم. رزومه‌هاشان را خواندم. آدم‌های موفقی بودند. بازیگر تئاتری که در جشنواره‌ای جایزه‌ی بهترین بازیگر زن را برده یک‌زمانی. نویسنده‌ای که سال‌هاست می‌نویسد، دوره‌های زیادی شرکت کرده و برای نگارش نمایش‌نامه‌ای جایزه گرفته در یک‌جشنواره‌ی دیگر. نفر اول هم با چندمجله‌ی داستان همکاری داشته و برگزیده‌ی جشنواره‌ی معروفی بوده سال پیش. یکی‌شان هم نویسنده‌‌ای بود صاحب سه‌کتاب. سردبیر مجله‌ی فلان هم بوده. در گودریدز کتاب‌هاش را جست‌وجو کردم. نقدها را خواندم. بازخوردهای خوبی گرفته‌بود. مهجبین ظهر می‌گفت: «رقابت سنگینی بوده» گفتم: «من بین این‌ها چه می‌کردم مهجبین؟ من چه‌ام؟ یک‌بلاگر ساده که تا این سن حتی دانشگاه هم نرفته؟ هه! » گفت: «حالا که شناختی‌شان دیگر غصه نمی‌خوری یا کمتر می‌خوری» 

خوب و امنم این‌روزها. با این حسی که در تنم جاری شده و ملغمه‌ای از خواستن‌ها و نرسیدن‌هاست، درس می‌خوانم. تکنیک‌های تازه را تمرین می‌کنم. کار گروهی هم هست. دارم سعی می‌کنم برنامه‌ها را طوری بچینم که به همه‌شان برسم. گاهی از دستم در می‌رود. دیشب حین گفت‌وگو راجع به کار گروهی‌مان، متوجه شدم که ادبیات ناتورالیسم برایم خوب جا نیفتاده. سعی کردند با مثال برایم توضیح دهند. باید برگردم. برگردم و یک‌چیزهایی را پس سال‌ها عمیق‌تر بخوانم. دارم سعی می‌کنم نکات ویراستاری را هم یاد بگیرم. هرروز چنددقیقه‌ای اختصاص می‌دهم بهش. یادگرفتن تسلی‌ام می‌دهد این‌روزها. مهجبین امروز گفت: «مشکل تو این است که شبیه مانیکا فکر می‌کنی. او هم همیشه فکر می‌کرد باید آشپز خیلی بهتری باشد.» 

گلاویژ | ۳۱ فروردين ۹۹، ۲۰:۳۸ | نظر بدهید

._168_. فراخوان رؤیاها(۲)

انگار همه‌چیز دیر و از دهن‌افتاده‌ است. زن برنج خیسانده برای خورشتی که دیروز پخته و گذاشته ته یخچال. دیشب، شیفت مرد بوده که برود قرص‌های پدربزرگ را بدهد و بماند تا صبح. می‌گوید آن‌جا خوابش نمی‌برد. یا خیلی سرد است یا خیلی گرم. من شب را خوابیده‌ام. پسِ ساعت‌ها بیداری خوابیده‌ام. زن پرسید: «چندساعت؟» گفتم: « بیست‌ویک ساعتی می‌شود به گمانم.» گفتم: «ضعف دارم و نمی‌توانم بلند شوم.» زن برایم ماکارونی داغ کرد و آورد. گفتم: «باید بیدار بمانم.» گفت: «باید بخوابی» گفتم: «سرماخوردگی لعنتی برنامه‌هام را به هم ریخت.» گفت: «بقیه‌اش بماند برای فردا.» گفتم: « مباحث امروز را جمع کرده‌ام، اما کار داستانم مانده.» گفت: « من هم خورشتم را پخته‌ام و برنجم مانده.» صورتم را با آب سرد شستم. چندبار. برگشتم به خودم. به کاری که باید تمام می‌شد. کمی درباره‌ی پلات خواندم. نطفه‌ی چندروزه‌ی داستانم را نگاه کردم. نطفه‌ی ضعیفی بود. یک برگه‌ی آسه گذاشتم روبروم. خط‌کشی کردم. سعی کردم خانه‌ها را پر کنم. با پلاتی که از قبل نوشته‌بودم مشکل داشتم. پاک کردم از نو نوشتم. آرمینا یکی از تمرین‌های نیل‌گیمن را نوشته بود. یک‌داستان کوتاه بود. گذاشته‌بودم سر فرصت بخوانم. یک‌تمرین معمولی نبود. باید تحلیل می‌شد. خواندمش. چند‌نکته یادداشت کردم. سوالی که داشتم هم اضافه کردم که بعد در ایمیلی که برایش می‌فرستم بپرسم. ۲۲/۵ساعت شد. آمدم بخوابم یادم آمد که باید گزارش هم می‌نوشتم اینجا. یک‌کار گروهی را هم نرسیده‌بودم انجام دهم. بعد دیگر چیزی نفهمیدم. بیدار شدم و دیدم مرد صبح برگشته و خوابیده. زن می‌خواست برنج بگذارد. صبحانه را دیر می‌خوردم. گزارش را دیر ثبت می‌کردم. باید کار گروهی را با تأخیر شروع می‌کردم. نطفه را نگه‌ داشته‌‌بودم و فکر می‌کردم به جز آن، چقدر همه چیز دیر و از دهن‌افتاده است.

گلاویژ | ۲۹ فروردين ۹۹، ۱۰:۳۱ | نظر بدهید

._167_. فراخوان رؤیاها(۱)

این‌ که می‌بینید پروژه‌ی جدید من است. وسط سرشلوغی‌ها، درس‌خواندن‌ها و نخواندن‌ها، نوشتن‌ها‌ و ننوشتن‌ها، پرورش مستر و خرده‌فرمایشات زن وَ مرد، این‌یکی هم قرار است بیاید وصله شود به فهرست کارهام و نمی‌دانم چرا؟ صبح، فال حروف ابجد زدم. سعی کردم با حضور قلب، حمد و آیه‌اش را بخوانم و موقع نیت‌کردن تمرکز کافی داشته‌باشم تا فالم حرف‌های مفیدی تحویلم دهد و مثلا نگوید آن‌زنِ گندم‌گونِ فلان، در پی صدمه و آسیب به تو است. و فکر می‌کنید‌‌ چه شد؟ انگشت سبابه‌ام دقیقا روی خط میان «ج ج ج» و «ب ج ج» فرود آمد. تعجبی ندارد؛ جدول‌اش از کف دست هم کوچکتر است، با‌این‌حال شصت‌وچهار خانه‌ را در خودش جا داده. همیشه نصف  انگشتم از خط و حصار خانه‌ها می‌زند بیرون و نصفش می‌افتد روی خانه‌های‌ کناری یا به حریم خانه‌ی بالاتر و پایین‌تر تجاوز می‌کند. زن بهم گفته‌بود: «وقتی این‌طور می‌شود دوباره نیت کن و انگشت بزن.» گفتم: «از کجا معلوم که باز دو فالی نشوم؟» بعد یادم آمد که آن‌روز که تا کمر رفته‌بودم توی صندوق آهنیِ انبار، در انتهاش، با دو غنیمت برگشته‌بودم به اتاق پذیرایی. یک دوات قدیمی بود که مرد احتمال می‌داد از عمه‌جان زینت مانده‌باشد. یکی روی درب شیشه‌ی جوهر نوشته‌بود: نه بشکند! نه خشک شود! مرد این را که دید گفت: «این دست‌خط شاهپور است!» غنیمت دوم مکعب‌مستطیل چوبی‌ای بود قدِ دو بندانگشت که لااقل تا صبح امروز هیچ نشانه‌ی عجیبی در ظاهرش نداشت و حالا دارد. روی هر چهار وجه مستطیلی‌شکل‌ِ سمباده‌نخورده‌اش، یکی از حروف ابجد را با ماژیک مشکی نوشته‌ام. بعد، حمد و آیه خواندم، نیت کردم و تاس چوبی انداختم! اولِ فال تازه‌ام نوشته: «به آنچه که نیت کرده‌ای می‌رسی اما باید صبر داشته‌باشی...» و در خط آخرش آمده: «اگر قصد انجام کاری را داری چندروزی دست نگه‌دار!» قصد انجام چه کاری داشتم به‌جز شروع این پروژه در وبلاگم؟ نه ابجد عزیز! نمی‌توانم دست نگه‌دارم چون در د‌وخط بالاترش، برای اولین‌بار در این نه‌سال، حرمت‌‌ میانمان را خدشه‌دار کرده‌ای و بهم گفته‌ای: «این‌روزها نادانی می‌کنی و به اندرز و نصایح دیگران گوش نمی‌کنی.» حالا که این‌طور است می‌خواهم همان نادانی باشم که خودت گفته‌ای.

راستش اصلا قرار نبود این‌ها را بگویم! صرفا قراربود بنویسم می‌خواهم یک‌پروژه‌ی شخصی را شروع کنم. پروژه‌ای که دیروز روز اولش بود و حالا به‌جای گزارش، مقدمه‌‌اش را با چندساعت تأخیر می‌نویسم. آرمینا سالمی وقتی در حال ادیت نهایی جلداول رمانش بود یک پروژه را استارت زد تحت عنوان [یک‌قدم جلوتر]. و هرروز می‌آمد قدم‌های تازه‌اش را ثبت می‌کرد. فرقی نداشت چیزی بود که آن‌روز یاد گرفته‌بود، تجربه‌‌ی ناب و کوچکی که از سر گذرانده‌بود، درآمدن فلان فصل کتابش در پی بارها ادیت و بازنویسی و یا یک‌مرحله پیش‌رفتن کتابش در مسیر چاپ.

آرمینا در حالی این پروژه را شروع کرد که سنگر رؤیاهاش را فتح کرده‌بود و می‌جنگید تا سنگر را نگه دارد. من سنگری ندارم. سال‌ها پیش، رؤیاهایی داشتم و یک‌روز که هیچ‌وقت یادم نمی‌رود گم‌شان کردم. عجیب است اما حالا نشانه‌هایی ازشان یافته‌ام. رؤیاهای دیریافته‌ام حالا فراخوان داده‌اند. قرار است کورمال کورمال بروم شاید پیدایشان کردم. شاید هم بعدها دانستم که سرابی بیش نبوده. هرروز گزارشی در این وبلاگ قرار می‌گیرد. شاید قدمی ثبت کنم، شاید هم به قول آرمینا روزهایی را بجنگم فقط برای آن‌که سر جایم بمانم و عقب‌تر نروم. پس این‌ پست، می‌شود آغاز فراخوان رؤیاها*!

 

 

فراخوان‌ رؤیاها: این اسم را تحت‌تأثیر فراخوان رنگ‌ها( اسم جلد اول کتاب آرمینا سالمی که به زودی چاپ خواهد شد) انتخاب کرده‌ام! 

گلاویژ | ۲۷ فروردين ۹۹، ۱۳:۲۹ | نظر بدهید

._166_. برای ژوزه

تو را می‌خواندم ژوزه*! سیزده‌ ساله و از امتحان سختی برگشته. صبحی در میانه‌ی دی‌ماه بود. سرد بود زه‌زه. در سایه نمی‌شد رفت. خزیده‌بودم به محوطه‌ی پشت کلاس‌ها و روی نیمکت زرد و زنگ‌زده‌‌ای نشسته‌بودم و هر سه‌چهارثانیه یک‌بار دماغم را می‌کشیدم بالا. آه زه‌زه! اقرار می‌کنم زمان مناسبی برای خواندن فصل مانگاراتیبای تو نبود. آن‌روز نتوانستم اشک‌هایم را پس بزنم و هم‌کلاسی‌ام فکر کرد سوالی را در امتحان جا انداخته‌ام یا بعد از آنکه برگه‌ی امتحانم را زودتر از همه تحویل داده و از سالن خارج شد‌ه‌ام، فهمیده‌ام که جوابی را اشتباه نوشته‌ام...

می‌دانی زه‌زه؟ من آن‌تکه از حرف‌های تو را همان‌روزها دست‌نویس کردم و طولی نکشید که با تمام وجود فهمیدم درد کشیدن یعنی چه... تو در حالیکه هنوز جای کبودی و زخم‌هایت خوب نشده‌بود، گفته‌بودی: «دردکشیدن، کتک خوردن تا دم مرگ نبود؛ زخم کردن پا با تکه شیشه‌ی شکسته و بخیه‌زدن در درمانگاه نبود. درد کشیدن، این چیزی بود که قلب را می‌شکست و از آن می‌مردیم بی‌آنکه بتوانیم رازمان را با کسی در میان بگذاریم...»

زه‌زه! کاش زودتر از این‌ها می‌دانستی که شیطان، پدر تعمیدی تو نیست. من یقین دارم حتی پیش از آسمانی شدن پرتوگا، رفیق روزهای کودکیت و گل‌دادن پاجوش پرتقالِ شیرینت، مسیح کوچک در تو متولد شده‌بود. خانم سیسیلیا پایم و گلوریا می‌توانند شهادت بدهند. کاش باز هم برایمان تصنیف می‌خواندی زه‌زه. تو به معصومانه‌ترین حالت ممکن تصنیف تانگو را می‌خواندی زه‌زه.

مانوئل والادارس! مراقب مدال کوچکت باش زیرا تو بزرگترین جنگجوی قبیله‌ی پیناژه‌ای؛ به قول خودت می‌توانم قسم بخورم:)

 

قربانت

 گلوریای قرن بیست‌ویک!

 

گلاویژنوشت:

*ژوزه (زه‌زه): شخصیت اصلی کتاب درخت زیبای من.

 

ممنون از دعوت فرشته و مستور عزیز برای چالش آقاگل.

 

گلاویژ | ۱۹ فروردين ۹۹، ۱۵:۰۵

._165_. پرنده تویی، من شاخه‌تم.

• قبل از قرنطینه، به مستر قول داده‌بودم ببرمش اسکله‌ی نزدیک خونه‌مون و قایق‌ها و لنج‌هارو نشونش بدم. ولی یهو قرنطینه شد و بدقول شدم. از اون موقع، هرروز براش یه قایق کاغذی رنگی درست کردم در اندازه‌های مختلف، از قد دستم گرفته تا قایقای بندانگشتی. و بهش گفتم یه روزی که خیلی زیاد شدن باهاشون برات یه اسکله می‌سازم، بعدش گوش‌ماهی‌مو چسبوندم به گوشش و گفتم صدای موجا رو می‌شنوی؟ •

|

• روتین شبانه‌مون تو قرنطینه هم اینجوریه که هرشب یه کتاب قصه‌ی جدید از طاقچه دانلود می‌کنم و براش می‌خونم و عکساشونو با هم نگاه می‌کنیم. اوائل خیلی به جمله‌ها دقت می‌کرد و حرفامو تکرار می‌کرد یا می‌دیدم بیشتر از اینکه حواسش به داستان باشه، تصویرسازی‌ها رو نگاه می‌کنه و بعد دیگه حوصله‌اش سر میره و گوش نمیده. چندشبه سعی می‌کنم روی تصویرهای کتاب، داستان رو پیش ببرم و فکر می‌کنم اینجوری بهتره. (کتاب قدم یازدهم رو‌ پیشنهاد میدم.)

بعضی شبا ازش می‌خوام که اسم چیزایی که تو تصویر هست رو بهم یاد بده که خب یا می‌دونه و میگه یا نمی‌دونه و حدس می‌زنه. 

چندروز پیش، وسط ظهر، یهو عصبانی اومد سراغم که بیا بریم با گربه‌هه دعوا کنیم که اومده پشت پنجره‌ی اتاق ایستاده و چراغ هوا رو خاموش کرده! گفتم منظورت آفتابه؟ یکم مکث کرد و گفت: آره... اسمش یادم رفته‌بود. •

|

• برداشتن کاسه استیلی قدیمیِ مامان و دوتایی رفتن به باغچه و جمع‌کردن بهارنارنج از زیر درختا و خشک‌کردن لیموامانی‌ها هم کلی کشف برامون داشت دم‌دمای عید. مثلا یه عنکبوت سیاه روی دیوار حیاط پیدا کردیم و تو ظرف پلاستیکی با خودمون آوردیمش تو اتاق. باهاش حرف زدیم و بازی کردیم و اسمشو گذاشتیم بوتی. متاسفانه بوتی دوتا از پاهاشو جا گذاشته یه‌جایی، و راه‌رفتن براش سخته. مستر ازم خواسته که بوتی رو ببریم دکتر و براش دوتا پا بخریم. بوتی دوست جدیدمونه!

 یا مثلا اون‌روز که دوست داشت پرواز کنه، افقی رو دستم بلندش کردم و گفتم بال بزن! پرواز کن! و اونم بال می‌زد و من تو حیاط لابه‌لای درختا می‌چرخوندمش. وسطش گفت: آبجی تو هم پرنده‌ای؟ گفتم نه پرنده‌ تویی. من شاخه‌‌ام. •

|

•دیروز ازم پرسید: گلاوییییییژ! مدادا هم حرف می‌زنن؟ که من تأیید کردم که بلههه بلههه مدادا هم حرف ‌می‌زنن ولی خب ما نمی‌تونیم بشنویم، چون صداشون خیلی یواشه، مثل مورچه‌ها. •

 

 

گلاویژ‌نوشت: غزل عزیز از کارهای معمولی اما دل‌خوش‌کنک در ایام قرنطینه پرسیده‌بود چندروز پیش. تکه‌ای از این پست رو در گروه نوشتم و فرستادم. فاطمه بهروزفخر (نویسنده‌ی کتاب حوای نوشتنت) ریپلای زد و نوشت: تو خواهری هستی که از وسط قصه‌ها راهت به دنیای واقعی باز شده... و غزل تکه‌ای از این پست رو در کانالش قرار داد همون شب و بهم گفت: چه شاخه‌ی قشنگی!

ای خدای افسانه‌ها و کلمه‌ها و خیال‌ها! قصه‌های این شاخه داره تموم میشه. کاغذرنگیاشم همین‌طور. چندتا روز طول می‌کشه تا یه اسکله ساخته بشه؟ هوم؟ 

 

گلاویژ | ۵ فروردين ۹۹، ۰۸:۰۴ | نظر بدهید

‌._164_.

 زن، سرم را روی یک‌پاش گذاشته، خم شده و انگشت‌هاش را لای موهام یله داده به جست‌وجو. کف دستش هنوز عطر زردچوبه‌ی دیشب را می‌دهد که سخاوت‌مندانه، مشت کرده‌ و ریخته‌بود روی میگوها. منِ قدردانِ بودن‌اش، خوش‌خوشک و لرزان در آینه‌ی پشت شانه‌ام، چشم‌ها را خمار کرده‌ام و خط‌ِ پلک تازه‌ای را تمرین می‌کنم. مطابق دستورالعمل: از انحنای بیرون به سمت برگی چشم. زن میان شخم‌زدن‌هاش، به زخمه‌ی صورتیِ زیر موهام که می‌رسد پوسته‌ی نازک ملتهب‌ام را با نرمه‌ی انگشت نوازشی می‌دهد و برایم با لهجه‌ی آفریقایی، قصیده‌های سومالیایی می‌خواند. یک‌باره جوهر سیاه روی پلک چشم‌ام پخش می‌شود و لکه می‌اندازد. اولین‌ باریکه‌ی نور صبح از درز پرده‌ها نشت می‌کند روی موخوره‌هام. برشی از انگشت‌های‌ زن. پوست نازک و شیشه‌ای پشت دستش. و جای سوختگی دیشب از پشنگ روغن داغ. همه‌چیز در آینه‌ی کوچک شانه‌ام پیداست. جز صدای زن که ریتم می‌گیرد و زمزمه‌وار می‌خواند: «سومالیّا، ســو مـــا لی یا،  یا خورا،  سومالیّا، دینگه مَر، دینگه ما رُ،‌ سومالیّا، سو‌مالی...» 

گلاویژ | ۲۶ بهمن ۹۸، ۰۷:۰۴ | نظر بدهید

._163_. تومِیتو، سبز نیست بچه‌ها!

خانه سردتر از بیرون بود. هر چند دقیقه یک‌بار فیوز می‌پرید و بخاری‌ها خاموش می‌شدند. مأمور اداره‌ی برق از حیاط بیرون رفت و یک فیوز کهنه و خاک‌گرفته از ماشین‌اش آورد. گفت‌ فیوزتان نیم‌سوز شده و نشان‌مان داد. فیوز کهنه را وصل کرد و گفت: «قابلی نداره. پنجاه تومن میشه» شماره کارت خواستم. گفت: نقدی پرداخت کنید. گفتم: نقد ندارم. فیوز کهنه را دوباره درآورد و فیوز نیم‌سوز را وصل کرد و رفت. دو دقیقه‌ی بعد دوباره فیوز پرید و بخاری‌ها خاموش شدند. مستر را آوردیم توی حیاط و توی آفتاب نشاندیم‌اش تا کمی گرم شود. رفت کنار باغچه‌ی نارنج و سرش را خم کرد و صدایم زد. گفت: ببین! ببین! چقدر وِجتِبل! گفتم: هوم. ولی این‌ها سبزی نیست آجی. علف درآمده. زن گفت: علف نیست که. گوجه‌ست! گفتم: اِ...! مستر گفت: نععع. تومیتو نیست. علفه! مرد آمد و رفت یک فیوز نو خرید و برگشت. قیمت را پرسیدم. گفت: «سی‌ودوتومن» دوباره تماس گرفتیم. بعد از یک‌ساعت آمدند فیوز را وصل کردند و رفتند. مرد گفت: خاک دهات بهتر است برای گوجه. گیرمان آمد، گلدان بگیریم و بکاریم. زن گفت: توی باغچه درآمده. مستر گفت: نه علف بود. تومیتو قرمزه! مرد گفت: آنجا گربه‌ها می‌روند گوه می‌کنند، ‌گوجه‌هاش رسید دست نزنید. مستر گفت: بابا! اصلا تومیتو نیست همه‌اش علفه مثِ...مثِ وجتبل!

گلاویژ | ۵ بهمن ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._162_.

  • زن دارد از اعتیاد مستر به تماشای کارتون می‌کاهد. نشمرده‌ام اما چندشبی می‌شود. با مرد رفته‌اند تنظیمات ماهواره را بهم ریخته‌اند و عاقبت فهمیده‌اند از کجا باید شبکه را قطع کرد. شب‌ها از یازده به بعد یکی مستر را به بهانه‌ای از نشیمن می‌برد بیرون و آن‌یکی شبکه را قطع می‌کند. یکی دو شب اول از فرط عادت و آمختگی به این برنامه‌ها کارش به پرخاش هم کشید. حالا دارد عادت می‌کند. خوابش هم بهتر شده. به جای هشت صبح، سه‌ شب می‌خوابد! •

|

• دیروز کسی در بلندگوی مسجد، با صوتی ناشیانه و صدایی نابالغ و لورده قرآن می‌خواند. مرده آورده‌بودند. پسرک فکر کرده‌بود روح عبدالباسط در او حلول کرده. در سراب تقلید دست‌وپا می‌زد. •

|

• مادربزرگم در خواب شلوار گُلی‌رنگی بهم بخشید. بیدار شدم و از توالت درآمده تعریف کردم. 

زن پرسید: از توی شلوار، مار و کژدمی بیرون نیامد؟

گفتم: نه. 

