._138_. نامه‌ای به گذشته

کوچکم!

گفته‌اند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سخت‌تر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پخته‌خوارم. سال‌هاست. تویی که واژه‌ساز بودی. تعمیرکار چیره‌دست واژه‌ها. من سال‌هاست کلمات قی کرده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو می‌نویسی. تو می‌خوانی. تو می‌خندی. از ته دل. و اسب‌های دریایی را توی هشتیِ گل‌خانه خشک می‌کنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خطاب به تو. چطور می‌شود آخر... گفتند بنویس. و من نمی‌‌خواستم تو را با کلمه‌ها عریان کنم. باورکن عزیزم. من حرفی برای تو ندارم. خبری ندارم. هشداری ندارم. سرنوشتم را نمی‌خواهم عوض کنی. تو را نمی‌شکنم. من به دنبال تو می‌آیم. قدم به قدم. متر به متر. فرسخ به فرسخ. سال به سال. هرجا که تو خواهی در پی‌ات کِشانده می‌شوم. خوب است؟ بیراهه‌ای باشد اگر هم گله‌ای نیست از تو. مرا در خاک‌ها بغلطان. میان طوفان‌ها بایستانم. دور آتش‌ها خواستی اگر، برقصانم. آنقدر نگریز از من. بیا قایم باشک‌بازی کنیم. تو چشم بگذار و مرا پیدا کن. برایم کتاب بخوان. درخت زیبای من را بخوان. نه‌ نه قصه‌های مجید را اول بخوان. در تاریکی اتاق ورق بزن. نگران چشم‌های من نباش. تو فراز شده‌ای از من! نامه به ده‌سال پیش از این؟ هه. مضحک‌تر از این هم مگر هست؟ تو جدا از منی مگر که چیزها برایت بنویسم؟ چه دیوانه‌ام تو. پس بگذار این‌جور برای تو بنویسی. بگذار بنشینیم و میان شناسه‌ها فتنه برپا کنیم. مثل حالا که دارم قواعد نحوی را زیر پا لگدمال می‌کنی. یا همین‌حالا که نشسته‌ای و قلبم در سینه‌ات جا نمی‌شود. خودت در پیِ منی یا در پی تو؟

می‌خواستم برایت تعریف کنی که تو هیچگاه به رویاهایت نمی‌رسم. و چطور شب‌های زیادی برایشان اشک می‌ریزی. اما رو می‌کنم به من و می‌گویم چه‌سود؟ چرا به حرف همه گوش دادی جز خودم؟ نادان! من تو را نابود کردی و تو که اکنون بلاتکلیف‌ترین بشر هستم بدتر از کنه چسبیده‌ای به تو. راستش دیگر من را نمی‌شناسم. حتی چشم‌هایم دیگر شبیه تو نیست. هان؟ موهایت را فراموش کردم؟ این روزها اگر وقت کردی بنشین جلوی آینه و موهای تو را بباف تا می‌توانم بباف... چه کردی با خودم؟ گمم کردی. در دوازده‌ سالگی یا بیست و دو سالگی؟ در شانزده‌سالگی اما هشت بیل و‌‌‌ تبر دیدم در راه. و یکی خیزران. و دوتا مِیداف. یکی روی تابلوی کلاس با ماژیک مشکی نوشته‌بود: « احتمال بارش سنگ از زیر نیمکت‌ها» خطر در کمین من است یا تو؟ من دیدم که چطور ترس آمده‌بود در تو. بیا تا دیر نشده برگرد بهش. دلم در نبود من در خودش کنجله شده بچه. پیدایش کن. تو را به جان چشم‌هام پیدایش کن. یک تکه در بلوار. دو تکه در خانه‌ی محله‌ی جُفره. نیم‌تکه جوش خورده در لولای در انبار. سه تکه و ربع... سه تکه و ربع...لعنتی سه تکه و ربع را موریانه‌ها خوردند. ای بر‌ پدرشان لعنت. نیم تکه هم زیر درخت انجیر خانه‌ی مهردادینا. بابا گفت موقع اعدام شلوارش را خیس کرده‌بوده. پنج صبح. من گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد بابا و به دکمه‌ها نگاه کردم. لاجوردی و صورتی و سبز مات. مهرداد گفت: برایت دکمه جمع کرده‌ام گلاویژ و مشتش را باز کرد و‌ نشانم داد. گفتم: این همه!!! از کجا گیر آوردی؟ گفت: از روی میز خیاطی معصوم؛ باز هم برایت می‌آورم. گفتم: گیر نیفتی... خندید: حواسم هست. حواسش نبود. گیر افتاد. هم آن روز. هم سال‌ها بعد...

سه‌ربع تکه‌اش جامانده میان تو. خودم را بشکاف. دستت را بگیر و با منقاش مرا از خودم بکش بیرون. داریم تمام می‌شویم ناجی... دستم را بده به من...

 

ارادتمند تو

خودت

گلاویژ | ۲۷ مهر ۹۸، ۰۴:۵۲ | نظر بدهید
Leila :)
۲۷ مهر ۹۸ , ۱۲:۴۹

چقدررررررررررررر چقققدرررررر تاثیر گذار. چقدر عمیق . چقدر با ارزش ...

 

پاسخ :

می‌دونی؟ موقع پست کردنش داشتم به این فکر می‌کردم که اصلا کسی متوجه میشه موقع نوشتن این پست چه بلایی سر خودم آوردم یا سرسری می‌خونه و می‌گذره و فقط کمی براش متفاوت‌تر از پست‌های بقیه به نظر میاد؟
اگه دشت من از این پست قد یه نفر باشه که به ورای اون چیزی که نوشتم پی برده باشه باید بگم که کلمه‌هام به خوبی از پس رسالتشون براومدن. و من حالا آرامم...
فرشته ...
۲۷ مهر ۹۸ , ۱۵:۴۷

تو فکر کنم اولین کسی هستی که خودت رو نصیحت نکردی، باهاش تا کردی و بهش اعتماد داری و این خیلی خوبه، امیدوارم مسیر زندگی و البته خودت،خودت رو به جایی بکشی که هیچ‌وقت از گذشته پشیمون و متاسف نباشی :*

 

ولی زدی زبان فارسی رو ترکوندی‌ها :)))

پاسخ :

راستش هدف این چالش رو درک نکردم. من بارها به آینده‌ام نامه نوشتم و سال‌ها بعد، سر تاریخ مقرر، نامه رو باز کردم و خوندم. و آره اون جذابیت بیشتری برام داره چون می‌دونم آینده‌ای هست که این نامه رو بخونه و بتونه به تک‌تک سوالا و‌ کنجکاوی ها جواب بده... اما نامه به گذشته؟ نه واقعا جذابیتی نداره حالا ما تا فردا بیایم به گذشته‌مون هشدار بدیم و راهنماییش کنیم که اینکارو بکن اونکارو بکن. چه فایده. مگه گذشته می‌تونه همچین نامه‌ای رو بخونه؟ نه. زمان حالم این نامه رو می‌نویسه و بازم همین زمان حال، نامه رو می‌خونه و هیچ کاری از دستش برنمیاد. فقط یه چندتا خاطره‌ی ناخوشایند و تصمیمات اشتباه براش تداعی میشه و اعصابشو خرد می‌کنه. درس و تجربه؟ راستش اینم بعید می‌دونم:)) هیچ آدمی با علم بر اینکه تصمیمش اشتباهه دست به انتخاب نمی‌زنه ما در لحظه فکر می‌کنیم و کلی سبک سنگین می‌کنیم و درنهایت بهترین تصمیم رو با توجه به شرایطمون می‌گیریم. اینکه چقدر اون انتخابمون اشتباه یا درست بوده رو زمان مشخص می‌کنه. من اشتباهاتمو قبول می‌کنم اما شماتت؟ نه واقعا یادم نمیاد هیچ‌وقت خودزنی کرده‌باشم. اون اشتباها چه بخوام و نخوام بخشی از منن. مثل یه بچه‌ی ناخلف که نه می‌تونی انکارش کنی نه دوستش نداشته باشی. مهم اینه هرلحظه مطمئن باشی رو به رشدی و داری میری جلو. حتی اگه ناچیز و قد اپسیلون باشه.

+موقع قروقاطی نوشتن شناسه‌ها به وضوح می‌دیدم که چطور جسم حدادعادل رو دارم تو فرهنگ‌سرا می‌لرزونم:))) 
فرشته ...
۲۷ مهر ۹۸ , ۱۹:۰۶

حق با توئه ولی من فکر کنم شاید هدفش یه نوع کاووش تو گذشته و حساب پس گرفتن از خودمون باشه، یه چیزی مثل اینکه "عمرت را چگونه گذراندی؟" میدونی چی میگم؟ یعنی شاید هدفش حساب و کتاب اعمال گذشته‌مون بوده؛ که خب بد هم نبود.

ولی اره گفتنش الان کار خاصی انجام نمیده ولی شاید یه تلنگر بتونه برای تصمیمات بعدیمون باشه :)

گفتی واکاوی خاطرات بد، یاد پیشنهادات اینستا افتادم که گاهی آدم‌هایی رو نشون میده که پشتشون هزارتا خاطره‌ی ناخوشاینده ، گاهی عذاب‌آور میشه برام :)

 

+ :))))

 

پاسخ :

آره در جواب یکی از کامنت‌ها هم نوشته‌بودن که هدفشون یه جورایی خودشناسی بوده...
پیشنهادات اینستاگرام؟ واقعا که آپشن نفهمیه به‌نظرم. ننگ بَرِش:)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان