چندروزی در بلاگفا نوشتم. آنجا همیشه برایم شبیه خانهی پدری است. چون جای راحتی است. مثل خانهای که تا شانزدهسالگیام زندگی کردم. کهنهسال و مرمتشده اما اصیل. اتاقی که به من داده بودند اتاق سابق عمهی کوچکم بود. دیوارهای زبری داشت و کوبلنهای عمه، هنوز آویزان بود. ششساله بودم و با گریه به زن التماس میکردم که اتاقم را جدا نکنند و بگذارند شبها کنارشان بخوابم. مرد دلش بار نمیداد من را به آناتاق بفرستد. مدام به زن میگفت: «بیستسال است کسی پایش را به ایناتاق نگذاشته.» آنوقتها فکر میکردم از ترس اجنه اینحرف را میزند چون مادربزرگ همیشه به ما میگفت: « به خانهها و اتاقهای متروک نزدیک نشوید که جای اجنه است و ناراحت میشوند.» اما حالا فکر میکنم شاید مرد نمیخواسته تکههای باقیمانده از خواهرش، متعلقات کهنهاش، از روی طاقچهها و آندیوارهای شکمآورده کنده شوند.
به اینجا، به اینصفحهی سفید تعلقی ندارم. هیچوقت نداشتهام انگار. خانهی تازهام را خوشتر دارم. قالب سفید و سرخش را. و نامی که با وسواس برایش انتخاب کردهام. فعلا در هردوجا مینویسم. پاییز که از راه برسد بالاخره دست از اینکولیواری برمیدارم و یکجانشین میشوم.
اتاق بوی عمه را نمیداد. بوی رطوبت میداد. رطوبت ماندهای که در اتاق لمبر میخورد و خلط ذرات غبار آدم را به سرفه میانداخت. اما جای راحتی بود و پشت پنجرهاش درخت انجیری داشت. مرد میگفت یکزمانی زیر آنباغچهی مربعشکل، آبانبار کوچکی بوده.