گفت: تعبیرش نیک است! •

|

• ناداستانی که هجده‌ساعته نوشته‌بودم خودش را به فینال و داوری نهایی رسانده. با یک‌روز تأخیر فهمیدم. اختتامیه در شیراز است. اگر پیش از شروع ترم تازه‌ی دانشگاه‌ها برگزار شود رفیق گرمابه را آنجا می‌بینم. •

|

• چندروزی‌ست که ننوشته‌ام. حواستان بود؟ بدعهدی کردم. هنوز پنج پست به شما بدهکار بودم. نه اینکه اصلا حواسم نباشد به اینجا. بود. و نه که حرفی برای گفتن نداشتم. داشتم. دارم. و اتفاقا چیزهایی هم نوشتم که بس‌که پراکنده‌اند دل نمی‌کنم به انتشارشان. یک‌شب از وفور کلمه‌ها و‌ هجمه‌شان به سرم، کلیدواژه‌ نوشتم که سر صبر پستی ازش بنویسم در خور و شأن شما. کمی کسالت و رجعت از یک رابطه‌ی عبث و عتیق، مانعی بود در نوشتن و‌ حواس جمع این چندروز. •

 

گلاویژ | ۴ بهمن ۹۸، ۰۶:۲۹ | نظر بدهید

._161_.

عکسی که نشانم داد عکس نیروگاه بود. ساختمانی سفید و گنبدی‌شکل و کمی آن‌طرف‌تر، دودکش بلندی که تا آسمان رفته‌بود. شبیه مسجدی با یک مناره.

هفده سال پیش، کنار مرد نشسته بودم. ظهر بود و از استکان چای‌اش بخار محوی بلند می‌شد. اخبار داشت راجع به نیروگاه هسته‌ای، گزارشی را نشان می‌داد. رآکتور هنوز تکمیل نشده‌بود. از مرد پرسیدم اگر آمریکا نیروگاه را بمباران کند چه می‌شود؟ مرد جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید و با خونسردی گفت: هیچ. همه‌مان می‌میریم!

گلاویژ | ۲۹ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._160_. ج ب ج

خانم گندمگونِ باریک اندامِ قدبلندی که فال ابجدم همیشه می‌گوید با من خصومت داری و باید مراقب خودم باشم، مادرم زن‌های طایفه را آنالیز کرده و درنهایت یازده‌نفر با ویژگی‌های فوق را لیست کرده و به دستم داده. مراقبت از خود، در مقابل یازده‌ دشمن احتمالی، طاقت‌فرساست. می‌دانم که احتمالا چشم دیدن‌ام را نداری اما نمی‌شود کمی دشمنی کنی و خصومت‌ات را بروز دهی تا بیش‌ از این تروخشک را با هم نسوزانم؟

باتشکر

گلاویژ | ۲۸ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._159_. ظهر ۲۸دی/ در خانه/ در مطب/ در خیابان/ در آینه

روی آخرین صندلی ردیف اول نشسته‌ام. زن، ردیف مجاور، روبروی نیم‌رخ من نشسته. دوقدم فاصله داریم و بی‌شک الان به لکه سفید کنار لبم که حالا اندازه‌ی یک‌سکه‌ی پنجاه‌تومانی‌ست زل زده. تشخیص زن، نوعی قارچ پوستی بود. مرد گفت از مواد آرایشی‌ست که روی پوستت می‌مالی. دکتر ولی کم‌تجربه بود و نتوانست مثل آن‌ها سریع تشخیص بدهد و در نهایت آزمایش نوشت. زن ترکیب دونوع پماد را تجویز کرده و اطمینان دارد که جواب می‌دهد. من اما از مالیدن هرچیز چربی به پوستم امتناع می‌کنم. حتی موقع خرید کرم مرطوب‌کننده به فروشنده‌های پشت پیشخوان داروخانه‌ها بارها تاکید کرده‌ام چیزی می‌خواهم که سریع جذب پوست شود و چرب نباشد. آزمایش را پشت گوش انداخته‌ام. و لکه هی دارد بزرگ می‌شود. عادت کرده‌ام زیر یک خروار کرم‌پودر پنهانش کنم. امروز پوستم لخت است. خبری از آن لایه‌‌ی‌ ضخیم پوشاننده نیست. از این بابت کمی احساس شرم‌ساری دارم. یقین دارم که خیلی زشت‌ام. صبح خوابم برد. ساعت از هشت گذشته‌بود و خیلی خسته بودم اما دل نمی‌کردم به بستن کتابی که می‌خواندم. تمام صدوهشت صفحه را یک‌نفس خواندم. تمامش کردم. هجده داستان کوتاه از آیدا احدیانی. آیدا وبلاگ‌نویس خوبی‌ست و داستان‌هایش همه از جنس خودش هستند. ملغمه‌ای از واقعیت و توهم. نه ناشیانه که توی ذوق بزند. کتاب خوبی بود و ارزش بیدارماندن را داشت. اما اگر می‌دانستم که کمتر از دوساعت بعد، زن بیدارم می‌کند شاید موکولش می‌کردم به زمان دیگری. زن، بیدارم کرد. درحالی‌که نمی‌توانستم چشم‌ها را باز نگه‌دارم. با چشم‌های بسته رفتم دستشویی. و کمی در آن وضعیت سعی کردم بخوابم. شاید چندثانیه‌ای شد. بعد به قدر پیدا کردن شلنگ، یک چشمم را نیمه باز کردم. موقع مسواک زدن هم خواب بودم و دست‌ راستم خودش اتوماتیک‌وار دندان‌هایم را شست. شلوارم را به سختی عوض کردم. یک کاپشن سیاه پسرانه که از کمد محمود کش رفته‌ام با یک کلاه ضخیم پوشیدم و سوار ماشین شدم. تمام راه خواب بودم. در آینه‌ی آسانسور ساختمان پزشکان خودم را نگاه کردم و دلم می‌خواست از فرط زشتی و پف‌بودن بزنم زیر گریه. در مطبیم. زن، نوبتش را نیم‌ساعت زودتر فرض کرده و حالا باید منتظر بمانیم. به نیم‌ساعتی که از من ربوده‌شده فکر می‌کنم. شاید آن نیم‌ساعت خواب بیشتر، کمی خستگیم را تقلیل می‌داد و می‌توانستم کمی کرم‌پودر بزنم. نه مثل همیشه یک‌لایه‌ی ضخیم که پوستم را صاف و یک‌دست کند. فقط به قدر مخفی‌سازی این لکه‌ی کذایی. منشی یک مرد است. شاید سی‌و‌پنج تا چهل‌ساله. کارش را با دقت انجام می‌دهد. بی‌آنکه حواسم باشد مدام اطرافیانم را زیرچشمی زیر نظر دارم تا مطمئن شوم کسی به صورت من و آن‌لکه‌ی سفید، جوشگاه‌هایی که ردشان مانده و موهای درآمده‌ی پشت لب و زیر ابرویم نگاه نمی‌کند. کسی حواسش به من نیست. به جز زن. زن دارد نگاهم می‌کند. نتوانستیم دو صندلی خالی کنار هم پیدا کنیم. شاید اگر بغل‌دستش بودم انقدر نگاهم نمی‌کرد. کنارم یک خانواده‌ی چهارنفره نشسته‌اند. پدر خانواده بچه‌ها را سرگرم کرده. و توی دست زنش ، دفترچه و چندبرگه‌ی آزمایش دیده می‌شود. رژلب بی‌کیفیتی به لب‌هاش زده و پنکک را ناشیانه مالیده. یک طرف گونه‌اش سفیدتر از پیشانی به نظر می‌آید. بیشتر به یک آرایش هول‌هولکی توی ماشین شبیه است که نصفه‌کاره مانده. منشی با همان انگشتی که خودکار آبی لایش است ریشش را می‌خاراند. بیماری از اتاق دکتر خارج می‌شود. منشی، زنِ خانواده را صدا می‌زند. زن با شوهرش می‌روند برای ویزیت. بچه‌ها می‌مانند. یکی تقریبا شش‌ساله و دیگری سه‌ساله. بچه‌ها می‌روند سمت آب‌سرد‌کن و هرکدام یک لیوان یک‌بارمصرف برمی‌دارند. هردو لیوان‌ها را پر می‌کنند. کنار آب‌سردکن، سطل زباله‌ی بزرگی‌ست. بچه‌ها کنارش ایستاده‌اند و آب می‌خورند. شش‌ساله نصف آبش را می‌خورد و میله‌ی متحرک پایین سطل را با‌ پا فشار می‌دهد. در سطل یک‌هو باز می‌شود. سه‌ساله کمی لیوانش را به سمت شمال شرقی متمایل می‌کند و با تعجب به در سطل که ناگهانی باز شده نگاه می‌کند. شش‌ساله لیوان نصفه‌اش را پرت می‌کند توی سطل و پایش را از روی میله برمی‌دارد. در سطل می‌آید پایین اما بسته نمی‌شود. لیوان سه‌ساله میان سطل و در سطل گیر کرده. لبه‌ی لیوان در تماس کامل با در سطل است. کسی حواسش به آن‌ها نیست. فقط من می‌بینم‌شان. شش‌ساله این‌بار با دست، در سطل را باز می‌کند و منتظر سه‌ساله می‌ماند. سه‌ساله دودل است. انگار هنوز تشنه است. کمی دیگر از آب لیوان می‌خورد و باقی‌مانده‌ی آب را توی سطل خالی می‌کند بعد لیوان را پرت می‌کند. در سطل بسته می‌شود و هردو می‌آیند کنار من می‌نشینند و خودشان را محکم روی صندلی‌ها می‌کوبند و می‌خندند. صندلی‌ها به هم متصل‌اند. با هربار پریدن‌شان من هم تکان می‌خورم. منشی انگار گرمش شده. کولر را روشن می‌کند. دریچه‌ی کولر دقیقا روبروی من است. زیپ کاپشن را تا آخر کشیده‌ام بالا و کلاه را تا گردن کشیده‌ام پایین. روبرویم، زیر کولر، شمال غربی جایی که منشی نشسته یک قاب عکس به دیوار میخ‌کوب شده. چهار کودک شاد و بازیگوش در عکس رو به لنز لبخند زده‌اند و دست‌هاشان را بالا برده‌اند. یکی سفید، یکی سیاه، یکی دورگه، آن‌یکی هم احتمالا سرخ‌پوست!

موقع برگشت، شیشه‌ی ماشین را می‌کشم پایین. هوا ابریست. نبش خیابان، توی پیاده‌رو، چندنفر کنار یک مجسمه جمع شده‌اند و حرف می‌زنند. ماشین کمی می‌پیچد و مجسمه‌ی یک مرد را می‌بینیم که روی تخته‌سنگی ایستاده، پاها را به عرض شانه باز کرده و میله‌ی بزرگی را با هر دو دست گرفته و می‌خواهد آن را در تخته‌سنگ فرو کند. مرد با میله‌ی در دستش، سراسر به رنگ مس‌اند. یک مجسمه‌ی کاملا مسی. تخته‌سنگ اما واقعی‌ست و رویش یک لوح فلزی براق چسبانده‌اند که توضیحاتی رویش حک شده. پیداست مجسمه را تازه نصب کرده‌اند. یک آقا رفته روی تخته‌سنگ کنار مجسمه ایستاده و دارد با پایینی‌ها حرف می‌زند. احتمالا بخواهند جای مجسمه را عوض کنند.

به خانه که می‌رسم خودم را در آینه نگاه می‌کنم. پفیِ صورتم رفته و حالا زیباترم. مستر هنوز خواب است. بی‌صدا لباس‌ها را عوض می‌کنم و می‌خزم زیر پتو. گلاویژ امروز خوابش می‌آید.

 

گلاویژ | ۲۸ دی ۹۸، ۱۴:۵۲ | نظر بدهید

._158_. به سبک خرچنگ نارنجی

مرد از دریا برگشته. چندتا از ماهی‌ها‌ی یکی از گرگورها خراب و زخمی‌ شده‌اند. مرد خرچنگ‌های نارنجی را نشانم می‌دهد و می‌گوید کار این‌هاست که با ماهی‌ها یک‌جا گیر افتاده‌بودند. فکر می‌کنم ما آدم‌ها هم گاهی چقدر شبیه این خرچنگ‌های نارنجی می‌شویم. وقتی که محدودمان می‌کنند و دست‌وپازدن‌ها و تقلاکردن‌مان، برای رهایی از آن وضعیت، کاری از پیش نمی‌برد شروع می‌کنیم به چنگ‌زدن اطرافیان و ضعیف‌ترها. بالأخره یک‌جا باید این عقده‌ی خودقوی‌پنداری‌مان خالی شود انگار!

گلاویژ | ۲۶ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._157_. این استخوان نمی‌سوزد، می‌شکافد بند بند انگشت‌هام را. و رگ این‌گونه می‌تپد: لحظه‌ای به خون/ دمی به شک!

• میان جست‌وجو‌های دیشبم در گوگل اتفاقی رسیدم به یک عکس قدیمیِ سیاه‌وسفید با یکی دو اسمی در ذیل. صفحه را با فیلترشکن باز کردم. چند عکس و یک نقشه و یک‌سری اسامی ناآشنا و مختصر اطلاعاتی بود. می‌خواندم و باور نمی‌کردم این هم بخشی از تاریخ ما بوده. تاریخ معاصری که انگار به عمد خواسته‌باشند سر به نیست شود.‌ بس‌که خطرناک بوده و نباید به دست آدم‌ها می‌افتاده. شاید آثار مکتوبی هم بوده که از بین برده‌باشند از آن دوران برآشوبنده. و هم‌زمانی‌اش با جنگ جهانی دوم و اشغال ایران هم می‌تواند دلیلی باشد به نپرداختن‌‌اش توسط مورخ‌ها میان آن همه غائله. تنها یک پژوهشگر فرانسوی چندصفحه‌ای ازش نوشته‌بود که نتوانستم متن کامل‌اش را بیابم. همان‌ها هم که خواندم بس‌‌که دچار استیصال بود واژه به واژه‌اش، می‌خواندم و به هیجان گُرگرفته‌ای دچار می‌شدم. می‌تواند بستری باشد برای یک داستان بلند. اگر عمرم به درازا کشد خواهم نوشت. آن‌روز که سوادی رفیع باشد و سیطره‌ای بر آن حوادثِ زایل و آدم‌های معدوم‌. بعد از سفری شاید... تعقیب ردّپاهای هفتادساله. بوکشیدن آن تکه از خاکی که مفرّ و مأوای عده‌ای بوده یک زمانی. نشستن بر نُکه‌های تپه‌هاش و نجواهای آشوب‌ناک آدم‌هاش را با گوش جان شنیدن. و زخم‌های بویْناک تن‌ها را فهمیدن. شاید پیرمرد‌هایی پیدا کنم هشتاد و پنج یا نودساله. راوی خاطرات گزنده و نه‌‌آن‌چنان پروپیمان کودکی‌شان باشم پیش از مرگ. ریسمانی که بدوزد روایت‌های شندره را به هم. که برابر بیفتد با تکه‌ی بکری از آن دوران... دورانی که زیر آوار تاریخ مانده‌باشد انگار. و صدایش را کس نفهمیده‌باشد میان هیاهوها. ردپاها را یک‌روز می‌گیرم و می‌رسم به آوار و خاک‌وخل تاریخ است که می‌رود کنار. که کلمه می‌شود برای نوشتن. برای خواندن. شاید دل نکردم در این‌جا چاپش کنم. از هراس سانسور و درز گرفتن جمله‌ها. •

|

• چندساعت بعد، نیمه‌شب بود. چیزی نمانده‌بود به صبح. زن بیداربود و داشت کلاهی می‌بافت برای من. صدایم کرد که بیا یک نویسنده را آورده‌اند در تلویزیون. رفتم و دیدم قادرعبدالله است. در قاب یکی از شبکه‌های فارسی‌زبان ماهواره. اولِ مصاحبه بود و داشت می‌گفت قادر عبدالله را از نام دوتن از رفیقان دوران جوانی‌اش وام گرفته و خودش از نواده‌های میرزاابوالقاسم قائم‌مقام فراهانی‌ست. زن پرسید: این قائم‌مقام که می‌گوید آدم معروفی بوده؟ گفتم: وزیر عباس‌میرزای‌ قاجار بود در فیلم تبریز در مه؛ یادت هست؟... قادرعبدالله ادامه داد: همیشه آرزو داشتم نویسنده شوم اما می‌دانستم تا ابد زیر سایه‌ی اسم و رسم جدم خواهم بود هروقت که اسم قائم‌مقام فراهانی بیاید اوست که در یاد آدم‌ها جان می‌گیرد نه من. باید از این سایه کنده می‌شدم و قادرعبدالله شدم. گفت که در هلند خیلی مشهور است و رمان‌هایش به ۲۷زبان تا به حال ترجمه شده و چند جایزه‌ی ادبی گرفته. اما کسی در ایران کتاب‌هایش را ترجمه نمی‌کند. گفت که پشیمان نیست از اینکه در غربت می‌نویسد. و عقیده‌ و قلمش را به دست سانسورچی‌ها نسپرده. از داستان‌هاش گفت که همه ایرانی‌اند و موردپسند اروپایی‌ها. مجری ازش پرسید: رمان «خانه‌ی‌ مسجد» تکه‌هایی دارد که عادی نیست و با واقعیت هم‌خوانی ندارد مثلا آنجا که حاج‌آقا الصّابری، امام‌جماعت مسجد را پیرزن‌ها می‌برند و حمام می‌کنند. این مگر مغایر احکام اسلامی و نفی لمس نامحرم نیست. قادرعبدالله گفت: این شخصیت کاملا واقعی‌ست. الصّابری شوهرعمه‌‌ام بوده و تشت و آفتابه‌های مخصوص داشته که پیرزن‌ها با آن تن‌اش را می‌شستند! غیرعادی‌ست و همین خواندنی‌اش کرده... در آخر گفت که پاسپورت ایرانی ندارد اما یک‌روز برمی‌گردد تا این خفقانی که نویسنده‌های ایرانی را دست‌وپا بسته نگاه داشته و خلاقیت‌شان را با حذف و سانسور زایل کرده ببیند و طعم‌اش را بچشد. •

 

عنوان: پرویز اسلام‌پور

گلاویژ | ۲۵ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._156_.

کار داستان خوب پیش نمی‌رود. وسطای نگارش تصمیم گرفتم طرح را تغییر بدهم. همین همه‌چیز را بهم ریخت. کمتر از یک‌هفته مانده به موعد تحویل... می‌نویسم و هم‌زمان ویرایش می‌کنم. وقت ناهار و شام حتی... اسم هم ندارد هنوز... عباس معروفی می‌گفت: داستان مثل بچه است. اسم‌اش را با خودش می‌‌آورد. امیدوارم همین بشود که او گفته!

گلاویژ | ۲۴ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._155_.

• رفته‌بودم حیاط پشتی، لباس‌ها را از روی بند جمع کنم. یک لباس‌ زیر زنانه نزدیک گونی کهنه‌ی مرد افتاده‌بود روی کاشی و لک شده‌بود. به زن نشان دادم. نشناخت. گفتم مال من هم نیست. بعد هردو سعی کردیم یک‌دیگر را مجاب کنیم که مال توست. که بی‌فایده‌بود. زن لباس زیر را از من گرفت و انداخت سطل آشغال و رویش یک‌خروار پوست میوه ریخت. عصر رفتم تا لباس‌های تازه‌شسته را پهن کنم. برگشتنا، کنار سبد، چشمم افتاد به یک گیره‌ی فلزی. گیره‌های ما همه از جنس چوب‌اند. مرد گفت: نیمه‌شب، باد خنکی بوده انگار. 
گیره‌ی فلزی را انداختم آن‌طرف دیوار. برای بندی که صاحبش بود. •

|

• مستر شیشه‌ی کُندُر را دید. و اصرار که یکی بردارد. حریفش نشدم. و یک حبه را برد به دهان. چهره‌اش را چطور کلمه کنم وقت چشیدن طعم گَسِ کُندُر؟ با این‌حال، خودش را از تک‌وتا نینداخت در برابرم. می‌جوید و قلپ قلپ آب می‌خورد. و آب دهانش از گوشه‌ی لب سرریز کرده‌بود و نمی‌توانست این حجم زهرآلود را قورت دهد! •

|

• دیشب درد گردنم عود کرده‌بود. فهمیدم از بافتی‌ست که به تن دارم. یقه‌اش خیلی ضخیم بود و حدفاصل گردن و سینه‌ام را سفت چسبیده‌بود. میان کتف‌هام از پرز بافته‌ی سرخ می‌خارید. و دستم به چه سختی‌ای می‌رسید به آن تکه از پوست نادیده‌ام. نفسم هم داشت کم‌کم می‌گرفت. از تنْ رهاش کردم. •

گلاویژ | ۲۳ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._154_.

خواب بدی می‌دیدم. و نمی‌توانستم بیدار شوم. بعد یکی دست گذاشت روی صورتم. و‌ من جیغ زدم. و پریدم از خواب. اولین‌بار بود که این‌طور می‌شد.‌ مستر ترسیده‌بود و داشت در بغل زن گریه می‌کرد. فقط هق‌هق‌اش را می‌شنیدم. زن گفت بیدار شده و دیده‌ تو خوابی. چندبار هم صدایت کرده. مرد هم تایید کرد. 

من هیچ نشنیده‌بودم. فقط یادم می‌آید یکی به من حمله کرد و من در تقلای دفاع بودم. 

مستر همیشه من را بیدار می‌کند. بیدار که می‌شوم خوشحال می‌شود و می‌بوسیم هم را. صبحانه‌ را با هم می‌خوریم هرروز. امروز اما بغض‌آلود نشسته کارتون می‌بیند و محلم نمی‌گذارد. فکر می‌کند چون خواسته بیدارم کند دعوایش کرده‌ام. قهر کرده. دل‌جویی هم که می‌کنم بغضش دوباره جان می‌گیرد.‌ صبحانه هم نخورده. من چه کنم با این بچه... 

گلاویژ | ۲۲ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._153_.

یاسمین از من خواسته به زندگی برگردم و متوقف نشوم. تمام این دوروز سعی کرد انگیزه‌ را در من برای ادامه‌ی مسیرم  زنده کند. کاری که همیشه من برایش انجام داده‌بودم. و شاید می‌خواست حالا جبران کند. و من هربار پس راندم و به تکرار بهانه آوردم که نه. حالا نه. نمی‌توانم. سرم بازار مس‌گرهاست. اصلا ولم کن. به کار خودت برس. موفق‌باشی و تمام. و او هربار رهام نکرده‌بود و چندساعت بعد حالم را پرسیده‌بود و سررشته‌ی بحث را باز یافته‌بود. دیشب دوش آب گرمی گرفتم و حالم کمی بهتر شد. این را آخرشب به یاسمین هم گفتم اما نگفتم که خودم هم از این وضعیت رقت‌بار خسته‌ام. و دیگر نمی‌کشم. دیروز، نزدیک غروب برای چندمین بار بغض در گلوگاهم جان گرفت. فکر می‌کردم باز هم گریه خواهم کرد. خودم را کشتم و دوقطره هم نیامد که نیامد. و بغض لعنتی همان‌طور ماند که ماند. تازه فهمیدم در این ده‌روز با چشم‌هام چه کرده‌ام و چه رُسی از غده‌هام کشیده‌ام. شاید فکر کنید دارم زیادی شلوغش می‌کنم. هوم. خودم هم همین فکر را می‌کنم. من را تا این سن در جمع خانواده و فامیل به کینه‌توزی و سنگ‌دلی می‌شناختند. همان که در ختم پدربزرگش گریه نکرد و در ختم مادربزرگش چشم‌هایش‌ را زیر دست‌مال‌کاغذیِ دولایه‌ای مخفی کرده‌بود. به پیشانی‌اش چین انداخته‌بود. و گهگاهی سرش را به سمت پایین تکان داده‌بود تا بقیه ببینند که او هم بالاخره غم‌بادِ گلویش شکسته و دارد ریزریز گریه می‌کند. نه اینکه از مرگ جد و جده‌ام اندوهگین نبوده‌ام اتفاقا برعکس داشتم از غصه دق می‌کردم. و بغض هم مدام در گلوگاهم در رفت‌وآمد بود. اما این غده‌های اشکی. این غده‌های لعنتی انگار خوابشان برده‌بود. توصیف بهتری به ذهنم نمی‌رسد. چون کمی‌ بعد، مثلا از مراسم چهلم به بعد، که تازه به عمق فاجعه‌ی رخ داده پی می‌بردم. کم‌کم بیدار می‌شدند. از دوقطره تا های‌هایِ از سر دل‌تنگی در خلوت و دور از چشم همه. با این اوصاف، من برای سردار سلیمانی در آن چندروز گریه کردم و یکی در سرم هروله به راه انداخته‌بود. خبر کرمان را که شنیدم هروله تپید و دیگری در سرم موری خواند و من باز گریه‌ام گرفت. و بعد به خودم آمدم دیدم ساعت از سه‌شب گذشته و موشک‌ها دارند پرتاب می‌شوند و من دلم گرفته و این‌بار برای سربازان آمریکایی درون پایگاه گریه می‌کنم! بعد دویست نفر دیگر هم مردند. و من دیگر حس می‌کردم سرم بازار مس‌گر‌هاست. و از فرط گریه‌ سرسام گرفته‌ام. اگر پی‌ام‌‌اس احاطه‌ام کرده‌بود یا در حال عبور از دوره‌ی تخمک‌گذاری بودم همه را می‌انداختم گردن هورمون‌ها... تصمیم گرفته‌ام توییتر را رها کنم و به زندگی برگردم. من دارم متوقف می‌شوم.

گلاویژ | ۲۱ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._152_.

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو؛ خانم زیبا! خواب نبینم تو را - که خواب ندارم. نخفته خواب نبیند با توام ایرانه خانم زیبا! رو که به دریا نشد صبح که خونین نشد غم که قلندر نشد ای خانم زیبا! دق که ندانی که چیست که گرفتم دق که ندانی تو؛ خانم زیبا...

 

رضا براهنی

 

گلاویژنوشت: می‌دانید؟ ما هم خیلی بدبختیم. خیلی بدختیم. شما را کشته‌اند. حالا پیداست که جنایتی رخ داده. دلمان آتش گرفت امروز. انتقام شما را چه کسی می‌گیرد؟ چه کسی جواب پس خواهد داد؟ صبح پرده‌ها افتاد و شما به آرامش رسیدید و ما ... ما حالا چه کنیم؟ با این اندوه سیاه و دست‌های خالی چه کنیم... هنوز باورم نمی‌شود... از این همه وقاحت، شرم‌ام می‌آید... دارم به آن نگهبان شب فکر می‌کنم... تا امروز گمانه‌زنی‌ها را پس رانده‌بودم. همه‌ی شواهد را انکار می‌کردم. و دعا می‌کردم که مشخص شود از نقص فنی بوده... حالا گیج و گنگم...

گلاویژ | ۲۰ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._151_.

چیزها نوشته‌بودم. وقت انتشار سخت دودل شدم. در سرم ملغمه‌ای به‌پا شد. پیش‌نویس‌اش را نگه‌داشتم. امروز درباره‌اش فکر می‌کنم. از چیزی باید مطمئن شوم.‌ بعد انتشارش می‌دهم. شاید فردا...

 

گلاویژ | ۱۹ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._150_. یکی بیاید و آژیرها را خاموش کند.

• از بلال‌های آن‌شب، چهارتا را جدا کرده‌بودیم برای کباب‌کردن. غروب، گاز‌ پکنیکی را از انبار درآوردیم و زیر مهتابی حیاط، جمع شدیم. زن فندک را که زد شعله یک‌هو آمد بالا و کمی طول کشید تا خاموش شود. ترسیدیم. واشرش را عوض کردیم. مرد بااحتیاط روشنش کرد. این‌بار شعله‌اش طبیعی بود و گُر نگرفت. بلال‌ها را گذاشتیم روی آتش. سرم را خم کردم و سوختن دانه‌های ذرت را نگاه کردم. درهم‌تنیدگی‌شان با آتش... انفجارهای کوچکی بودند در نوع خودشان. در آنی روشن و خاموش می‌شدند. و صدای تق‌تق ترکیدنشان در پس‌زمینه. سیاه‌شدن پوسته‌ی دانه‌ها. و دود! به مرد گفتم: شبیه موشک‌باران دیشب نیست؟ سرش را تکان داد و گفت: هوم...  •

|

• آخرین پست حامد اسماعیلیون را نیم‌ساعت پیش خواندم. در فرودگاه بوده و دوستش هادی را دیده. هادی گیج و بهت‌زده بوده. حامد اسماعیلیون صدایش کرده. هادی برگشته گفته زنم و پسرم. حامد اسماعیلیون گفته زنم و دخترم. از بازرسی فرودگاه رد می‌شوند و همدیگر را بغل می‌کنند و زار می‌زنند. به هم می‌گویند ما داغیم و حالیمان نیست و گریه می‌کنند. در فرودگاه. آن‌طرف گیت. از غربت برگشته. در خاک وطن. در خانه. بعد با هم می‌روند. می‌روند تا به قول خود حامد اسماعیلیون آن چشم‌های درخشان را به خاک بسپارند... این‌ها هنوز داغند و حالیشان نیست... من هم نشسته‌ام اینجا و از تصور اندوه این دو مرد می‌خواهم گریه کنم اما خب می‌دانید اشکی نمانده برایم. حتی دو دانه‌ی کوچک به قدر خیس شدن مژه‌ها. دوماه دهشتناک را از سر گذرانده‌ایم. مثل خواب بود. یک خواب بد پیوسته. از آن‌ها که مدام از کابوسی به کابوسی می‌غلطی... سهم امروز هم شد ۲۰ کشته‌ در اتوبوس جاده‌ی فیروزکوه. •

|

• شبیه پیرهای منزوی شده‌ام. باید بروم پارک. و به‌جای قدم‌زدن، یک‌جا بنشینم. و به گذشتن و رفتن پیوسته‌ی آدم‌ها خیره شوم. •

 

گلاویژنوشت: ساعت انتشار پست‌ها را جدی نگیرید. پست‌ هرروز را صبح روز بعد انتشار میدهم!

گلاویژ | ۱۸ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._149_.

ترسیده‌ام ‌و هیچ میل سخنم نیست!

گلاویژ | ۱۷ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._148_. هَر چَ دَریا، نَخل و خُرما، هَر چَ موج و قایِقِه...

 •جروبحث‌شان سر یک چیز بی‌خود بود و از جایی که می‌دانستند این تهدید و خط و نشان کشیدن‌هاشان برای یک‌دیگر، دیگر روی احساسات من اثر ندارد، لذا از مستر به عنوان سفیر سوییس استفاده می‌کردند. اگر فکر می‌کنید اینجور وقت‌ها هم من اتریش‌بازی درمیاورم و میانجی‌گری می‌کنم باید بگویم که سخت در اشتباهید. راستش من گینه‌ی بیسائویی بیش نیستم.قبل‌ترها روسیه بودن جواب می‌داد حالا اما نه. داشتم می‌گفتم، نشسته‌بودم و کف پاهام را به میله‌های بخاری چسبانده‌بودم و به‌طور باکلاسی خیار نمک‌زده می‌خوردم.

بعد یک‌جایی که دیگر داشت حوصله‌ام سر می‌رفت بی‌اختیار از دهانم پرید که: « نه جدی چطوری تونستین بیستْ‌سه‌سال همو تحمل کنین؟...بیستُ‌سه؟؟؟ امروز چندمه؟»

نیم‌ساعت بعد چهارتایی نشسته‌بودیم و آلبوم‌ شب‌عروسی‌شان را ورق می‌زدیم و من قیافه‌ی خودم را با بیست‌وچهار سال پیش مادرم مقایسه می‌کردم و حرص می‌خوردم. روبرویم هم اتحادیه‌ی اروپا تشکیل شده‌بود. دست هرکدام‌شان یک خیار نمک‌زده بود و از خاطرات این بیست‌و‌چهار سال و رابطه‌ی عاشقانه‌ی یواشکی‌شان قبل ازدواج می‌گفتند و ریز ریز می‌خندیدند و دیگر دعوا نمی‌کردند. •

|

• انگار که بعد از حوادث اخیر و اتفاقات هولناکش و در آنی فروخوردن آن‌همه خشم و غصه‌ی پیوسته، ولع شنیدن مرثیه داشته‌باشم. پنداری روحم سوگ بخواهد، ملال بخواهد، رثا بخواهد، ترک مصیبت و خصم از تن بخواهد. مثل یک توده‌ی بدخیم. کشنده و نفس‌گیر. بارها و به استمرار در این چندروز به خودم آمدم که کنترل به دست، در حال تعویض شبکه‌های داخلی، در پی سرودهای سوگ یا نوحه‌های مذهبی‌ام. اگر تمام می‌شد و برنامه‌ی گفت‌وگو محوری به صفحه می‌آمد باز جست‌وجو را از سر می‌گرفتم و اگر هم‌زمان چندشبکه در حال پخش سرود و نوحه بودند بی‌شک آنی انتخابم بود که نوای سوزناک‌تری داشت و می‌توانست اشکم را بی‌ضرب و زوری دربیاورد. حالا پس از روزها و این ذره ذره بیرون ریختن‌های تدریجی انگار کمی به قول معروف سبک شده‌ام. دیگر سنگین نیستم. حسی که ماه‌ها در من نبود و حالم را به وخامت برده بود و سخت در پی‌اش بودم. رهایی... •

|

• دوروز پیش محیا حامدی عزیز ترانه‌اش را منتشر کرد. همان‌شب در توییتر هم به اشتراک گذاشت و نوشت: «دِنگ، برای تمام عشق‌های تکه‌پاره شده در جنگ». آخرشب، ترانه را در سوندکلود گوش کردم و آنقدر این صدا و خود ترانه معرکه و همه‌چیزتمام بود که باید برایش کلاه از سر برداشت. راستش حیفم آمد که نشنیده بماند. کاش سراغش را بگیرید. عنوان هم بخشی از ترانه‌‌ی محیاست... ترانه‌ی Deng. •

گلاویژ | ۱۶ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._147_. اگر باران بیاید و این کبریت الو گرفته را خاموش کند، چه کسی... چه کسی سفیدی این دود برخاسته را در شهر خواهد دید سالواتوره؟ - آه استلای عزیزم! آشوب است؛ کسی نخواهد دید!

می‌توانست کلیسای از رونق‌افتاده‌ی ادونتیست باشد در آستانه‌ی یکی از جنگ‌های داخلی که پروتستانی گستاخ، سیاهی دود آتشی سترگ را به سمت‌اش روانه کرده‌بود... آن‌هم در دل شب...وقتی کشیش میانسالی در حال معاشقه با برده‌ای سیاهپوست بود...در حالی‌که چندساعت قبل راهبه‌های پیرِ صومعه در مراسم عشای ربانی ساعت‌ها در نیایش خالصانه‌شان زمزمه کرده‌بودند: ای روح‌القدس! ای پدر ما که در آسمانی! نان کفاف مارا امروز به ما بده. و ما را در آزمایش میاور بلکه از شریر رهایی ده...از شیطان گسیخته نیز! 

گلاویژ | ۱۵ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._146_. عکس‌ها می‌مانند!

از معدود روزهای عمرم که از وضوحش در خاطرم به آهستگی کاسته می‌شود یکی هم وقتی‌ست که جسورانه از آن دیوار کوتاه بالا رفتم و پریدم توی آن قبرستان متروک...

سال‌ها پیش، قبر ژنرال را از نزدیک دیده‌بودم. یک‌مقبره به شکل ابلیسک که صدوپنجاه سال قبل برای یک فرمانده‌ی انگلیسی ساخته‌بودند. و طی سالیان دورتادورش را چنان درخت و نخل کاشته‌بودند که حالا به پارک ژنرال معروف است. اما گورستان انگلیسی‌ها را هیچ‌وقت از نزدیک ندیده‌بودم. آن‌طرف شهر بود. و درش همیشه بسته بود. اطرافش را دیوار کوتاه کنگره‌داری کشیده‌بودند و روی یک تابلوی آهنی نوشته‌بودند: قبرستان متجاوزین انگلیسی!

شش‌سال پیش بالأخره توانستم از آن دیوار کوتاه بروم بالا. ساعت از دو بعد از ظهر گذشته‌بود و تازه زنگ مدرسه را زده‌بودند. تنها نبودم. با تامارا همکلاسی کلیمی‌ام که چشم‌های نافذی داشت رفته‌بودم. در تمام آن سه‌سالی که پشت آن قبرستان درس می‌خواندم دلم می‌خواست از آن دیوار بروم بالا و بتوانم میان قبرها چرخی بزنم. بارها نقشه‌اش را چیده‌بودم‌ اما دست نداده‌بود هیچ‌وقت. آن‌وقت روز خیابان خلوت‌تر از آن بود که توجه کسی به دیوار یک قبرستان متروکه جلب شود. راستش چیز زیادی از قبرستان باقی نمانده‌بود. قبرستان که نه، باغچه‌ای بود که جای‌جای‌اش خس‌وخاشاک و علف هرز روییده‌بود و سنگ‌هایی شکسته و ساییده‌شده روی قبرها را پوشانده‌بود. نوشته‌های اغلب قبرها در طول زمان، از بین رفته‌بود. کنار یک قبر شکسته ایستادم و سعی کردم نوشته‌ی حک‌شده را بخوانم. تامارا پرسید: «چه نوشته؟» گفتم: «سخت می‌توانم خطوط را بخوانم» و قبر را رها کردم. کمی‌ آنسوتر روی یک قبر کوچک، با حروف لاتین، اسم دختری با تاریخ تولد و مرگش نوشته‌شده‌بود. نامش؟ خاطرم نیست. اما یادم می‌آید که دوساله بود و احتمالا به یک خانواده‌ی ارمنی تعلق داشت. و تامارا حدس زده‌بود که در پیِ بیماری رفته‌باشد. راستش با دیدن گورستان در آن وضع، کمی غمگین شدم و دلم سخت گرفت. هر شاخ و علفی که آنجا دیدم زخمه‌ای بود انگار که چشمم را اذیت می‌کرد...

چه شد که یاد آن مخروبه افتادم؟ کمی پیش متن زیر را در اینترنت خواندم و در پی‌اش تصویری از آن گورستان محصور در خاطرم جان گرفت:

|...در سال ۱۹۸۷ یک عکاس پزشکی قانونی که تازه به استخدام پلیس "هاتفیل" در شرق انگلستان درآمده‌بود در اتاق زیرشیروانی خانه‌ی جدیدش به جعبه بیسکوئیتی برخورد که به زودی معلوم شد چیزهایی بسیار باارزش در آن پنهان شده‌است.

"نایجل سورل" که این خانه را از فرزند یک نظامی سابق انگلیسی خریده‌بود در جعبه بیسکوییت ۳۳ حلقه نگاتیو قدیمی "کداک" پیدا کرد...آنچه او پس از ظاهر کردن عکس‌ها دید بسیار فراتر از انتظار بود او به مجموعه‌ای دست پیدا کرده‌بود که روایتی تصویری از سفرها و مأموریت‌های "رالف واتس" افسر سابق ارتش انگلیس در جنگ جهانی اول بوده‌است... واتس که با همسرش به ایران آمده‌بود تصمیم گرفت مشاهداتش در سفر به خاورمیانه و خاور دور را با یک دوربین عکاسی به ثبت برساند...|

 

 

*عکس را داخل کنسولگری انگلیس در بوشهر گرفته‌اند؛ در سال‌های جنگ جهانی اول و اشغال بوشهر توسط انگلیسی‌ها. [ از مجموعه عکس‌های دیریافته‌ی واتس]

گلاویژ | ۱۴ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._145_.

• عصر دیروز دکمه‌ی pause کرونومتر را زدم و به فرورفتگی کنار انگشتم نگاه کردم. خودکار جاانداخته‌بود. مرد تازه از قبرستان برگشته‌بود. داشت تعریف می‌کرد که صاحبان قبر کناریِ مادربزرگ، با خودشان فلاسک چای و قهوه آورده‌بودند با شیرینی‌هایی شبیه باقلوا. ترکیبی مکمل و مطبوع که خوشش داشته و تکه‌ای با لیوانی چای برداشته و جایی آن میان پیدا کرده‌بوده برای نشستن. گفت یکی از مردهاشان کناردستم نشسته‌بود. از قوم‌وخویش‌های دور مرحوم که جاشوی آب‌های ماهشهر است و چندروزی به قصد سفر آمده. گفت از زمستان‌های قدیم حرف می‌زدیم و توی لیوان‌های کاغذیِ یک‌بار مصرف، قهوه‌ی عربی می‌خوردیم و گرم بودیم. •

|

• زن گفت: نخ مشکی مرا ندیدی؟ گفتم در کشوست. گفت: آنجا نبود. مستر گفت: بروم از مغازه بخرم؟! •

|

• یک کیسه پر بلال آورد و گذاشت مقابلمان که «کم‌مانده تا فصلش برود و خوب نیست ذخیره داشته‌باشیم برای بهار و تابستان؟». خودش هم نشست به کندن پوسته‌ی سبز بلال‌ها و چیدنشان در قابلمه‌ای برای جوشیدن. وقت دانه‌کردن اما رفت و خوابید. زن خواباندن مستر را بهانه کرد و پشت‌بندش رفتن به حمام. دوساعت و چهل و هفت دقیقه هم رفت برای دانه‌دانه کردن ذرت‌ها، بسته‌بندی در چندکیسه‌ی فریزری و چیدنشان در طبقه‌های یخ‌دان یخچال، قاطی سبزی‌ها و میگوها و خرچنگ‌ها. ذرت‌های خوش‌بختی بودند. جاودان شدند. یخ‌زدگی چندین درجه خوشایندتر از سوختگی‌ست. مماتی موقت است. در پی‌اش زندگی و‌ طراوت است. •

|

• بعد از سی و پنج ساعت توانستم بخوابم. من پتانسیلم بالاست در برابر بی‌خوابی و گرسنگی. تنها واکنش بدنم شاید بعد از سی‌ساعت عصبی باشد. پرخاش و کلافگی. دیروز همین هم دست نداد. آرام‌تر از همیشه کار کردم و درس خواندم و ساعت زدم. نیمه‌شب میانه‌ی کتف‌هام می‌سوخت و هیچ نمی‌گفتم. زن قبل خواب می‌گفت: پلک بالای چشم‌اش بی‌وقفه می‌زند و انگار اندوهی در راه است. گفت: صبح یادش بیندازم به صدقه و سکه. شام کدوسبز پخته‌بود و طعمش به زبانم خوش نمی‌آمد. به چندلقمه‌ی کوچک اکتفا کردم و ساعت زدم: ۲۱:۵تا ۲۱:۱۰ شام. زن ادامه‌ داد: شبی که فردایش خبر مرگ مهوش را شنیده پلک‌اش مثل حالا می‌زده و روی لک سوختگی کنار مچش پماد می‌مالید و در آینه به خودش نگاه می‌کرد. من گرسنه بودم و کتفم می‌سوخت و خوابم نمی‌آمد. •

|

• تقریبا ده‌ساعت و نیم خوابیدم. خوابی کامل و دست‌نخورده. بی‌آنکه چشم باز کنم به چک کردن ساعت یا خاموش کردن صدای دلهره‌آور آلارم موبایل. تصویری از پهلو به پهلو شدن‌ها هم نیست در خاطرم. برجستگی بالشت روی صورتم نقش انداخته‌بود و مستر با چشم‌های خواب‌آلود کنترل را گرفته‌بود سمتم و با صدای ناصاف به تکرار زمزمه می‌کرد: «کارتون» و هنوز خوابش می‌آمد. انتهای ظهر بود و از بیرون صدای باران می‌آمد. اتاقم بوی رطوبت می‌داد. بوی هوای مانده و محبوس. تلگرام را بالا و پایین می‌کردم. اندوه آمده‌بود و داشت در خیابان‌ها قدم می‌زد. یادم آمد به صدقه و سکه. مامان را نگاه کردم. در خواب عمیقی بود و شکمش با ریتمی منظم بالا و پایین می‌رفت. این یعنی هنوز زنده بود. این‌ هم عادت کودکی‌ست و میراث سال‌های دور. همان‌وقت‌ها که قوم‌و‌خویش‌ها در خواب می‌مردند و کسی تا صبح‌ نمی‌فهمید. نفهمیده‌بودیم ما. صدقه‌ی صبح بیهوده بود. اندوه سرزده آمده‌بود. مرد یک ساعت بعد از اسکله برگشت. داشت چکمه‌هاش را توی حیاط می‌شست. گفت وسط دریا خبر را شنیده از جاشوی یکی از قایق‌ها... و من دیدم که اندوه یقه‌اش را سفت چسبیده‌بود. •

گلاویژ | ۱۳ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._144_.

آقا وانتیِ پشت پنجره‌ی آشپزخونه، با یه صدای تودماغی تو بلندگوش داد می‌زنه که یخچال، بخاری، کولر، پلاستیک کهنه می‌خریم... و هی دورتر و دورتر میشه. من گوشم به صدای خفیفِ گرم شدن آب کتریه که گذاشتم واسه صبحونه جوش بیاد و زیر باریکه‌ی نوری که از درز پرده‌ها رخنه کرده نشستم ناخنای پامو می‌چینم. دیشب به یاسمین می‌گفتم زمانای خاکستری روزام زیاد شده و نمی‌دونم کجا و چطور این همه ساعت رو خرج می‌کنم که به چشمم نمیاد تا کنترل کنم. قرار شد کل روز یه کاغذ کوچیک بذارم تو جیب شلوارم و هرلحظه هرکاری کردم بلافاصله یادداشت کنم و زمانی که صرفش شده هم بنویسم کنارش و آخر شب جمع بزنم ببینم این زمان‌های گمشده کجا میرن.

گلاویژنوشت: شاید بد نباشه چالش بیست‌وسه روز روزانه‌نویسی داشته‌باشم اینجا، بعد این‌همه‌وقت معذب و سرسنگین بودن با این صفحه‌ی سفیدِ کرخت...

گلاویژ | ۱۲ دی ۹۸، ۰۸:۰۷ | نظر بدهید

._143_.

دبیرخانه‌ی جایزه ادبی فلان:)) اسامی برگزیدگان راه‌یافته به مرحله‌ی نهایی را ظهر دیروز اعلام کرده. یعنی دقیقا چندساعت مانده به جشن اختتامیه و اهدای جوایز به سه نویسنده‌ای که اثرشان با انتخاب داوران برتر می‌شده. یعنی همین چندساعت پیش:) آن‌وقت من همین چنددقیقه قبل با خواندن گزارش خبرنگار ایبنا باید بدانم که یکی از آن راه‌یافته‌ها بوده‌ام و دبیرخانه‌ی محترم حتی زحمت فرستادن یک ایمیل و دعوت به جشن اختتامیه را نداده:)))

+حتی نمی‌دانم من یکی از آن سه نفر امشب بوده‌ام یا نه... هنوز هیچ گزارشی از اختتامیه نیست... نه در سایتشان نه حتی استوری اینستاگرام...

گلاویژ | ۱ دی ۹۸، ۰۳:۰۵ | نظر بدهید

._142_.

یه قدم بیا جلو

ما شنیدیم تو آدم خوبی هستی

کسی نمی‌تونه تو رو بخره

اما رعد و برقی که به خونه‌ها می‌زنه رو هم

کسی نمی‌تونه بخره

سر حرفی که زدی می‌مونی؛ چه حرفی زدی؟

روراستی و عقیده‌ت رو رک و پوست‌کنده می‌گی؛ کدوم عقیده؟

شجاع هستی؛ در مقابل کی؟

عاقلی؛ واسه کیا؟

منافع شخصی‌ت رو در نظر نمی‌گیری

پس منافع کی رو در نظر می‌گیری؟

دوست خوبی هستی

واسه آدمای خوب هم دوست خوبی هستی؟

 

حالا به ما گوش کن:

می‌دونیم تو دشمن مایی

به خاطر همینه که الان می‌ذاریمت سینه‌ی دیوار

اما با توجه به شایستگی‌ها و خصوصیات خوبت

می‌ذاریمت جلو یه دیوار خوب

و با یه گلوله‌ی خوب

از یه تفنگ خوب بهت شلیک می‌کنیم

و با یه بیل خوب دفنت می‌کنیم

توی یه خاک خوب.

 

 

برتولت برشت 

ترجمه‌: گلاره جمشیدی

 

گلاویژ | ۲۰ آذر ۹۸، ۰۲:۰۴

._141_. خواب‌واره

حنابندان یکی از اقوام پدری بود. پیراهن بلند پر زرق و برقی پوشیده‌بودم با ساپورت سیاه براقی که به پا داشتم. و کفش‌هایی بلند. خیلی بلند. روی پنجه قدم بر می‌داشتم. به زحمت از زمین کنده می‌شدم. و به سختی راه می‌رفتم. ما دیرتر رفته‌بودیم. جشن باشکوهی بود. و انتهای تالار هیچ پیدا نبود. با روشنایی کم و چراغ‌ها همه زرد بودند. پیچیده در لوسترهایی گران و تیره. مجمعه‌ها خاموش و نور خماری در تالار یله بود. آدم‌ها در هم می‌لولیدند و هرم نفس‌هاشان فضا را گرم کرده‌بود. و‌ من نمی‌دانستم مهمانی از آن کیست. مامان را در خانه جا گذاشته‌بودیم. و من مدام یادم می‌رفت و برمی‌گشتم و لابلای آدم‌ها چشم می‌دواندم تا پیدایش کنم. بعد یادم می‌آمد. آسوده بر می‌گشتم سرجایم. روی صندلی‌ای سرخ و مخملی. پشت آن میز بزرگ مستطیلی شکل که لبه‌اش آدامس چسبیده‌بود و فقط من بودم که می‌دیدم. روی میز، ظرف بزرگی بود. نقره‌ای و پایه‌بلند. و کنارش چند کاسه‌ی بلور کوچک و چندتایی قاشق. و یکی دوتا نمک‌دان شیشه‌ای. من ایستاده‌بودم و کمرم را به سمت وسط میز خم کرده‌بودم و مراقب بودم که آدامس به پیرهنم نچسبد. دور بودم از ظرف. خیلی. و عجیب‌تر آن‌که دست‌هام به راحتی به ظرف می‌رسید. از آن ظرف بزرگ، چندقاشق انار دان‌کرده ریختم در کاسه‌ای. و نمکدان را روی کاسه تکاندم. چیزی از سوراخ‌ها درنمی‌آمد. نمک‌ها عرق کرده‌بودند و به دیواره‌ی نمکدان چسبیده‌بودند. انار ترشی بود و من ضعف داشتم و قاشق را پر می‌کردم و به دهان می‌گذاشتم. یکهو چند دانه انار از لبه‌ی قاشق افتاد و کمی لباسم را لک کرد. یک خانم که مسئول پذیرایی بود، متوجه شد و رفت پنبه و شیرپاکن آورد و لباسم را تمیز کرد. تشکر کردم و گفتم انارتان خیلی خوشمزه‌ست. کنارم نشست و گفت این‌ها را پسرم از شیراز آورده. گفت دیدیم زیاد است باقی‌اش را در انبار تالار قایم کرده‌ایم برای خودمان. گفت می‌خواهی برایت چندتایی کنار بگذارم و وقت رفتن ببری؟ گفتم چه آشنایید شما! گفت مرا یادت نیست؟ من روح‌انگیزم. در مطب دکتر نجفی،‌ منشی بودم. هفده‌سال پیش. تو آن‌موقع خیلی بچه بودی. بعد یکی صدایش کرد و باید می‌رفت. بلند شد و گفت حالا باید عودها را روشن کنیم و از جیبش شش عدد عود درآورد و نشانم داد. گفت تنگی‌نفس دارم و این عودها پدرم را درآورده‌اند. و در تالار به راه افتاد. به هر ستون که می‌رسید عودی روشن می‌کرد و در سوراخ دیوار جا می‌داد. کم‌کم لابلای جمعیت گم‌اش کردم. تالار چهار ستون داشت و من نفهمیدم با آن دوتا عود اضافی چه کرد. دست‌های عروس و داماد را حنا گذاشته‌بودند و سینی بین خانم‌ها دست به دست می‌شد. به میز ما که رسید یک دختر هم‌سن و سال خودم، برایم حنا گذاشت. کف هر دو دستم را. گفت تکان نده تا خوب رنگ بگیرد. و روی‌شان سکه‌ی دویست‌تومانی گذاشت و فشار داد. و با سینی حنا، رفت سراغ میزهای عقب. و کمی بعد، یک پسربچه آمد کنارم نشست. به پشت سرم اشاره کرد و گفت آنجا خیلی شلوغ بود حواسم پرت می‌شد و دفتر و کتابش را روی میز گذاشت و از جامدادی‌اش مداد درآورد. حوصله‌‌ام سر رفته‌بود. یک لحظه برگشتم و‌ پشت سرم را نگاه کردم. صندلی‌های عقب سالن پر شده‌بودند و همه داشتند انار می‌خوردند. من باز یادم رفت که مامان را در خانه جا گذاشته‌ایم. از جایم بلند شدم و دیدم که ساپورتم کمی خاک گرفته و دیگر براق نیست. پشت یکی از میزها، عمه زیبا را دیدم. نشسته‌بود. تنها بود و‌ برعکس همه انار نمی‌خورد. با دست اشاره می‌کرد که بیا. رفتم سمت‌اش. اطرافمان همهمه بود و با صدای بلند باید حرف می‌زدیم. گفت جنس ساپورتت چرمه عمه؟ گفتم نه پلاستیکه اما ضخیمه. گفت پس باید واکس‌اش بزنی عمه، وگرنه زود خراب میشه. و به سرفه افتاد. طوری که صورتش سرخ شد و نفسش بالا نمی‌آمد. و از چشم‌هاش اشک می‌ریخت. صندلی عمه به یکی از ستون‌ها چسبیده‌بود و من دستم نمی‌رسید عود را بردارم و دودْ مستقیم به سمتم می‌آمد و دماغم را می‌سوزاند. به پشت سر برگشتم و با نگرانی به عمه نگاه کردم. روح‌انگیز بود. داشت سرفه می‌کرد و توی دستش چیزی شبیه واکس بود. گفتم بروم خانه. و راه افتادم. تک‌وتنها. بیرون تالار هوا سرد و خیس بود و هنوز نمه‌بارانی می‌آمد. چندجایی هم آب جمع شده‌بود. یکی از ریسه‌ها توی محوطه افتاده‌بود و چندتا از لامپ‌هاش ترکیده یا شکسته‌بودند. یک‌ آقا کنار ریسه‌ قدم می‌زد و همان‌طور که سیگار می‌کشید با نوک کفش، خرده‌های شکسته ی لامپ‌ها را کنار زد. گفت شیشه‌ها پایت را زخم نکنند. و من دیدم که کفش‌ پایم نیست و به‌جای آن ساپورت شلوار جین گشادی به پا دارم. مرد گفت خیابان‌های شهر آب‌بند شده‌اند و نزدیک خانه‌تان هم آب ایستاده، دورتر پارک کن و بقیه را پیاده‌ برو؛ یادت نرود. و سیگارش را توی آب انداخت و دور شد. بعد دیدم کف ماشین، انار ریخته‌اند. و من می‌خواستم برگردم و از روح‌انگیز ظرف یا نایلون بگیرم و انارها را جمع کنم اما دیدم که ریسه‌ها همه خاموش‌اند و محوطه‌ی تالار تاریک تاریک است و هیچ صدایی نمی‌آید. ساختمان کهنه و مخروبه است و خبری از آن تجمل و شکوه نیست. و کنار دیوارش یک کپه مو ریخته‌بود. موهای تراشیده‌ی آدم‌ها. خرمایی، سیاه، طلایی، صاف، مجعد. ترسیدم. گفتم این ساختمان که نو بود تا همین چندسال پیش. چه حنابندانی هم گرفته‌بودند سرسیاه زمستان. یادش بخیر. بعد گفتم چندسال گذشته؟ و چیزی یادم نمی‌آمد. گفتم خدایا من نمرده باشم... و برگشتم توی ماشین. انارها هنوز کف ماشین بودند و فهمیدم که هنوز زنده‌ام. مامان توی ماشین منتظرم نشسته‌بود. پاها را جمع کرده‌بود و چهار زانو روی صندلی نشسته‌بود تا انارها را له نکند. داشت کمربندش را می‌بست. گفت خیلی وقت‌ بود کسی حنابندان دعوتمان نکرده‌بود. چقدر هم خرج کرده‌بودند. دویست متر مانده به خانه پارک کردم. درست روبروی مسجد. توی پیاده‌رو، یک تابلوی توقف ممنوع نصب کرده‌بودند. یک زن با چادر کرپ سیاه به میله‌اش تکیه داده‌بود و روی سنگ‌فرش نشسته‌بود. خیلی پیر بود و چادر را زیر چانه‌اش سفت گرفته‌بود و سرش پایین بود. روبروی یک خانه‌ی سی متری نشسته‌بود که سه پله می‌خورد می‌رفت بالا و زنگ بلبلی داشت. من خانه را طوری می‌شناختم که انگار خانه‌ی خودم بوده. کنار زن ایستادیم و به خانه زل زدیم. مقابلش، زیر سایبان خانه، سیمان ریخته‌بودند و دو پله‌ی اولش پیدا نبود. برگشتم و به زن گفتم ما هنوز این خانه را فراموش نکردیم. زن سرش را آورد بالا و به سیمان‌ها نگاه کرد. طوری به هیکل‌اش تکان داد که انگار کمی تردید داشت. چادر را محکم‌تر گرفت و لبخند محوی زد. و دیدم که زن روح‌انگیز است. و من کفش‌هایی بلند به پا داشتم. خیلی بلند. توی خیابان، جا به جا، آب ایستاده‌بود. جوب‌ کناری پر شده‌بود و پاکت خالی آبمیوه‌ای روی‌اش شناور بود. در پناه خانه، روی سیمان‌های نم‌دار نشسته‌بودیم و منتظر بودیم باران بند بیاید و برگردیم خانه. چهارشنبه بود و از پنجره‌ی آن خانه‌ی سی‌متری صدای آکاردئون می‌آمد.

 

گلاویژ | ۱۴ آذر ۹۸، ۰۵:۵۵ | نظر بدهید

._140_.

اولین صبح بیست و سه سالگی شبیه یک ساحل مه گرفته بود... شبیه یک قایق کاغذی کوچک که بر فراز سنگی بزرگ در اسکله این‌پا و آن‌پا می‌کرد... شبیه یک میز فلزی در مغازه‌ی آش فروشیِ آن سر شهر که بوی پیاز داغ مانده به جانش تنیده بود... شبیه آدامس سبز نعنایی پاخورده و چسبیده به آسفالت خیابان... شبیه چرت عصرانه‌ی یک جاشو در قُماره‌ی لنجی بر آب‌های دور... شبیه کلاغ‌های پیرِ سرمازده‌ی روی سیم های تلفن که بی‌صدا به توقف اتوبوس‌های شهرداری نگاه می‌کردند... اولین صبح بیست و سه سالگی بسیار ملتهب و کرخت بود و بدجوری خوابش می‌آمد.

گلاویژ | ۶ آبان ۹۸، ۱۴:۰۰

._139_.بنا بود این پست، داستان میخ‌های آویزان از طناب رخت باشد.

کنار کارما هم رفت. آخرین نوشته‌اش را چندساعت پیش، با تنِ سی و نه درجه‌ی درحال تبخیر خواندم و سری که به دوران افتاده‌بود. و از آن وقت تا حالا کمی خنک‌تر شده‌ام دوستان و تعادلم برگشته و مدام به یاد حرفی که عباس معروفی ذیل یکی از پست‌هایش نوشته‌بود چند وقت پیش، می‌افتم که: «کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمی‌نویسد، حتی برای دل خودش از سر استیصال. حتی در نامه‌ی خصوصی برای سگش. حتی از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیزی خرج نمی‌کند.» جبهه نگیرید در مقابل این جمله‌هاش دوستان، زیرا این‌ها را با غرض‌ورزی خاصی ننوشته، روزمره‌نویسان باصفای ساده‌نویس را تایید نکرده اما به سخره هم نگرفته. تنها و تنها از سر احترام و ارادتی بوده که بعد از خواندن رمان‌های تحسین‌برانگیزِ ای.ال.دکتروف، در خودش نسبت به این مرد حس کرده و خواسته که این حس عمیق را کلمه کند. کنارکارما زیبا نوشتن را بلد بود. یک وبلاگ‌نویس اصیل. کم‌نظیر بود. و همچو کسی خداحافظی‌اش نیز باشکوه است. نک‌وناله نکرده. در فکر فرو نبرده. علت رفتن را دوپهلو جلوه نداده. و خوانندگان را تحت‌تأثیر هجرت و غم رفتنش قرار نداده. توضیح داده. از حسش وقت رفتن گفته و در بند هفتم نوشته‌اش چندتا توصیه‌ی کلیشه‌ای اما همیشه قابل تأمل کرده. و همه‌ی این‌ها را با ادبیات ساده‌ی مخصوص خودش نگاشته و تمام. از او چیزها یاد گرفتم. پست آخرش جدا از خوب بودن، مرا در یک مورد در فکر فرو برده اما. اینکه چه می‌شود و چه فعل و انفعالاتی ممکن است در ذهن و قلب یک وبلاگ‌نویس رخ دهد که وقت چنگ زدن برای یافتن دست‌آویزی، چیزی عزیزتر و والاتر از وبلاگ ده‌ساله‌اش نیابد که گرو نذری باشد که کرده و چرا از خودش وام نگیرم که: «این ابراهیم مفلوک، تنها همین اسماعیل را داشت که بگذارد پای معامله با خودش و دنیا». باید بگویم که من هیچ‌وقت احساسی مانند او نداشته‌ام و نخواسته‌ام که این وبلاگ اسماعیلم باشد و مدام نوشته‌های گاه و بی‌گاه، باارزش و بی‌ارزش را ولو به گفته‌ی معروفی آشغال باشند دریغ کرده‌ام ازش و حالا کمی پشیمانم دوستان. چقدر پیش‌نویس دارم که حالا سخت از دهن افتاده‌اند. در راه مانده‌اند. و در یک‌کلام دیرند. چقدر بدهکارم به این صفحه که اگر جان داشت بی‌شک در محشر رهام نمی‌کرد.

  نمی‌دانم در این هفت‌سال نوشتنم در وبلاگ‌ یا درست‌تر این‌ست که بگویم وبلاگ‌هایم، این‌جا و آن‌جا و دو سه جای دیگر، متنی بوده که تا این اندازه، شرحه شرحه باشد و حالا موقع انتشار، هر تکه‌اش را از جایی کپی و بهم وصله پینه کنم یا نه. یکی از بند‌ها را وقتی در اتاق بی‌بی بود‌ه‌ام نوشته‌ام، شب هشتم یا نهم محرم بوده احتمالا. یکی دیگرش همان‌شب که گیسو را دیدم رخ داد و وقتی به خانه برگشتم نوشتم. یکی را در روز عاشورا. یکی را یادم نیست چه وقت بوده و با چه احوالی نوشته‌ام و بندی را وقتی دمدمه‌های صبح بود و در انتظار اذان، وضو گرفته خوابم برد در خواب دیدم و چنان ترسی در من آمد که از خواب پریدم. یادم هست وضو باطل بود و اذان را تازه می‌گفتند و وحشت خواب هنوز جاری بود و نرفته‌بود از من. در فاصله‌ی یک اذان هرچه دیده‌بودم نوشتم و با هر جمله، تصویری از حافظه محو می‌شد و حالا، حالا که خودم آن بند را می‌خوانم چیزی یادم نمی‌آید. تصویر واضحی نیست در خاطرم. فقط وحشت کهنه‌اش در من مانده و همین. نمی‌دانم و باور نمی‌کنم که آن‌‌ بند را واقعا در خواب دیده‌ام و بی‌سابقه نیست اگر در آن چند دقیقه افتاده‌باشم به هذیان‌نویسی. حالا برای انتشار این متن در راه مانده‌ی وصله‌‌ای شتاب دارم و وقتی نیست برای بازخوانی آن. طبیعی‌ست که یک‌دست نباشد و فراز و فرودش وقت خوانش موجب آزارتان گردد. چه خوش‌ است اگر ناهمگونیِ نثر را از سر مهری که همیشه روا داشته‌اید نادید بگیرید. و باید بگویم متنی که می‌خوانید آمیخته‌‌ای از واقعیت، تصور و تخیل است! متنی که بنا بود پیش‌نویس بمانَد اما نمانْد:

شب هشتم به رسم هرساله رفته‌بودیم خانه‌ی بی‌بی. خیلی‌خوب به‌یاد می‌آورم شب هشتم سال‌های دورِ خانه‌ی بی‌بی را. حجله‌ی قاسم را. حاج‌ستاره را. اخمو و خسته و لم‌داده روی تختِ بزرگِ آهنی اتاقِ بالای زیرزمین. زن‌هایی که از روضه‌ی مسجد شیخ صعدون، دسته دسته می‌آمدند. با بچه‌های قد و نیم‌قد. با کاسه‌های آش و حلیم نذری پنهان کرده زیر چادرهای سیاهشان که بوی عرق آمیخته با گلاب می‌داد. کفش و دمپایی‌های خاکی و کثیف‌شان را همانجا دم‌در، توی کوچه درمی‌آوردند. می‌آمدند توی حیاط. روی حصیرها جا میگرفتند. می‌نشستند و روسری‌های کجکی‌شان را صاف می‌کردند. با گوشه‌ی چادر عرق صورتشان را خشک می‌کردند و قلیون می‌خواستند. مهین قلیون‌ها را از قبل چاق می‌کرد. سید علی که قرآن را شروع می‌کرد زن‌عمو خدیجه توی استکان‌های کمرباریک بی‌بی چای می‌ریخت. حاج‌ستاره دم ورودیِ اتاقش را پرده کشیده‌بود که وقتی به نازبالش سرخابی رنگش تکیه می‌دهد و نوکرها پاهای ورم‌کرده‌اش را چرب میکنند و مشت و مال  میدهند موقع باز و بسته‌شدن لت‌های در، نامحرمی اگر رد شد بی حجاب نبیند او را. حاج‌ستاره عمه‌ی مادرم بود. عمه‌ی پولدار مادرم که وقتی تنها دخترش سهیلا دوساله بود از شوهرش منصور که پسر حاج رسولِ نجار بود و عقل درست و حسابی نداشت، طلاق گرفته‌بود و بعد زن یک مرد عربِ زن‌مرده‌ی پیر و چاق شده‌بود و‌ رفته‌بود کویت. بعدها، همان سالی که پدرش، زارحسن مرده‌بود، حاج‌ستاره برگشته‌بود بوشهر و برای بی‌بی توی محله‌ی بهبهانی‌ها خانه گرفته‌بود تا زیر دست عروس‌ها نماند. خانه‌ی جدید بی‌بی که سر کوچه‌اش چندسالی‌ست یک موزه ساخته‌اند وسط یک کوچه‌ی سربالایی و رو به دریا بود که ضلع غربی‌اش چسبیده بود به کارگاه احمدسیاه که یک تیغه کشیده‌بود آن‌وسط. یک‌طرفش را سپرده‌بود دست‌پسرهاش تا‌ خنزر پنزر آهنی بفروشند و طرف دیگرش دست خودش بود. گوشه‌ی دیوار یک میز کوچک چوبی و مستعمل گذاشته‌بود که می‌نشست پشتش و با ناخداها و لنج‌دارهایی که برای سفارش آمده‌بودند و روبه‌رویش، کنار‌ پنکه‌ی خاک‌گرفته و چرک، روی صندلی‌های چرم‌پاره‌ی قهوه‌ای رنگ می‌نشستند سر قیمت و تحویل گرگورها چانه‌ می‌زد. بابا که چندباری رفته‌بود آنجا، می‌گفت چند کارگر افغانستانی توی کارگاه برایش گرگور می‌بافند که اسم یکی‌شان قیس است. پیرمرد شق و رقی که همیشه پیرهن سفید بلندی تا زانو تنش بود و ریش‌های درهمِ فلفل‌نمکی‌اش تا دمِ سینه‌اش می‌آمدند. وقتی احمدسیاه توی کارگاه نبود و ناخدایی می‌آمد برای سفارش یا تحویل گرگورها، از پشت سیم‌های نقره‌ای بلند می‌شد و با دست‌های زبر و ناشورش، توی لیوان استیلی، چای سنگینی می‌ریخت و می‌داد دست ناخدا. بعد می‌رفت از کشوی پایینیِ میز احمدسیاه که برخلاف بالایی هیچ‌وقت قفل نبود مشمای قندها را در می‌آورد. دست‌ سیاه و چرک‌اش را می‌برد توی مشمای کهنه و یک مشت قندِ زرد و مانده درمی‌آورد و می‌ریخت توی قندان گوشه‌ی میز و به مهمان تعارف می‌کرد. قیس، آن پیرمرد خوش‌رو حالا مرده. مثل بی‌بی، امیر و آقاجان.

حاج‌ستاره یک‌طبقه‌ی خانه‌ی بی‌بی را تبدیل کرده‌بود به حسینیه. تا خودش محرم و صفرها بیاید روضه بگذارد. زنانه و مردانه. طبقه‌ی بالا، برای منبر سیدعلی که مردها دور تا دور حسینیه بنشینند و به پشتی‌های عربی تکیه بدهند و پایین هم برای زن‌ها و‌ بچه‌ها که توی حیاط روی حصیرها و پله‌های زیرزمین بنشینند و پچ‌پچه کنند. زیر‌چادر‌های گل‌گلی یا سیاه، شیر بدهند و وقتی سیدعلی روضه‌ی قاسم می‌خواند با مشت به سینه‌هایشان بکوبند و بلند بلند مویه کنند و قلیون بکشند و چای بخورند. حاج‌ستاره زن مؤمنی بود اگرچه بدخلق بود و زبان تندی داشت اما بخشنده‌بود. مال‌اندوز نبود. هرچه داشت می‌بخشید به تک و طایفه و همسایه و یتیم‌های محله. دارا و ندار برایش فرق چندانی نداشت. رسالت حاج‌ستاره این بود که هر‌سال دم‌دمای آمدنش دست دوسه تا از کلفت‌های سیاه و چاقش را که اکثرا هندی بودند بگیرد، برود در فروشگاه‌های لوکس و گران‌قیمت کویت چرخی بزند و با دینار‌هایی که از شوهر کویتیِ مرحومش مانده‌بود برای همه‌ی دخترها و عروس‌های طایفه مانتو‌های قشنگ بگیرد. ماتیک‌های بیست‌وچهارساعته و سایه چشم و کیف بگیرد. لباس راحتی و سینه‌بند و شورت و شال‌عربی و برای پیرزن‌ها و جاافتاده‌ها ماکسی و شِیله و جوراب بگیرد. سهم پسرها و‌ داماد‌ها هم کفش و کمربند و پیرهن و عطر بود. و برای بچه‌ها لباس تابستانه و زمستانه و اسباب‌بازی می‌خرید و اگر دختر بودند گلوبند و دستبند و گوشواره و انگشتر‌های رنگیِ پلاستیکی و چند گیره‌ی مو هم ضمیمه‌اش. بعد آمار نوزا‌د‌ها و شیرخواره‌ها و توراهی‌ها را تلفنی از عمه مطهره درمی‌آورد و می‌رفت برای آن‌ها هم قد مصرف چندماهشان شیرخشک و پمپرز که هنوز خیلی توی بوشهر مد نشده‌بوده و جای پلاستیک و کهنه را نگرفته‌بوده تهیه کند و بفرستد تا عمومختار برود گمرک و تحویل بگیرد. سوغاتی‌های حاج‌ستاره همیشه زودتر از خودش و کلفت‌هاش می‌رسیدند بوشهر. بی‌بی یکی از اتاق‌های کنج راه‌پله‌ی سیمانی را که منتهی می‌شد به اتاق عموصمد که آن‌وقت‌ها هنوز پسر عذب خانه بود و ادعای بابازاری نکرده‌بود، برای سوغاتی‌های عمه خالی می‌کرد و بعد دو لتِ چوبی در را که رنگ‌روغن خورده‌بودند قفل‌می‌کرد و گوشه‌ی شِیله‌ی کویتیش را دور کلید گره می‌زد تا ستاره خودش را برساند و سوغاتی‌ها را جدا کند و روی کارتن‌ها اسم بنویسد. وقتی‌ هم می‌آمد اینطور نبود که بنشیند روی صندلی و خودش را باد بزند و دستور بدهد، نه؛ پابه‌پای کلفت‌ها کار می‌کرد و غذا می‌پخت. با این‌حال همیشه خشن بود و اخم داشت و اخلاق عجیبی داشت. مثلا اگر جلویش می‌خندیدی خاصه اگر دهه‌ی اول محرم بود مقابل همه‌ بی‌آبرویت می‌کرد و پرتت می‌کرد بیرون! و اگر نماز نمی‌خواندی، کافر می‌خواندت و جایی که نشسته‌بودی را نجس می‌شمرد و بعد رفتنت آب می‌کشید و با گلاب تطهیر می‌کرد! با کلفت‌ها هم خوب تا نمی‌کرد. همه‌شان بعد مدتی، [ماما] را می‌گذاشتند و می‌رفتند تنها یکی‌شان سه‌سال دوام آورد که اسمش کُماری بود و یک دختر هشت‌ساله داشت که گذاشته‌بود پیش مادرش بماند و حقوقش را تمام و کمال برای آن‌ها می‌فرستاد.‌ اما زن بدذاتی بود یک‌بار توی آشپزخانه، دستِ بُنّی را شکسته‌بود و یک‌بار هم با زغال کف پای ماری را وقتی خواب‌بوده سوزانده‌بود. کینه‌ورز بود. با این‌همه حاج‌ستاره اخراجش نکرده‌بود و فقط گزارشش را داده‌بود. آخر هم‌ با یکی فرار‌‌ کرد و رفت و هیچ‌وقت پیدایش نکردند...و اما در وصف خانه‌ی جدید بی‌بی باید بگویم که دیوارهای خیلی بلند داشت. طوری‌که حیاط، وسط خانه‌ افتاده‌بود. دالان‌ها و ایوان‌های طویل، دور حیاط حلقه‌ زده بودند و تا سه طبقه قدکشیده‌ و رفته‌بودند بالا. کسی از بیرون نمی‌توانست حیاط را دید بزند. مگر از راه پشت‌بام‌های همسایه‌ها. حاج‌ستاره دستور می‌داد از لبه‌های پشت‌بام، پلاستیکِ ضخیم بکشند روی حیاط و سقف را بپوشانند و با میخ محکم کنند. حاج‌ستاره می‌ترسید شب‌ها، موقع روضه، پسرهای همسایه بیایند روی پشت‌بام و از آن بالا دخترها را دید بزنند. پستان‌های زنی را وقتی دارد شیر می‌دهد دید بزنند ونعوذبالله روضه موجب معصیت و چشم‌چرانی بشود. می‌ترسید یکی از کلفت‌هایش به بهانه‌ی پهن کردن رخت‌های شسته روی طناب برود آن‌بالا و احتشام پسر شیره‌ایِ ممد قصاب دست‌مالی‌اش کند. جز عمو مختار و عمو صمد که کفترباز بود و همیشه‌ی خدا بوی فضله‌ی کبوتر می‌داد و موهای چرب‌ و ناشورش را کتیرا می‌زد بقیه که عمدتا زن بودند از رفتن به پشت‌بام منع شده‌بودند. دستور داده‌بود توی ایوان‌ها برای رخت و لباس شسته طناب ببندند. ایوان‌ها تاریک بودند و سایه‌گیر. آفتاب نمی‌گرفتند. از زیر پلاستیک‌ها آسمانی پیدا نبود. فقط گاهی که طوفان می‌شد، باد می‌زد زیر پلاستیک‌ها. آنقدر می‌غرید و بوره می‌کشید و میکوباندشان که پاره می‌شدند. عمومختار مجبور می‌شد برود بالا دوباره پلاستیک بکشد. مجبور می‌شد میخ‌های بیشتری بکوبد یا بلوک بچیند دورتا دور لبه‌ی پشت‌بام تا زور باد به پلاستیک‌ها نرسد. دیگر لباس‌ها دیر خشک می‌شد. مهین باید یک‌ساعت قبل از شروع روضه، همه را از روی بندهای ایوان‌ها جمع می‌کرد و می‌برد توی اتاق خودش روی کپه‌ی رخت‌خواب‌های تاشده‌ی کنار طاقچه، زیر تابلوی نقاشی یوسف و زلیخا که حاج‌ستاره وقتی دختر خانه بوده شماره‌دوزی کرده‌بود می‌گذاشت. و بعد از روضه دوباره همه را بغل می‌زد و به هر ایوان که می‌رسید تا جا داشت پهن می‌کرد روی بندها و بعد راه می‌کشید. به ایوان و بندی دیگر می‌رسید و باز پهن می‌کرد. با این‌حال همیشه لباس‌ها نم داشتند و خشکِ خشک نمی‌شدند. بی‌بی رو ترش می‌کرد و می‌گفت بوی خَمَلَک می‌دهند. و خاطرم هست یک‌بار اتوی بی‌بی سوخته‌بود. حاج‌ستاره خانه نبود. عمو مختار او را برده‌بود تا برای حلیم شب تاسوعا از سیدحسن قصاب که رفیق آقاجان بود و پایین‌تر از کله‌پزیِ کل‌جعفر دو دهنه مغازه‌ی بزرگ داشت گوشت بخرند. عمه مطهره اتوی جهازش را قایم کرده‌بود توی صندوق و به احدی رو نمی‌داد. عمو صمد بسته‌بودش به فحش و با خیزرانِ آقاجان افتاده‌بود به جانش. عمه مطهره گریه می‌کرد و توی دالان‌ها می‌دوید و با هق‌هقی بلند جیغ می‌کشید و نفرین می‌کرد. بی‌بی هم پشت‌بندش نفرین می‌کرد و عمو صمد را به روح عمواحمد قسم می‌داد. خیزران، گرده و کمر عمه‌ مطهره را تپه‌تپه سرخ کرد و عاقبت افتاد گوشه‌ای. عموصمد که عرق به جانش نشسته‌بود و دیرش شده‌بود لباس‌ها را داد دست کُماری تا با سشوار برایش خشک کند. و اگر توانست صاف کند! آخر این لباس‌ها را برای فردا عصر لازم داشت. شب عاشورا دخترها دسته دسته می‌آمدند برای شمع‌زنی. عمو صمد اگر کنار سمبوسه‌فروشی سر خیابان، روبروی راسته‌ی طلافروشی‌ها می‌ایستاد می‌توانست هر سی‌تا برگه‌ی کوچکی که رویشان شماره نوشته را بین دخترهای دل‌خواه و موطاق‌زده‌ که بیرون مسجد می‌ایستادند به تماشای سنج‌ودمام و بی‌هوا موقع راه رفتن قر می‌دادند و ریزریز می‌خندیدند و ابرو بالا می‌دادند پخش کند.

یک امیری هم بود که سندرم داشت و هم‌سن و سال ما بود و آن‌گوشه موشه ها می‌پلکید. هیکل درشتی داشت. زن‌ها می‌‌گفتند بالغ شده و باید برود بالا. در جمع مردها. بی‌بی خاطرش را خیلی می‌خواست می‌گذاشت همان پایین‌‌ میان زن‌ها وول بخورد‌ و به حرف کسی اعتناش نبود. حاج‌ستاره هم مخالف نبود اما برای حفظ‌ ظاهر امیر را دورتر می‌نشاند. نزدیک دیوار آشپزخانه که ته حیاط بود. همان‌جا که دیگ‌های بزرگ نذری قُل می‌زدند و می‌نشستند بر تن و لباس امیر و در هیبت قطره‌های عرق سر می‌خوردند و پخش می‌شدند روی کاشی‌ها. امیر همه را دوست داشت اما جز بی‌بی کسی امیر را دوست نداشت و ما بچه‌ها این را خوب می‌دانستیم.

خاطرم هست شب هشتم که می‌شد هفت سینی را می‌آوردند پای منبر. سینی اول قرآن بود، دوم یک عمامه‌ی سبزِ سیر. سوم یک خنجر و شمشیر. چهارم آجیل مشکل گشا. پنجم میوه. ششم شکلات‌های خارجیِ مغزدار. سینی هفتم پر از گل بود. محمدی و گلایول. حجله‌ی مزین شده‌ را می‌آوردند وسط. می‌گذاشتند کنار مَختَک. پای یکی از زن‌ها اگر می‌خورد بهش. مختک اگر تکان می‌خورد، اگر زنگوله‌هایش به صدا درمی‌آمدند، زنی که چوبِ گهواره پایش را خراشیده‌بود با بغض به زن‌های نزدیکش می‌گفت: «دیدین؟ حاجت‌روا شدم.» سکینه زن حاج مسلم همیشه با شنیدن این جمله‌ها می‌زد زیر گریه. چند زن حاجت‌خواه، عبا سر کرده و رو گرفته می‌رفتند سینی‌ها را برمی‌داشتند و می‌گذاشتند روی سرشان. سهیلا به نیابت از حاج‌ستاره شیرفهمشان می‌کرد که شلوغ است و مجال چرخیدن نیست. حلقه می‌زنید دور حجله. هر حاجت‌خواهی آمد نزدیکتان سینی را می‌گذارید روی سرش و می‌روید عقب‌تر. خلط سینه‌زن‌ها‌. یک‌بار حاج ستاره با اخم، امیر را که برای خیز برداشتن روی سینی‌ها و گرفتن گُلی آمده‌بود جلو، به عقب راند. امیر زبان‌بسته، با آزردگی و قهر رفت کنار بی‌بی ایستاد و سرش را پایین انداخت. شهناز روضه‌خوان که خواند، جیغ و شیون زن‌ها بلند شد. حاجی زبیده خانم میان نقل پاشیدن‌های سهیلا توی هوا، کِل می‌کشید و بعد گریه امانش نمی‌داد و با مشت به سینه می‌کوبید. امیر ترسیده‌بود و پشت بی‌بی پناه گرفته‌بود. تنها سرش را آورده‌بود جلو و به پرواز وحشیانه‌ی نقل‌ها خیره شده بود و سهیلا را می‌پایید تا هر وقت به سمتش برگشت و نقل پاشید سرش را بدزدد. و همه دیدیم که وقتی زن‌های سینی به سر، بی‌اعتنا به حرف سهیلا، دور حجله طواف می‌کردند چطور گلی، شاخه‌گلی از یک سینی افتاد پیش پای امیر. بی‌بی می‌گفت چون امیر معصوم و پاک است، حضرت قاسم بهش نظر کرده. می‌گفت امیر متبرک شده و دست امیر را روی سر خودش کشیده‌بود و آیت‌الکرسی خوانده‌بود و روی امیر و خودش فوت کرده‌بود. چقدر حسادت کردیم به امیر و فردای آن‌شب با دامون و محمود و صفورا، چهارتایی امیر بیچاره‌ی بدبخت را توی کوچه‌ی تنگی گیر انداختیم. تا می‌خورد کتکش زدیم و آزارش دادیم. خوب خاطرم هست که امیر کنجله شده‌بود کنج دیوارِ خانه‌ی خانم هاشمی و محمود پارچه‌ی سبزی را که بی‌بی شب قبل، دور بازوی امیر گره زده‌بود داشت باز می‌کرد. گره باز نمی‌شد. کور و سفت و چغر بود. محمود با دندان افتاده‌بود به جان پارچه‌ی سبز و امیر عر می‌زد و جیغ می‌کشید و هیکل سنگینش را می‌کوبید به دیوار. پشت لباس‌ها و‌ موهایش خاک و خلی شده‌بود و صورت سرخ‌ و سفیدِ گردش به کبودی می‌زد. امیر نمی‌خواست پارچه را از دست بدهد. وقتی محمود پارچه را دور مچ خودش می‌بست امیر حالش بد شده‌بود. دهانش را باز کرده‌بود. نفسش بالا نمی‌آمد. رفته‌بود پشت هق هق. ترسیده‌بودیم خفه شود. ترسیده‌بودیم بمیرد و یکی ما را ببیند. بی‌بی گفته‌بود امیر آن‌دنیا دیگر لال نیست. گفته‌بود توی بهشت امیر مثل بلبل حرف می‌زند. تا زنده‌بود لال بود اما اگر می‌مرد روحش مارا نفرین می‌کرد. آن‌وقت دیگر حضرت قاسم به ما نظر نمی‌کرد و مختک پایمان را خراش نمی‌داد. این‌ها را می‌دانستیم و سخت ترسیده‌بودیم. پشیمان اما نه، نبودیم.

شب دهم برای ما بچه‌ها، شبیه بهشت موعود بود. هیجانی‌تر از نوروز و کریسمس اگر نبود، کم از آن‌ها هم نداشت. شب دهم مثل شب هشتم روضه زنانه بود. حصیرها و زیراندازهای حیاط را جمع می‌کردند و‌ دیگ نخود بار می‌گذاشتند برای پنج صبح. برای بعد اذان و نماز. زن‌ها می‌رفتند توی حسینیه می‌نشستند. شهناز هم می‌آمد برای روضه و مداحی. شب، شبِ مختک بود و روضه‌ی علی‌اصغر. حاج‌ستاره خودش تزیین مختک را برعهده می‌گرفت. با قشنگ‌ترین و مرغوب ترینِ پارچه‌ها و زنگوله‌های طلایی که سنجاق می‌شدند به توریِ سبزِ روی مختک. مجلس از دوازده‌شب گرم‌تر می‌شد. نوزاد ها را یکی یکی می‌گذاشتند توی گهواره و تکان می‌دادند و حاجی‌زبیده‌خانم لالایی می‌خواند. مادرها روی سر نوزادهاشان شیرینی می‌ریختند و پخش می‌کردند. بعد حا‌ج‌ستاره یک‌سبد پر از هدیه‌ی کادوپیچ شده می‌ریخت توی مختک. بعد اذان صبح و نماز، پارچه‌ی مختک را بالا می‌زد و به همه‌ی بچه‌ها نفری یک‌دانه هدیه می‌داد. به زن‌های حامله هم می‌داد. هدیه‌ی علی‌اصغر. این اسمی بود که خودش گذاشته‌بود. و رسمی بود که خودش آورده‌بود. بخاطر اسباب‌بازی و بدلی‌جات کویتی و کاسه نخودی که بعد اذان نصیبمان می‌شد تا خود صبح چشم روی هم نمی‌گذاشتیم ما. وعده می‌کردیم با هم. قول می‌دادیم که نگذاریم یکیمان بخوابد. اگر کسی چرتش می‌گرفت آنقدر قلقلکش می‌دادیم تا خواب از چشمش بپرد. یک‌سالی آنقدر دامون را قلقلک دادیم که به طور مرگ‌آوری به خنده افتاد و روی فرش حسینیه شاشید. حاج‌ستاره معطل نکرد. ساعت از چهار گذشته‌بود که فرش دوازده‌متری را از زیرپای زن‌ها بیرون کشید. قالیِ لول‌شده به دستور حاج‌ستاره، روی شانه‌ی نوکرهای هندی از پله‌های حسینیه رفت پایین و‌ پهن شد کف حیاط. حاج‌ستاره در آن‌ هوای سرد و سوز اواخر بهمن با آن زانو‌های ناسور و پاهای واریسی‌ مشغول شستن و تطهیر فرش شد. و چه بدبختی بزرگی بود بالا کشیدن فرش خیس از سه طبقه و رساندنش به پشت‌بام.

 

آن‌شب در حسینه‌ی حاجیه‌نبات، یک‌ساعت بعد از رفتن گیسو، نوحه‌خوان سوم روضه را شروع کرد. پیرزن‌ها یکی یکی چادرها را کشیدند روی صورت‌هاشان. یکی از خادم‌ها که قد کوتاهی داشت و با اشاره‌‌ی عروسِ حاجی نبات از توی آشپزخانه خودش را کشیده‌بود بیرون، به موازات دیوار، لای دست و پای زن‌ها راه می‌کشید و می‌رفت. می‌رفت و دستش را می‌کشید زیر پارچه و پرچم‌های عزا و چراغ‌ها را یکی یکی خاموش می‌کرد. در روشنای بی‌بنیه‌ی آخرین‌ چراغ، لرزش شانه‌های زنی را دیدم که به ستون روبرو تکیه زده‌بود و ضجه می‌زد. روضه‌خان هنوز چیزی نخوانده‌بود و زن ضجه می‌زد و من، کف پاهایم یخ زده‌بود و سوزن سوزن می‌شد. بال چادر مامان را کشیدم روی پاهام و سرم را تکیه دادم به پشتی و‌دیگر نخواستم به زن نگاه کنم. ساعت از یازده شب گذشته‌بود. تاریکی و خنکای خوشایندی درهم آمیخته بودند و زن نوحه‌خوان، کش و قوس ملایمی به صدایش می‌داد که به لالایی غمگنانه‌ای می‌مانست. خمیازه‌ی بلندی کشیدم و چشم‌هام را بستم. آخرین چراغ را عروس حاجی‌نبات خاموش کرده‌بود؟ یا زنی دیگر؟ نمی‌دانم. یکی چراغ‌ را خاموش کرده‌بود. چشم‌هام‌ تازه به تاریکی خو گرفته‌بود. تابستان نه، زمستان بود انگار. ما سردمان شده‌بود. سیدعلی روضه‌ی طفلان مسلم می‌خواند. یخ زده‌بودیم ما. بخاری را برده‌بودند بالا. برده‌بودند برای مردها. سیدعلی سردش بود انگار. صداش توی بلندگو می‌لرزید. صفورا توی گوش دامون می‌گفت نشاشی یک‌وقت. و می‌خندید. دامون خوابش می‌آمد. کنجله شده‌بود زیر چادر بی‌بی. محمود وحشت‌زده توی حیاط می‌دوید و می‌گفت پارچه...پارچه‌ی سبز و نفسش بالا نمی‌آمد. تاریک بود. طوفان بود. باد می‌زد زیر پلاستیک‌ها. بلوک‌ها بلند نمی‌شدند. احتشام پسر ممد قصاب، کنار بلوک‌ها چرت می‌زد. خواب بنی را می‌دید. برهنه و بی‌لباس. با آن هیکل چاق و دست‌های‌ شکسته. میخ آورده‌بود بالا. حاج‌ستاره گفته‌بود میخ‌ها را پهن کند روی بندها. احتشام هندی بلد نبود. یکی قوزک پای امیر را خراش داده‌بود. خون خالی بود. بی‌بی پای امیر را توی حوض می‌شست و می‌گفت نظرکرده‌‌ی آقاست. می‌بینید؟ متبرک. می‌خواند و فوت می‌کرد. به خودش. به امیر. به هوا. محمود گلویش را گرفته‌بود. لال شده‌بود محمود. بریده بریده حرف می‌زد. حرف که نه فقط می‌گفت پارچ‍ـ..ـه... نفسش بالا نمی‌آمد. محمود گلویش را گرفته‌بود. ترسیده‌بودیم خفه شود. عمو صمد با رخت‌های چروک از سعله‌ی کفترها آمد بیرون. دمپایی به پا نداشت. به گوشه‌ی یقه‌اش هم فضله چسبیده بود. یک کبوتر توی دستش مرده‌بود. کُماری برای کفتر گریه می‌کرد و توی ایوان می‌دوید و با یک دست توی صورتش می‌زد و با دست دیگر پره‌ی دامنش را گرفته‌بود بالا که خاکی نشود. شلوار پایش نبود. روی پاهاش حفره‌ی سوختگی بود. جای تاول. تاول‌ها قدِ زغال داغ. یکی از پارگی پلاستیک‌ها ایوان را دید می‌زد. یکی که احتشام نبود از پاهای کماری عکس می‌گرفت. کماری که می‌دوید عکس‌ها تار می‌شد. حاج‌ستاره رخت‌خواب‌ها را ریخته‌بود وسط اتاق. دنبال خیزران می‌گشت. خیزران هیچ‌کجا نبود. یکی خیزران را برداشته‌بود. خونِ پای امیر بند نمی‌آمد. امیر با پای خونی رفته‌بود بالا سر دیگ. با پای نجس. حاج‌ستاره از توی ایوان نمی‌دیدش. امیر حلیم را با دست‌هایش لت می‌زد. دست‌های امیر نمی‌سوختند. بی‌بی می‌گفت نظرکرده‌ی آقاست. می‌بینید؟ می‌دیدیم. خون پای امیر رسیده بود به حصیرها. می‌دیدیم. رسیده‌بود به زانو‌های دامون. می‌دیدیم. راه می‌کشید و می‌رفت بالا. می‌دیدیم. می‌رفت تا دم ناف. می‌بینید؟ می‌دیدیم. از گرده‌هاش رد می‌شد و روی شانه‌هاش سرریز می‌کرد. می‌دیدیم. دامون از ترس، شاش‌بند شده‌بود. عمه‌مطهره را فرستاده‌بودند دنبال دعانویس. ملا شکل عمو صمد بود. نه نه خود عمو صمد بود. ملاصمد سرکتاب دامون را برمی‌داشت و می‌گفت دزدی کرده و نفرین شده. یکی برای دامون دعا نوشته بوده‌. یکی که لال نبوده. صفورا ترسیده‌بود بمیرد و یکی‌ او را ببیند. عمو مختار باید می‌رفت گمرک. زیر تابلوی یوسف و زلیخا نشسته‌بود و داشت کفش‌هایش را کتیرا می‌زد. مهین سر برهنه نشسته‌بود لبه‌ی زیر زمین. پارچه‌ی سبز بزرگی را با قیچی می‌برید و زیر چرخ‌خیاطی شیرنشان بی‌بی حاشیه‌ی نوارها را می‌دوخت و هرتکه‌اش را اغواگرانه می‌بست به بازوی مردها. محمود کبود شده‌بود و تقلا می‌کرد. دهانش را باز می‌کرد و هوا می‌طلبید. می‌گفت پارچه‌ی سبز...تبرک... من رفته‌بودم پشت هق‌هق. صفورا رفته‌بود پشت هق‌هق. محمود رفته‌بود پشت هق‌هق. دامون رفته‌بود پشت هق‌هق. ترسیده‌بودیم بمیریم و کسی ما را نبیند. یکی ما را نفرین کرده‌بود. می‌دیدیم. یکی خیزران را برداشته‌بود و کفتر را کشته‌بود. یکی چراغ‌ها را خاموش کرده‌بود. وسط روضه بلندگو خراب شده‌بود... بلندگو وسط روضه خراب شده‌بود...

