._183_. ت مثل...

به خانه که رسیدم زن بیدار شده بود. روی مبل نشسته بود.‌ سر تا پایم خیس و آب‌چکان بود و تنم بوی دود می‌داد. به من گفت: «تقصیر تو نیست.»

حالا درست ده سال از آن روزها گذشته. تمام این هفته را به این پرسش اختصاص داده‌ام. هر جا که رفته‌ام. هر جا که نشسته‌ام و در پی‌اش برخاسته‌ام. میان گفت‌وگو‌ها، درس‌خواندن‌ها، سر کلاس و یادداشت‌برداری‌ها و حتی وقتی پرونده‌های خسارت درمان را ثبت می‌کردم و وقت سر خاراندن نداشتم. به این پرسش سخت، به پاسخی که باید می‌دادم و دلم می‌خواست مو لای درزش نرود. نمی‌خواستم چیزی از سر رفع تکلیف بنویسم. و حالا انگار این‌طور شده... پاسخی در کار نیست و اگر وقت و حوصله‌اش را ندارید این صفحه را ببندید و بروید پی زندگی‌‌تان...

من می‌خواستم دختردار بشوم، بعد فکر می‌کردم که می‌توانم مادر لایقی باشم؟ می‌توانم ارزش‌های زندگی را در حالی‌ که هنوز به درستی دریافتشان نکرده بودم به تو انتقال دهم؟ از خودم می‌پرسیدم آیا تو به قدر من رویاهایت را، این موهبت‌های تکرارنشدنی را پاس می‌داری؟‌ آیا به قدر کافی اهل کوششی؟ آیا می‌‌توانی از لای چروک‌های دست و صورت آدم‌ها، رد زخم‌های عمیق روی پوستشان، غبغب گردنشان، نحوه‌ی راه رفتن و تکلمشان، زیبایی‌ها را دریابی؟ آیا به قدر کافی اهل مشاهده‌ای؟ آیا دوربین خودت را خواهی داشت یا قرار است زندگی را از دریچه‌‌ی نگاه دیگران به تماشا بنشینی... می‌ترسیدم که کلیشه‌های متعفن که هنوز دست از سر ما برنداشته‌اند، دست و پایت را ببندند و لذت اندیشه‌ی عمیق را از تو بستانند. از خودم می‌پرسیدم می‌توانم مادر لایقی باشم؟ و بعد پرسش بعدی: مادر لایق بودن یعنی چه؟ چه کسی این معیارها را چیده؟ آیا من می‌خواهم نسخه‌ی دیگری از خودم را بزایم؟ و آنگاه که شبیه من شد و توانستم گلاویژ را در آینه‌ی وجود او ببینم اشک در چشمانم حلقه خواهد زد و ایستاده برای این شایستگی مادرانه‌ام کف خواهم زد؟! آه، که چه شایستگی خودخواهانه و حقیرانه‌ای...

من می‌گفتم که کاش پسر بودم و به پسران اطرافم، به آن‌ها که آزادانه تنی به آب می‌زدند، غوص می‌کردند و روی قایق‌ها می‌جهیدند و از لنج‌ها آویزان می‌شدند غبطه می‌خوردم. می‌گفتم پس این یگانه میراث پدرانم را به چه کسی خواهند سپرد؟ من ناخدازاده بودم، پدرم و پدرش و پدر پدرش و پدربزرگ پدرش نیز... من قایقی بی‌میداف بودم؟ قطع‌کننده‌ی این زنجیره؟ من می‌خواستم جاشو باشم و بعدش ناخدا، و نمی‌توانستم باشم. چون کلیشه‌ها را به آسودگی نمی‌توان کنار زد. خاصه اگر در شهر کوچکی زندگی کنی که واویلاست. تابوشکن‌ها، گاو پیشانی‌سفیدند گلاویژ، بنشین روی سنگ‌های سرد اسکله‌ و به لنج‌های زنگ‌زده‌ای خیره شو که قرار نیست جاشوی هیچ کدامشان باشی. قرار نیست سوار بر آن‌ها، به آب‌های دور بروی، به نزدیکی منجنیق‌های عربستان، آنجا که آب‌ها سیاه اند و اگر نخستین سفرت باشد، از رعبِ هیبت و عمقی که فراتر از هر تصوری است حتی قدم زدن روی عرشه هم برایت دلهره‌آور است. من در حسرت خوابیدن روی عرشه بودم، حسرت آنکه رویش بنشینم در سینی‌های بزرگ ‌‌‌و گرد، همراه با دیگر جاشوها غذایی بخورم. بایستم رویش و تورها را به صبر بکشم بالا. عرشه، آن آخرین مفرّ و مأوای جاشوها به وقت غرق‌شدگی که همیشه بوی دریا و ماهی و جاشو می‌دهد، نام دیگر حسرت من بود... می‌گفتم که دست‌هایم از میراث پدرانم خالی خواهد ماند و چیزی ندارم که به دخترم بدهم جز یک اسم، که آن هم  «عرشه» است.

