مثلا:
عصر دیروز، در حالی که دستم را میکشید و عقب عقب به طرف آشپزخانه میبرد، با لحن کودکانهاش پشت سر هم میگفت: «خواهش میکنم، خواهــــش میکنم...»
ازم میخواهد برایش پاپ کورن درست کنم و من پای گاز، در بیحواسترین حالت ممکن، یادم میرود باید قابلمه را تکان بدهم تا ذرتها نسوزند. یک شبی هم میان تماشای اخبار پرسید: «انفجار چیه؟» داشتم نان خشکهای روی فرش را جمع میکردم. سعی کردم به او توضیح بدهم که یک چیزی شبیه بالا و پایین پریدن ذرتها و تق و تروقشان توی قابلمه است. آن موقع تنها پاسخ مناسبی که به نظرم آمد همین بود.
از قابلمه بوی دود میآمد. موقع عملیات نجات ذرتها، دو انگشتم را سوزاندم، انتهای دستگیره آتش گرفت و کف قابلمه هم قهوهای شد! با انگشتهای سرخ و ملتهب قابلمهٔ روحی را سیم کشیدم و پاپ کورنها را توی کاسهٔ بزرگتری ریختم.
در اتاق را که باز کردم، پرید پشت میزم و فریاد زد: «به مغازهٔ لیموفروشی خوش اومدی!» مثل دیروز و پریروز و روزهای قبلترش.
و خندید. بلند بلند خندید. مثل دیشب و پریشب و شبهای قبلترش:)
به دعوت خانم مارچ که ململ نوره:)
برای چالش رادیوبلاگیها.