 -ملا؟...ملا؟ دعای بخت‌گشا می‌نویسی؟ 

-هر تأخیری حکمتی داره دِی‌عباس...

 ماری سرش را تکان‌ می‌داد. کف پاهای ماری هنوز نسوخته‌بود. پارچه‌ی سبزی به دستش بود و داشت لکه‌های خون را از کاشی‌ها پاک می‌کرد.

 

یکی چراغ‌ها را روشن کرده‌بود. روضه تمام شده‌بود. چند نفر دیگر هم داشتند چشم‌هایشان را می‌مالیدند. مستر می‌گفت آبجی گشا گشا. و نخود و کشمش می‌خورد و مغزهای مشکل گشا را می‌گذاشت برای آخر سر. زنی آن‌طرف‌تر، تکیه داده‌ به ستون وسطی و بساطش را پهن کرده‌بود. شال داشت. روسری داشت. پیرهن زنانه و جوراب پاریزان داشت. یک دستگاه کارت‌خوان هم کنارش بود. اجناسش زشت و دِمده بودند. پیرزن‌ها دور تا دورش را گرفته‌بودند و قیمت می‌پرسیدند و نمی‌خریدند. تا دید نگاهش می‌کنم رویم را برگرداندم. زن به من و دختر کناریم که در کنج دیوار زیر ساعت‌ قدیمی سفیدی پناه‌ گرفته بودیم. زمزمه‌وار گفت:

«دخترا... دخترا با شمام...شرت هم دارما... کرست... مرست...نمی‌خواین؟ جنسشون عالیه...»و از نایلون زردی که زیر شال‌ها افتاده‌بود چندتایی را درآورد و پرت کرد طرفمان. یکی از زن‌ها خیز برداشت سمت ست سرخابی رنگ. بعد انداختش روی شال‌ها: «اینا چیه...از اون توریاش نداری؟»

 

 

گلاویژ | ۲ آبان ۹۸، ۱۰:۳۸

._138_. نامه‌ای به گذشته

کوچکم!

گفته‌اند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سخت‌تر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پخته‌خوارم. سال‌هاست. تویی که واژه‌ساز بودی. تعمیرکار چیره‌دست واژه‌ها. من سال‌هاست کلمات قی کرده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو می‌نویسی. تو می‌خوانی. تو می‌خندی. از ته دل. و اسب‌های دریایی را توی هشتیِ گل‌خانه خشک می‌کنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خطاب به تو. چطور می‌شود آخر... گفتند بنویس. و من نمی‌‌خواستم تو را با کلمه‌ها عریان کنم. باورکن عزیزم. من حرفی برای تو ندارم. خبری ندارم. هشداری ندارم. سرنوشتم را نمی‌خواهم عوض کنی. تو را نمی‌شکنم. من به دنبال تو می‌آیم. قدم به قدم. متر به متر. فرسخ به فرسخ. سال به سال. هرجا که تو خواهی در پی‌ات کِشانده می‌شوم. خوب است؟ بیراهه‌ای باشد اگر هم گله‌ای نیست از تو. مرا در خاک‌ها بغلطان. میان طوفان‌ها بایستانم. دور آتش‌ها خواستی اگر، برقصانم. آنقدر نگریز از من. بیا قایم باشک‌بازی کنیم. تو چشم بگذار و مرا پیدا کن. برایم کتاب بخوان. درخت زیبای من را بخوان. نه‌ نه قصه‌های مجید را اول بخوان. در تاریکی اتاق ورق بزن. نگران چشم‌های من نباش. تو فراز شده‌ای از من! نامه به ده‌سال پیش از این؟ هه. مضحک‌تر از این هم مگر هست؟ تو جدا از منی مگر که چیزها برایت بنویسم؟ چه دیوانه‌ام تو. پس بگذار این‌جور برای تو بنویسی. بگذار بنشینیم و میان شناسه‌ها فتنه برپا کنیم. مثل حالا که دارم قواعد نحوی را زیر پا لگدمال می‌کنی. یا همین‌حالا که نشسته‌ای و قلبم در سینه‌ات جا نمی‌شود. خودت در پیِ منی یا در پی تو؟

می‌خواستم برایت تعریف کنی که تو هیچگاه به رویاهایت نمی‌رسم. و چطور شب‌های زیادی برایشان اشک می‌ریزی. اما رو می‌کنم به من و می‌گویم چه‌سود؟ چرا به حرف همه گوش دادی جز خودم؟ نادان! من تو را نابود کردی و تو که اکنون بلاتکلیف‌ترین بشر هستم بدتر از کنه چسبیده‌ای به تو. راستش دیگر من را نمی‌شناسم. حتی چشم‌هایم دیگر شبیه تو نیست. هان؟ موهایت را فراموش کردم؟ این روزها اگر وقت کردی بنشین جلوی آینه و موهای تو را بباف تا می‌توانم بباف... چه کردی با خودم؟ گمم کردی. در دوازده‌ سالگی یا بیست و دو سالگی؟ در شانزده‌سالگی اما هشت بیل و‌‌‌ تبر دیدم در راه. و یکی خیزران. و دوتا مِیداف. یکی روی تابلوی کلاس با ماژیک مشکی نوشته‌بود: « احتمال بارش سنگ از زیر نیمکت‌ها» خطر در کمین من است یا تو؟ من دیدم که چطور ترس آمده‌بود در تو. بیا تا دیر نشده برگرد بهش. دلم در نبود من در خودش کنجله شده بچه. پیدایش کن. تو را به جان چشم‌هام پیدایش کن. یک تکه در بلوار. دو تکه در خانه‌ی محله‌ی جُفره. نیم‌تکه جوش خورده در لولای در انبار. سه تکه و ربع... سه تکه و ربع...لعنتی سه تکه و ربع را موریانه‌ها خوردند. ای بر‌ پدرشان لعنت. نیم تکه هم زیر درخت انجیر خانه‌ی مهردادینا. بابا گفت موقع اعدام شلوارش را خیس کرده‌بوده. پنج صبح. من گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد بابا و به دکمه‌ها نگاه کردم. لاجوردی و صورتی و سبز مات. مهرداد گفت: برایت دکمه جمع کرده‌ام گلاویژ و مشتش را باز کرد و‌ نشانم داد. گفتم: این همه!!! از کجا گیر آوردی؟ گفت: از روی میز خیاطی معصوم؛ باز هم برایت می‌آورم. گفتم: گیر نیفتی... خندید: حواسم هست. حواسش نبود. گیر افتاد. هم آن روز. هم سال‌ها بعد...

سه‌ربع تکه‌اش جامانده میان تو. خودم را بشکاف. دستت را بگیر و با منقاش مرا از خودم بکش بیرون. داریم تمام می‌شویم ناجی... دستم را بده به من...

 

ارادتمند تو

خودت

گلاویژ | ۲۷ مهر ۹۸، ۰۴:۵۲ | نظر بدهید

._137_. دو عاشق در پس‌زمینه‌ی سفید!

علیرضا را توی حیاط دیدم. تازه برگشته‌بود. رویش آن‌طرف بود. داشت زیر شیرِ حوض، دست و صورتش را می‌شست. رفتم کنارش: «باید برم بیمارستان. میری ماشینو از محمود بگیری؟»

«بیمارستان چه خبره؟»

«مامان صبح بازار بود. انگار کلیه‌اش گرفته باز. بابا الان زنگ زد»

علیرضا صورتش را با آستین خشک کرد: «سوارشو بریم!»

موتور سوار نشده‌بودم تا حالا. راستش یکم می‌ترسیدم. اما به روی خودم نیاوردم. نشستن، ترک موتور، ساعت یک ظهر، درحالی که آفتاب پس و پیش می‌شد، حس خوشایندِ سرخوشانه‌ای به آدم می‌داد. سه‌بار تا بیمارستان شال داشت از سرم کنده می‌شد، بار آخر طوری دور گردنم پیچاندمش که وقتی در آینه‌ی ورودی بیمارستان بازش کردم رد سرخی انداخته‌بود. علی با صدای بلند به ماشین‌هایی که سبقت می‌گرفتند فحش می‌داد. به میکسری که از کنار جدول راه می‌کشید و می‌خورد به شاخ و برگ نخل‌ها و آشغال‌هایش می‌آمد سمت ما فحش می‌داد. به چراغ قرمزهایی که ازشان رد می‌شدیم فحش می‌داد. یک‌طور خنده‌آور و تأسف‌باری فحش می‌داد که نمی‌شد نخندید. دم بیمارستان وقتی دید ورودی زنان و‌مردان جداست فحش نداد. به پوزخندی بسنده کرد و از اتاقک ورودی رد شد. 

یک ماه پیش با مامان رفته‌بودیم سونوگرافی. دوتا سنگ ۵میلی و ۲میلی در کلیه‌ی سمت چپش رویت شده‌بود. کلیه‌ی راست سنگی نداشت. حالا همه‌ی درد سمت راست بود. سونوگرافی بیمارستان ۱۷دقیقه طول کشید! سنگ ۵میلی‌گرمی شده‌بود ۷میلی. سنگ‌های کلیه‌ی چپ سرجایشان بودند. سنگ کلیه‌ی راست با سونو پیدا نمی‌شد. نتیجه‌ی سی‌تی‌اسکن شد یک سنگ کوچکِ تازه‌ساخت که حرکت کرده و آمده در مجاری گیر کرده. بدجوری هم گیر کرده‌. دکتر گفت نود درصد احتمال عمل هست. تا اینجا علیرضا سه مرتبه از محلول ضدعفونی کننده‌ای که به دیوار بیمارستان‌ها و تخت بیمارها می‌زنند به دست‌هاش مالیده‌بود. درستش این‌ست که بگویم هربار که سرم را به سمتش گرداندم داشت دست‌هایش را می‌مالید و می‌سابید. پیوسته. بی‌وقفه. گفتم: «تمومش کن»

گفت: «اول کدومشو؟» 

گفتم: «مگه چیزی هم مونده هنوز؟»

گفت: «لامذهبا بوی آلوئه‌ورا می‌دن. ببین!» دستش را آورد جلو. 

مامان داشت اورژانس را بهم می‌ریخت. درد امانش را بریده بود. یک پرستار موزیتونی آمد بالاسرش. پرستار موزیتونی به سختی و‌‌‌ با بی‌احتیاطیِ ناشی از خستگی‌ رگ را پیدا کرد طوری که خون شره کرد روی ساعد مامان و رو تختی را لک‌ کرد. بابا سرِ پرستار موزیتونی داد زد: «مگه بلد نیستی؟»

«من بلد نیستم؟»

بابا با عصبانیت داد زد: «نه بلد‌‌ نیستی!»

موزیتونی کارش را ادامه داد و هیچ نگفت. مامان کارش از ناله گذشته‌بود. علیرضا می‌گفت: «کلیه نیست که، کارخونه‌ی سنگ‌سازیه» یا «حیف که نماز می‌خونی خاله وگرنه علاجشو داشتم برات» یا «...» موزیتونی نگاهش می‌کرد و یواشکی لبخند می‌زد. 

***

نیم‌ساعت بعد، مامان بالاخره با چهارتا مورفین، یک شیاف و دو سرم آرام می‌گیرد و چنددقیقه‌ای خوابش می‌برد. بابا هم همان‌جا، روی صندلی، کنارش می‌نشیند و به چهارپایه‌ی کنار تخت خیره می‌ماند. در واقع به کفش‌های مامان روی چهارپایه‌ی فلزیِ کوچک و سفید خیره می‌ماند. 

می‌روم توی سالن و‌ نگاهی به اطراف می‌اندازم. صندلی‌ها تک‌وتوک خالی هستند. بوی مشمئزکننده‌ای خلط بوی مواد شوینده در سالن لمبر می‌خورد و می‌رسد به من. خدمه‌‌ای دارد کف سالن را پاک و ضدعفونی می‌کند. یکی، اینجا، در چند قدمیِ جایی که ایستاده‌ام بالا آورده. ردی از علیرضا نیست. نمی‌دانم کجاست اما می‌توانم حدس بزنم چرا غیبش زده. اینجا نمی‌توان منتظر نشست. از کف راهرو هنوز بوی استفراغ بلند می‌شود. می‌خواهم برگردم توی اورژانس کنار بابا که یک‌سر به صندلی کنار تخت چسبیده‌است بمانم؛ که پرستار موزیتونی را می‌بینم. ایستاده و دارد چیزی یادداشت می‌کند. چهره‌اش مثل سوپ ماسیده، صامت و خسته‌ست آنقدر که فکر می‌کنم اگر ساعتی بیشتر شیفتش طول بکشد به کلی وامی‌رود. دوست دارم بروم جلو و در حالی‌که از محلول ضدعفونی کننده‌ی کنار دیوار که علیرضا گفته‌بود بوی آلوئه‌ورا می‌دهد به دست‌هام زده‌ام و دارم لای انگشت‌ها و دور مچم را می‌مالانم بگویم متأسفم بابت وضعی که پیش آمد اما می‌دانم گفتن این جمله به تنهایی گرچه لازم است اما کافی نیست. اتفاقی که افتاده‌بود مزاح بچگانه‌ای نبود که به راحتی بخشیده‌شود.

 علی را توی محوطه پیدا کردم. داشت سیگار می‌کشید و سرش پایین بود. ندید که از کنارش رد شدم. حالا به قدری نزدیکش بودم که می‌توانستم هم‌زمان با او به استوری‌های فالویینگ‌های اینستاگرامش خیره بشوم. بعد از تماشای پنج-شش‌تا استوری، گفت: «چرا من تو کلوز‌فرندز هیشکی نیستم؟» 

گفتم: «کیف نیاوردم؛ پولم باهام نیست.» همان‌طور که سیگارش را لای لبش می‌گذاشت و دایرکتش را چک می‌کرد، دستش را برد توی جیب پیرهنش. کارتش را درآورد و گرفت سمتم. آهسته و در‌حالی‌که سیگارش را پک می‌زد: «رمزش ۱۴۵۲.»

«۱۴۵۹؟»

سرش را آورد بالا: «دّو...چهارده، پنجاه و دّو.»

 رفتم آن‌طرف خیابان دوتا نسکافه خریدم و برگشتم بیمارستان. پرستار موزیتونی در اورژانس نبود.از در اتاق استراحت کارکنان که نیمه‌باز بود سرک کشیدم آنجا هم نبود. سرم را که گرداندم دیدمش. با لبخند گفت: «چیزی می‌خوای؟» گفتم: «دنبال شما بودم. اینو براتون گرفتم» لیوان را که هنوز ازش بخار بلند می‌شد گرفتم سمتش. ادامه دادم: «خیلی اذیتتون کردیم تو اورژانس. بابا هم خیلی تند برخورد کرد.» همانطور که لبخند می‌زد لیوان را ازم گرفت و گفت: «نه. حق داشتن. تقصیر خودمم بود.» گفتم: «به هرحال کارتون سخته. بازم ببخشید. به دل نگیرید.» گفت: «اوووه. ما عادت کردیم دیگه. به دل نگرفتم» احساس کردم دروغ می‌گوید. باهم راه افتادیم سمت اورژانس. پرستار موزیتونی بوی کنجد خوش‌طعمی می‌داد. می‌خواستم این را بهش بگویم اما نگفتم. نباید می‌گفتم. به‌جایش وقتی به اورژانس رسیدیم کمی حرف زدیم. گفت: «این پسری که باهاتونه...»

«خب؟»

«اول فکر کردم داداشته. تعجب کرده‌بودم که چطوری انقدر فرق دارین»

«اون‌قدرم زرد نیستا. خودش ریش و موهاشو رنگ می‌کنه»

«واقعا؟ بهش نمی‌خوره رنگ باشه»

« آره چون خودشم یکم بوره. رنگ واقعی موهاش عین خودته.‌ زیتونی»

لبخند نامحسوسی می‌زند و همانطور که چشم‌هایش را ریز کرده از پنجره‌ی راهرو، محوطه را نگاه می‌کند.

می‌گویم: «عوضش یه داداش‌ دارم‌ که خیلی شبیهشه.»

«داداشت همین‌قدر بوره؟» [ یک‌ قلپ از نسکافه‌اش را می‌خورد]

«یکم بیشتر.»

«بزرگتره؟»

یک‌‌زن: «دکتر برزگر کی‌ میاد؟»

پرستار موزیتونی: «ساعت چار...شایدم زودتر. [رو به من] چی پرسیدم؟»

«درست نفهمیدم.»

زیر لب: «اللهم‌ صل علی محمد و آل محمد... ها... داداشت بزرگتره؟»

«نه... بیست‌سال کوچیکتره.»

[مکث] «ناتنیه؟» [یکی دو قلپ دیگر می‌خورد]

«نه‌‌ بابا. درسته بلونده ولی عین خودمونه.» 

انگار کمی تعجب کرده‌است. زیرچشمی به بابا نگاه می‌کند. بعد به مامان. بعد برمی‌گردد سمت من و به آرامی لبخند می‌زند. ادامه می‌دهم: «آره خب، یکم وصله‌ی ناجوره تو‌ خونواده‌مون.» [می‌خندم]

پرستار موزیتونی[می‌خندد]: «عکسشو داری؟»

«وایسا»

لیوان را می‌گذارم روی میز. از جیب شلوارم گوشی را درمی‌آورم. یک عکس چهار نفره، تصویر پس‌زمینه است. عکس را از پایین گرفته‌ایم. پس‌زمینه‌ی عکس، آسمان رنگ پریده‌ی عصر است. من و مستر خم شده‌ایم سمت دوربین. مامان و بابا میان ما نشسته‌اند و چهره‌هایشان رو به سفیدی آسمان است. آن‌ها هردو، هم‌زمان، در سفیدی مبسوطی غرق شده‌اند!

«ایناهاش» [ صدای جیغ‌های متصل دختربچه‌ای می‌آید]

«بعدا می‌بینم. [درحالی که دور می‌شود] راستی! مرسی‌ بابت نسکافه...»

-قابلت...[ او خودش را به دختربچه رسانده و جواب من را نخواهد شنید. بوی کنجد رفته‌رفته محو می‌شود]

***

هوا کم‌کمک تاریک می‌شود. لیوان من دست‌نخورده و لیوان او نیمه‌پُر است. لیوان خودم را می‌برم برای بابا و از مایع ضدعفونی کننده‌ی کنار تخت مامان به دست‌هام می‌زنم. این‌یکی بوی آلوئه‌ورا نمی‌دهد. پرستار موزیتونی با یک‌زنِ سی‌وچندساله‌ی آشفته، دختربچه را می‌برند سمت تخت پنج. دختربچه به هق‌هق افتاده‌است. بابا به پرستار موزیتونی نگاه می‌کند. می‌گویم:

«گفت که ازمون ناراحت نیست.»

«باش حرف زدی؟»

«سعی کردم یجوری از دلش در بیاورم. [رویش را برمی‌گرداند و به چهارپایه نگاه می‌کند] ببین؛ فکر کنم باید خودتم بری و ازش عذرخواهی کنی.[مکث] یعنی درستش همینه...»

«من توی دلم چیزی نیست...»

«خب...همه توی دلشون چیزی نیست بابا!»

«وقتی اعصاب آدم خرد بشه، کنترل لحن و بیان خیلی سخت میشه...»

«آره... ولی دقت کردی همیشه اینجوری نیستی؟»

«دمدمی مزاجم؟»

«نه... منظورم اینه که تو یه نقطه‌ضعف داری و تا پاش نیاد وسط ماجرا، همه‌چی واسه تو عادی و کنترل شده‌اس.»

«خب اکثر آدما همینن، نه؟»

«آره[بوی کنجد لحظه‌ای جان می‌گیرد و باز دور می‌شود] ولی همه‌ی نقطه‌ضعفا قشنگ نیستن... یادته چند وقت پیش یه کتابی خوندم و راجب کمپوزیسیون هنری که بر داستان‌هاش غالب بود و تأثیری که ازش گرفته‌بودم باهات حرف زدم؟»

«خب؟»

«یکی از داستاناش [دوعاشق در پس‌زمینه‌ی سرخ] بود...»

«یادمه... همون که گفتی سورئال بود و اولش دلتو سر برده بود؟»

«آره همون. ولی وقتی تموم شد‌ خیلی دوسش داشتم... از بین همه‌ی اون نقاشی‌های شاگال که راوی بهشون اشاره کرده بود هیچکدوم قدِ تابلوی «بر فراز شهر» منو یاد تو ننداخت بابا!»

«چطور؟»

«خب تو این نقاشی، یه زن و مرد که همون شاگال و همسرشه تو یه آسمون تقریبا سفید دارن پرواز می‌کنن. زیر پاشون یه شهره با خونه‌هایی هم‌رنگ که فقط یکیشون قرمزه و خب قرمز هم تو آثار هنری عمدتا نشون‌دهنده‌ی عشق بوده دیگه...»

« این یعنی توی اون شهر، فقط یه خونه بوده که توش عشق جریان داشته؟»

«البته تک و توک خونه‌هاییم تو اون تابلو هستن که بخشیشون قرمز باشه... مثلا یه خونه هست که فقط پنجره‌هاش قرمزه یا یه خونه که سقف شیروونیش قرمزه. خونه‌هایی هست که مشخصه قبلا قرمز بودن ولی حالا رنگ‌ باختن و بیشتر به نارنجی می‌زنن‌ و بعضی خونه ها هیچ رنگ قرمزی رو دروپیکرشون دیده نمیشه... و خب[مکث] آره... فقط یه خونه هست که تمام و کمال قرمزه!»

«که احتمالا همونم خونه‌ی شاگال و زنش بوده!»

«نمی‌دونم. به‌هرحال اگه بوده هم اونا اون خونه رو ترک کرده بودن و تو آسمون پرواز می‌کردن. اونم نه به حالت عروج... انگار داشتن از اونجا فرار می‌کردن.»

«شاید می‌خواستن شهر رو ترک کنن نه خونه رو... اونا بین یه مشت آدم معمولی و زندگی یکنواخت گیر افتاده بودن و وصله‌ی ناجور به حساب میومدن خب»

«شایدم ترسیدن کم‌کم این سرخی برای اونا هم رنگ ببازه و عین بقیه شن.»

«فکر نکنم.»

«چرا؟»

«خب عشق مسریه. اگه می‌موندن کم‌کم بقیه ی خونه ها هم سرخ می‌شدن.»

خندیدم: «یکم شعاریه!»

خندید: «چون نمی‌تونی درکش کنی»

صدای سایش دست‌هایی از پشت سرمان میامد. برگشتم. پرده را کنار زدم و نگاهش کردم. گفتم: «این یکی که بوی آلوئه‌ورا نمی‌داد علیرضا! ببین! بوی آب‌پرتقال میده!» و دست‌هام را بردم جلو.
بابا گفت: «شیفتش تموم شد؟»
گفتم: «نه ساعت سه تموم میشه.»
گفت: «حالا از کجا پیداش کنم؟»
گفتم: «یا بپرس، یا ردِ بوی کنجد رو بگیر و برو!»

***

باز ترک موتور نشسته‌ام. این‌بار تندتر می‌راند. احساس‌‌ ضعف می‌کنم. داد می‌زنم:‌ «‌تو گشنت نیست؟» داد می‌زند: «ها؟» داد می‌زنم: «من سمبوسه می‌خوام»

 

گلاویژ | ۲۳ مهر ۹۸، ۰۵:۱۴ | نظر بدهید

._136_.