من می‌خواستم و می‌خواهم که تو عرشه باشی. بعد یک روز از خودم پرسیدم که آیا این به تنهایی کافی خواهد بود؟ من داستان اسم تو را برای دیگران نقل کرده بودم و هر بار از خودم می‌پرسیدم آیا این یک ارزش است؟ این تمام چیزی است که دریافتش خواهی کرد؟ نسرین به من گفت که این رویا را پاس بدارم و برایش بکوشم. من ابتدا اعتنایی نکردم چون می‌دانی؟ مادرت سرشار از خواستن‌ها و نرسیدن‌هاست. نسرین و‌ چارلی به من می‌گفتند: « ناخدا، ناخدای کوچک.» و همه می گفتند این واژه‌ی ثقیل به تنم می‌نشیند؛ پس یک روز تصمیم گرفتم که از روی سنگ‌های سرد اسکله برخیزم و کلیشه‌ها را کنار بزنم. من تمام این چند ماه را به گفت‌وگو و بحث گذرانده‌‌ام و حالا... حالا که زن و مرد همراه شده‌اند قرار است در آینده‌ی نزدیک ملوان بشوم. قایق خودم را خواهم داشت و به آب‌های دور خواهم رفت. این کار را اول برای خودم و بعد برای تو انجام می‌دهم. عرشه، آیا جست‌وجوگری را ارزش می‌پنداری؟! آیا این را از من می‌پذیری؟!

این تمام فانتزی ذهنی من از مادر شدن بود. حالا اما دارم با تردید این‌ها را می‌نویسم. چون می‌دانی ظرف روح من بزرگ نیست. لااقل اندازه‌ی ظرف روح زن نیست. و مادری دردهای عجیبی دارد. من همچنان آن روز را به‌ خاطر دارم. تمام ذوق و شوقی که برای کوتاهی موهایم داشتم. آن موهای لعنتیِ منحوس. همیشه از خودم می‌پرسم اگر آن روز به زن یا مرد گفته بودم که از سر شتاب، داروی اشتباهی به خوردش داده‌ام چه رخ می‌داد؟ آیا تیرداد زنده می‌ماند؟ زن به من گفت که او بیمار بود و همه می‌دانستیم که دیر یا زود از دستمان خواهد رفت و تقصیر تو نیست. من اما به رغم آنکه بعدش دانستم چه کرده‌ام از سر ترسی که آمده بود در من،‌ سکوت کردم. نه، این تقصیر کوچکی نیست. زن هرگز حقیقت ماجرا را نفهمید، اینکه تمام آن یک هفته‌‌ای که در خانه افتاده بودم و مدرسه نمی‌رفتم، فقط برای غم از دست‌دادگی نبوده. می‌خواستم بگویم که من این غم را به تو دادم. به مرد دادم. و برای همیشه خودم را نابود کردم. اما هرگز جرأت و جسارتش را نداشتم. ظرف روح زن خیلی بزرگ است و من ارزش تاب‌آوری را آن طور که شایسته بود از او دریافت نکرده‌ام.

یکی از بچه‌ها دیشب پرسید: «الله اکبر می‌گویید؟» و من گفتم حتی نمی‌خواهم بشنومش. من سال‌هاست که نمی‌خواهم بشنومش. از آن شبی که موهایم را تازه کوتاه کرده بودم و در حیاط با محمود، الله اکبر می‌گفتیم و غش غش می‌خندیدیم که یکهو صدای زن آمد، دیدم که با چه هراسی ایستاده بود بالای سرش و کاری از دستش برنمی‌آمد، کاری از دستمان برنمی‌آمد... من آن ثانیه‌ها را دیدم و ماتم برده بود. بعد که جسم بی‌جان تیرداد را به شتاب بردند بیمارستان، من باز در حیاط ایستاده بودم. نمی‌توانستم نفس بکشم. وحشت‌زده گریه کردم. نه برای تیرداد. برای خودم. فکر می‌کردم دارم می‌میرم. و نمی‌خواستم بمیرم. دست و پا می‌زدم. مثل تیرداد. این غریزی‌ترین واکنش انسان در مواجهه با مرگ. تلاشی بیهوده برای بقا. مبارزه علیه تمام‌شدگی. محمود داد می‌زد که دهانت را باز کن. که نفس بکش! و فکم را گرفته بود و تکان می‌داد. عاقبت روی آن سرامیک‌های سرد و خاکستری نفس کشیدم. عمیق‌ترین نفس عمرم را. نفس کشیدم و هق‌هق کردم. یک مرد از توی کوچه برای آخرین بار فریاد زد الله اکبر و من به انفجار نورها در آسمان نگاه کردم. انفجار باشکوه و محوشدگی زودهنگام و غم‌انگیزشان...!

بعد‌،‌ یک هفته به مدرسه نرفتم.  و آرام آرام دانستم که سخت‌ترین مرحله، شب فاجعه و روز بعدش نیست. اصل قضیه، شب‌های بعد از فاجعه است. شب‌های ته‌نشینی زن است. آگاهیِ بعد از ادبار است. آن فقدان پررنگ‌شونده و شوم... خاصه وقتی آداب سوگواری ندانی، دلت باد می‌کند عرشه‌ام...

ظهر ششمین روز، در گوشه‌ی یک ساختمان نیم‌کاره، از سرما کز کرده بودم. سرم پایین بود و به سوختن موهام خیره شده بودم. بویی که ازش بر می‌خواست حالم را بد می‌کرد. صدای باران هم. من به خودم می‌گفتم کاش آن روز موهایم را کوتاه نمی‌کردم. کاش شتاب نمی‌کردم، شاید او مدت بیشتری زنده می‌ماند و حالا من و زن این اندازه درد نمی‌کشیدیم. بعد که خیس و آب‌چکان برگشتم به خانه، زن به من گفت: «تقصیر تو نیست.» ده سال از آن روزها گذشته و من همیشه فکر می‌کنم آیا به عنوان یک مادر ظرف روح بزرگی خواهم داشت؟ به بزرگی ظرف روح زن؟ اگر نه، که پس کاش هیچ وقت به دنیا نیایی عرشه!

می‌دانی؟ لابد امشب دلم تنگ شده بود. سینه‌ام باد کرده بود که بعد از شنیدن آن الله‌اکبر‌های نهِ شب، ملغمه‌ای از نفرت و اندوه عمیقی بودم و دیگر نتوانستم اشک‌هایم را قورت دهم. باورم نمی‌شود که بعد‌ از ده‌ سال بالاخره توانستم راجعش حرف بزنم. لابد آنکه جرأت کرده من نیستم...

یک جا هم نوشته بودم نشتی احساساتِ دم صبح همیشه رویداد بدی نیست. گاهی مزیتی بزرگ است.

۲۲/بهمن/۹۹

 

 

این متن را برای چالش بلاگردون نوشته بودم؛ ده، دوازده روز پیش. دل‌دل می‌کردم برای انتشارش و البته که با پست‌های چالش، قرابتی ندارد و آن‌ها یک سر و گردن بالاترند... لیالی خوب و مهربان، من را به این چالش دعوت کرده، به قصد پیروی از رسم چالش‌ها، می‌خواهم دعوت کنم از آقاگل، که قرار است بچه‌دار نشود و به بچه‌هایش هم بگوید بچه‌دار نشوید!

 

گلاویژ | ۵ اسفند ۹۹، ۲۱:۰۰

._176_. آشیان‌ها* (کتاب‌چین)

ماجرا در واقع از سر صبح جلوی آینه شروع می‌شود.(۱) آینه‌ی این خانه مثل جذامی‌ها بود، ماه‌ها بود که نمی‌توانستم خودم را در آن ببینم.(۲) دور فرش راه می‌رفتم و بعضی وقت‌ها برای دیدن هیولای عجیب باندپیچی‌شده‌ای که از روزنهٔ چشمانم خیره نگاهم می‌کرد می‌ایستادم جلو آینه‌ی میز توالت.(۳) کشیش هیولت این موضوع را چالشی شخصی می‌دانست.(۴)

من مادر و زن این خانه هستم.(۵) پسرم می‌خواست ملوان شود. من به او گفتم به دریا نرو. گفتم من مادرت هستم. دریا تو را آنگونه که من دوست دارم دوست نخواهد داشت، دریا بی‌رحم است. ولی او گفت: «اوه مادر، من باید دنیا را ببینم. من باید ببینم که خورشید چگونه در استوا طلوع می‌کند. و رقص شفق‌های شمالی را در آسمان قطب تماشا کنم و مهم‌تر از همه، من باید اقبال خود را رقم بزنم و وقتی این کارها را کردم نزد تو برمی‌گردم و برایت خانه‌ای می‌سازم و خدمتکارانی می‌گیرم و تو خواهی رقصید مادر، آه ما چقدر خواهیم رقصید.(۶)

گریه‌ام می‌گیرد. تمام شد. شادکامی‌هامان به پایان رسید. لعنتی چه شادکامی‌های خوبی بود!(۷) من در یک خانه‌ی تجملی چه کنم؟ حرف‌هایت احمقانه است.(۸) باید به دنبال خانه‌ای با مایه‌های طبیعی باشیم.(۹) من به او از پدرش گفتم که هرگز از دریا برنگشت. بعضی می‌گویند مرده و جسدش در دریا گم شده است و بعضی قسم می‌خورند که دیده‌اند او در آمستردام یک فاحشه‌خانه باز کرده است. البته هر دو این‌ها یک چیز را می‌رساند و آن این است که دریا او را گرفته است. وقتی پسرم دوازده سالش بود به سمت اسکله‌ها فرار کرد و سوار اولین کشتی‌ای که دید شد و آن طور که می‌گویند به فلورس در آسورس رفت.(۱۰) او مثل بقیه در انتظار شنیدن صدای کسی نبود که مدت‌هاست از دست رفته است. از جهان بیرون آن آپارتمان هیچ خبر نداشت. و خاطراتی که خودش بخشی از آن نبود به نظرش دروغین و احمقانه می‌آمد. جبر دور بودن از خانه جبری ظالمانه بود.(۱۱)

داشتم توی همین خانه که قبلاً هر دویمان می‌خواستیم ازش فرار کنیم زندگی می‌کردم. من دیگر یک دختر ده ساله یا نوزده ساله یا حتی یک زن بیست و نه ساله نبودم. حالا چهل و نه سالم بود و اصلا نمی‌دانم کی پیر شدم.(۱۲) وقتی می‌خواستم وارد سالن غذاخوری بشوم خیلی تردید داشتم.(۱۳) با صدای بلندی گفتم: «چارلی، فکر کنم این کار از من ساخته نیست.»و وقتی این را به چارلی می‌گفتم انگار اتفاقی در من افتاد و ساکت شدم. چارلی متوجه شد و برگشت و با دقت نگاهم کرد.(۱۴) او فکر می‌کند کم آورده‌ام. اما این‌طور نیست. من هنوز هم کاملا خوب هستم. وقتی جوانی تمام افق‌ها روشن و موفقیت‌آمیز است. اما تو سن و سال ما... وقتی به این سن و سال برسی مجبوری چیزهای دیگری را هم در نظر بگیری. هر چیزی در ذهن من شکل می‌گیرد برای او غیر قابل تحمل است.(۱۵)

مدتی است دیگر برایم سخت شده در آپارتمانم احساس راحتی کنم.(۱۶) بله، زندان است دیگر.(۱۷) در خانه‌ام که تنها باشم بدجور بی‌قرار می‌شوم. فکر اینکه آن بیرون ملاقات مهمی را از دست داده‌ام، حالم را خراب می‌کند. اما اگر جایی غیر از خانه‌ی خودم باشم یک جورهایی احساس آرامش می‌کنم. دوست دارم روی کاناپه‌ی یک آدم غریبه که اتفاقا نزدیک آن کتابی قرار دارد، بنشینم و روی آن لم بدهم. و این دقیقا همان کاری بود که انجام دادم.(۱۸) سرگرم توضیح این بودم که پیدا کردن یک هم‌خانه برای اینکه هزینه‌هایم را با او قسمت کنم، دشوار است. چارلی از توی آشپزخانه داد زد جایی که او در آن زندگی می‌کند گنجایش دو نفر را ندارد. گنجایش بیش از یک نفر را ندارد. آن‌ جا فقط برای یکی جا دارد.(۱۹)

او ترجیح می‌داد در خانه‌های اجاره‌ای زندگی کند.(۲۰) خانه‌هایی که در آن‌ها زندگی می‌کرد یا خیلی گران بودند یا به درد زندگی نمی‌خوردند.(۲۱) به جز یک گنجه‌ی چوبی کهنه و سنگین توی اتاق‌خواب و یک میز آشپزخانه‌ی قرمز با لبه‌های نقره‌ای که روکش فورمیکا داشت، اثاث دیگری در خانه نبود.خبری از صندلی نبود. کف اتاق‌ها، کف‌پوش‌های چوبی بزرگ داشت؛ هر چه بود از گل و لجن بهتر بود. یک سینک هم داشت با یک پمپ دستی. یک‌ چراغ‌برقی هم بود که به طور معجزه‌آسایی روشن می‌شد.(۲۲) نه زیاد حمام می‌رفت و نه لباس‌هایش را می‌شست.(۲۳) فرایند پیچیده‌ای دارد حمام کردن، اول باید آب داغ را روی اجاق و یا کتری برقی گرم کند. بعد باید آب داغ را با آب سردی که از پمپ دستی می‌آید مخلوط کند، بعد لباس‌ها را از تن درمی‌آورد‌. می‌رود داخل وان، یخ و لغزنده است، آن هم در این فصل سال که سوز سرما از زیر در به داخل می‌آید و گلوله‌های برف تپ‌تپ به پنجره می‌خورد. حوله‌ی نخ‌نمایش هم کمکی نمی‌کند. باید حوله‌ی دیگری بخرد؛ چرا تا الان این کار را نکرده؟ چون باید همه چیز به همه چیز بیاید. یک حوله‌ی جدید با فضای خالی و راهبانه‌ی خانه‌اش جور درنمی‌آید.(۲۴)

داخل خانه رایحه‌ای زمینی و خاکسترمانند به مشام می‌رسد، مثل بویی که هر بار آتش خاموش می‌شود، از اجاق بلند می‌شود.(۲۵) در راهرو ایستادم و با صدای بلند گفتم:(۲۶) «هیچ وقت نباید چنین آپارتمانی را انتخاب می‌کردی.(۲۷) تو برای انجام دادن هر کاری آزادی داری. ثروتمند هستی.»(۲۸) بلند شد ایستاد و گفت: «من دیگر حوصله‌ی این بازی مسخره را ندارم.(۲۹) گذاشتن مبلمان در خانه به هر صورتی که باشد، نشان ضعف در سکونت است.»(۳۰)

خوب یادم مانده. همین پارسال بود، چارلی از چیزی سرخورده شده بود.(۳۱) به خانه آمد و دید دارم می‌نوشم. حالم خوب نبود. چه می‌توانستم به او بگویم؟ راهی برای توضیح دادن وجود نداشت. فقط گفتم متاسفم.(۳۲) حیرت کرد وقتی دید خدمتکارش از «کشوهای قفسه‌ی عظیم» او برای گذاشتن خردل، نمک، برنج، قهوه، نخود و عدس استفاده کرده است. قفسه‌ی اندیشه‌های او حالا گنجه‌ی خوراکی‌ها شده بود.(۳۳) از جا بلند می‌شوم و زمزمه می‌کنم: «متاسفم، متاسفم.» سعی می‌کنم میز را دور بزنم، کیفم را بردارم و تلفنم را، اما او دوباره چنگ می‌اندازد و بازویم را می‌گیرد...(۳۴)

از پنجره‌ٔ باز بوی تند دریا می‌آمد.(۳۵) به سوی پنجره رفتم و پرده‌ها را کنار زدم. چشم‌هایم را بستم.(۳۶) قطرهٔ اشکی گوشهٔ چشمم بود.(۳۷)

آن روز صبح هیچ چیز رو به راه نبود.(۳۸) به خانه که نزدیک می‌شدیم،(۳۹) نسیم سبکی از دریا می‌وزید، آمیخته به بوی نمک و عطر جلبک‌ها. جیغ و داد مرغ‌های کاکی پژواک تصویر طلایی ماه را روی آب دریا می‌لرزانید.(۴۰) من آهی کشیدم. قلبم انگار آتش گرفته بود، تند می‌زد.(۴۱) چارلی ایستاد و به من چشم دوخت.(۴۲) دستی به سبیلش کشید و ابروهایش را بالا انداخت: «تعریف کن»(۴۳) پرنده‌ها می‌خواندند و من می‌گریستم:(۴۴)

پسر من سوار یک کشتی طوفان زده شد. او در راه برگشت به خانه بود که دچار طوفان شد. می‌خواست دستمزدش را برای من بیاورد چون جوان‌تر از آن بود که پولش را مثل پدرش برای شراب و زن خرج کند. او کوچک‌ترین فرد کشتی بود. آن‌ها می‌گفتند که غذای موجود را به عدالت تقسیم می‌کردند، ولی من حرفشان را باور ندارم. او از آن‌ها کوچک‌تر بود. بعد از هشت روز در طوفان آن‌ها بسیار گرسنه بودند و اگر غذا را هم تقسیم می‌کردند به عدالت نبود. آن‌ها استخوان‌های پسرم را یک به یک تمیز کردند و به مادر جدیدش، دریا سپردند. او قطره اشکی نریخت و بدون هیچ حرفی آن‌ها را پذیرفت. او بی‌رحم است. بعضی شب‌ها آرزو می‌کنم که کاش حقیقت را به من نگفته بود. می‌توانست دروغ بگوید. آن‌ها استخوان‌های پسرم را به دریا سپرده بودند. ولی یکی از ملوان‌ها که همسرم را و مرا بهتر از همسرم می‌شناخت، استخوانی را به عنوان یادبود نگه داشته بود. وقتی به مقصد رسیدند همه‌ی آن‌ها قسم خوردند که پسرم در طوفان غرق شده است. اما او به‌خاطر عشقی که زمانی بین ما بود، شب‌هنگام نزد من آمد و حقیقت را به من گفت.(۴۵) جک گفت: « در این طبیعت زیبا هیچ رحم و شفقت نیست.»(۴۶) و استخوان را به من داد. من به او گفتم کار بدی انجام داده‌ای جک. او پسرت بود که خوردی. دریا همان شب او را هم گرفت. او به سمت دریا رفت در حالی‌که جیب‌هایش پر از سنگ بود و به راه رفتن ادامه داد. او هرگز شنا کردن را یاد نگرفت. و من استخوان را در جعبه‌ای گذاشتم تا با آن، شب‌هنگام وقتی باد موج‌های دریا را هل می‌دهد و به ساحل شنی می‌کوبد، وقتی باد در اطراف خانه‌ها مثل نوزادی زاری می‌کند، هر دوی آن‌ها را به یاد بیاورم...(۴۷)

 

آشیان‌ها، به دعوت یک آدم حسابی برای چالش بلاگردون.

 

با هنرمندی:

خیابان کاتالین/ ماگدا سابو [ ۱۱ ]

بذر جادو/ مارگارت اتوود[ ۱۷ و ۲۰ و ۲۲ و ۲۴ و ۲۵]

شبانه‌ها/ کازوئو ایشی گورو[ ۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۷ و ۳۱و ۴۲]

پوست/ کورتزیو مالاپارته [۳۵ و ۴۰ و ۴۴ و ۴۶]

بوطیقای فضا/ گاستن باشلار[۹ و ۳۰ و ۳۳]

رودخانه‌‌ی تیمز/ نیل گیمن[ ۶ و ۸‌ و ۱۰ و ۴۵ و ۴۷]

شوهر عزیزم/ جویس کرول اوتس[ ۲ و ۵ و ۱۲]

شام مخصوص/ هرمان کخ[ ۱ و ۱۳ و ۲۳ و ۲۹]

باخه یعنی لاک‌پشت/ الهام اشرفی [۳۷]

وقتی نیچه گریست/ اروین د.یالوم [۲۸]

دختری در قطار/ پائولا هاوکینز[۳۲ و ۳۴]

اقیانوس انتهای جاده/ نیل گیمن [۲۶]

کوکی/ فیلیپ پولمن [۳۸]

موسیقی برای زمان جنگ/ ربکا مکای [۴ و ۳۶]

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه/جولین بارنز [۳۹]

جنگ چهره‌ی‌ زنانه ندارد/ سوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ [۴۱]

قطعه‌ای از دنیا/ کریستینا بیکرکلاین [۷ و ۴۳]

 

* تمام متن را از فهرست بالا وام گرفته‌ام و هیچ جمله‌ای از خودم نیست. عنوان هم یکی از فصل‌های بوطیقای فضاست.

 

و اما

دعوت می‌کنم از دامن گل‌دار اسپی، یاسمن مجیدی، ف.نعمتی، حریر بانو، وجوج جیم، بقچه، حسنا، من، تسنیم، ستاره‌ی آبی، فاطمه، یلدا، غزل و دینای عزیز.

 

 

 

گلاویژ | ۴ آذر ۹۹، ۰۸:۵۵ | نظر بدهید

._175_.‌دل‌خوشی‌های صدکلمه‌ای

مثلا:

عصر دیروز، در حالی که دستم را می‌کشید و عقب عقب به طرف آشپزخانه می‌برد، با لحن کودکانه‌اش پشت سر هم می‌گفت: «خواهش می‌کنم، خواهــــش می‌کنم...» 

ازم می‌خواهد برایش پاپ کورن درست کنم و من پای گاز، در بی‌حواس‌ترین حالت ممکن، یادم می‌رود باید قابلمه را تکان بدهم تا ذرت‌ها نسوزند. یک‌ شبی هم میان تماشای اخبار پرسید: «انفجار چیه؟» داشتم نان خشک‌های روی فرش را جمع می‌کردم. سعی کردم به او توضیح بدهم که یک چیزی شبیه بالا و پایین پریدن ذرت‌ها و تق و تروقشان توی قابلمه است. آن موقع تنها پاسخ مناسبی که به نظرم آمد همین بود.

از قابلمه بوی دود می‌آمد. موقع عملیات نجات ذرت‌ها، دو انگشتم را سوزاندم، انتهای دست‌گیره آتش گرفت و کف قابلمه هم قهوه‌ای شد! با انگشت‌های سرخ و ملتهب قابلمهٔ روحی را سیم کشیدم و پاپ کورن‌ها را توی کاسهٔ بزرگ‌تری ریختم.

در اتاق را که باز کردم، پرید پشت میزم و فریاد زد: «به مغازهٔ لیموفروشی‌ خوش اومدی!» مثل دیروز و پریروز و روزهای قبل‌ترش.

و خندید. بلند بلند خندید. مثل دیشب و پریشب و شب‌های قبل‌ترش:)

 

 

به دعوت خانم مارچ که ململ نوره:)

برای چالش رادیوبلاگی‌ها.

گلاویژ | ۲۱ مهر ۹۹، ۱۴:۵۲ | نظر بدهید

._174_.قاب دل‌خواه خانهٔ من

 

آشپزخانه محل دوام من است. درست مثل اسکله. (البته که آن، بحثش جدا و والاتر است.) یک‌ بخشش احتمالا برای این باشد که خوش‌ْنورترین جای خانه است. و مفرّ خوبی برای عصرهای آخر زمستان که از کرختی اتاق و تختخواب، خودم را می‌کشاندم پشت میزش و سنگر می‌گرفتم. تا غروب که مرد، خسته و خیس از اسکله برمی‌گشت و ازم چای می‌خواست، مقابل همین پنجره‌ی مشرف به دیوار باغ و پرده‌هایی که زن از سفر شیرازمان خریده‌بود درس می‌خواندم. بعد، زن که بیدار می‌شد، غر می‌زدم که آشپزخانه بوی غذای پخته‌ی ظهر را می‌داده و چرا هر بار یادش می‌رود هود را روشن کند...

چه می‌دانستم که خیلی زود در تقلای همین عطر و بو، روی قابلمه‌ای که قل می‌زند خم می‌شوم، بخارش را فرو می‌دهم تا بویی، اندکْ‌بویی نشانم دهد هنوز این حس در من نمرده. جان دارد و تکه‌ای از تن من است. مثل دست‌ها، پاها، موها.

وقتی این عکس را می‌گرفتم زن کنار پرده ایستاده بود و داشت کابینت را با شوینده و الکل‌‌ و اسکاج غسل می‌داد. صدای مرد از پشت سرم می‌آمد که به زن می‌گفت بس است. که تندی الکل به مشامش رسیده. که نفسش را تنگ کرده. من همان‌ جا ایستاده بودم و بو می‌کشیدم و هیچ نمی‌فهمیدم.

 

 

به دعوت هلمای رفیق:) 

برای چالش بلاگردون.

گلاویژ | ۵ شهریور ۹۹، ۰۸:۲۱ | نظر بدهید

._166_. برای ژوزه

تو را می‌خواندم ژوزه*! سیزده‌ ساله و از امتحان سختی برگشته. صبحی در میانه‌ی دی‌ماه بود. سرد بود زه‌زه. در سایه نمی‌شد رفت. خزیده‌بودم به محوطه‌ی پشت کلاس‌ها و روی نیمکت زرد و زنگ‌زده‌‌ای نشسته‌بودم و هر سه‌چهارثانیه یک‌بار دماغم را می‌کشیدم بالا. آه زه‌زه! اقرار می‌کنم زمان مناسبی برای خواندن فصل مانگاراتیبای تو نبود. آن‌روز نتوانستم اشک‌هایم را پس بزنم و هم‌کلاسی‌ام فکر کرد سوالی را در امتحان جا انداخته‌ام یا بعد از آنکه برگه‌ی امتحانم را زودتر از همه تحویل داده و از سالن خارج شد‌ه‌ام، فهمیده‌ام که جوابی را اشتباه نوشته‌ام...

می‌دانی زه‌زه؟ من آن‌تکه از حرف‌های تو را همان‌روزها دست‌نویس کردم و طولی نکشید که با تمام وجود فهمیدم درد کشیدن یعنی چه... تو در حالیکه هنوز جای کبودی و زخم‌هایت خوب نشده‌بود، گفته‌بودی: «دردکشیدن، کتک خوردن تا دم مرگ نبود؛ زخم کردن پا با تکه شیشه‌ی شکسته و بخیه‌زدن در درمانگاه نبود. درد کشیدن، این چیزی بود که قلب را می‌شکست و از آن می‌مردیم بی‌آنکه بتوانیم رازمان را با کسی در میان بگذاریم...»

زه‌زه! کاش زودتر از این‌ها می‌دانستی که شیطان، پدر تعمیدی تو نیست. من یقین دارم حتی پیش از آسمانی شدن پرتوگا، رفیق روزهای کودکیت و گل‌دادن پاجوش پرتقالِ شیرینت، مسیح کوچک در تو متولد شده‌بود. خانم سیسیلیا پایم و گلوریا می‌توانند شهادت بدهند. کاش باز هم برایمان تصنیف می‌خواندی زه‌زه. تو به معصومانه‌ترین حالت ممکن تصنیف تانگو را می‌خواندی زه‌زه.

مانوئل والادارس! مراقب مدال کوچکت باش زیرا تو بزرگترین جنگجوی قبیله‌ی پیناژه‌ای؛ به قول خودت می‌توانم قسم بخورم:)

 

قربانت

 گلوریای قرن بیست‌ویک!

 

گلاویژنوشت:

*ژوزه (زه‌زه): شخصیت اصلی کتاب درخت زیبای من.

 

ممنون از دعوت فرشته و مستور عزیز برای چالش آقاگل.

 

گلاویژ | ۱۹ فروردين ۹۹، ۱۵:۰۵

._138_. نامه‌ای به گذشته

کوچکم!

گفته‌اند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سخت‌تر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پخته‌خوارم. سال‌هاست. تویی که واژه‌ساز بودی. تعمیرکار چیره‌دست واژه‌ها. من سال‌هاست کلمات قی کرده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو می‌نویسی. تو می‌خوانی. تو می‌خندی. از ته دل. و اسب‌های دریایی را توی هشتیِ گل‌خانه خشک می‌کنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خطاب به تو. چطور می‌شود آخر... گفتند بنویس. و من نمی‌‌خواستم تو را با کلمه‌ها عریان کنم. باورکن عزیزم. من حرفی برای تو ندارم. خبری ندارم. هشداری ندارم. سرنوشتم را نمی‌خواهم عوض کنی. تو را نمی‌شکنم. من به دنبال تو می‌آیم. قدم به قدم. متر به متر. فرسخ به فرسخ. سال به سال. هرجا که تو خواهی در پی‌ات کِشانده می‌شوم. خوب است؟ بیراهه‌ای باشد اگر هم گله‌ای نیست از تو. مرا در خاک‌ها بغلطان. میان طوفان‌ها بایستانم. دور آتش‌ها خواستی اگر، برقصانم. آنقدر نگریز از من. بیا قایم باشک‌بازی کنیم. تو چشم بگذار و مرا پیدا کن. برایم کتاب بخوان. درخت زیبای من را بخوان. نه‌ نه قصه‌های مجید را اول بخوان. در تاریکی اتاق ورق بزن. نگران چشم‌های من نباش. تو فراز شده‌ای از من! نامه به ده‌سال پیش از این؟ هه. مضحک‌تر از این هم مگر هست؟ تو جدا از منی مگر که چیزها برایت بنویسم؟ چه دیوانه‌ام تو. پس بگذار این‌جور برای تو بنویسی. بگذار بنشینیم و میان شناسه‌ها فتنه برپا کنیم. مثل حالا که دارم قواعد نحوی را زیر پا لگدمال می‌کنی. یا همین‌حالا که نشسته‌ای و قلبم در سینه‌ات جا نمی‌شود. خودت در پیِ منی یا در پی تو؟

می‌خواستم برایت تعریف کنی که تو هیچگاه به رویاهایت نمی‌رسم. و چطور شب‌های زیادی برایشان اشک می‌ریزی. اما رو می‌کنم به من و می‌گویم چه‌سود؟ چرا به حرف همه گوش دادی جز خودم؟ نادان! من تو را نابود کردی و تو که اکنون بلاتکلیف‌ترین بشر هستم بدتر از کنه چسبیده‌ای به تو. راستش دیگر من را نمی‌شناسم. حتی چشم‌هایم دیگر شبیه تو نیست. هان؟ موهایت را فراموش کردم؟ این روزها اگر وقت کردی بنشین جلوی آینه و موهای تو را بباف تا می‌توانم بباف... چه کردی با خودم؟ گمم کردی. در دوازده‌ سالگی یا بیست و دو سالگی؟ در شانزده‌سالگی اما هشت بیل و‌‌‌ تبر دیدم در راه. و یکی خیزران. و دوتا مِیداف. یکی روی تابلوی کلاس با ماژیک مشکی نوشته‌بود: « احتمال بارش سنگ از زیر نیمکت‌ها» خطر در کمین من است یا تو؟ من دیدم که چطور ترس آمده‌بود در تو. بیا تا دیر نشده برگرد بهش. دلم در نبود من در خودش کنجله شده بچه. پیدایش کن. تو را به جان چشم‌هام پیدایش کن. یک تکه در بلوار. دو تکه در خانه‌ی محله‌ی جُفره. نیم‌تکه جوش خورده در لولای در انبار. سه تکه و ربع... سه تکه و ربع...لعنتی سه تکه و ربع را موریانه‌ها خوردند. ای بر‌ پدرشان لعنت. نیم تکه هم زیر درخت انجیر خانه‌ی مهردادینا. بابا گفت موقع اعدام شلوارش را خیس کرده‌بوده. پنج صبح. من گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد بابا و به دکمه‌ها نگاه کردم. لاجوردی و صورتی و سبز مات. مهرداد گفت: برایت دکمه جمع کرده‌ام گلاویژ و مشتش را باز کرد و‌ نشانم داد. گفتم: این همه!!! از کجا گیر آوردی؟ گفت: از روی میز خیاطی معصوم؛ باز هم برایت می‌آورم. گفتم: گیر نیفتی... خندید: حواسم هست. حواسش نبود. گیر افتاد. هم آن روز. هم سال‌ها بعد...

سه‌ربع تکه‌اش جامانده میان تو. خودم را بشکاف. دستت را بگیر و با منقاش مرا از خودم بکش بیرون. داریم تمام می‌شویم ناجی... دستم را بده به من...

 

ارادتمند تو

خودت

گلاویژ | ۲۷ مهر ۹۸، ۰۴:۵۲ | نظر بدهید
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان