یاسمین از من خواسته به زندگی برگردم و متوقف نشوم. تمام این دوروز سعی کرد انگیزه را در من برای ادامهی مسیرم زنده کند. کاری که همیشه من برایش انجام دادهبودم. و شاید میخواست حالا جبران کند. و من هربار پس راندم و به تکرار بهانه آوردم که نه. حالا نه. نمیتوانم. سرم بازار مسگرهاست. اصلا ولم کن. به کار خودت برس. موفقباشی و تمام. و او هربار رهام نکردهبود و چندساعت بعد حالم را پرسیدهبود و سررشتهی بحث را باز یافتهبود. دیشب دوش آب گرمی گرفتم و حالم کمی بهتر شد. این را آخرشب به یاسمین هم گفتم اما نگفتم که خودم هم از این وضعیت رقتبار خستهام. و دیگر نمیکشم. دیروز، نزدیک غروب برای چندمین بار بغض در گلوگاهم جان گرفت. فکر میکردم باز هم گریه خواهم کرد. خودم را کشتم و دوقطره هم نیامد که نیامد. و بغض لعنتی همانطور ماند که ماند. تازه فهمیدم در این دهروز با چشمهام چه کردهام و چه رُسی از غدههام کشیدهام. شاید فکر کنید دارم زیادی شلوغش میکنم. هوم. خودم هم همین فکر را میکنم. من را تا این سن در جمع خانواده و فامیل به کینهتوزی و سنگدلی میشناختند. همان که در ختم پدربزرگش گریه نکرد و در ختم مادربزرگش چشمهایش را زیر دستمالکاغذیِ دولایهای مخفی کردهبود. به پیشانیاش چین انداختهبود. و گهگاهی سرش را به سمت پایین تکان دادهبود تا بقیه ببینند که او هم بالاخره غمبادِ گلویش شکسته و دارد ریزریز گریه میکند. نه اینکه از مرگ جد و جدهام اندوهگین نبودهام اتفاقا برعکس داشتم از غصه دق میکردم. و بغض هم مدام در گلوگاهم در رفتوآمد بود. اما این غدههای اشکی. این غدههای لعنتی انگار خوابشان بردهبود. توصیف بهتری به ذهنم نمیرسد. چون کمی بعد، مثلا از مراسم چهلم به بعد، که تازه به عمق فاجعهی رخ داده پی میبردم. کمکم بیدار میشدند. از دوقطره تا هایهایِ از سر دلتنگی در خلوت و دور از چشم همه. با این اوصاف، من برای سردار سلیمانی در آن چندروز گریه کردم و یکی در سرم هروله به راه انداختهبود. خبر کرمان را که شنیدم هروله تپید و دیگری در سرم موری خواند و من باز گریهام گرفت. و بعد به خودم آمدم دیدم ساعت از سهشب گذشته و موشکها دارند پرتاب میشوند و من دلم گرفته و اینبار برای سربازان آمریکایی درون پایگاه گریه میکنم! بعد دویست نفر دیگر هم مردند. و من دیگر حس میکردم سرم بازار مسگرهاست. و از فرط گریه سرسام گرفتهام. اگر پیاماس احاطهام کردهبود یا در حال عبور از دورهی تخمکگذاری بودم همه را میانداختم گردن هورمونها... تصمیم گرفتهام توییتر را رها کنم و به زندگی برگردم. من دارم متوقف میشوم.
لبخند ...
۲۲ دی ۹۸ , ۱۴:۲۶
۲۲ دی ۹۸ , ۱۴:۲۶
تصمیم درستی گرفتی. منم تحمل فضای توییتر رو نداشتم و چند سال قبل رهاش کردم.
بذار غده های اشکی راحت باشن، مهم نیست بقیه چی میگن. بذار هر وقت راحتن خالی شن.
تمام دیروز قلبم درد میکرد و همهش حس میکردم الانه نفس کم بیارم. دلم نمیخواست فراموش کنم ولی خودمو مجبور کردم که فراموش کنم. خودمو مجبور کردم که باور نکنم. ذهنم نره سراغ حادثه. شاید یه روز دیگهای بقیه گریههامو کردم. الان دیگه توانشو نداریم. هیچ کدوم ما آدمای ایتروزا دیگه این غمو برنمی تابیم.
یاسمین
۲۴ دی ۹۸ , ۲۰:۲۰
۲۴ دی ۹۸ , ۲۰:۲۰
یه چیزی بگم؟؟؟؟
باور میکنی تنها چیزی که تو ذهنم نبود جبران بوده.
من با تمام قلبم دوستت دارم...و برام سخت بود اونشکلی ببینمت دختر قشنگم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
درباره من
بالاخره یکروز از خواب بیدار میشوم و میبینم مرده ام، و درحالیکه آفتاب بر پردههای اتاق کارم میرقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دستنوشتههایم از من میپرسند: «ما چه خواهیم شد؟»
حسین رسولزاده
.
.
گلاویژ نام ستارهای ست که در شبهای تابستان نمایان میشود؛ ستارهی سهیل.
حسین رسولزاده
.
.
گلاویژ نام ستارهای ست که در شبهای تابستان نمایان میشود؛ ستارهی سهیل.
موضوعات
پیوندها