در حسینیه‌ی حاجیه نبات خانم نشسته‌ایم. زن تقریبا شصت‌ساله‌ای که گیسو صدایش می‌زنند کمی آن‌طر‌ف‌تر از ما نشسته و دارد برای دختری یا زنی دفع چشم نظر می‌کند. آن‌هم با گره‌ زدن روسری سیاه! گیسو زن چاق‌وچله‌ی قشنگی ست با پوستی تیره. خال‌کوبیِ سبز روی چانه‌‌‌اش هم خیلی خیلی اصیل است. هیچ بهانه‌ای ندارم برای نزدیک و هم‌صحبت شدن با او و این غمگینم کرده. جدی جدی دلم می‌خواهد با او‌ دوست شوم!

گلاویژ | ۱۳ مهر ۹۸، ۲۲:۰۳ | نظر بدهید

._135_.هر کسی کو دور ماند از اصل خویش...

 فرشته یک‌روز در کانالش از قول مهدی صالح‌پور نوشته‌بود: «تابستان بلاگرها برمی‌گردند.»

تابستان که شد من برگشتم. جسته‌گریخته شاید، اما برگشتم. اول به خودم بعد به وبلاگم. حالا که برای خواندن وبلاگ‌هایتان، اینوریدر را باز کردم، دیدم که سپینود ناجیان هم برگشته یک‌ماه پیش. پسِ سال‌ها آمده و برایمان از خودش و کاروبارش می‌نویسد.‌ در یکی از پست‌ها از کارگاه نوشتنی که دارد برپا می‌کند نوشته و گفته که ترس از فراموشی و دلهره‌ی بی‌اعتناییِ آدم‌ها به آگهی‌اش را داشته و دیده که چطور هنوز زنده است در خاطرها و بغضش ترکیده. سپینودِ همشهری داستانِ آن‌همه سالمان. سپینودِ عزیزمان. بی‌عاطفه‌ایم اگر خوش‌آیندمان نباشد...

گلاویژ | ۱ مهر ۹۸، ۰۴:۵۲ | نظر بدهید

._134_. روزنی از فروردین نودوشش

 

سه نفر بودیم. صبح تا ظهر، میان کوچه‌های کهنه‌سال پرسه زده‌بودیم. نبش یکی‌ از کوچه‌ها ایستاده‌ بودیم به تماشای بساط یک‌ دست‌فروش که تزئینات دریایی می‌فروخت. یک‌ برگه هم چسبانده بود بالا سر اجناس که [به ما دست نزن]. من‌ اما دست زدم‌. یواشکی ترتیبشان را بهم ریختم. نه تذکری شنیدم. نه چشم غره‌ای دیدم و نه هیچ. ساعت‌ها بعد، عمارت‌ها را دیده بودیم و در بالکن تجارت‌خانه‌ی ایرانی به نوبت عکس انداخته بودیم. سخت راه رفته‌ بودیم. خسته بودیم. من کمی بیشتر. آن‌ها تند قدم برمی‌داشتند. من پاکشان تعقیبشان می‌کردم. چند متری از دخترها عقب افتاده‌ بودم که اول، در را دیدم بعد این‌ میز بلاتکلیف را در برابرش. ایستادم و نگاهش کردم. شبیه هم بودیم. هر دو جا مانده‌ بودیم.

گلاویژ | ۲۷ مرداد ۹۸، ۱۷:۳۷ | نظر بدهید

._133_. نیشگون تخیل

کاش الان یه درشکه‌ی تک‌‌ اسبه داشتم تا باهاش می‌رفتم لب ساحل. با چندتا خارک پخته سوار یک کرجی قدیمی می‌شدم و تا روشنی صبح پارو می‌زدم سمت جزیره.

گلاویژ | ۱۹ مرداد ۹۸، ۰۴:۲۳

._132_. مخاطب با [موهای وِزکرده] در حال عبادت است؛ لطفا بعد از شنیـ...

دیشب که داشتم اتاقم را مرتب می‌کردم، تونیک نارنجیم را پشت کیف و جعبه‌های کفش پیدا کردم. حوالی ساعت نه بود شاید هم ده. از رخت‌آویز سر خورده بود و افتاده‌بود ته کمد. توی جیبِ کوچکش، یک هسته‌ی زردآلو بود. پلی لیست تازه رفته بود روی آهنگ‌های خارجی. لای پنجره باز بود و پرده‌ را انداخته‌بودم. شرجی می‌ریخت به اتاق و پنکه سقفی بیهوده می‌دوید. داشتم [ناتالیا لافورکاده] گوش می‌کردم و لابلای آویختن و تا زدن لباس‌ها، سرم را تکانکی می‌دادم و غرق موسیقی، آرام می‌رقصیدم. اتاق دم‌کرده‌بود و حالا هسته‌ی کهنه‌ای توی دستم بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد این‌ یکی جا مانده‌بود یا عمدا پنهانش کرده‌بودم که بعدا بشکنم. باید فکر می‌کردم. بعد چه شده‌بود که یادم رفته بود یک هسته‌ی کوچک زرد‌آلو توی جیبِ تونیکِ نارنجی رنگم منتظر است؟ چه شده‌بود که دیگر سراغ تونیک نارنجی رنگم نرفته‌بودم؟ چرا از بین این‌همه سارافون و مانتو و تونیک آویزان‌شده در کمد، این‌یکی باید از رخت‌آویزش سُر بخورد برود پشت جعبه‌ی مشکیِ آدیداس و از چشمم دور بماند؟ داشتم به این ها فکر می‌کردم و به آن شب که از آن سوی پرده صدای لخ لخ دمپایی شنیدم و بی که سرم را بجنبانم دیدم پشت شیشه‌ها مردی ایستاده. نیم‌رخی تاریک از سایه‌اش. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. داشت با کسی صحبت می‌کرد و حوالی پرده‌ی روشنم پرسه می‌زد. عطر خوش مردانه‌ای از شیار پرده‌ها نشت می‌کرد به اتاق و می‌غلتید به ریه‌هام درحالی که پوسیده‌ی هسته‌ای جامانده بود توی دستم. مرد گهگاهی می‌ایستاد روبرویم و احتمالا داشت به سایه‌ام که روی پرده افتاده بود نگاه می‌کرد. به سایه‌ی دستم که گرفته‌بودم جلوی صورتم. سایه‌ام شبیه مجسمه‌ی دختری بود که موهاش را یله داده به شانه‌هاش و دارد مناجات می‌کند. سایه‌ای که تا یکی دودقیقه قبل آرام  می‌رقصید و حالا یکباره مؤمن شده‌بود. اگر خوب دقت می‌کرد شاید می‌توانست هسته‌ی زردآلوی کف دستم را هم ببیند. در حالی‌که هیچ‌وقت نمی‌فهمید چطور قبل‌اش خزیده بود توی جیب تونیک نارنجی‌رنگم و پناه گرفته‌بود و قبل‌ترش، تابستان پارسال، توی تراس خانه‌ی مرجان که هوا دم‌کرده‌بود و پیراهن‌هایمان به تنمان چسبیده‌بود. برق رفته بود. چهارنفربودیم و تراس بوی چمن می‌داد. هرکدام پاره‌کاغذی گرفته‌بودیم زیر گلوگاهمان و باد می‌زدیم خودمان را. و زیر پایمان کارتن یخچال انداخته بودیم. کاغذهای نازک توی دست‌های عرق‌کرده‌مان، نم برمی‌داشتند. آنقدر که توی مشتت می‌فِشُردیشان، خمیر می‌شدند. فروغ ناخنش را می‌جوید:« باز تابستون شد، شروع شد» 

مینو گفت:«چی؟»

«حکومتِ اداره ی برق دیگه»

ایستاده بودم لب تراس و پایین را نگاه می‌کردم. تاریکی کوچه به کبودی می‌زد. زن‌های همسایه با چادرهای رنگی و تک‌وتوک مانتوی نخی آمده‌بودند توی کوچه نشسته بودند و پچ‌پچه می‌کردند. چندتاشان چای می‌خوردند. حتی تصورش هم در آن هوای شرجی‌زده، سنگین بود و بند می‌آورد نفس را. در تراس روبرو، دختری تنها روی صندلی نشسته بود و به تراس ما نگاه می‌کرد. بعد سرش را انداخت پایین و با گوشیش ور رفت. مینو گفت:« ولی کاش داخل می‌موندیم. انقدر شرجی نشسته روم که موهام وز شده... مانتومم حالا شوره می‌بنده» مرجان داشت می‌شمرد:«چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج...»  فروغ گفت: «فکر می‌کنی بابا... داخل بدتره... لااقل اینجا هر نیم‌ساعتی یه بادی می‌خوره بهت» 

«پنجاه و دو، پنجاه و سه، پنجاه و چـ...» آمدم نشستم کنارشان: « اینا چجوری می‌تونن چایی بخورن؟»

«پنجاه و هفت، اینا کار هر شبشونه. عادت کردن. پنجاه و هشت...»

گفتم:« آخیش... دیوار چه خنکه» فروغ دست‌هاش را چسباند به دیوار. 

«شصت و دو، شصت و سه، شصت و چهار... شصت و چهارتاس. نفری ۱۶ تا سهمتونه» 

گفتم:«پس برو گوشت‌کوبو وردار بیار» 

«تو این تاریکی؟ چه می‌دونم تو کدوم کابینته. وایسین برق بیاد»

«نمی‌تونم زیاد بمونم. میان دنبالم»

«یک‌ساعت پیش برق رفته الاناست که بیاد»

مینو گفت:«میگم این هسته‌ زردآلو‌ها رو با صابون شستین؟ یا همینجوری خشک کردین؟»

فروغ گفت:«هه...اینو»

مرجان گفت:« این رفیقت چی میگه؟»

گفتم: «ول کنید بابا. یه چیزی گفت حالا... می‌دونستین مریم چهارشنبه میاد؟ قراره دوهفته بمونه»

فروغ گفت چیزی بر پوست گردنش می‌سُرد انگار. مرجان پشت گوشش را خاراند و گفت:«خیال می‌کنی.» جمله‌اش تمام نشده‌بود که فروغ با جیغ کوتاهی پرید سمت ما. جانور نیشش زده‌بود. گفت: « نمی دونم مار بود... عقرب بود...»

«رفت تو لباست؟»

«نه انداختمش... رفت پشت حسن یوسفا»

مینو نور را انداخت پشت برگچه‌های سبز و‌کبود. یک هزارپای کوچک بود. مرجان تکه‌ای از کارتن کند و داد دستم. هزارپا را فشردم روی سرامیک، طوری که کثافتش پشنگ نزند به دیوارِ سبزرنگ. و همان موقع خیابان روشن شد و صدای کولرها پچ‌پچه‌های مرموز زن‌ها را بلعید. زن های همسایه صلوات فرستادند و بلند شدند. یکی یکی پشت چادرهاشان را می‌تکاندند و خداحافظی می‌کردند. زیر نورِ نارنجیِ خمارِ تراس، هسته‌های زردآلو پهن شده بودند توی سینی. صندلیِ تراس روبرویی خالی بود. ماشینی جلوی ساختمان نگه داشت. و نسیمِ خنکی خورد توی صورتم. بوی زهم دریا می‌داد. چند ثانیه بعد، گوشی توی جیبم ویبره رفت از ماشین پایین ساختمان، آهنگ مکزیکی ملایمی به گوش می‌خورد. مینو ایستاده بود لبه ی تراس و نگاهش می‌کرد. با خودش زمزمه کرد: «هنوزم ناتالیا لافورکاده؟» و لبخند خفیفی زد. ابروی چپم بی اختیار رفت بالا و پرسیدم: « هنوزم؟؟؟ مگه می‌دونی همیشه چی گوش میده؟» و حیرتی مرموز بر چهره‌ی هردومان ماسید. حرف را عوض کرد. گفت: «مریم چهارشنبه میاد حتما؟» گفتم: «به احتمال زیاد.» مرجان در تراس را نبسته بود. چشمم افتاد به فروغ که رفته‌بود توی هال. پیرهنش را زده بود بالا. چشم‌هاش را بسته‌بود و روبروی کولر ایستاده بود. به مینو گفتم:«اینو...» و با سر اشاره کردم به فروغ. مرجان کابینت‌ها را یکی‌‌یکی باز و بسته می‌کرد و خبری از گوشت‌کوب نبود. کیفم را برداشتم . مینو کاغذها را از روی زمین برمی‌داشت: «نمی‌مونی؟» چه می‌شد کرد؟ محمود تکست داده بود: «رسیدم دم در. بیا پایین.» میان آن کوچه‌ی طولانی ماشین را نگه داشته‌بود و صدای ناتالیا توی هوا منتشر می‌شد و از درز پنجره‌ها نشت می‌کرد توی خانه‌ها. حشرات دور نور تیرچراغ برق‌ها طواف می‌کردند. و چشم‌های فروغ هم‌چنان بسته‌ مانده بود و بادِ مستقیمِ خنک موهای وِزش را می‌پراکند سمت شقیقه‌هاش. در ماشین را که باز کردم ناتالیا بلندتر خواند. مینو داشت صدایم می‌کرد. بالا را نگاه کردم. توی تراس کسی نبود. محمود گفت:«سوارشو دیگه. یک‌ساعته معطلتم». سوار شدم در را نبسته، دیدم مینو دارد می‌دود سمت ماشین. تمام پله ها را دویده‌بود. نفس نفس می‌زد و‌ گونه هاش سرخ شده بود. گفتم: «چی‌شد؟» گفت: « گوشت‌کوب پیدا نشد آخرش. مرجان گفت هرکی سهمشو ببره خونه» و رو به محمود سلام کرد. محمود سرش را تکان داد. مینو دست‌های کاسه‌وارش را چسبانده بود بِهَم و هسته‌ها را طوری می‌ریخت توی جیب کوچکم که انگار دلش می‌خواست هزارسال طول بکشد آن لحظه. گفت:« ببخشید تو کیسه فریزری نریختم گفتم تا مرجان پیدا کنه و بیام پایین، رفتین دیگه» گفتم:«باشه. ممنون» سر کوچه که پیچیدیم محمود گفت: « مینو چه تغییر کرده.» سرم را تکیه دادم عقب و گفتم: «هوم. تغییر‌کرده» و چشم‌هام را بستم. مثل فروغ. 

.

.

.

 

[مخاطب در حال عبادت است. لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید]

 

«مینو سلام. دیشب که داشتم کمدمو ... هیچی ولش کن... خواستم بگم که...فصلِ وِز‌شدن موهای شرجی‌زده‌ست... مریمم برگشته... فردا عصر که تَف آفتاب خوابید، جمع شیم تراس خونه‌ی مرجان؟»

گلاویژ | ۱۲ مرداد ۹۸، ۱۱:۱۳ | نظر بدهید

._131_.

نمی‌دانم چه اصرار بیهوده‌ایست که ننویسم؛ آن‌هم حالا که بیشتر از هر وقتی انبوهِ کلمات شُره می‌کنند به حجمِ سرم و سرریز می‌شوند تا نرمه‌ی انگشت‌ها! احساس می‌کنم آنقدر در نادیده‌انگاری افراط کرده‌ام که بوی ماندگی گرفته‌اند. امروز اما انگشت‌ها را یله داده بودم سمت کاغذ و گوش به زنگ نشسته بودم که سوت‌ْکشان بیایند و رد بشوند از انگشت‌ها و قطارِ خسته‌ام دمی بیاساید. وقت نوشتن اما جمله‌ها چندپاره شد. چندتاشان گم شدند. یکی دوتاشان به کندی تمام، تلوخوران پخش‌و‌پلا‌ شدند روی برهنه‌ی صفحه و بقیه هم نرم‌نرمک گریختند. این هم مجازاتم است لابد.


امسال تابستان خوش است. روان. معلق. امن. درست شبیه صبح پنج‌شنبه‌ها. همانقدر بی‌خیال. همانقدر بلاتکلیف. همانقدر هم ماجراجو. روی پا بند نمی‌شوم یک‌دم. دیشب به [ت] می‌گفتم حسابی به جانم تنیده این فصل و آخ که نمی‌دانی. گفتم اگر به هرکسی جز تو بگویم که تصنیف‌خوانیِ رگ‌هام را می‌شنوم شب‌ها حتما قهقهه می‌زند و فکر می‌کند بی‌شک آفتابِ بی‌مجالِ  تیرماه ریخته به جانم و زده‌است به سرم. گفتم گاهی هم حین هم‌نوایی با تنم دست پیش می‌برم و زخم کهنه‌ای را نوازش می‌کنم  و چرک‌آبی ازش می‌زند بیرون، متعفن و بویناک. طولی نمی‌کشد که این گندآب هم برابر چشم‌هام لخته می‌شود و باز سلول‌هام ضرب می‌گیرند و شقیقه‌هام می‌دوند. بعد قوز کردم به سمتش و گفتم حس می‌کنم ظرفم برای سرکشیدن این حجم از آسودگی کوچک و لب‌ْپر است. گفت یعنی ظرفش را داشتی امکان تشنه‌ ماندنت نبود؟ گفتم نمی‌دانم. خندید و با مکث جواب داد: این هم بخشی از ذات تو است. تن ندادن به قناعت و غوطه‌خوردن در ناسیری.

گلاویژ | ۲۹ تیر ۹۸، ۲۱:۰۷ | نظر بدهید

._130_.نشت خاطرات (۱)

التهاب

 

چند هفته پیش، غروب، سوار ماشین شدم تا بروم پارک ساحلیِ نزدیک خانه‌مان، بلال بخرم. نمه بارانی می‌آمد. ریز ریز و یواش. چند دقیقه مانده بود به اذان و من گوشه ی صندلیِ عقب ماشینی کِز کرده بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مثلثیِ دودی و زل زده‌بودم به بلورهای کوچکِ باران که زیر نور چراغ‌های تزیینیِ خیابان رنگ عوض می‌کردند. راننده آرام می‌راند و هر چند ثانیه یکبار برای آدم‌ها که در حاشیه ی خیابان، منتظر ایستاده بودند بوق می‌زد که یا مسیرشان به ما نمی‌خورد یا اصلا مسافر نبودند و می‌خواستند لابلای ماشین‌های کم‌سرعت خودشان را به آن‌طرف خیابان برسانند. گوینده ی رادیو زنی است که صدای قشنگی دارد و به زبان محلی حرف می‌زند. میان پیام‌های شعارگونه‌اش، ترانه‌ای قدیمی پخش می‌کنند که راننده همراه آن زمزمه می‌کند.

 

غروب قشنگ و خنکی است. شهر، آرام و تار و همه چیز سرجای خود، به جز من که نمی‌دانم چرا ناگهان دست می‌برم و کرایه را حساب می‌کنم و باقی‌اش را بی آن‌که ببینم چقدر است باعجله پرت می‌کنم توی کیف و زیپش را نصفه می‌بندم تا زودتر پیاده شوم. و بقیه ی راه را بدون چتر روی آسفالت لیز و باران خورده، در حاشیه ی خیابان، زیر نور تیر چراغ برق ها پیاده طی کنم.

هنوز صد متر نرفته‌ام که می‌بینم جلوتر جمعیتی ایستاده‌اند. از دور چیز زیادی مشخص نیست و برعکس همیشه که این صحنه ها برایم اندکْ جذابیتی نداشته‌اند این‌بار کنجکاوم و نزدیک می‌شوم. سه ماشین تصادف کرده‌اند گویا که یکیشان در دم فرار کرده و حالا افسر سفید‌پوشی کنار آن دوماشین و صاحبانشان که یکی زن است و دیگری مرد، ایستاده. صاحب ماشین اولی زنی‌ است حدودا سی‌ساله . جذاب و ظریف با چشم‌های عسلی و موهای چتریِ براق. زن، قد بلند است و لاغراندام. پیچیده در پالتویی سفید با چکمه‌هایی شکلاتی که تا زانوهایش را پوشانده و خیلی خیلی قشنگ‌‌اند. من به نیم‌چکمه‌های از رنگ و رو افتاده‌ ی خودم نگاه می‌کنم که جلویشان پوست انداخته‌ و کهنه به نظر می‌آیند. تناسبی با تیپِ درهمْ‌پوشِ امروزم ندارند و می‌پوشم چون پاهایم در آن‌ها راحت و خوشحال‌اند و می‌توانم ساعت ها با آن‌ها خیابان‌ را گز کنم. نیم‌چکمه‌هایی که از جاکفشیِ آپارتمانِ مهین‌‌السادات برداشتم و هیچوقت پس‌اش ندادم.

 دوسال پیش بود یا سه سال‌پیش؟ خاطرم نیست اما سر سیاه زمستان بود شبی که مهین‌السادات سر شام تلفن کرد و گفت مدت‌هاست که دل‌تنگ است و دعوتم کرد به دیداری تازه در نبود شوهرش جواد. 

 

...

 

چله ی زمستان دو یا سه سال پیش:

 

راننده می‌پرسد: «فرعیِ اول، سمت چپ؟» در تاریکی ماشین کوله‌ام را زیرو رو می‌کنم و می‌گویم: «بله، انتهای کوچه پیاده می‌شم» و با نورِ چراغ قوه ی موبایل، دنبال کیف پولم می‌گردم. دودقیقه ی بعد روبروی ساختمان آجریِ چند طبقه‌ای پیاده می‌شوم. باران مورب و بی‌وقفه می‌بارد. دوتا از چراغ‌ های کوچه از کار افتاده‌اند و یکی هم به پت‌پت افتاده. تا چشم کار می‌کند گودی‌های کوچک پر از آب را می‌بینم و آسفالت باران خورده‌ای که به همت شرکت آب و بعدها گاز، چهل‌تکه شده. با احتیاط قدم برمی‌دارم که شُل‌آب، شتک نزند به کفش‌های روشنم. مهین طبقه ی دوم زندگی می‌کند. آسانسور خراب است و لامپ طبقه‌ی اول سوخته. هم‌زمان با من سه‌ دختر که از شباهت بسیارشان گمان می‌کنم خواهر هستند داخل ساختمان می‌شوند. هر سه آرایش مبسوطی به چهره دارند با سه مدل موی متفاوت. انگار که آمده‌ باشند عروسی. من عقب تر از آن‌ها حرکت می‌کنم. دختر میانی چاق است و کفش پاشنه ده‌سانتی به پا دارد. وقتی بالا می‌رود نفس نفس می‌زند. از طبقات بالا صدای آهنگ و دی‌جی می‌آید. دخترها مهمانان واحدی در طبقه ی سوم هستند.

 

...

 

زن شباهتی به آدمی تصادف‌کرده ندارد. نه که خونسرد باشد، یا طلبکارانه حق را به خودش بدهد. اما دستپاچه و مضطرب هم نیست. هر‌ از گاهی به بچه‌اش نگاه می‌کند که کنارش ایستاده و گیج و منگ با چشم های گرد به ماشینِ پکیده‌شان زل زده و دهانش می‌جنبد. توی دستِ راستِ پسربچه یک بلال است که نامنظم جویده شده.

آن دیگری که بغل افسر ایستاده مردی‌ است که تخمین سن‌اش، کار آسانی نیست. شکم بزرگ و صورت کشیده‌ای دارد با پوستی گندمگون. ریش پرپشتی دارد. نیمی از موهای محاسنش سفید‌ شده و‌چندتایی هم روی شقیقه‌هاش. با این حال جوان به‌نظر می‌رسد و پوستش هنوز چین نیفتاده. تیشرت آبی‌رنگی به تن دارد که به تنش گشاد است با شلوار جینِ طوسی رنگی که زانو انداخته. می تواند سی تا سی و شش هفت ساله باشد. مرد برخلاف زن، آشفته است و ملتهب و عرق کرده از افسرِ چهارشانه ی بغل‌دستش چیزهایی می‌پرسد.

 

...

 

فقدان

 

مهین‌السادات پیراهن سبز‌آبیِ تیره ی بلند و گشادی به تن کرده با خال‌های سفیدِ درشت که خط های مورب زرد دارد . رگه های زردِ خاکیِ غوطه‌ور در سبزِ دودی...سبزِ کبریتی! کک‌ومک روی بینی‌اش، موهای کاراملیِ روشن و تابیده روی مهره‌های گردن با آن دست‌های استخوانی، او را بیشتر شبیه دخترکان اروپایی کرده‌اند تا یک زنِ شرقیِ خانه‌دار.

خانه را قشنگ چیده‌است. در سمت چپِ جایی که من نشسته‌ام، روی میزی، کنار دیوار، ردیفی از قاب‌های چوبیِ رنگی است. و روبرویم، گوشه‌ ی هال، کتابخانه ی کوچکِ استخوانی و کنارش یک صندلیِ راک به همان رنگ. مهین شیرینی‌ ها را از توی فر در می‌آورد. 

سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم: « خونه‌ات خیلی قشنگه مهین. بهت نمیومد انقدر خوش سلیقه باشی»

 

می‌خندد و می‌گوید: « سلیقه ی جفتمونه»

 

«روزایی که عسلویه‌ست چجوری سر خودتو گرم می‌کنی؟»

 

«با کتاب و تلویزیون. خوبیِ جفتشون اینه که آدمو غرق می‌کنن تو خودشون. کمتر فکر و خیال می‌زنه به سرت»

 

از طبقه ی سوم صدای جیغ و قهقهه می‌آید.

 

می‌پرسم: «مهین بالا چه خبره؟»

 

می‌گوید: « تولد زن همسایه‌مونه. یه‌ ماه دیگه بچه‌دار می‌شن. دیروز می‌گفت دیگه بعد از این، وقتم صرف بچه‌م میشه. این دم آخری یه تولد بگیرم تو دلم نمونه لااقل. »

 

مهین خم شد و ظرف میوه را گرفت سمتم: « منم دعوت کرد دیروز»

 

پرتقالی برمی‌دارم: « نکنه بخاطر من نرفتی؟ می‌گفتی فردا میومدم خب»

 

با سیب سرخی توی دست ولو می‌شود روی مبل: « نه‌بابا. تو جمعی که غریب باشم معذب‌ام»

 

...

 

مرد سرش را داد عقب و نگاهی به ماشین انداخت. افسر داشت با زن حرف می‌زد. مرد برگشت سمتشان و صداش را کمی بلند کرد :« مقصر پرایدیکو بید که در رفت کره‌خر .» و دستش را زد به کمر و دوباره سرش را چرخاند سمت ماشین‌ها.

افسر چهارشانه‌ ی سفیدپوش که ریش کم‌پشتی دارد می‌پرسد: « پلاکشم ورنداشتین؟»

 

...

 

مهین حرف می‌زند. انگشت‌های باریک و ظریفش را نگاه می‌کنم. حلقه‌ای که جا باز کرده‌است. لب‌های سفید و خشکی‌زده‌ را. گودیِ استخوان ترقوه‌اش در نزدیکی یقه. موهای بلوندش را. ردِ صورتیِ النگو ها روی ساعد دستش. حرف می‌زند. اما نه مثل همیشه که با هیجان دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد. 

فیلمی گذاشته‌بودیم توی دستگاه و شیرینی‌ها را با لیوانی چای داغ، خِلط لواشک‌ها می‌خوردیم. ساعتی بعد، شام برایم اسنک ساخت با پنیر اضافه و سیب‌زمینی و نوشابه ی سیاهِ کوکا هم ضمیمه‌اش. 

کنار پیش‌خوان، خاطرات پشت‌سرهم از دهانمان نشت می‌کرد و آن بالا مهمانانِ همسایه‌ای که هشت ماهه آبستن بود با ریتمی معین نعره می‌زدند. گفته‌بودم کاش به صاحب‌خانه مجالِ رقص چاقو بدهند. مهین پوزخندی زده‌بود و من معذب شده‌بودم. خنده‌ای نبود که از شیطنت‌های دخترانه‌مان نشئت گرفته‌باشد. که سرخوشانه و بی‌پروا و از ته دل باشد. یک‌جور خاصی از زنانگی قاطی‌اش بود که نمی‌فهمیدم. مهین دلش تنگ بود. هوای جواد را کرده‌بود. من را هم خواسته بود که یک‌طوری حواسش را پرت کنم از حجم سکوت آن خانه‌ی خوش رنگ و لعاب. گوشی باشم برای دور ریختن هر آنچه که تلنبار شده بود روی سینه‌اش. التیام و مرهمی بر جراحت‌های عمیق دلتنگی‌اش...

 

وقت رفتن چندتا شیرینی گذاشت توی ظرفی و داد دستم.

 

گفتم: «تعارف نمی‌کنم مهین. دستت درد نکنه. لازم نیست واقعا»

 

«برای تو نیست که اصلا. ببر برای بهراد.»

 

«خب نگه دار واسه جواد... ‌»

 

«تا پنج روز دیگه خراب میشن حیفه. واای...چقدر تعارف می‌کنی تو ...»

 

خندیدم و در حینی که مهین در آپارتمان را باز می‌کرد، ظرف را جا دادم توی کوله‌ام. توی درگاهِ آپارتمان، چشم دواندم که کفشم را ببینم. نبود.

 

گفتم: «اِ...نیستش! »

 

مهین پرسید: ‌«چی نیست؟»

 

«کفشم نیست.»

 

مهین گفت: «مگه میشه. شاید گذاشتی تو جاکفشی . وایسا ببینم»

 

و هر دو خم شدیم تا بین آن ‌همه لنگه کفشِ چسبیده به هم، یک جفت آل‌استار سفید پیدا کنیم . 

 

تولد تمام شده‌ بود و از طبقه ی بالا صدای جاروبرقی می‌آمد. دیگر کسی خودش را به در و دیوار نمی‌کوبید و از آن صداهای عجیب‌و‌غریبِ کشدار خبری نبود.

 

گفتم: «من اصلا تو جاکفشی نذاشتم که. همین جلوی در آپارتمانت درش آوردم اومدم تو. بیخود نگرد. دزدیدنش.»

 

«نه بابا»

 

گفتم: «پس چی شده؟»

 

مهین چندثانیه خیره شد به ورودی. چشم‌هاش چرخید سمت جاکفشی و با تردید و مکث نگاهش رفت سمت طبقه ی بالا و گفت: «اولین‌باره بخدا. همسایه‌هامون اینجوری نیستن اصلا»

 

ته ابروهایم را انداختم بالا و گفتم: «حالا با چی برم خونه؟»

 

مهین خندید: «نترس. پابرهنه نمی‌فرستمت خونتون» ودوباره خم شد روی جاکفشی.

 

لب ورمی‌چینم و می‌گویم: « تو که یه سایز بزرگتر از من پا می‌کنی.»

 

مهین‌السادات یک جفت نیم‌بوتِ قهوه‌ای از جاکفشی درآورد با چهار تا کفیِ کفش. توی هر کدامشان دوتا کفی انداخت و گفت: «بپوش ببینیم کارتو راه میندازه امشب یا نه...»

 

...

 

استیصال

 

غروب است. این‌همه راه آمده‌ام بلال بخرم. شاید هم بلال بهانه است و اصل چیز دیگریست. از همهمه ی تصادف فاصله گرفته‌ام. روبرویم مردِ سبزه‌رویی بلال ها را گذاشته روی آتش و گوشه ی بساطش سطل سفیدی دارد لبالب از آب‌نمک. کمی دورترک، زن و شوهری بساط باقلا راه انداخته‌اند. و چه بویی از هر دو سو...

می‌خواهم بلال بخرم اما تصویر پسربچه مثل باران چند دقیقه پیش، می‌چکد جلوی چشم‌هام و با دهانی باز که تا خرخره از ذرت جویده شده انباشته است می‌زند زیر گریه...

بی ذره‌ای کشمکش با آنچه پیش از آن لحظه، دل‌خواه و میلم در تمنایش بوده، باقلا می‌خرم و همانطور که کاسه‌ی داغِ پلاستیکی را توی دستم جابجا می‌کنم و حواسم جمع است که آبش نریزد روی لباسم به مرد باقلا فروش با خنده و خجالت می‌گویم: « ببخشید، قاشق چی پس؟»

مرد که انگار سوال مزخرف و سوسول‌طوری پرسیده باشم نگاهم می‌کند و با مکث می‌گوید: «دستِ مبارک!»

 

...

 

بیرون باران تازه بند آمده بود. کوچه خلوت و تاریک بود و مغازه های آن‌طرف خیابان یکی درمیان تعطیل شده‌بودند. دوتا بچه گربه زیر ماشینی خودشان را مچاله کرده و خوابیده بودند. چراغ کنار ساختمان دیگر پت پت نمی‌کرد. از پشت و پسله‌های سطل آشغال کنار جدول صدای خش‌خش می‌آمد. همه‌جا و همه‌چیز، خیس و باران خورده و آب‌چکان بود و نسیم خنکی بوی گندِ فاضلاب را توی فضا پخش می‌کرد. مهین‌السادات آمده بود توی بالکن و از بالا نگاهم می‌کرد. کلاهم را انداخته بودم روی سرم و زیپ بارونی‌ام را تا ته کشیده بودم بالا. غصه ی کفش‌های سفیدم را می‌خوردم و دست‌هایم را توی جیب مشت می‌کردم. لب‌ِ پایین را می‌گزیدم و به سمندی که داشت از سر خیابان می‌پیچید توی کوچه و روی تابلوی سقفی‌اش نوشته بود آژانس همشهری نگاه می‌کردم.

 

 

گلاویژ نوشت: از رفقای روزهای دور(خیلی دور)، کسی مانده که هنوز اینجا را بخواند؟

 
گلاویژ | ۲۹ اسفند ۹۷، ۱۴:۵۸ | نظر بدهید

._129_. ویران‌سرای دل را گاه عمارت آمد.

حالا عصر است و استخوان کتفم تیر می‌کشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس می‌کشد. نشسته‌ام گوشه‌ی هال و تکیه داده‌ام به دیوار سرد و نم‌دار. دارم سوهان می‌خورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان می‌کند ماجرای شیطنت‌های صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف می‌‌کنم . درِ بالکن نیمه‌باز است و سوز سردی درز می‌کند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمی‌پوشم و کم پیش می‌آید آستینِ مانتو و پیراهنم بلند باشد. حالا اما سردم شده . استخوان کتفم تیر می‌کشد و سر‌انگشت‌هام چرب است. دست‌ام را زیر شیر با مایع‌ ظرف‌شویی می‌شورم و خشک می‌کنم. دولا می‌شوم و پتویِ مستر را تا زیر گلویش می‌کشم بالا . مامان لباس های خشک‌ را از روی بند برداشته. کپه کرده و انداخته روی مبل. از میان لباس‌های انباشته روی هم، تی‌شرت و شلوار سورمه‌ای خودم با لباس‌های مستر را می‌کشم بیرون. می‌برم توی اتاق. تا می‌کنم و می‌گذارم توی کشوها. از چو‌ب‌لباسی گرم‌کنِ کِرِم یا شیری‌رنگم را که سوغات فرزانه است، برمی‌دارم و می‌پوشم. فریده‌خانم ، چند دقیقه قبل تکست داده که وقت دارم به مریم دیکته بگویم یا نه. از سه‌ماه پیش که دوقلوهایش را به‌دنیا آورده، دختروسطی‌اش سه‌ روز در هفته خانه‌ی ماست. آخر هفته‌ها هم می‌رود پیش خاله‌اش. من تکالیفش را چک می‌کنم و بهش دیکته می‌گویم . دخترش مریم کم‌رو و خجالتی اما باهوش است. 

برایش نوشتم تمام دیشب را بیدار بود‌ه‌ام فریده‌جان. امروز هیچ‌ خوابم نبرده و خلقم ناخوش‌ است. جوابی نمی‌دهد. گوشی را سایلنت می‌کنم و می‌روم که برای خودم کمی چای بریزم.

صبح مستر را برده بودم آزمایشگاه. وقتی توی ماشین ، بندِ کفشم را سفت می‌کردم یادم افتاد کلاهش را توی خانه جا گذاشتیم . نصف راه را رفته‌بودیم و نمی‌ارزید برگردیم. پیاده که شدیم هوا نیمه‌ابری بود .بغلش کردم و باعجله دویدم آن‌طرف خیابان. پله ها را رفتیم بالا و به محضی که از در آزمایشگاه وارد شدیم دیدم گردن کشیده و سرش را چرخانده سمت در و گیج و مبهوت نگاه می‌کند. دفترچه‌اش را تحویل دادم و آمدیم روی صندلی‌های ردیف اول نشستیم. مستر متفکرانه و کنجکاو برگشته‌بود به در آزمایشگاه نگاه می‌کرد. بغل‌دستمان، زن و شوهری سال‌خورده نشسته‌بودند. با لباس های مرتب. مرد کت‌ و شلوار آبی رنگِ اتوکشیده‌ای به تن داشت با کفش‌های چرمیِ براق و زن ، مانتوی لیموییِ خوش‌دوخت با جیب‌های طرح‌دار و شیک و کفش‌های طبی‌اش را با روسریِ ساتنِ کِرِم ست کرده‌بود. چندتار طلایی که از فرط دکلره در طی سالیان سوخته و نازک شده‌‌بودند به عمد یا غیر عمد افتاده‌بودند روی پیشانیش و اگر از رژلبِ قرمز پررنگش فاکتور بگیریم آرایش نیمه‌ملایمِ قشنگی به چهره داشت. مرد قد بلندی داشت با کمری تقریبا خمیده . از پشت عینک طبی ، چشم‌هایش درشت جلوه می‌کردند و حالت و رنگ موهاش ، آدم را یاد پشمکِ سفید می‌انداخت. زن سال‌خورده‌تر به نظر می‌رسید. اضافه وزن داشت و پلک‌هاش فرو‌افتاده‌ بود. پوست دستش آن‌چنان پُرچین و نازک و رگ‌هایش غالبا برجسته و برآمده. مرد با یک دست عصایش را نگه داشته و دست دیگرش را گذاشته بود روی پای همسرش. چند لکه ی قهوه‌ای، شبیه کک‌ومک و در اندازه‌ای بزرگتر از آن هم پشت دستان هردوشان دیده می‌شد. هردو با لبخند به مستر نگاه می‌کردند . زن نوازشش می‌کرد و مرد اسمش را پرسید. مستر اهل معاشرت نیست خیلی. سه‌چهار دقیقه بعد در چندقدمیِ در ورودی ایستاده‌بود و‌ سعی می‌‌کرد باز و بسته‌شدن خود‌به‌خودیِ‌ در را آنالیز کند. نگاهش می‌کردم. سرامیک‌های کفِ راهرو از تمیزی برق می‌زد. زنِ سال‌خورده‌ی بغل‌دستم گفت :« یوقت لیز نخوره...» صدایش کردم. نیامد. کم‌کم با احتیاط به در نزدیک می‌شد. در باز شده‌بود. مستر رفت وسط در کشویی ایستاد و تکان نخورد. در، چندلحظه‌ای در همان حالت ماند و ناگهان بسته‌شد. مردِ سال‌مند گوشه ی چشم‌هایش را جمع کرد و گفت:« آخ آخ...» همان لحظه یکی از آن‌طرف صدایشان کرد و رفتند برای آزمایش. مستر را از میان در کشیدم بیرون و آوردم کنار خودم. نشاندمش روی صندلی. با دسته کلیدم که عروسک کوچکی است شروع کردم به قصه ساختن. حدود هشت‌دقیقه نشستیم تا نوبتمان شد. توی اتاق گفتند روی صندلی بنشینم و مستر را بگذارم روی پاهایم. آستینش را که زدند بالا فهمید خبری است. کش را که گره زدند بی‌قراری کرد و نوک سوزن را که دید بغضش ترکید. سی‌ثانیه ی بعد وسط جاری شدن آبِ بینیش و سیل اشک‌ها که از گونه‌هاش سر می‌خوردند و می‌افتادند روی یقه‌اش، صاف در چشم‌های آن مردی که خونش را در شیشه کرده‌بود زل زد و با لب و لوچه‌ی آویزان گفت «اَلزَنگ». من؟ آب شدم از خجالت. بعد که دیدم فحشش را متوجه نشدند ، به روی خودم نیاوردم. بغلش کردم و دور شدم.

از آزمایشگاه که زدیم بیرون، ساعت نزدیک یازده بود. ابرها در آسمان یک‌جا بند نمی‌شدند و گاهی به آفتاب مجال تابیدن می‌دادند. مستر با گونه‌های سرخ، نفس‌بریده و بلندبلند گریه می‌کرد. تمام صورتش را فرو کرده‌بود توی روسریِ گران‌قیمتی که دومین بار بود سرم می‌کردم و آبِ دماغش را می‌مالید بهش. هردومان گرسنه بودیم و من عطش داشتم. دهانم خشک بود وطعم تلخی می‌داد . تصور عطش شدید در هوای خنک و نیمه‌ابری کمی مضحک و ناباور است ولی در آن لحظه حس می‌کردم چند جرعه آب اثر چندانی در رفع تشنگی‌ام نداشته باشد. لذا رفتیم فروشگاهی که نزدیک آزمایشگاه بود و بعد از بالا‌وپایین کردن قفسه‌ها و ریخت‌وپاش‌های مستر ، لج‌کردنِ من و پای کوبیدن‌های او، با دوتاکلوچه ، چیپس ، آب‌میوه ، آب‌معدنی و چندتالواشک اسنپ گرفتیم و برگشتیم خانه. 

تمام راه ساکت نشسته بود روی صندلی ماشین و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و کلوچه می‌خورد.

جلوی درب آپارتمان درست وقتی که کلید را درون قفل چرخانده و خم شده‌بودم تا کفش‌های هردومان را دربیاورم بوی نامطبوعی مشامم را پر کرد. کسی خانه نبود و می‌دانستم تا ظهر تنهاییم. از وقتی بیدار شده بودم دومین باری بود که در موقعیت انجام شده قرار می‌گرفتم و این غمگینم می‌کرد. عوض کردن پوشک درحالت عادی هم کاری نیست که آدم‌ها طبق میل خود انجام دهند آن‌ هم درخانه‌ای که شستن پای بچه آداب خاص خودش را دارد . چکمه ی سفید گوشه ی توالت و پیش‌بندِ بلندی که شبیه‌اش را در هیچ بازاری نخواهی یافت چون تولید‌خانگی است و بازیافت شده از بقایای بیلرِ جین دوران نوجوانیِ من که پشتش( آن‌قسمتی که با پیراهن و شلوار تماس دارد) با پلاستیک ضخیم و کلفت دوخته شده . و از جهت بلندی و ضخامت آدم را یاد پیش‌بندِ چرمین کاوه ی آهنگر می‌اندازد. این همه احتیاط و وسواس برای عدم تراوش قطره‌ای آب به لباس و نجاستِ احتمالی‌ می‌ارزد به تحمل سنگینی پیش‌بند و فشار آمدن به کتف؟ به پیچ خوردن پا در آن چکمه ی بزرگ و گشادِ بالاآمده تا زانو؟


چند دقیقه بعد کرکره‌ها را کنار زده‌ام. کتری گذاشته‌ام روی گاز تا جوش بیاید. یک مشت آجیل را در کاسه ی چینی ریخته‌ام. سیب و خیار پوست گرفته‌ام. لم داده‌ایم کف زمین. یک بالشت زیر سر مستر و بالشتِ دیگر زیر آرنج من. چیپس و آجیل و میوه می‌خوریم و کارتون تماشا می‌کنیم ...

شب:

پیشانیم درد می‌کند . هنوز بیدارم و پشیمان از پیامی که به فریده خانم دادم. 

مدت‌هاست که ایمیل‌هایم را چک نکرده‌ام و حالا یکی یکی دارم باز می‌کنم و جواب می‌نویسم. دوایمیل هم از صفورا گرفته‌ام. اولین نامه‌اش را روزهای آخر آبان نوشته و برایم فرستاده .شرح حالی از ماه‌های اخیرش است. از دانشگاه و دوستانش حرف زده. از دوست‌پسر سوئدی‌اش. از نحوه ی آشنایی و کیفیت رابطه‌شان. چند عکس هم ضمیمه ی نامه کرده‌است . با دقت عکس‌ها را نگاه می‌کنم. موهایش را رنگ کرده‌است. توی عکس‌ها خوشحال است و آرام.  ایمیل دوم را یک‌ماه پیش فرستاده. کوتاه است و در چند کلمه نوشته «سایه‌ت سنگین شده...»

دارم برایش تیتروار از خودم می‌نویسم :

« ...از یکشنبه‌ای که بی‌کار شده‌ام چندهفته گذشته. روزهای سخت بسیاری را پشت سر گذاشته‌ام . درمحل کارم تنش‌هایی را تحمل کرده‌ام . شب‌های بی‌شماری به ستوه آمدم. در یک عصر معمولی مادربزرگم ترکمان کرد و هزاران دقیقه را در رخوت و رختخواب سپری کردم... 

حالا نسبت به ماه‌های پیش آسوده‌ترم. هشت کتاب خوانده‌ام و اکانت گودریدزم را دوباره احیا کرده‌ام. درس نخوانده‌ام هیچ! قصدش را هم ندارم. لطفا نپرس چرا. آن نهالِ سبزِ‌ نوپایِ امید روزی در دلم خشکید . نابود شد و ناپیدا. و نمی‌دانی تا چه حد دلم لک‌ زده برای آن‌روزها، آن سرخوشی‌های جوانی ، آن حواسِ جمع. آن دویدن‌های سختِ بی‌حاصل . با خودم کنار آمده‌ام که نخِ قرقره را رها کنم و دست از تقلا بردارم . بااین‌حال لحظه‌هایم مطلقا سیاه‌و‌سفید نیست. مستر، نسخه ی تسلی‌بخش من است. مدام خلوت‌ام را بهم می‌زند. روزها با هم بازی می‌کنیم و شب ها زیر پتو بلند بلند عموزنجیر باف می‌خوانیم. گاهی هم با ماژیک‌های کهنه و نیمه‌خشکم نقاشی می‌کشیم روی دیوار‌های اتاقمان، روی درهای کمد، روی کاغذدیواریِ ورآمده ی پشت در انباری که قبل‌ترها آشپزخانه بوده. صبح‌ها لقمه‌ی ارده و عسل می‌دهم دستش و عصرها بر سر سهم بیسکویت و لواشک چانه می‌زنیم. دیروز توانست تا عدد هفت را بدون اشتباه بشمارد. بعد، از ذوق زیاد برایم شعر خواند. از سرگرمی‌های این روزهایم یکی هم ضبط صدای مستر است به وقت شعر خواندن... داشت یادم می‌رفت، تازگیها یک تار موی سفید هم نزدیک پیشانیم روییده. اولین تار سفید به وقت بیست‌ و دو سالگی و به وقت همه‌ی عمر. اولین‌هایم را همیشه دوست داشته‌ام. با این یکی هنوز کنار نیامده‌ام اما. بس که عمود می‌ایستد و به هیچ صراطی مستقیم نیست...»


گلاویژنوشت: عنوان را از غزل ۱۷۱ حافظ وام گرفته‌ام.


گلاویژ | ۲۴ بهمن ۹۷، ۰۱:۰۸ | نظر بدهید
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان