کوچکم!
گفتهاند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سختتر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پختهخوارم. سالهاست. تویی که واژهساز بودی. تعمیرکار چیرهدست واژهها. من سالهاست کلمات قی کردهی دیگران را نشخوار میکنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو مینویسی. تو میخوانی. تو میخندی. از ته دل. و اسبهای دریایی را توی هشتیِ گلخانه خشک میکنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خطاب به تو. چطور میشود آخر... گفتند بنویس. و من نمیخواستم تو را با کلمهها عریان کنم. باورکن عزیزم. من حرفی برای تو ندارم. خبری ندارم. هشداری ندارم. سرنوشتم را نمیخواهم عوض کنی. تو را نمیشکنم. من به دنبال تو میآیم. قدم به قدم. متر به متر. فرسخ به فرسخ. سال به سال. هرجا که تو خواهی در پیات کِشانده میشوم. خوب است؟ بیراههای باشد اگر هم گلهای نیست از تو. مرا در خاکها بغلطان. میان طوفانها بایستانم. دور آتشها خواستی اگر، برقصانم. آنقدر نگریز از من. بیا قایم باشکبازی کنیم. تو چشم بگذار و مرا پیدا کن. برایم کتاب بخوان. درخت زیبای من را بخوان. نه نه قصههای مجید را اول بخوان. در تاریکی اتاق ورق بزن. نگران چشمهای من نباش. تو فراز شدهای از من! نامه به دهسال پیش از این؟ هه. مضحکتر از این هم مگر هست؟ تو جدا از منی مگر که چیزها برایت بنویسم؟ چه دیوانهام تو. پس بگذار اینجور برای تو بنویسی. بگذار بنشینیم و میان شناسهها فتنه برپا کنیم. مثل حالا که دارم قواعد نحوی را زیر پا لگدمال میکنی. یا همینحالا که نشستهای و قلبم در سینهات جا نمیشود. خودت در پیِ منی یا در پی تو؟
میخواستم برایت تعریف کنی که تو هیچگاه به رویاهایت نمیرسم. و چطور شبهای زیادی برایشان اشک میریزی. اما رو میکنم به من و میگویم چهسود؟ چرا به حرف همه گوش دادی جز خودم؟ نادان! من تو را نابود کردی و تو که اکنون بلاتکلیفترین بشر هستم بدتر از کنه چسبیدهای به تو. راستش دیگر من را نمیشناسم. حتی چشمهایم دیگر شبیه تو نیست. هان؟ موهایت را فراموش کردم؟ این روزها اگر وقت کردی بنشین جلوی آینه و موهای تو را بباف تا میتوانم بباف... چه کردی با خودم؟ گمم کردی. در دوازده سالگی یا بیست و دو سالگی؟ در شانزدهسالگی اما هشت بیل و تبر دیدم در راه. و یکی خیزران. و دوتا مِیداف. یکی روی تابلوی کلاس با ماژیک مشکی نوشتهبود: « احتمال بارش سنگ از زیر نیمکتها» خطر در کمین من است یا تو؟ من دیدم که چطور ترس آمدهبود در تو. بیا تا دیر نشده برگرد بهش. دلم در نبود من در خودش کنجله شده بچه. پیدایش کن. تو را به جان چشمهام پیدایش کن. یک تکه در بلوار. دو تکه در خانهی محلهی جُفره. نیمتکه جوش خورده در لولای در انبار. سه تکه و ربع... سه تکه و ربع...لعنتی سه تکه و ربع را موریانهها خوردند. ای بر پدرشان لعنت. نیم تکه هم زیر درخت انجیر خانهی مهردادینا. بابا گفت موقع اعدام شلوارش را خیس کردهبوده. پنج صبح. من گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد بابا و به دکمهها نگاه کردم. لاجوردی و صورتی و سبز مات. مهرداد گفت: برایت دکمه جمع کردهام گلاویژ و مشتش را باز کرد و نشانم داد. گفتم: این همه!!! از کجا گیر آوردی؟ گفت: از روی میز خیاطی معصوم؛ باز هم برایت میآورم. گفتم: گیر نیفتی... خندید: حواسم هست. حواسش نبود. گیر افتاد. هم آن روز. هم سالها بعد...
سهربع تکهاش جامانده میان تو. خودم را بشکاف. دستت را بگیر و با منقاش مرا از خودم بکش بیرون. داریم تمام میشویم ناجی... دستم را بده به من...
ارادتمند تو
خودت