._128_. خواندن این پست هشت دقیقه وقت می برد، تصمیم با خودتان!

گفت  «شماره تو بنویس بده به مراقب، بعدا ازش بگیرم» کاغذ نداشتم. خودکار درآوردم و روی دستمال کاغذی نوشتم و دادم به مراقب. ساعت 7وپنجاه و پنج دقیقه بود. برگشتم سرجایم. صندلی ام دقیقا همان جایی بود که دلم می خواست. چسبیده به پنجره، ردیف آخر کلاس. وسایلم را مرتب کردم. آمدم نظرسنجی را پر کنم، چشمم خورد به ساعتی که شب قبل توی جامدادی جاساز کرده بودم. کنار مداد ها و پاک کن و تراش... سرم را آوردم بالا و یواشکی از پشت نگاهش کردم. ردیف اول نشسته بود و سرش خم بود روی میز... صبح که داشتم خیابان را پیاده گز می کردم تا برسم به دانشگاه، گفته بودم «خدایا! لطفا امروز هیچ آشنایی نبینم» وارد کلاس که شدم سه نفر نشسته بودند. چشممان خورد بهم. لبخندی زورکی تحویلش دادم و توی دلم گفتم  «خدایا! مرسی واقعا» بعد رفتم نزدیکش. صمیمانه سلام کردیم و با احتیاط پرسیدم «انصراف دادی؟» گفت «نه، نرفتم هنوز» گفتم برمی گردم. سریع صندلی ام را پیدا کردم. وسایلم را گذاشتم و برگشتم. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از تمام این سال ها. از دبیرستان. خودش بود. همانطور متین و باشخصیت. از همان ها که ویژگی خاص و جذابیتی ندارند که آدم ها بروند سراغشان. همان ها که تنها هستند و دیر کشف می شوند. او خودش بود و نبود. پخته تر شده بود. چکش خورده و صیقل یافته... 

اولین باری که دیدمش، یک هفته از شروع مدارس گذشته بود. تنها گوشه ی حیاط ایستاده بود. خیلی کم حرف می زد. از بچگی روسیه زندگی کرده بود. بعد از سال ها تازه برگشته بودند و فارسی اش حسابی لنگ می زد. در تمام سال های بعدش تا روزی که در آن مرکز آموزشیِ فکسنی که از سمپاد فقط آرم و نشانش را داشت امتحاناتمان تمام شد، دورادور همدیگر را می شناختیم. در حد همان سلام و احوال پرسی های از سر عادت توی راهرو های مدرسه یا سرِ صفِ صبحگاه. هم رشته ای نبودیم که همکلاسی باشیم اما حالا تغییر رشته داده بود. چند دقیقه ای مانده بود به شروع جلسه و ما بی اعتنا به تذکر های مراقبی که حنجره اش را توی بلندگو جر می داد حرف می زدیم و با خودم می گفتم شاید می توانستیم همه ی این سال ها دوستان خوبی برای هم باشیم. و دریغ خوردم برای گذشته ای که او را کم داشت. از یکجایی به بعد دیگر حرف نزدم. سراپا گوش شدم و خواستم بشنوم. خواستم تمامِ منِ این چهار سال را از زبان دیگری بشنوم. بی دخل و تصرف و ذره ای ارفاق. 

چند وقت پیش از سر بیکاری و میل شدیدم به اتلاف وقت، در سوراخ سمبه های شبکه ها و سایت های مختلف سرک می کشیدم و مجازی جات را بالا و پایین می کردم. در یکی از همان سوراخ سمبه ها خواندم که به تازگی کتابخانه هایی بوجود آمده اند به نام ‌‌"Human Library ". می روی به جای کتاب یک آدم زنده را انتخاب می کنی، می نشینید روبروی هم و به داستانش گوش می دهی. حالا من نشسته بودم روبروی یک کتاب زنده. با این تفاوت که به داستان خودم گوش می کردم. آخر سر هم آخرین جمله ی کتاب را خواند و تیر خلاص را زد. پایانی که سال ها در دلم مانده بود و به زبان نمی آوردمش را از او شنیدم و تکان خوردم! عجیب بود برایم... 

کمی قبل از بلند شدنم با استرس گفته بود «ساعتمو فراموش کردم... این کلاس هم ساعت دیواری نداره...» چیزی نگفتم و بلند شدم. حتی لحظه ای که گفت شماره ات را بنویس هیچ نگفتم. خودکار را که درآوردم چشمم خورد به ساعت مچیِ زاپاس. شانه بالا انداختم و به روی خودم نیاوردم. شماره نوشتم و دستمال کاغذی را دادم به مراقب. از کنارش رد شدم. استرس را در چشم هایش دیدم. لبخندی برایش زدم و گذشتم. پنج دقیقه مانده بود به شروع جلسه. یک ساعت بسته بودم به مچم. آن دیگری روی میز بود. او با کلافگی از مراقب می پرسید چند دقیقه مانده؟ دلم می خواست بروم ساعت را بگذارم روی میزش. نمی توانستم. مدام کنکور پارسال می آمد جلوی چشمم. آن صحنه ای که به ساعتم شک کردم. عقربه ها روی نه و چهل و پنج دقیقه ثابت شده بودند. ساعت دومم را درآوردم. ده و نیم بود و من دیوانه شدم. 

حالا یکسال گذشته بود و فوبیای خوابیدن ساعت، حتی در خواب هم دست بردارم نبود. شب های آزمون... کابوس های تکراری... نشسته ام سر جلسه. سوالات زیست را به نصف می رسانم ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است. زیست را تمام می کنم هنوز ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است... شک می کنم... ساعت دوم...عقربه ها فریبم داده اند. از خواب می پرم. عرق کرده ام... 

ساعت دوم را می گذارم توی جامدادی که چشمم نیفتد بهش. یک دستمال کاغذی دیگر از جیبم در می آورم. می نویسم  «می خوام، ولی نمی تونم» مراقب شک می کند. می آید بالای سرم. می پرسد «این چی بود نوشتی؟» می گویم «چیز خاصی نیست. یعنی هست ولی تقلب نیست» دستمال کاغذی را برمی دارد که بخواند. همه برگشته اند سمت ما. سرم را می آورم بالا. همه کنجکاوند. او نگران است. لبخندی می زنم که یعنی چیزی نیست. مراقب دستمال را پس می دهد و می رود. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. یک پسربچه ی یکی دو ساله با پدرش کنار فواره ایستاده. صبح که رسیدم دانشگاه، حدود نیم ساعت روبروی همان فواره نشسته بودم و به آدم ها نگاه کرده بودم. سال اولی نبودم که استرس داشته باشم. فرآیند کنکور را می دانستم. نشسته بودم روی نیمکت چوبیِ آبی رنگ. یک خانمِ چادری کنارم نشسته بود و قرآن می خواند. دخترها دسته دسته از دور می آمدند. اکثرا دسته های سه تایی و چهار تایی. می رفتند جلویِ درِ دانشکده. شماره ی کلاسشان را پیدا می کردند. کیف و موبایل ها را تحویل نگهبان می دادند و شماره می گرفتند. بعد می رفتند توی صف تا به نوبت تفتیش شوند و تغذیه و آب بگیرند. همان مراحلِ ملال آورِ استرس زای همیشگی... یک دختر از دور می آید چهره اش را درست نمی بینم. کفشش صورتیِ جیغ است. یکهو صدای خروس می آید. سرم را بر می گردانم. تا چشم کار می کند محوطه ی دانشکده است. با تعجب از خانم کناری می پرسم دانشگاه مگر خروس دارد؟ 

ساعت 7و پنجاه و هشت دقیقه است. از بلندگو قرآن پخش می کنند. بغض می کنم. روی دستمال کاغذی می نویسم  « عبدالباسط صدای دلگیری داره، آدمو به گریه میندازه. وصیت می کنم وقتی مُردم یکی دیگه قرآنمو بخونه » مراقب چپ چپ نگاهم می کند. 7وپنجاه و نه دقیقه است. ساعت را از جامدادی در می آورم. به هر دو ساعت نگاه می کنم. هر دو سالم هستند. هیچکدام نخوابیده اند. می خواهم از یکیشان دل بکنم. دوباره می گویم اگر یکیشان از کار بیفتد چه. دوراهی سختی ست برایم. روی دستمال کاغذی می نویسم  «خودت آرومم کن» بلند می شوم. مراقب تذکر می دهد. می گوید از اول حواسش بهم بوده. می گوید مدام نظم جلسه را بهم می زنم. کدام جلسه؟ هنوز حتی دفترچه ها هم پخش نشدند. ساعت را می گذارم روی میزش. بی هیچ حرفی. برمی گردم سر جایم. سرش را چرخانده به سمتم. زیر لب چیزی می پرسد. فاصله داریم. لب خوانی می کنم. دستم را می گیرم بالا و ساعتم را نشانش می دهم. لبخند می زند. یک آقا دفترچه ها را می آورد توی کلاس. می دهد دست مراقب. همان لحظه در بلندگو اعلام می کنند شروع کنید. من ردیف آخرم. تا دفترچه به من برسد  یک دقیقه می گذرد...

 

 

 صبح یکشنبه است. مستر با نقاشی هایش دیوار را به گند کشیده. یک دیوارِ بی استفاده  توی خانه داشتیم که حالا آن هم شده بومِ سفیدِ مستر. مامان می گفت از روانشناس توی تلویزیون چیزهایی راجع به محیط امن کودک و این ها شنیده و متحول شده و تصمیم گرفته یکهو شیوه ی تربیتی اش را کن فیکون کند. حالا یک هفته است که هر سه تایمان به بوم سفیدی که دیگر سفید نیست نگاه می کنیم و از دیدن مستر و محیط امنی که برایش ساخته ایم کیفور می شویم. گاهی هم غصه ی دیوار سفیدمان را می خوریم. نیمچه استعدادی هم ندارد که بگوییم فدای سرش، عوض به گند کشیدن دیوار، استعدادش شکوفا می شود. مداد شمعی اش را چنان با حرص فشار می دهد که  کمرش از وسط می شکند. مداد شمعی ها را دلارام چند روز پیش از عالی آباد خریده. بدم نمی آید مستر یکی یکی مرحومشان کند! 

مامان ماهی ها را گذاشته توی سینک تا یخشان آب شود. دارد میز توالتش را مرتب می کند. می روم توی اتاق و دراز می کشم روی تختشان. به سقف زل می زنم. بدنم همچنان کوفته است. مامان می گوید دیشب خاله هاجر، همسایه ی پانزده سال پیشمان را توی خیابان دیده و سراغ من را گرفته. من اما حواسم جای دیگریست. به دو روز پیش فکر می کنم. به اینکه از قبل گفته بودم جمعه قلیه ماهی بپزد. مثل پارسال و سال قبل تر و قبل ترش. برگشتم خانه و دیدم بوی خورشت می آید. حسابی خورد توی ذوقم. فکرش را نمی کردم مامان معادلاتم را بهم بریزد. فکر می کردم گرسنه و آشفته بیایم خانه. بوی شنبلیله ی سرخ شده بپیچد توی دماغم. دو سه دقیقه بعد، با تهوع بدوم سمت دستشویی. با مانتو و مقنعه. هی به تصویر خودم در آینه نگاه کنم. سرم را بگیرم پایین و صبح تا ظهری که گذشت را بالا بیاورم. مثل پارسال و سال قبل و قبل ترش... 

 از صبح گیر داده ام به ناخن های پای چپم. یکی یکی از ته می کنمشان. به فکرمم نمی رسد که با ناخن گیر کارم زودتر راه می افتد. مامان می پرسد « بریم یه روز بهشون سر بزنیم؟ دلت واسه کوچه و محله مون تنگ نشده؟» این آخری خیلی سرتق و سفت است بالاخره به زور کنده می شود و راحت می شوم. از گوشه اش خون می آید. به مامان نگاه می کنم و می گویم «اوهوم، یه روز میریم باهم»... 

هرسال فردای کنکور وقت آرایشگاه داشتم. امسال هرچه کردم نشد این عبادت هرساله ام را به جا بیاورم. مامان می گوید نحس است این روزها و فعلا صبر کن! می گویم « یه عادت هایی تو زندگی همیشه باید سر وقت خودشون انجام بشن. یه چیزایی باید تو زندگیم ثابت باشن» . موهایش را گوجه ای می بندد بالا و چپ چپ نگاهم می کند. می گوید بی جهت سخت می گیری. زیر بار نمی روم. سعی می کنم منظورم را طور دیگری بیان کنم. زیربار نمی رود. مامان معتقد است دغدغه های سبکی دارم. فکر می کند گیرِ دوتا تارِ اضافی اَبرو ام. نمی داند این ها برایم چندان اهمیت ندارد. اصل، تکرارِ عادت هاییست که نمی خواهم بعدها جور دیگری به یاد بیاورمشان. خیلی سخت است دغدغه هایم را سبک بخواند. می گویم « نحس بودن روزا هم برای من مهم نیست ولی من هیچ وقت فکر نکردم که دغدغه هات سبک و خرافی ان چون می دونم چقدر برات مهم و جدی ان»... 

نیم ساعت بعد نشستم کنار بوم سفیدِ مستر. برای هردومان میوه پوست می کنم و انیمه می بینیم. با خنده می گویم  « حالا کی از نحسی درمیایم؟» مامان دارد سبزی هارا سرخ می کند. به تقویم نجومی اش نگاهی می اندازد. چند دقیقه بعد زنگ می زنم به طاهره جون که برای سه شنبه وقت  بگیرم. طاهره جون می گوید سه شنبه وقتش پر است و چهارشنبه بروم آرایشگاه. قطع می کنم. خانه بوی شنبلیله می دهد. مامان تمر هندی را می گذارد روی میز و برایم چای می ریزد. لیوان را گرفته ام جلوی صورتم و به تفاله ای که آمده بالا نگاه می کنم. می گوید  «حالا که انقدر عجله داری، از یه جا دیگه وقت بگیر» بخار چای، پشت لبم را نمناک می کند. لیوان را می گیرم پایین تر . می گویم  «مهم نیست. گیرِ تارهای اضافی ابرو نبودم. گیرم یه چیز دیگه بود». مامان دیگر چیزی نمی گوید. بالاخره موفق شدم دیوانگی ام را ثابت کنم! ت پیغام می دهد «خوبی؟» جواب میدهم  «خوب؟ بهتر از این نمیشم!» 

 
گلاویژ | ۱۲ تیر ۹۷، ۱۴:۲۸ | نظر بدهید

._127_.اندراحوالات قیصر خوانی ها و تمدید مسابقه

سلاملکم:) 

دوستان، خوانندگان و بلاگران محترم، حتما در جریان مسابقه ی شعر خوانی به یاد قیصر امین پور که دوست بلاگرمون جناب ابوالفضل برگزار کردن هستین، اگه هم تا الان در جریان برگزاری مسابقه نبودین می تونین شرایط و قوانین شرکت در مسابقه رو اینجا ببینید: کلیک

قرار بود مهلت شرکت در مسابقه تا هفتم اردیبهشت باشه که خوشبختانه تا دهم تمدید شد:)

تو این پست هم صداهای دوستانی که تا الان شرکت کردن رو می تونید دانلود و گوش کنید : کلیک

در ضمن جوایز نفرات برتر هم کمک هزینه ی نقدی خرید کتابه :) 

+امیدوارم تو همین روزهای پایانی این مسابقه مورد استقبال شما قرار بگیره و خوانش های بیشتری داوری بشن. 


و من الله التوفیق :) 

گلاویژ | ۸ ارديبهشت ۹۷، ۰۵:۳۷ | نظر بدهید

._126_.مرگ که نزدیک می شود من به دم دست ترین صحنه خیره می شوم...

هفته ی پیش ، زمین لرزید. نیمه خواب دراز کشیده بودم گوشه ی اتاق. لابه لای کتاب ها و جزوه های هم وزن خودم. تا یکم قبل تر قبراق و هوشیار نشسته بودم بالاسرشان. بعد از یکجایی به بعد حس کردم مغزم قفل شده و توانایی تجزیه و تحلیلش را از دست داده. بدیهی ترین جمله ها را می خواندم و برایم تازگی داشت. انگار دستی از غیب، دکمه ی ریستارت حافظه ام را فشرده و همه ی اطلاعات را یکجا فرستاده باشد هوا. همین قدر هولناک و داعش طور. 

جزوه ها را زدم به کناری و دراز کشیدم. چشم ها، خود به خود بسته شدند. دلم می خواست زمان همان جا متوقف شود. بعد یادم آمد که ساعتِ هستی برای هیچ کس نمی ایستد. 

پنجره ی اتاق نیمه باز بود. صدای جوشکاری ساختمان روبرو نمی گذاشت خوابم سنگین شود. همان طور نیمه خواب دراز کشیده بودم که زمین آرام لرزید. حس کودکی را داشتم که در گهواره خواباندنش. گفتم چه لرزش دلچسبی. و دلم خواست همان طور بلرزد. آرام و دلچسب. گهواره همان طور لرزید ولی نه چندان آرام و دلچسب. مرغ آمینی که اطرافم پرسه می زد، خواسته ام را شنیده بود. نیمش را اجابت کرده بود و نیم دیگرش را نه. لوستر در نوسان بود...دیوار اتاق صدا می داد... جوشکار ساختمان روبرو کارش را متوقف کرد... زن همسایه واحد بالایی که بالکنش درست بالای پنجره ی اتاق من است و آنوقت روز لابد مشغول پهن یا جمع کردن رخت و لباس هایش از روی بند بود فریاد زد یا خداااا و پرید توی خانه اش! صدای دویدنش روی سقف اتاق من، مکملِ اصواتِ برخاسته از دیوار شد...همسایه بغلی، جیغ ممتد شد... 

و من، ترس برم داشت . روی کتاب ها و جزوه هایی که به جلدشان خش نیفتاده بود پا گذاشتم و دویدم سمت هال. لابد فکر می کردم کار درست را من می کنم که جانم را زده ام زیر بغل و نمی خواهم آنجا تمامش کنم. وسط نقطه ی بلاتکلیفی. لا به لای کتاب ها و جزوه های هم قد و قواره ی مستر و هم وزن خودم. بعد وسط عملیات نجات، تازه انگار چیزی یادم افتاده باشد از حرکت ایستادم. طبقه ی سوم بودیم و سرازیر شدن سمت پله و آسانسور، بی منطق ترین راه حل موجود بود. دستم را زدم به چارچوب در اتاق. قلبم با شدت و حدت می کوبید. نگاهم رفت سمت مادرم که بساط ترشی انداختن سالانه اش را رها کرده و مستر را به آغوش کشیده . یکم آن طرف تر، پدرم با استکان چای نصفه در دست، خیره مانده بود به لوستری که کادوییِ زندایی بود. لوسترِ بدقواره ی کم رمقی که تکان می خورد . میان چارچوب در ایستاده بودم. مرز میان اتاق و راهروی منتهی به هال. وسط یک نقطه ی بلاتکلیفی دیگر. دلم می خواست بروم کنارشان بنشینم که اگر سقف فرو ریخت و آوار شد سرمان، با هم پیدایمان کنند. هر چهارنفرمان را. نه اینکه تک و تنها این طرف خانه بروم زیر خاک. آن هم وسط جزوه های بلاتکلیفی. همین قدر بدبخت و غریب. من اما ترجیح دادم همانجا بمانم و دستم را بفشارم به چارچوب در...! 

یک روز با صفورا حرف می زدیم. بحث رسید به آنجا که چقدر دل کندن از این دنیا و آدم هاش کار سختی است. چقدر درد دارد. صفورا می گفت یکبار مرگ را به چشم دیده. می گفت اینکه می گویند گذشته ات مثل یه فیلم می آید جلوی چشم هایت، حقیقت دارد. گفت نمی خواستم فیلمی که پخش می شد همانجا تمام شود و تیتراژش را ببینم. نمی خواستم فیلمم پایان باز داشته باشد. چنگ انداختم و تقلا کردم برای زنده ماندن. گفتمش صفورا! رژه رفتن خاطرات گذشته جلوی چشم هات، آن هم در لحظه های آخر، بیخود و بی فایده است. فیلم ببینی که چه؟ دفعه ی بعد تصویر های جدید را ضبط کن نه اینکه قبلی ها را مرور کنی. گاهی برای زنده ماندن و تسلیم نشدن باید دست از تقلا برداشت و هیچکار نکرد. فقط منتظر بمانی تا حادثه خودش عبور کند و برود پی کارش. نه به گذشته فکر کنی نه به آینده. فقط به دم دست ترین صحنه خیره شوی و لذتش را ببری. مرور گذشته در قالب یک فیلم، یعنی مرگِ پیش از مرگ. یعنی با دست خودت ثانیه های آخر را هم زنده به گور کنی. صفورا از حرفم هیچ نفهمید. جملات برایش گنگ و بی معنا بودند. گفتم مثل آن روز که با دلارام و دامون رفته بودیم دریا و شنا می کردیم. آب رسیده بود به نوک بینیم. سرم را گرفته بودم بالا و قهقهه های بیخیالی ام گوش دنیا را کر کرده بود. یکهو موج آمد و زیر پایم خالی شد و پانزده ثانیه رفتم زیر آب. هول کرده بودم و شنا از یادم رفته بود. ده ثانیه ی اولش دست هارا می کوبیدم به آب و تقلا می کردم بروم بالا. بعد دیدم چقدر دنیای زیر آب قشنگ و باشکوه است. انگار کن خودِ بهشت. آن پایین، سکون بعیدترین کلمه ی ممکن بود. ماجرایِ گذاشتن و گذشتن جریان داشت. زندگی را می دیدی که در جان سنگ ها هم رسوخ کرده. و مرگ، بعید ترین کلمه ی ممکن بود. همه زنده بودند. همه جان داشتند. حتی سنگ ها و رسوباتِ کف دریا، حتی آبی که در جانم نفوذ کرده بود و یحتمل مرا هل میداد به سوی نیستی. به سمت عدم. به طرف خط پایان مسابقه... شوریِ آب، بینی و چشم هایم را می سوزاند و من دست از تقلا برداشته بودم. کار دیگری نداشتم. کاری از دستم برنمی آمد. منتظر ماندم حادثه خودش عبور کند و نشستم به تماشا و ثبت و ضبط تصاویر دنیای زیر آب. حباب ها از دهانم خارج می شدند و سبک می رفتند آن بالا. حباب های توخالیِ مست.... حباب های پوچ رسیده و نرسیده به سطح آب می ترکیدند. مثل بادکنک ها. آن پایین اما جسم نوک تیزی نبود که برخورد کن بهشان و از هم بپاشند. خودشان از درون منفجر می شدند. انفجاری کوچک و خیس. صدای مهیبی نداشت. سوختنی در کار نبود. عمرشان لابد همین قدر بود. رفته رفته از تعداد آن ها هم کاسته می شد و من می رفتم. می رفتم که در شکوه و عظمت آب غرق شوم. می رفتم که در ژرفایش حل شوم. که تکه ای از خودش شوم. شاید هم تکه ای از کف دریا. تهنشین شده یِ خروار ها آب... فاصله ی تسلیم شدن و تقلا نکردنم تا لحظه ای که دامون مرا کشید بالا همه اش پنج ثانیه بود. اما قدِ پنج ساعت، از آن ثانیه ها تصویرِ ثبت و ضبط کرده دارم. دامون، به قول خودش ناجی بود. مرا از مرگ رهاند. پرتم کرد به دنیای زنده ها. به دنیایی که در آن، زندگی بعید ترین کلمه ی ممکن بود. لابد توقع داشت وقتی به خودم آمدم تشکر کنم. من اما اولین جمله ام بعد از بالا آمدن این بود  «خیلی قشنگ بود...خیلی...» و بعد خودم را ناتوان دیدم در توصیف آن همه شکوه و جلال. جمله ام ناتمام ماند و پُقی زدم زیر گریه. طفلکی ها وا رفتند. بعد هم بریده بریده و نفس زنان، یک چیزهایی تعریف کردم که هیچکدامشان هیچ نفهمیدند و بیشتر گیج شدند. دامون هم که انتظار تشکر داشت، با حرص رفت آن طرف ساحل. پیراهن بارسلونش را روی سنگ ها انداخته بود. کنار کفش هایمان. پیراهن را از دست فروش های کنار بازار صفا خریده بود. دوستش داشت اما توی تنش بد می ایستاد. این را دلارام هزار مرتبه بهش گفته بود . پیراهن را از روی سنگ ها برداشت و در حالیکه تن می کرد، گفت  «گلاویژ! آدم این کاراتو که می بینه دلش می خواد سرشو بکوبه به دیوار»  و من ربطش را به حرف هایم نفهمیدم. هنوز هم نمی فهمم. بدیِ ماجرا آنجا بود که صفورا هم با دامون هم عقیده بود. گفت  « تو خیلی عجیب و اعصاب خردکنی گلاویژ! کله شقی و بی منطق. برا همینه که هیشکی نمی تونه درکت کنه و همیشه تنهایی» خندیدم و گفتمش «صفورا! تو هم مرا بگذار و بگذر...» به یکسال نکشید که اوهم مرا گذاشت و گذشت. نه تنها من، خیلی چیزهای دیگر را هم پشت سرش رها کرد و رفت. من ماندم و یک سری خاطرات به جامانده از او که روز به روز کمرنگ تر می شوند. هنوز هم نمی فهمم چرا آن روز، این حرف ها را زد. کجایش را نفهمید که مرا متهم کرد به کله شقی. من فقط نشسته بودم منتظر، تا حادثه خودش عبور کند و به دم دست ترین صحنه خیره شده بودم. مثل پنجشنبه که میان چارچوب در ایستاده بودم. نگاهم مانده بود به آن سه نفری که تکه ای از وجودم بودند و ذهنم تمام تلاشش را می کرد تا تصویر را تمام و کمال ثبت و ضبط و لای شیار های حافظه ام مخفی اش کند. بالاخره هرکس گنجه ای دارد برای قایم کردن یک سری اشیا ذی قیمت و نوستالژیک. برای نداری چون من، حافظه حکم همان گنجه را دارد. یک سری خاطرات و تصاویر هم چپانده ام تویش. جمعا دوسه تایش خوب است و بقیه اش هم بدرد نمی خورد. بدیِ گنجه ی من این است که حکم سطل آشغال را هم دارد. هیچ خاطره ای دور ریختنی نیست. همه شان هم جاخوش کرده اند و کنده نمی شوند بی شرف ها. خاطرات متعفنِ حال به هم زن.

 بدی زلزله هم این است که مجال نمی دهد موقع فرار گنجه را بزنی زیر بغل و بدوی سمت در. باید بگذاری و بگذری. حافظه، اما گنجه ی خوبیست. قابل حمل است. می شود آن را با خود همه جا برد. حافظه ی لعنتیِ آشغال جمع کن را... 

خانه که آرام گرفت، همان جا میان چارچوب نشستم. بابا چندتکه یخ انداخت ته لیوان و گرفت زیر شیر. مامان داشت با انگشتر طلایش کلنجار می رفت. انگشتر در نمی آمد. گیر کرده بود میان بند اول و دوم انگشت میانی. آنقدر خوف کرده بودم که توان نداشتم قدم بردارم. آخر هم انگشت مامان سرخ شد و انگشتر درنیامد. گردنبندش را در آورد که بیندازد توی لیوان! از بچگی همین بساط را داشتیم. یکیمان که می ترسید مامان و خاله ها در بیرون کشیدن انگشترهایشان سبقت می گرفتند. می انداختند توی آب و می دادند به ما. اینکار را هم از ماهرخی یاد گرفته بودند. ماهرخی مادربزرگشان بود. همیشه به خوردن آب طلا، خیلی تاکید می کرد. می گفت ترس را می شوید و می برد... 
در همان اثنا، زنگ خانه مان را هم زدند. همسایه ی واحد روبرویمان بود. خانم خسروی مسترشان را زده بود زیر بغل و پرید توی خانه مان. با همان لباس های خانه اش. مثل گچ سفید شده بود. مستر را داد دست مامان و خودش پهن شد کف هال. لیوان آب مرا دادند به او. خانم خسروی حلقه اش را درآورد و انداخت ته لیوان. خب من تا آن روز فکر می کردم فقط طلای زرد اثر شفابخش دارد. ولی خب درست یا غلط، خانم خسروی، طلای سفید را هم آدم حساب کرد. انداخت ته لیوان و یک نفس سر کشید. حتی به آن انگشترِ بدبخت که پشت قالب های یخ گیر کرده بود، مجال نداد اثر طلاییش را بگذارد. بعد هم که رنگ و رو به صورتش برگشت. با مامان و بابا نشستند به ردوبدل نظرات کارشناسانه شان پیرامون عمق و محل وقوع زلزله و پس لرزه های احتمالیش. من هم رفتم تلگرام و یکم فضای آنجا را متشنج کردم. هر ده ثانیه هم سایت ژئوفیزیک را رفرش می کردم. هر بیست ثانیه هم خانم خسروی یادآور می شد که این بلایا و حوادث غیر مرتقبه نتیجه ی ناشکریه و باید نماز آیات بخوانیم. کلافه شده بودم که ژئوفیزیک اطلاعات زمین لرزه را ثبت نمی کند. خب برایم رقت بار بود اگر برای سه چهار ریشتر آن همه خوف کرده بودم. بیست دقیقه گذشته بود و خبری نبود همچنان. خانم خسروی هم خودش را محق می دانست که پیش بینی هایش را لقمه کند و بچپاند توی حلقمان. بالاخره سایت اطلاعات را زد. بزرگی اش 5.9ریشتر بود. من اما وقتی بابا پرسید گفتم شش ریشتر بوده. پنج و نه دهم تا شش کلا یک دهم فاصله دارد اما در ذهن آدمی یک کیلومتر فاصله دارند. همیشه همین است. آدم ها به جزء صحیح اعداد دقت بیشتری می کنند. مثل آن موقع ها که مدرسه می رفتیم فرق زیادی بین 19/25با19 نبود اما بین 19 و 18/75چرا. هر دو مورد فرق معامله شان بیست و پنج صدم بود اما دومی هوش آدم را می برد زیر سوال ، پرتمان می کرد به گروه هجده ای ها. 
گلاویژ | ۶ ارديبهشت ۹۷، ۰۵:۲۷ | نظر بدهید

._125_.در صبح زیبای ماه آوریل


می گذارم اولین لقمه را او بردارد و زل می زنم به حالت چهره اش بعد از خوردن اولین لقمه ی کوکویی که نصفش زیادی سرخ شد و نصف دیگرش وا رفت:/ می پرسم  «چطور شده؟» و می شنوم «عالی». به خیالش من نمی دانم که این حرف ها را برای دلخوشک من می زند تا عذاب وجدان نگیرم که از همان روز اول سفر مامان، از پس یک کوکو هم برنیامدم. چند دقیقه ی بعد ظرف هارا می گذارم توی سینک و به آشپزخانه ای که در طی همان یک ساعت، زیر و رو شده و بوی روغن سرخ شده می دهد نگاهی میندازم و رهایش می کنم به حال خودش تا بماند برای بعد. 

.

.

 دفترچه ی مشکی با گل های درشت روی جلدش که برگ های کاهی داشت و برایم عزیز و دوست داشتنی بود درست مثل هدیه دهنده اش را باز می کنم و می نویسم:

فرشته و بانوچه ای که صبح امروزتان مورخ دوازدهم ماه آوریل دوهزار و هجده را با من گذراندید، سلام! 

فرشته ای که صبح امروز قرار بود بیایم دنبالت و بعد محل قرارمان عوض شد و گفتم باپنج دقیقه تاخیر می رسم و پنج دقیقه شد ده دقیقه، شد یک ربع، و تو به روی خودت هیچ نیاوردی و وقتی به گل فروشی رسیدم قبل از خودت لبخندت را دیدم، روسری سبزِ باهاری به سر داشتی و در همان نگاه اول چقدر مهربان، دوست داشتنی و مودب به نظرم آمدی.  بعد از سوار شدنمان ازت پرسیدم  «بانوچه به زمان حساسه؟» و گفتی «آره» و من پیشاپیش خودم را Block forever دیدم. 

بانوچه ای که هرچه درماشین، فرشته تماس می گرفت و پیام میداد جوابش را نمی دادی و خیال می کردم مورد خشم و غضبت قرار گرفته ایم بابت نیم ساعت تاخیرمان. از استرس به راننده گفتم همینجا نگه دارید، تا خودمان را به کافه برسانیم و قول و قرار کوچه گردی های قبل از کافه را با فرشته کنسل کردیم. 

فرشته ای که با هم تو کوچه های تنگ و نفس گیر و شبیه به هم گم شدیم و هر چه بیشتر در دل محله فرو رفتیم هراسمان بیشتر شد و راه آمده را برگشتیم تا بالاخره کافه را پیدا کردیم و همانجا روی تختی که در کوچه گذاشته بودند نشستیم به انتظار و سدِ دلهره و اضطراب کنار رفت و دوساعت تمام نگاهمان گره خورده بود بهم و بی وقفه حرف می زدیم، از خودت، از خودم، خواهرزاده ات، برادرم، عقایدت، تفکرم، وبلاگت، وبلاگم،دبیرستانت، مدرسه ام، رشته ات، علاقه ام،نهاییت، کنکورم، دوستانت، دوستانم و هربار که یکیمان در حال گفتن بود آن یکی چشم هایش گرد می شد و دهانش باز می ماند از این همه شباهت و تفاهم.

بانوچه ای که در طول آن دوساعت، نگاهمان به انتهای کوچه بود تا بیایی و بارها تماس گرفتیم وهر بار بیشتر از قبل نگرانت می شدیم تا بلاخره آمدی آن هم برخلاف انتظار من، از پشت سرمان، اول صدایت را شنیدم و بعد خودت را دیدم،ساعت و انگشتر بنفشت را که دیدم خندیدم و هیچ نگفتم،  روسری زیبایی به سر داشتی با گل های درشت بنفش، که می گفتی  «بهم نمیاد» اما زیبا بود و زیباترت کرده بود. کفش هایت را درآوردی و همانجا کنارمان نشستی، روی تختی که در کوچه بود و بالاترش نوشته شده بود «این مکان برای عکس برداریست، نشستن ممنوع است» .. و چقدر جدی و کم حرف و اخمو تصورت کرده بودم و چقدر خاکی و راحت و خوش برخورد بودی، چقدر موقع ورود تعارف تکه پاره کردیم و کوتاه نیامدی تا من جلوتر رفتم، چقدر کافه چی بی ادب بود وقتی صاف صاف توی چشم هایم نگاه کرد و دستش را گرفت جلو دهنش طوری که شما نبینید ولی بشنوید حرف هایش را، و گفت « چقدر حرف زدین » و منی که جلوتر از شما ایستاده بودم سرم را برگرداندم و رفتم بالا و چقدر دلم می خواست برگردم و جواب درخوری بدهم اما چه کنم که حق با او بود و هرسه تایمان حین بالارفتن هی عذرخواهی کردیم و از حرص می خندیدیم . 

فرشته ای که چقدر کافه را دوست داشتی و هوای عاشقی کردن زده بود به سرت و بانوچه ناامیدت کرد که ما فقط دوتادختریم و خبری از نیمه ی به قول خودت گور به گور شده نیست . 

بانوچه ای که همان ابتدای آشنایی ازم پرسیدی  «چرا کم می نویسی» و یکم بعدش پرسیدی  «راستی اسمت چیه؟» و یکم بعدتر‌ش باز پرسیدی  «ازچه سالی می نویسی؟» و جواب دادم «از 91 تو بلاگفا»  و داغت را تازه کردم و اشاره کردی به فرشته که زیر سر اوست، همه چی زیر سر اوست، به هوا رفتن یک شبه ی بلاگفا و آرشیو ها همه زیر سر اوست، من اما با فرشته ندارتر از این ها بودم و هیچ به رویش نیاوردم و بخشیدمش:) 

کافه چی که آمدی برای سفارش و منو را دادی دستمان و چه صبورانه منتظر ماندی تا انتخاب کنیم و چه صبورانه تر وقتی جلوی چشم هایت می گفتم  «بستنی مخصوصش که چارتا اسکوپه با یه بیسکویت و زیرشم آبه»  « نه اینم خوب نیست دفعه قبل دوساعت طولش دادن تا حاضر کردن»...  «نمی دونم، اینو امتحان نکردم نمی تونم مسوولیتشو قبول کنم که خوشمزه باشه»  مرا بیرون نینداختی یا حرصت را خالی نکردی و حتی وقتی از حضورت در یک قدمی ام کلافه شدم و گفتم «شما برین من خودم میام پایین سفارش میدم» به گفتن «نه، منتظر می مونم» بسنده کردی و چند دقیقه بعدش خوشمزه ترین بستنی گلاسه هارا آوردی برایمان. و کاش کافی چی اول هم مانند تو مودب و مشتری مدار بود.

فرشته ای که با هدیه های قشنگت غافلگیر و شرمنده مان کردی رفیق. 

بانوچه ای که هوس تاب بازی کرده بودی و پشیمانت کردم و جریان پاره شدن نخ کنفی زنگوله را یادآورت شدم و وقتی هنوز چشممان از دیدن هم سیر نشده بود گفتند تعطیل است و رفتیم پایین و موقع حساب و کتاب بحث بزرگ و کوچک بودن را کشیدی وسط و وقتی گفتم  «بزرگی که به سن نیست آخه» جواب دادی «به عقل هم باشه من بزرگترم» و من کم آوردم در مقابلت و کافه را ترک کردیم و هیچ یادم نبود که می خواستم جعبه ی صدف ها را نشانت بدهم. و چقدر قدم زدن در آن هوای باهاری کنار ساحل، با تو و فرشته که جنس دغدغه هایتان عجیب شبیه من بود و نه تنها زبان و لهجه ی هم که زبان دل هم را می فهمیدیم، برایم غنیمت بود. 

فرشته ای که وقتی عکس مینداختیم خودت را چک می کردی فقط و اگر خوب افتاده بودی می گفتی خوب است و اگر مطابق میلت نبود باید دوباره تکرار می کردیم و اگر من اعتراض می کردم می گفتی «نبابا، خوب افتادی» و  خودت نمیدانی که بدیهی ست ندانی که چقدر این اعمالت در نظرم شیرین و بامزه بود. بیا قبول کنیم که آن روز، روز عکسِ ما نبود :) 

بانوچه ای که روز، روزتو بود، به هرجا نگاه می کردیم سفید و بنفش می دیدیم از گل های پارک که یکدست سفید و بنفش بودند تا چادری که در محوطه بود و رنگش به یاسی می زد. 

فرشته و بانوچه ای که دقیقه های آخر را روی نیمکتی پشت به دریا و رو به نخل ها و خیابان نشسته بودیم و حیفم میامد که لحظه های باهم بودنمان دارد ته می کشد، از اینکه اولین دیدار وبلاگیم را در صبح زیبای ماه آوریل با مهربانی و محبتی از جنس خودتان برایم رقم زدید، متشکرم :) 


+روایت دیدار به قلم فرشته

+روایت دیدار به قلم بانوچه 

گلاویژ | ۲۷ فروردين ۹۷، ۰۹:۰۸ | نظر بدهید

._124_.داری تمام می شوی صفورا... برگرد

صفورایِ عزیزم! هزار و دویست و سی و هفتمین روز از آخرین دیدارمان هم گذشت، یک ساعت پیش که حساب کردم و به این عدد رسیدم به نظرم مضحک و خنده دار آمد، من تا امروز فکر می کردم هزار سال است که ندیدمت، بعد خاطرات یکی یکی پررنگ شدند و حجم گرفتند. زخم های کهنه سر باز کردند و از هر روزنی رخنه کردند به درونم. این حجم گرفتن ها و رخنه کردن ها هر ازچندگاهی می آیند به سراغم و هربار به شکلی تکرار می شوند، یادم نیست آخرین بار کی بود، این هزارسال ندیدنت، خودت و خاطراتت را کمرنگ کرده، ملموس ترش می شود همان "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" میدانی؟ این فرایند کمرنگ شدن نتیجه ی یه روز و یک ماه و یکسال ندیدن و نشنیدنت نیست، هزار سال زمان برده است. حالا چه شد که به یادت افتادم؟

چند شب پیش یک پیام گرفتم از نیلو. نوشته بود فردا ساعت شش عصر سینما بهمن. همین. نگفته بود قرار است کدام فیلم را ببینیم و یا چند نفر هستیم، من هم نپرسیدم، آخر شب سایت را چک کردم. نزدیک ترین سانس به آن موقع شش و ربع بود، آن هم به وقت شام. حسابی دمغ شدم. تا خودِ صبح، کابوسِ داعشیِ ریش هویجی را دیدم و درجواب چطوری ایرانیَش دهن کجی کردم. 

صفورا! از تاکسی که پیاده شدم نگاه سریعی به جمعیت روبروی سینما انداختم، بلکه یکیتان را منتظر ببینم که ندیدم. راننده دو تا اسکناس پانصد تومانی داده بود دستم، انداختم ته کیف و راه افتادم به سمت سایه. چندتا دختر محجبه روبرویم ایستاده بودند، سرم را آوردم بالا و با یکیشان چشم در چشم شدم، آهسته چیزی گفت و دستش را تکان داد به سمتی، نفهمیدم، گفتم حتما با یکی اشتباه گرفته، مرا که بی واکنش دید دوباره حرکاتش را تکرار کرد، سعی می کرد چیزی بفهماندم، نمی فهمیدم، سرجایم ایستادم و زل زدم بهش تا لب خوانی کنم، چیزی نگفت، لبخندش را کشدارتر کرد و به پشت سرم روی زمین اشاره کرد. سرم را چرخاندم و دیدم یکی از پانصد تومانی ها ولو شده کف آسفالت خیابان و فارغ از هر چیز، آفتاب می گیرد. 

صفورا! ده دقیقه ی تمام دم گیشه منتظرشان ایستادم تا بالاخره زهرا رسید، پشت بندش هم فروغ آمد، نیلو پیام داد که کمی دیر می رسد، آنجا بود که تازه فهمیدم چهار نفر هستیم و قرار است لاتاری ببینیم... توی صف فروغ جلو تر از ما بود، یک دختره ازش جلو زد و پنج تا بلیط خرید، نوبت به فروغ که رسید فقط دوتا بلیط لاتاری مانده بود. زهرا گفت یا به وقت شام یا هیچی! گفتم یا هیچی! هر سه تایمان آرام از صف کشیدیم بیرون و تا قبل از رسیدن نیلو تصمیمان را گرفتیم، نیلو که رسید گفتیم پیاده نشو و همگی رفتیم سمت بافت قدیم شهر. 

صفورا! روبروی گمرک پیاده شدیم، ردِ تابلو هارا می گرفتیم و می رفتیم جلو تا برسیم به کافه، تو کوچه های تنگ بلند بلند حرف می زدیم و می خندیدیم، از آن خنده هایی که همیشه می گفتی در شأن یک دختر نیست، اما میدانی محله خلوت تر از آن بود که کسی با تأسف به چهار دختر نگاه کند و سر تکان دهد، توی مسیر مجموعا سه تا آدمیزاد دیدیم به قدمت تاریخ و دوتا گربه و یک سگ لاغر مردنی. همین.

سر راهمان دوتا حاج خانم دیدیم که بیرون یکی از خانه ها توی کوچه نشسته و گرم صحبت بودند، درِ خانه نیمه باز بود و پشتش پرده ی ضخیمی انداخته بودند و حیاط قابل دید نبود ، یکیشان پیرزن لهیده ای بود که ماکسیِ بلندِ سورمه ای به تن داشت، آنقدر پیر بود که دستش می زدی پودر می شد تا مارا دید دست از غیبت برداشت و سرتاپای تک تکمان را آنالیز کرد، طوری که فضای کوچه خیلی هیچکاک طور شد و هرچهارتایمان عین بچه گربه های مفلوک سرمان را انداختیم پایین و سریع از آن ایست بازرسی گذشتیم. 

صفورا! چقدر این بخش شهر مرا یاد تو انداخت، یادت هست یک روز رفته بودیم از دکان حاج احمد، یخ در بهشت بخریم و برگشتنی به جای دهدشتی سر از محله ی بهبهانی درآوردیم؟ یکی از آن ظهرهای داغ مرداد بود، پرنده پر نمی زد، تو پیرهن لاجوردی به تن داشتی و ترسیده بودی. الله بختکی یکی را دیدیم که پیچید ته یه کوچه ی بن بست، کپی سلمان خان بود لامصب، خوشتیپ و سبزه و موصاف. گفتی ازش بپرسیم، ما هم پیچیدیم تو همان کوچه ی بن بست.  سلمان خان پایین پنجره ای ایستاده بود و پشتش به ما بود، آهسته صدا می زد، ما اول بن بست بودیم و او ته بن بست. یه پسر استخوانی از پنجره سرک کشید، موسی بود. کمی قبل تر که سلمان خان صدایش می زد اسمش را یاد گرفتیم . موسی یک سبدِ کوچکِ پلاستیکیِ به نخ بسته را فرستاد پایین، از آن سبدهایی که بی بی تویشان سبزی خوردن می ریخت و می گذاشت سر سفره. بعد سلمان خان یک دسته پول از جیبش کشید بیرون، چندتا اسکناس شمرد و گذاشت کف سبد و به موسی گفت بکش بالا، موسی هم یک چیزی قدِ آدامس موزی گذاشت توی سبد و فرستاد پایین،منوتو آن موقع خیلی کنجکاو بودیم که آن چیز کوچک چه بود حتی وقتی برگشتیم خانه و ریز به ریز آنچه را که دیده بودیم برای بی بی تعریف کردیم کلی دعوایمان کرد که چرا سلمان خان را تعقیب کردیم اما نگفت آن چیز که قدِ آدامس بود چه بود. 

صفورا! یادت هست بعدتر، خیلی بعدتر که فهمیدیم آن روز بین موسی و سلمان خان چه چیز ردوبدل شد، تا چند دقیقه ما هیچ، ما نگاه بودیم؟  همان لحظه سلمان خان تبدیل شد به یک آدم شنی و در کسری از ثانیه فروریخت.

صفورا! طراح کافه خیلی سعی کرده بود حس نوستالژی ایجاد کند، اشیا و پوسترهای آویزان شده از درودیوار مارا برد به آن سال های دور، سال هایی که هنوز نطفه ی پدرانمان منعقد نشده بود... جلوی در کافه یکی دو تا زنگوله ی کوچک از نخِ کنفیِ پوسیده ای آویزان کرده بودند، به یادِ عادت همیشگیت موقع خروج، یکی از زنگوله هارا به صدا درآوردم، انگار قدرت دستم زیاد بود چون طنابش پاره شد و زنگوله افتاد پایین و خورد توی سر نیلو ، زهرا گفت گلاویژ زنگوله را با توپ والیبال اشتباه گرفته ، فروغ از خنده به سرفه افتاد، نیلو بد نگاه می کرد، من فقط به فکر زنگوله ای بودم که نخش پاره شد. دوهزار تومان خسارت دادیم. 

صفورا!می خواستم برایت بنویسم که چار محل دیگر مثل قدیم ترها نیست که لابلای شلوغی و کوچه های شبیه به همش گم می شدیم. میراث فرهنگی هم دست کمی از ناصرالدین شاه قاجار ندارد، هر خانه ای که چشمش را بگیرد، به نکاح خود درمی آورد، ثبت ملی می کند و حق ساخت و ساز نمی دهد. اهالی رفته اند و نرفته اند، جوان هاش رفته اند و پیرهاش نرفته اند. اما خبرم هست که مسجد فیل هنوز پابرجاست و صدای اذانش روزی سه نوبت در محله ی شیخ سعدون و بازارش طنین می اندازد، گراشیِ نوحه خوان بعد از چهل سال همچنان می رود دهدشتی و پرشور می خواند. خواستم برایت بنویسم این محله ها کم کم دارد شبیه روستاهای متروکه می شود صفورا، شبیه کلیسای گئورگ... کشف خودمان بود، یادت هست مدت ها هرروز راهمان را دور می کردیم و از شنبدی می رفتیم خانه ی بی بی تا سر راهمان کلیسا را هم ببینیم؟ به ازای هر بار رفتنمان هم به کلیسا، یک برگه A4پشت و رو از بی بی فحش می خوردیم، تو می گفتی بی بی! کلیسای ارامنه ست تو که با همسایه های ارمنیت رفت و اومد داری، می گفت شما حالیتون نی، این کلیسا رو انگلیسی های حرومزاده یِ پدرسگ ساختن... بی بی دلِ خوشی از انگلیسی ها نداشت. 

 صفورا! پدرسگ یا حرامزاده،فرقی به حال ما نداشت، فردا باز راهمان را دور می کردیم و از شنبدی و کلیسای گئورگ رد می شدیم، تو آنوقت ها خیلی غصه می خوردی که کلیسا تعطیل است می گفتی این کلیسای مهجور یک روزی برای خودش بروبیایی داشته... 

 

صفورا! تو را به جان گلاویژ برگرد، پیش از آنکه این محله ها به سرنوشت کلیسای گئورگ دچار شوند برگرد، تا کمرنگ تر از این نشدی برگرد... 

 
گلاویژ | ۱۹ فروردين ۹۷، ۱۱:۲۸ | نظر بدهید

._123_. از آن نود و سه مجله ای که برایم کنار گذاشته ای، چه خبر داوود؟

بعد از چهار سال، دیشب داوود را دیدم. 

مسافر مردی بودم که از زمین و زمان شاکی بود و به مسوولین و روحانیون فحش های جانکاه می داد و از خشم قرمز می شد، ماشین درب و داغانش هم بیشتر به قاطرِ پیری می مانست که نفس های آخرش را می کشد و هر آن ممکن است لا به لای بد و بیراه ها، برای همیشه پشت چراغ قرمز خاموش شود و صاحبش را با یک لاشه ی آهنیِ قراضه رها کند و از کالبدی که رنگ ناسزا به خود گرفته برود به سمت عدم . سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی دودیِ ماشین و به خیابان و غرفه های نوروزی نگاه می کردم، به ظرف های بسته بندی شده ی سمنو و ماهی های قرمزی که در هم می لولیدند . و گوشم به یُبس ترین راننده ی جهان بود که داشت برای مسافر جلویی تعریف می کرد وزیرِ فلان فلان شده... که یهو از کنار داوود رد شدیم، داشت عرض خیابان را طی می کرد، تنها بود، همان داوود همیشگی بود با موهای جوگندمی.

داوود قدیم تر ها سر سه راه مخابرات دکه داشت ،دکه ی روزنامه فروشی، غیر از روزنامه و مجله چیزهای دیگر هم می فروخت از بیسکویت و آبمیوه و کارت شارژ گرفته تا چیپس و پفک و سیگار، بلند بلند و شمرده شمرده حرف می زد، یک سمعک هم توی گوشش بود که گاهی درست کار نمی کرد و مجبور بودی داد بزنی تا صدایت را بشنود، موهاش آن موقع ها پرپشت و مشکی بود، لَختِ لَخت. ماهی دوبار می دیدمش، ده سال بیشتر نداشتم که خیابان را پیاده گز می کردم تا برسم به سه راه مخابرات و از داوود مجله ی موفقیت بخرم، روزنامه هایش را معمولا زیر پیشخوان کنار هم صف می داد، از هر مجله هم یک نسخه در معرض دید می گذاشت و بقیه را داخل جاسازی می کرد، خودش هم بیرون دکه، لم میداد روی صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته اش، یک پایش را مینداخت روی دیگری و زل می زد به خیابان و ماشین ها. 

اوایل، موفقیت، ماهنامه بود بعد شد دوهفته نامه، مثل حالا پر زرق و برق نبود، ساده بود و بی آلایش، از موفقیت، به جز دوصفحه ی اول که به حلت و ثقفی اختصاص داشتند، نوشته های هله پتگر را می خواندم و داستان های شیوانا و خدامراد، جدولش را هم حل می کردم، از نوشته های عیسی محمدی زیاد سر در نمیاوردم راستش ، بعدا عوض زاده و تهرانی و شاهبداغی هم آمدند و مجله رنگین تر شد،کم کم استخوان ترکاندم و نوشته ها و مقاله هایی که تا قبل از آن برایم سخت می آمد را تا حدودی درک کردم، الماس های مولانا را بلند برای بابا می خواندم، جمله های بالای هر صفحه را که توی دفترچه یادداشت می کردم مطمئن می شدم که یک هیچ از همسن و سالانم جلوترم. شده بودم مشتری چندساله ی داوود، نمی گفتم هم خودش می دانست چه می خواهم، یکبار موقع امتحانات، دوازده روز دیرتر رفتم، می دانستم که داوود تا حالا همه ی موفقیت ها را فروخته و سه روز بعد شماره ی جدیدش را می گذارد روی پیشخوان ، از کنار دکه رد شدم و نگاهی به پیشخوانش انداختم، موفقیت تمام شده بود، داوود داشت با مشتری چانه می زد، بی آنکه سلام کنم آمدم برگردم که صدایم زد، آخرین موفقیت را برای من کنار گذاشته بود...

 راهنمایی را تمام کرده بودم و دبیرستان هم نفس های آخرش را می کشید، هله پتگر دیگر نمی نوشت، رنگ و رو از موفقیت رفته بود، من راهم را پیدا کرده بودم، همه ی فکر وذکرم شده بود ژنتیک، داوود جاافتاده تر شده بود، صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته جایش را به یک چهارپایه ی بدقواره داده بود، هنوز هم ماهی دوبار می رفتم سه راه مخابرات و موفقیت به دست بر می گشتم خانه. 

اگر اشتباه نکنم 16 یا 17 اسفند بود، تازه صدای اذان از مسجد قرآن بلند شده بود، راه افتادم سمت سه راه مخابرات، آن شب مهمان داشتیم و باید زودتر بر می گشتم خانه، قدم هارا تند برمی داشتم، هوا تازه داشت تاریک می شد، صد متری با سه راه فاصله داشتم، چشمم درست سو نمی داد دکه را ببینم، سرم را انداختم پایین و به راهم ادامه دادم،این صد متر را که پشت سر می گذاشتم می رسیدم به کانکس داوود . یکی از آن غروب های مست کننده ی آخر سال بود، خنک و دلچسب، می دانستم سال بعد این موقع خانه نشینم، عمیق ترین نفس هارا می کشیدم و ریه هایم را از رایحه ی اسفندماه انباشته می کردم. اسفند حالِ غریبی دارد، بوی غربت می دهد، درست شبیه مهاجری که هزاران کیلومتر دورتر از وطنش میان خیلِ عظیمی از آدم ها قدم بر می دارد، آدم هایی که گاه به او نزدیک وگاه از او دور می شوند، با او برای لحظه ای هم صحبت می شوند و ثانیه ای بعد بی تفاوت از کنارش عبور می کنند، حال مهاجری دارد که در اولین روزهای پس از مهاجرت، به سختی دیده می شود، شنیده می شود، فهمیده می شود، رایحه ی اسفند شبیه اولین بغضِ دلتنگیِ یک مهاجر است. نه نه، بیابید تشبیه بهتری داشته باشیم، راستش را بخواهید اسفند بیشتر شبیه مترو است، همان قدر شلوغ و پرهیاهو بلکه هم بیشتر، هیچکس اسفند را بخاطر خودش دوست ندارد همانطور که هیچ کس عاشق چشم و ابروی مترو نیست این همه آدم می آیند سوارش می شوند و به مقصد می رسند، اسفند هم همین است، ایستگاه آخر است، خطِ وصلِ زمستان است به بهار. مظلوم و قربانیِ مقصد است، مسافر ها را که به ایستگاه فروردین می رساند موقع پیاده کردنشان، زیر دست و پای همین آدم ها جان می دهد و هیچکس کَکَش نمی گزد، و هیچکس او را فارغ از دویدن های آخر سال و دغدغه هایِ بیخودِ چشم و هم چشمیِ خریدِ پوشاک و آجیل و نرخِ عیدیِ بچه ها و چه و چه و چه دوست ندارد و هیچکس ریه هایش را مثل من تا خرخره از عطرِ خوشِ اسفند انباشته نمی کند و... 

آن شب قدم هارا تند بر می داشتم تا زودتر به دکه ی داوود برسم، می رفتم و نمی رسیدم، پیاده رو کِش می آمد و تمام شدنی نبود قدِ دویست متر رفته بودم و نرسیده بودم آنقدر رفتم که یهو به خودم آمدم و دیدم رسیدم به خیابان اصلی، هپروت کار دستم داده بود و سه راه را رد کرده بودم، راه رفته را برگشتم، برایم عجیب بود که از کنار دکه رد شده بودم و ندیده بودمش، تاریک بود، کم کم داشت سردم می شد، رسیدم به سه راه مخابرات، دکه جای همیشگیش نبود، آن طرف تر هم نبود، دکه هیچ کجا نبود، داوود رفته بود، داوود با دکه رفته بود، موفقیت ها را هم برده بود ، بی هیچ ردپایی، بی خداحافظی...تاریک بود، سرد بود، حیران ایستاده بودم روبروی اداره ی مخابرات و به جای خالیِ دکه ای که دیگر نبود زل زده بودم، چطور ممکن است؟ داوود که رفتنی نبود، همین ده دوازده روز پیش دیده بودمش، مجله ی نیمه ی اول اسفند را که داده بود دستم گفته بود دفعه ی بعد زودتر بیا، گفته بود موفقیت، نیمه ی اول فروردین چاپ نمی شود، تاکید کرده بود مجله های نیمه ی دوم اسفند زود تمام می شوند، یکم بعد تر که پولش را حساب کرده بودم گفته بود دیر هم آمدی اشکالی ندارد یکی برایت نگه می دارم، نگفته بود نیا، نیستم، دارم می روم. کنار درختِ داوود ایستاده بودم، یک پرایدی از کنارم رد شد و متلک گفت، عابرها از رویِ سنگفرشِ زیرِ دکه رد می شدند و با خاکِ ته کفششان، رد به جامانده از دکه را پاک می کردند، آن مستطیلِ 2×4 را محو می کردند، از یکی دو نفرشان پرسیدم داوود نیست، شما می دانید کجا رفته؟ متعجب نگاهم می کردند و می گذشتند، جوابی نمی دادند، جوابی نبود، داوود و دکه و موفقیت ها تا ابد رفته بودند، آن شب درحالی برگشتم خانه، که نه موفقیتی در دستانم بود و نه سرنخی پیدا کرده بودم، اما من ماجرا را به همین راحتی رها نکردم، موفقیت نیمه ی دوم اسفندم دست داوود مانده بود باید هر طور شده پیدایش می کردم... 

پرس و جو کردم و شنیدم شهرداری بساطش را جمع کرده... به علت سد معبر! 

تا مدت ها هیچ خبری ازش نبود هیچ خبری... حالا موفقیت های فروردین و اردیبهشت و خرداد ماه هم مانده بود دستش، تابستان بود و سرم گرم کلاس های کنکور بود که دایی گفت دکه اش را تو خیابان منتهی به دانشگاه پیام نور دیده، رفتم، نبود، انگار که هزار سال است هیچ دکه و مغازه ای در آن خیابان نباشد، چند وقت بعد شنیدم سرِ نبش خیابانِ نادر بساط کرده است، کنار طلافروشی ها، روی سنگفرش پیاده رو... بی دکه و سقفی برای فروش... بی دکه و سقفی برای فروش! البته این ها اهمیت چندانی نداشت، چون خدا خودش روزی رسان است اینکه داوود مشتری های چندساله اش را از دست داد هیچ اشکالی ندارد، روزنامه ها هم که هر روز چاپ می شوند حالا یک روز هم باران بیاید و بساطش را آب بردارد، به کجای دنیا برمی خورد؟ ما باز هم فردا در بساطش روزنامه های جدید می بینیم، مهم این است که دکه ی نارنجی رنگش دیگر سد معبر نمی کند! 

 
گلاویژ | ۲۲ اسفند ۹۶، ۰۹:۴۲ | نظر بدهید

._122_.در جهان موازی موهایم بوی نمک دریا می دهند...

 ساعت شش و بیست دقیقه ی عصرِ سه شنبه بیست و چهارم آگوست است، نشسته ام زیر یک آلاچیق و به پیشروی موج ها و غروب خورشید چشم دوخته ام، شرجی نشسته است بر تن و لباس هایم، نرده ای که رویش تکیه داده ام خیسِ خیس است انگار یک نفر شلنگ به دست آمده و آن اطراف را آب پاشی کرده و رفته ... بوی نمکِ دریا می دهم، همه آن عابرانی که در این وقت روز از این حوالی عبور می کنند تنشان بوی نمک دریا می گیرد، بچه که بودم بدم می آمد، بویش که به مشامم می خورد عُق می زدم، بعد کم کم عادت کردم، شب های تابستان ، محله مان بوی نمک دریا می گرفت و شرجی می نشست بر موی و دست و صورت و لباس هایمان، بعضی شب ها هم هوا خنک و دلچسب می شد و خبری از شرجی نبود، باد می‌وزید لای موهامان... 

خورشید کم کم لابلای موج ها محو می شود، بلند می شوم  و کوله یِ نارنجی رنگم را می اندازم پشتم، روسریِ سه گوشِ ترکمنم را مرتب می کنم و راه می افتم، شلوار جین خسته ای به پا دارم، هر چند قدمی که برمی دارم خم می شوم و بند کتانی هایِ گلدارم را راه به راه سفت می کنم ... می گفت آن روزِ نیمه ابری که پالتوی قهوه ای رنگش را به تن داشته و تک و تنها میان مغازه های بازار گنبد می چرخیده یکهو چشمش افتاده به این روسریِ سه گوش که گل های درشت بنفش دارد و بعد آن را روی سرِ دختری بیست و چندساله و سبزه رو و ریزه میزه تصور کرده و باخودش گفته این روسریِ ترکمن رویِ موهای لَختِ خرمایی رنگِ گلاویژِ سبزه رو با آن لهجه ی جنوبی اش پارادوکس قشنگی ست، حالا که عصر یکی از آخرین روزهای آگوست ست این روسری که یکی دو سال پیش از یک مغازه ی کوچکِ شش متری در گنبد کاووس خریده شد و هزار و چند کیلومتر در راه بود تا به مقصد برسد به جای اینکه موهای دختر ترکمنِ سفید و چشم آبی را بپوشاند موهای بوی نمکِ دریا گرفته ی یک دختر جنوبی را پوشانده و اصالت هردویشان زیر سوال رفته زیرا یک صبح نیمه ابری شخصی با پالتوی قهوه ای کیلومتر ها آنطرف تر تصمیم گرفت پارادوکس قشنگی بیافریند و این روسریِ سه گوشِ ترکمن با گل هایِ درشتِ بنفش، قربانی جفرافیای ایران شد...

به راهم ادامه می دهم، روی موزاییک های نم دار قدم می زنم، از کنار اسکله عبور می کنم و به تور و گرگور های صیادان نگاه می کنم و برای ششصد و هفتاد و پنجمین بار زوم می کنم روی شبکه های گرگور ها که ببینم پنج ضلعی هستند یا شش ضلعی... سر راهم از پسرکِ ده دوازده ساله ی دست فروش پفک و زغال اخته ی غیر بهداشتی می خرم، می روم پشت کارخانه ی یخ سازی و برای مرغ های دریایی پفک می ریزم ... راهم را ادامه می دهم، سر راه از کنار سه چهار تا نوازنده ی محلی رد می شوم یکیشان بندری می خواند و دیگری نی انبان می نوازد و هربار که نفسش را رها می کند چهره اش سرخ می شود و سومین نفر لابلای این دو خیام خوانی می کند او می خواند و من آرام زیر لب زمزمه می کنم :

 در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش

...

جوان ها پرشور ادامه می دهند، رهایشان می کنم به حال خودشان و از مابین ماشین ها خودم را به آنطرف خیابان می رسانم، چند ثانیه ای کنار عکاسخانه ی ساسان توقف می کنم، دروپیکرش زنگ زده و پنجره هایش کدر شده اند، به دو لنگه ی درِ عکاسخانه یِ معروف شهر در دهه ی شصت قفل کتابی زده اند! از تارعنکبوت روی قفل مشخص ست مدت هاست کسی سراغش نیامده... صدای جوان ها هنوز به گوشم می خورد :

این قافله ی عمر عجب می گذرد، دریاب دمی که با طرب می گذرد... 

ازکوچه پس کوچه های تنگ و خلوت محله عبور می کنم، با حاج احمد احوال پرسی می کنم و سراغ دخترش فرحناز را می گیرم، یکم بعد مشتبی را می بینم که پشت دیوارِ پیچکی ِخانه شان به تیرچراغ برق تکیه زده و یواشکی سیگار می کشد، مرا که می بیند هول می کند و سیگار از لای انگشتانش می افتد زمین، همیشه همین است فوبیای این را دارد که راپورتش را به زری خانم بدهم و صبحی بعدازظهری توی کوچه بعد از سلام و خوش و بش، بکشمش گوشه ای و چغلی اش را بکنم...خاله خاتون را می بینم که طبق معمول از کنار پنجره، رفت و آمد اهالی را چک می کند و حضور و غیاب می زند و آمار همه را به نحوی درمی آورد... 

هر چه بیشتر به سمت وسط محله کشانده می شوم کوچه ها تنگ تر می شوند آنقدر تنگ و باریک که ماشین رو نباشند، کوچه هایی که دیوار خانه هاشان تا منتهی الیه آسمان پیشروی کرده اند... خانه ام بافت قدیم است همچون محله مان... اینجا درودیوار ها هنوز مثل قدیم تر هاست به جز کوچه های خاکی که حالا سنگ فرش شده اند...

 

آبی به صورت می زنم و پرده را می کشم کنار و دو لنگه ی پنجره ی سنتی و رنگارنگِ اتاق را باز می کنم تا هوایش عوض شود ... سور و سات خورشت کرفسم را راه می اندازم، تا جا بیفتد با دست هایی که بوی کرفسِ تازه ی خرد شده می دهند می نشینم پشت سنتور و تمرین می کنم برای کلاس فردا و کیف می کنم از زندگی که جریان دارد لابلای همین اتفاقات کلیشه ایِ روزمره... 


ساعت دوازده است، با دومین فنجان قهوه ی نیمه تلخم نشسته ام روبروی دیوار نیلی رنگی که با قاب عکس های قدیمی خانوادگی پوشانده شده و کتابخانه ی کوچکی که یک چهارمش را مجله هایم پر کرده اند و مابقی ا‌ش را کتاب هایی که از پدربزرگ و عمو برایم مانده، نوجوانیِ عمه ی ته تغاریِ پدر از درون قاب عکسِ معرق کاری شده لبخند ِ نمکینش را نثارم می کند...لئوناردو کوهن، بارانیِ آبی رنگش را می خواند برایم و من در حالیکه به آن دیوار نوستالژیک خیره شدم و چهارمین قُلُپِ فنجانم را قورت می دهم به هانس لیپ فکر می کنم به سربازِ دلتنگی که صدسال پیش توی پادگان ترانه ی لی لی مارلین را روی کاغذ نوشت و به همه ی سربازانِ دلتنگ و خسته ی جنگ جهانی دوم که هرکدامشان لی لی ای برای خود داشتند و به وقت دلتنگی توی اردوگاه این ترانه را از رادیو گوش می کردند و یکصدا می خوانند...سعی می کنم لی لی را با جزییاتش تصور کنم، لی لی دخترِ فروشنده ای در بازار میوه که حتما قهقهه های بیخیالی اش دلِ هانسِ بیچاره را نَخکِش کرده و مارلین، پرستار جوانی که زخم های مجروحانِ جنگِ جهانی اول را پانسمان می کرد و هانس را تحت تاثیر خود قرار داد و دیگر همدیگر را ندیدند، چه غم انگیز... 

"نگهبان صدا می‌زد

شیپور آخر زده می‌شد

می‌توانست برایم گران تمام شود

"همقطارها من الساعه می‌آیم"

زمان وداع

و چه اشتیاقی در من بود

تا به همراه تو دور شوم

با تو، لی لی مارلین"

بعد به لی لی مارلین فکر می کنم و هرچه می کنم نمی توانم این شخصیتی که هانس از ترکیب دو معشوقش آفریده را متصور شوم، یکی شدنِ دخترِ یک بقال که شروشیطان ست و در کوچه های شهر با دوستانش یکهو می زند زیر آواز و مانند دختربچه ها بالا و پایین می پرد با پرستاری که هر روز مرگ و خون می بیند و پای دردودلِ مجروح های جنگی می نشیند کار آسانی نیست ولی هانس از پسش برآمده و چه خوب هم برآمده... با خودم فکر می کنم نوجوانیِ عمه یِ ته تغاریِ پدر با آن چال گونه ی عمیقش تا چه اندازه می تواند شبیه لی لی مارلین باشد؟ 

"لب‌های عاشقت مرا فرا می‌خوانند

از آرامش ابدی، از قعر زمین

مانند یک خیال

زمانی که مه پایین می‌آید

من در زیر فانوس منتظرت خواهم بود

مانند آن وقت‌ها، لی لی مارلین"


ساعت از دونیمه شب گذشته آخرین خطِ سیصد و شصت و هشتمین صفحه ی کتاب ژنتیک انسانی را می خوانم و کتاب را می بندم و می گذارم کنار تختِ چوبیم، درست ذیرِ نورِ عابـــاژور... راستش قهوه هم دیگر روی من اثر ندارد، شاید هم جنس قهوه اش خوب نبود، یا شاید صدای لئوناردو تاثیر گذار بود یا حتی ترانه ی لی لی مارلین غمگین بود، متن کتاب سنگین بود، اصلا چه می دانم؛ پلک های سنگینم را می گذارم روی هم و پتو را تا ته می کشم روی سرم... 

موهایم هنوز بوی نمک دریا می دهند... 


گلاویژ نوشت:

1-حدود یک ماه پیش که پست "در جهان موازی شما چه می گذرد؟" رو تو وبلاگ مالاکیتی خوندم ترغیب شدم یه روزی که حالم خوب و دلم تَر باشه،  پستی با این موضوع انتشار بدم که با استقبال مالاکیتی تصمیمم قطعی شد، تشکر از استامینوفنِ عزیز که باعث جرقه ی این پست مالاکیتی شد :)) این پست تقدیم شد به دوستِ خوبِ بلاگرم مالاکیتی جان، بمانَد برایت به یادگار:))

 2- شما هم اگه دوست داشتید بنویسید در جهان موازیتان چه می گذرد؟

گلاویژ | ۲۷ بهمن ۹۶، ۱۰:۱۰ | نظر بدهید

._121_.به خداحافظیِ تلخِ تو سوگند نشد...

یادم افتاد به 15سال پیش که زنگ های استراحت می نشست توی دفتر و لیوان لیوان چای هل دار سر می کشید، رفتم برایش از اتاق آقای قاف چای تازه دم هل دار آوردم، برای خودم هم از آن یکی فلاسک، تو ماگِ کرمی رنگم چای بی هل ریختم و برای عطرش چوب دارچین انداختم ... نشستم کنارش و زل زدم به ظرافت از دست رفته و چروک های گوشه ی چشمش، از حق نگذرم هنوز هم جذاب بود، آن موقع ها- 15سال پیش را می گویم- خیلی شیفته اش بودم، با هم صمیمی بودیم، انگار نه انگار که شاگردش بودم مثل دختر خودش هوایم را داشت اما صبح که با دختر ته تغاریِ کلاس شیشمی اش آمد آموزشگاه و چشمش به من افتاد ذوق نکرد حتی فکر کنم ناراحت هم شد، بعد که نشست آرام و با خجالت وضعیت دخترش را تعریف می کرد و مدام تکرار می کرد : از همون اولشم معلمش باهاش لج بود و آخرشم ریاضی انداختش، وگرنه تا همین پارسال شاگرد اول بود، حالا اوایل شهریورم باید امتحان بده و... 

دخترش را چند دقیقه ی پیش روانه ی کلاس کرده بودم و برایش چای هل دار ریخته بودم و نشسته بودم کنارش و می گفتیم و می خندیدیم و تعریف می کردیم... 

-سامان رو یادته؟ 

+آره یادمه ،چطور؟ 

-چند ماه پیش دیدمش، شاگرد یه تعمیرگاهه، هنوزم شکل بچگیاشه و پرشر و شور... 

سامان... اتفاقا سامان را خوب به یاد داشتم، رو مخ ترین و بی تربیت ترین پسر کلاس، همیشه نقاشی هایم را خط خطی می کرد، یکبار جلوی مامانش دعوا کرده بودیم و من یک کشیده ی آب نکشیده خواباندم توی گوشش و او هم مشتش را حواله ی چشمم کرد... سامان لعنتی... جای مشتش خون مردگی شد و تا سوم دبستان جایش مانده بود... چندبار بخاطرش رفتم دکتر تا بالاخره از شر آن لخته ی خون کنار چشمم راحت شدم... 

خانم بچه ها را خوب یادش مانده بود، آن هایی هم که اسمشان را فراموش کرده بود با دادن مشخصات چهره به یادم می آورد و سراغشان را می گرفت 

تا آنجا که خبر داشتم گفتم 

گفتم که زهرا کامپیوتر می خواند و گه گاه باهم قرار می گذاریم و همو می بینیم، گفتم که نازنین ازدواج کرده و دختر یکساله دارد، که مریم بعد از کنکور رفت مجارستان، نسترن که توی شرکت پدرش کار می کند و دوماه دیگر عروسی می کند، که سمیه ترم سه انصراف داد ، که سارا و ملیحه را هیچ وقت ندیدم و خبری ازشان نیست... 

-سارا... سارا که همون سال تابستون مرد، همون تابستونی که مهرش کلاس اولی می شدین تصادف کرد و مرد...وسطای تابستونِ همون سال مامانش اومده بود پیش معاون و گفته بود عکس های یادگاری که می گرفتین و میآورد خونه رو نگه نمی داشتم و مینداختم دور، تو آلبومتون عکسی ازش مونده؟ عکسی ازش ندارم... 


با چشم های گرد شده به خانم زل زده بودم و هیچ نمی گفتم هیچ... واقعا 15سال پیش، همان موقع که 6ساله بودیم ، یکی از ما 20نفر رفته بود؟ یکی از آن هایی که سر کلاس باما شعر می خواند و خمیر بازی می کرد همان 15سال پیش از دنیا کم شده بود و آب از آب تکان نخورده بود؟ 


به بهانه ی پرکردن فرم ها برگشتم پشت میز، خانم چای  هل دارش را سر می کشید ، من نمی توانستم مثل او چایِ بیخیالی سر بکشم، گذاشتم چای خوشرنگ ِ کمی سنگینم که حسابی چوب دارچینش خیس خورده بود و عطرش بلند شده بود همانطور روی میز بماند، سرد شود، از دهن بیفتد و در نهایت توی سینک آبدارخانه خالی شود... 

من نمی توانستم چای بیخیالی سر بکشم، من بغض داشتم، غمگین بودم، عزادار دوستی بودم که 15سال پیش رفته بود و من تازه خبردار شده بودم... 


گلاویژ نوشت : از سری پست های جامانده ی اواخر مرداد 96... یا به قول شباهنگ ِ عزیز : بیات نوشت.


گلاویژ | ۱۸ بهمن ۹۶، ۱۰:۳۲ | نظر بدهید

._120_.عکاس باشی های قدیم

همزمان با خوردن نهار، نشسته ام پای تلویزیون، کانال هارا بالا و پایین می کنم و آخر سر به شبکه ی تماشا رضایت می دهم، اینطور که پیداست اولین قسمتش است؛ کوچک جنگلی را می گویم... اولین دقیقه ها گیلان را نشان می دهد و راوی تعریف می کند از اغتشاش ها و اوضاع آن زمان مملکت، شهر های شورش زده و اعتراضی را یکی یکی نام می برد و در آخر به سکوت آن موقع گیلان اشاره می کند... در همین لحظه آقای عکاس باشی وارد کادر می شود، پایه ی دوربینش را روی زمین می گذارد و نگاهی به روبرویش می اندازد، آن طرفش جمعیتی ایستاده اند و تماشا می کنند، اکثرشان نظامی اند، عکاس باشی پارچه ی قرمز را از روی دوربین بر میدارد، چهار آقا که از بر و لباسشان مشخص ست درجه دار هستند با قیافه ی طلب کارانه، طوری که انگار مملکت ارث پدرشان ست در یک خط کنار هم می ایستند، عکاس باشی زاویه را تنظیم می کند و لبخند دندان نمایی می زند این یعنی عکس یادگاری گرفته شد... یکهو پرت می شوم به سریال در چشم باد، آن سریال هم همچین سکانس های مشابهی داشت به گمانم... موقعی که میرزا وارد شهر شد و مردم به استقبالش آمده بودند، آن ها هم یک عکاس باشی داشتند اتفاقا... وقتی میرزا و یارانش تفنگ به دست ایستاده بودند برای عکس، آقای عکاس باشی حین تنظیم دوربینش با لحن کشداری داد می زد :آقایون، پِــــــــلک نَزَنیــــــد ، نَفَـــــــس نَکِشیــــــــد... و تمام... عکس دسته جمعیش را می گرفت... 

بعد که نوبت به بچه ها می رسید عکاس باشی برای پلک نزدن بچه ها و خراب نشدن عکسش، آن ها را فریب می داد و  می گفت به وسط دوربین زل بزنید موقعی که عکس می گیرم یک جوجه از دوربین بیرون می آید و پرواز می کند اگر پلک بزنید جوجه را نمی بینید!  بعد که عکسش را می گرفت نادر و بیژن و لیلی شاکی می شدند و عکاس باشی را کچل می کردند که پس کو جوجه؟ چرا ندیدیمش؟ عکاس باشی می گفت حتما پلک زدین دیگه... لیلی هم کوتاه نمیامد و می گفت نه خیرم پلک نزدیم، چرا ندیدیمش؟ 

حالا مگر به این سادگی ها دست از سر کچلِ عکاسی باشیِ بدبخت بر میداشتند؟ 

گلاویژ | ۱۱ بهمن ۹۶، ۱۵:۳۰ | نظر بدهید

._119_.به ظاهرش توجه نکنید، باطنش پسره

چند صباحی پیش در گوشه ی دنج و مبارکی از اتاق عزلت گزیده بودیم و صبح تا شب و شب تا صبح سرمان تو کتاب و دفتر و جزوه های رنگارنگ بود و در پرتو بی فروغِ مهتابیِ رنگ پریده یِ چسبیده به سقف دود چراغ می خوردیم، می خواستیم هر طور شده تیر آخر را بزنیم و آینده ای بسازیم که گذشته مان جلویش زار بزند و بگوید غلط کردم، جان که دادم در هوای او غلط کردم، غلط... پوزش می طلبم از محضر خوانندگان عزیز، خط رو خط شد! داشتم خدمتتان می گفتم می خواستیم هر طور شده فعل خواستن را این دم آخری صرف کنیم و چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد و من نه آنم که زبونی و از این صوبتا... طبیعی ست که کنکوری باشی و ذهنت به جای انبار فرمول و نکته و تست مبدل گردد به کلکسیونی از شعر و جمله و ضرب المثل های انگیزشی و الهام بخش! بگذریم، در همان دوران که شب و روزمان قاطی شده بود گاهی پیش می آمد که وسط سروکله زدن با انتگرال یا مرور آثار ارزشمندِ سنایی خدابیامرز، یکهو صدای گریه ی مستر رشته ی افکار و تمرکزمان را جرواجر می کرد می رفتیم اتاق بغلی می دیدم حضرتشان تخت آرمیده اند و نه اشکی و نه هیچی! یه کم بعد ترش صدای خنده ی آمیخته با جیغ شیطنت آمیزشان به گوش می رسید، از لای در سرک می کشیدیم می دیدیم نه خنده ای و نه هیچی! یک روز هم در خانه تنها بودم بعد از ظهر بساطم را وسط هال چیده بودم و سرم گرم بود که دوباره این صداها تکرار شد و یا اکثر امامزاده ها گویان صلوات می فرستادم و همزمان با چرخاندن سَر حول محوری خاص، فوت می کردم:| بعد برای اینکه بیشتر نترسم سعی در توجیه این صداها داشتم و چون ماه رمضان بود می گفتم از ضعف، توهم زده ای دختر جان! 

خلاصه که گذشت تا مدتی پیش از جانب خانواده متوجه شدم گویا ساکنان واحد روبرویی (واحد هفتم) هم یک عدد مستر دارند! یکم بعدش کشف کردیم که نه تنها واحد هفت بلکه واحد یک، واحد چهار و واحد ده هم مستر دارند! یعنی از ده واحد موجود در ساختمان ، پنج واحد دارای مستر هستند که بزرگترینشان گویا همین مستر 20ماهه ی خودمان ست! 

تازگیا مستر واحد هفتم دست و پا درآورده است، هر وقت مستر ما قهر می کند و جیغ می زند مستر واحد هفتم دریافتش می کند می آید خودش را می چسباند به در خانه شان و از داخل خانه در می زند، از این طرف مستر ما هم پیشانیش را به در می چسباند و دست هایش را محکم می کوبد به در، گویی در زندان انفرادی گیرش انداخته اند، بعد هر دو با زبان مستری از پشت درهای دو خانه با هم چاق سلامتی می کنند تا اینکه یکیشان خسته شود و دست بردارد و ساختمان از دست این دو مستر آرام بگیرد...

امروز جزوه به دست نشسته بودم همان گوشه ی عزلتِ چند صباح پیشم و باز سعی در صرف فعل خواستن داشتم که والده ی محترمه ی مکرمه وارد شد و فرمود ای فرزند، چه راحت و آسوده پا روی پا انداخته ای، حال آنکه ساکنین واحد نهم گند زده اند به راه پله، برخیز، این سطل و این هم تِی برو ببینم چه می کنی کوزتِ مادر :| بعد که قیافه ی پوکر فیس کوزتش را مشاهده کرد  فرمود، حتی فکرش را هم نکن تا جمعه منتظر بمانم که راه پله نظافت شود یکهو دیدی مهمان آمد، رفتم طبقه بالا دیدم کسی خانه شان نیست اینبار را تو تمیز کن دفعه ی بعد گزارش این همسایه های عزیز تر از جان را به مدیر می دهیم... کوزت هم یکی از بافت هایِ دم دستی اش را پوشید و یک شال انداخت روی سرش، نگاهی به شلوار سمبادیِ گل گلی اش انداخت و گفت این وقت روز که اهالی ساختمان خوابند، کار من هم که زیاد طول نمی کشد... در را گشود راه پله را که تمیز کرد دید راهرو هم دست کمی از راه پله ندارد رفت که آن قسمت را هم تمیز کند که مستر آمد شروع کرد به صحبت و خنده و جیغِ ریز و نظارت بر کارِ خواهرش، چشمتان روز بد نبیند یکهو در واحد هفتم باز شد و خانم همسایه بچه به بغل جلوی در ظاهر شد! 

آقایون لحظه ای چشم در چشم هم شدند و مستر واحد هفتم گویی به وصال رسیده باشد تقلا می کرد در بغل مادر به پرواز در بیاید و خود را به مستر واحد هشتم برساند ولی از آن جایی که مسترِ فرفری مویِ واحد هشتم بسیار سرتق و تُخس تشریف دارند محل نمی گذاشتند که هیچ، حتی در شانِ خودشان نمی دیدند که به آن طفل معصوم نگاهی بیندازند، از آن طرف کوزتِ بدبخت هی بخاطر شلوار سمبادی گل منگلیش خجالت می کشید، خانم همسایه واحد هفتمی می گفت پسرم وقتی صدای مستر تونو شنید گریه کرد که بیاد و ببینتش حالا مسترتونم اصلا بهش نگاه نمی کنه بعد که یکم دقیق تر به مستر فرفری مویِ ما و بلوز و شلوار صورتی و موهای دم اسبی اش و گل سر هایش دقت کرد با تعجب گفت من فکر می کردم پسره! نگو دختره:|

کوزت هم فرمود خب پسره، شما به فِیس و لباس دخترونه و موهای بلند و صدای نازکش کاری نداشته باشین اصل باطنشه که پسره :|

خانم همسایه هم مانده بود دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را... 


گلاویژ | ۷ بهمن ۹۶، ۱۸:۰۰ | نظر بدهید

._118_. رونقِ خانه مان

نهم دی ماه که  بستری اش کردیم فکرش را نمی کردم رفته است که تا 7روز بعد پیدایش نشود، که قرار ست تا آخر هفته نقشش را در خانه بازی کنم که خانه و زندگی رونق داشته باشد و مستر کمتر نبودش را حس کند، ولی مگر میشود مستر باشی و کمبودش را حس نکنی؟ همان شب اول فهمید یک چیزی سرجایش نیست، دم غروب که بیدار شد فکر کرد رفته ست خرید و برمی گردد، چند ساعت که گذشت فهمید خبری شده، رفت توی آشپزخانه دنبالش گشت، سری به اتاق ها میزد و بلند صدایش می زد حتی در کمد دیواری را هم باز کرد تا مطمئن شود که توی کمد قایم نشده و بازی نمی کند، روبرویم می ایستاد و زل میزد به چشم هام و اسمش را هجی می کرد... خودم را می زدم به آن کوچه... فلشم را زدم به تلویزیون و با کلیپ سرگرمش کردم، ساعت نزدیک 11بود و بابا هنوز بیمارستان بود، باید پوشک مستر را عوض می کردم، نمی توانستم، شستنش پیشکش حتی بلد نبودم پمپرزش را عوض کنم، رفتم تو گروه خانوادگی و پیام دادم یکی به دادم برسه :| پسرخاله م نزدیک تر از بقیه بود، خودش را رساند مستر را بردیم دستشویی و تمیزش کردیم (کرد) موقع عوض کردن پمپرز از روی دستش نگاه کردم و یاد گرفتم... 

یکشنبه مامان عمل داشت همان شب در پست قبلی نوشتم که هیچوقت به اندازه ی آن روز درمانده نشده بودم نوشتم به هوش آمده و حالش بهتر ست، تا یکم بعد از آن پست هم بهتر بود اما بعد بدتر شد ترخیصش از دوشنبه موکول شد به سه شنبه... سه شنبه باز حالش بد شد و موکول شد به چهار شنبه...چهار شنبه گفتند پنجشنبه دوباره باید عمل کند پنجشنبه باز عمل کرد ولی گفتند باز هم نیاز به عمل سوم هست... کی؟ 21دی ماه، یعنی امروز...امروز صبح باز عمل داشت و دکتر گفته به زودی عمل چهارم هم درپیش است البته تاریخ دقیقش را اعلام نکرده... دلمان خوش است که رو به بهبودی ست،  دلمان خون است که چرا پزشکی با اینهمه سال تجربه و شهرتی که در سطح شهر دارد بخاطر تشخیص و عمل اشتباه، درمان را اینهمه طولانی کرد که دیگر جان و رمقی برایمان نمانده... بگذریم 

هفته ی سختی بود برای تک تکمان، کسی کمک نمی کرد، یک پایم بیمارستان بود و پای دیگرم خانه، گاهی باید پیش مسترمان می ماندم و مامان ساعت ها بدون همراه با آن حال بدش روی تخت بیمارستان بود و با این که روز های آخر اتاقش را عوض کرده بودیم و اتاقش تک تخته بود اجازه نمی دادند بابا کنارش باشد... اوضاع روحیم بهم ریخته بود و همش گریه می کردم همش... مستر هم ناامید شده بود و فکر می کرد مامان برای همیشه رفته و برنمی گرده، بهانه اش را نمی گرفت، صدایش نمی زد، ساکت تر شده بود و پرخاشگر، جای خنج هایی که به بازوها و دستام کشیده هنوز زخم است... با این حال موقع هایی که می زدم زیر گریه و حالم مساعد نبود میومد بغلم و اشکامو پاک می کرد و می گفت آجی؟ یه جمله هم به زبان خودش می گفت که سردرنمیاوردم...

عادت کرده بودم به عوض کردن پوشکش، سر ساعت آماده کردن غذا و خواباندنش، اینکه هر نیم ساعت بیدار بشم و پتو رو بکشم روش و تا صبح صدمرتبه از خواب بپرم... روزی که لباس های کثیفمان تلنبار شده بود بابا تلفنی توضیح داد چطور باید از ماشین استفاده کنم و لباس هارو بشورم (بشوره) :| هربار که اتفاق های اینچنینی میفتاد با خجالت از تو آینه نگاهی به خودم مینداختم و می پرسیدم واقعا 21سالته؟؟؟ نکنه شناسنامه تو ده سال بزرگ گرفتن برات؟؟؟ احساس می کردم بیش از حد لوس بارم آورده اند که از پس کارهای معمولی هم برنمیایم...

بالاخره بعد از ظهر جمعه ترخیص شد و برگشتیم خانه مان، برگشت و تازه فهمیدم رونق خانه سروسامان دادن کارها و رسیدگی به مستر نیست رونق خانه یعنی حضور مادر، همین و بس... حضورش به تنهایی کفایت می کند، همین که بنشیند یه گوشه و دست به سیاه و سفید نزند و نظاره گر باشد ولی باشد...


گلاویژ | ۲۱ دی ۹۶، ۱۹:۵۸ | نظر بدهید

._117_.با گریه ی اون منم گریه کردم

همین چند دقه پیش دراز کشیده بودم رو تختِ همراه بیمار و چشامو بسته بودم، یهو صدای گریه ی تخت روبروییِ مامان اومد، پا شدم نشستم دیدم پتو رو کامل کشیده رو  سرش و داره گریه می کنه جوری که بقیه متوجه نشن... ولی خب همه متوجه شدن حتی مامانم که تازه خوابش برده بود با صدای گریه اش بیدار شد، همراه تختِ بغلی که پسرشو چهار روز پیش عمل کرده رفت پیشش و پرسید درد داری؟ می خوای پرستارو صدا کنم؟ یهو صدای گریه اش بلندتر شد و با هق هق گفت نه خوبم...خانومه ازش پرسید پس چی شده؟ گفت همراه ندارم... تنها و بی کسم و باز هق هق کرد... 
همه سعی کردن آرومش کنن و دلداری میدادن و بهش گفتن خیالت راحت، خودمون هواتو داریم... 
تو این اتاق فقط من بودم که سکوت کرده بودم و هیچی نمی گفتم و با بغض نگاش می کردم... یاد امروز ظهر افتادم که پای تلفن زار می زدم و به بابا می گفتم به هر کی میگم میگه نمی تونه بیاد پیش مامان، کسی هم نیست مستر رو پیشش بذارم و خودم به مامان برسم... بابا چیکار کنیم؟ تنهایی بره اتاق عمل؟ یکی باید بعد از عمل باهاش باشه... بابا مستر رو چیکار کنم... هیشکی نیست مستر رو نگه داره... بابا چیکار کنیم... 
.
.
.

مامان؟ دم غروب به هوش اومد و الان بهتره خیلی بهتر از دیشب و این دوهفته ی اخیر 

خانومِ تخت بغل؟ خانوما باهاش حرف زدن و بهش دلگرمی دادن، همسرش هم تلفنی باهاش حرف زد و الان آروم شده

من؟ نزدیک 40ساعته که نخوابیدم و اعتراف می کنم هیچ روزی قدر امروز احساس درماندگی نکرده بودم... 
 

گلاویژ | ۱۰ دی ۹۶، ۲۱:۵۹ | نظر بدهید

._116_.لج کرده است با ما، زندگی را می گویم...

این روزها زندگی روی خوشش را به مادرم نشان نمی دهد، لج کرده است و می خواهد زهر خودش را بریزد...
دیروز صبح را می گویم، درد چنگ انداخته بود به جوارحش... لابلای ناله هایش گفت دارم مرگ را به چشم می بینم و بعد هم خطاب به پدرم گفت هر چه شد جان تو و جان بچه هایمان... یک لحظه حس کردم سقف می چرخد و نزدیک میشود... خودم را انداختم روی صندلی کنار تخت و سرم را در دستانم گرفتم، نمی دانم این سرگیجگیِ بی وقت بخاطر جو سنگین بیمارستان و بوی داروها بود یا دلهره ی نداشتنش... نمی دانم در آن لحظه ی نفرین شده من بیچاره و درمانده بودم یا مادرم...
داشتم می گفتم زندگی این روزها با مادرم از دنده ی چپ بلند شده است می خواهد زهر خودش را بریزد به مادرم... به پدرم... به من...
و حتی مسترِ کوچکمان...
گلاویژ | ۲ دی ۹۶، ۲۳:۴۹ | نظر بدهید

._115_.همه چیزش به اندازه بود، فقط عصاره ی مادرانگی کم داشت...

صدای گریه ی مستر از اتاق بغلی می آد حتما باز وقت شیرش شده، یه چشمم را باز می کنم و طوری که خوابم نپره نگاهی به ساعت میندازم، عقربه ها دقیقا ده صبح را نشان می دهند! مثل دختر بچه ای که خواب مانده و از سرویس مدرسه جا مانده خشکم می زند و استرسی می شم، کی از شر این قرص ها و اثراتشون خلاص میشم گویان میرم و آبی به صورت می زنم، چند دقه ی بعد با یه لیوان شیر داغ می شینم پای کتاب... 

یک ساعت نگذشته که بابا زنگ می زند که توی راه است و نزدیک خونه، آروم و پاورچین پاورچین طوری که خوابِ حضرت مستر را برهم نزنم مامان را بیدار می کنم تا حاضر شود... 

تند تند لباس های مستر را می اندازد توی ماشین، کیف و بقچه ی خودش و مستر را می بندد، در همین حین مستر  بیدار می شود و طوری که انگار مُچمان را گرفته با خنده  های شیطنت آمیز همیشگیش بالای سرمان ظاهر می شود... مامان وقت را از دست نمی دهد و می بردش آب بازی (حمام)، بابا هم می رسد... 

مستر را حوله پیچ شده طوری که فقط نوک بینی اش مشخص ست می برند توی اتاق، جیغ می زند و آجی آجی می گوید، باز لوس بازی های بعد از حمام و عکس های یادگاری با موهای فر خورده ی خیسش، عکس هارا می گیریم و می نشیند توی بغلم تا موهایش را خشک کنم عاشق صدای سشوار ست خاموشش که می کنم اعتراض می کند که طبق معمول تاثیری روی من ندارد، ساکت می شود و لباس هایش را یکی یکی تنش می کنم آن جوراب دلبرش را، آن شلوار جین خوشگلش را، نوبت به سویشرتِ بافتِ خردلی اش می رسد که آستین هایش تنگ ست و دست های کُپُلِ مستر را به زور ازش رد می کنیم، پستونکش را توی مشتش گرفته و اصرار دارد که با آن آستین را دستش کنم، اخمی بهش می کنم و رو به بابا میگم می بینی بابا؟ موشِت تو سوراخ نمیره، اونوقت جارو به دُمِش می بنده... 

خانواده و باروبندیلشان را راهیِ خانه ی مادربزرگ می کنم... خودم می مانم و خودم... نگاهی به ساعت می ندازم دقیقا دوازده ظهر ست، این بار استرسی که نمی شوم هیچ، انگار گردِ بیخیالی رویم پاشیده اند، لباس های مستر را که مامان توی ماشین انداخته بود را در می آورم و می برم تراس و پهن می کنم، اتاقشان را جمع و جور می کنم، اسباب بازی های مستر را می چپانم توی کمدش، باز خودم می مانم و خودم... نهار ندارم و گلودردم هنوز خوب نشده، میرم سمت آشپزخانه و مشغول میشم، جعفری ها و اسفناج هارا خرد می کنم، هویج و کلم هارا هم رنده می کنم، قارچ هارا نگینی خرد می کنم،  یه پیاز متوسط را هم پوست می گیرم و شروع می کنم به خرد کردنش، خرد می کنم و اشک به پهنای صورت می ریزم این دردناک ترین قسمت آشپزی برای هر زنه بدون شک، کار دیگر از اشک ریختن می گذرد و به ضجه زدن ختم می شود، ضجه می زنم و میگویم مگر تخم مرغ و سیب زمینی آبپز چه ایرادی داشت؟... اصلا نان و پنیر می خوردی بهتر نبود؟... 

 مواد را در قابلمه تفت میدم، یاسمین گفته بود آرد را هم اگر تفت بدی و به سوپ اضافه کنی لعاب میندازد... آرد را هم در آخر اضافه کردم و گذاشتم سوپ جوش بیاید... یک ساعت پیش قاشق به دست طعمش را زیر زبان مزه می کردم، چیزی کم داشت، طعم سوپ های مادر کمی متفاوت بود... انگار که موقع پختن، چیزی از خودش را هم در سوپ جا می گذاشت، عصاره ی مادرانگی اش را... 


گلاویژ | ۱۵ آذر ۹۶، ۱۵:۱۶ | نظر بدهید

._114_. در خودم مچاله می شوم...

رعد و برق می زند و من از ترس در خودم مچاله می شوم...
هر بار که آسمان نعره می زند خاطره ی آن روزِ نحس در لابلای ذهنم دوباره جان می گیرد، جوانه می زند، شکوفه می دهد.
.
.
فریاد رعدوبرق و جیغ فائزه در هم می آمیزند و در گوش هایم می پیچند ...
دوازده سال گذشته ست، نمی دانم پاییز بود یا زمستان، می دانم که صبح بود و حوالی ساعت نه شاید هم ده، باران شلاقی می بارید و قسمت شیب دارِحیاط مدرسه آب گرفته بود. چند دقیقه قبلش مدرسه را تعطیل کرده بودند، همگی منتظر بودیم، یکی از بچه ها که نزدیک در کلاس نشسته بود فائزه را صدا کرد و گفت آمدند دنبالت... بعضی ها با آه گفتند خوش به حالش... دو دقیقه ی بعد وقتی از کلاس بیرون رفت و داشت چترش را باز می کرد رعدوبرق زد و دستش را خشک کرد.!
دوازده سال گذشته ست اما هر بار که رعد و برق خودی نشان می دهد، آن صحنه ی تلخ در لابلای ذهنم جان می گیرد، جوانه می زند، شکوفه می دهد و می آید جلوی چشمانم، خودی نشان می دهد و می رود، من هم به ناچار به گوشه ی اَمنی می خزم که مبادا صاعقه ای چیزی خشکم کند!

گلاویژ | ۱ آذر ۹۶، ۰۶:۴۳ | نظر بدهید

._113_. مُرواتون همه ساله باشه

از وقتی که خودم را شناختم، از همان کودکی، عزاداری های محرم و صفر که تمام می شد در هر حسینیه و زینبیه و مسجد و مراسمی همشهری هایم به هم می گفتند مُروات همه ساله باشه، اوائل برایم مهم نبود این جمله، بعد ها که استخوان ترکاندم و بزرگ تر شدم با خودم می گفتم مُروات همه ساله باشه؟ یعنی چی؟ یکبار از میم که همسن و سال خودم بود پرسیدم تو میدونی مُروات همه ساله باشه یعنی چی؟ یکم فکر کرد، کمی سرش را خاراند، چند ثانیه به افق خیره شد و گفت یعنی این که سال دیگه هم زنده باشی و تو این مراسم ها شرکت کنی. خب از لحاظ مفهومی به نظر درست می گفت اما چرا می گفتند مُروا؟ از چند نفر دیگر هم پرسیدم جواب هایشان مشابه میم بود اما هیچکدام نمی دانستند مُروایی که در این جمله به کار رفته یعنی چی... 

امروز روحانی مسجد اواخر سخنرانی اش گفت ما بوشهری ها عادت داریم بعد از مراسم ها و تمام شدن ایام عزاداری به هم میگیم مُرواتون همه سال، یعنی اشکِ به سان مرواریدی که برای حسین(ع) می ریزید همه ساله باشه... چه تشبیه قشنگی، پس قدیمی تر ها و اجداد ما اشکی که برای حسین (ع) سرازیر می شود را به مروارید تشبیه کرده اند.

 مراسم که تمام شد موقع خداحافظی یکی از خانم ها رو کرد به من و گفت مُروات همه ساله باشه دخترم، تشکر کردم و رفتم توی صحن، بند کفش هایم را که می بستم به این فکر می کردم که در تمام این سال ها حتی یک قطره اشک هم برای حسین نریخته ام راستش خیلی اوقات زور می زدم که اشکم سرازیر شود اما هیچ وقت نشد... نمی دانم، شاید هنوز حسین و عاشورا و محرم و اربعینش را به درستی درک نکرده ام...

گلاویژ | ۲۸ آبان ۹۶، ۲۱:۳۵ | نظر بدهید

._112_. بارداری اش را انکار می کند...

سه هفته پیش که خانم عین را به اتاقم صدا کردم تا نفسی تازه کند و چیزی بخورد، حرف هایمان گل کرد و خانم عین شروع کرد به دردودل کردن، از شهر کوچکشان گفت که خجالت می کشد آنجا کار کند و هفته ای سه روز به شهر ما می آید تا مخارج زندگی خود و نوه ی سه ساله اش  را تامین کند نوه ای که پدر ندارد و مادرش در بیمارستان رهایش کرده و هیچ وقت سراغش را نگرفته... انقدر گفت که سبک شد و حرفی برایش باقی نماند، چای تازه دم و بیسکویت میخوردیم و من به حرف ها و دردودل هایی که شنیده بودم فکر می کردم که خانم عین رو کرد به من و گفت خانم الف سین چرا امروز نیستند؟ مگر نه اینکه رییس هر روز باید سرکارش باشد؟ گفتم این اواخر کسالت دارند و  کمتر هستند، خانم عین گفت بله خب بارداری سخته، آن هم ماه های اول! پلک هایم چند ثانیه ثابت ماندند و شمرده شمرده گفتم باردار؟؟؟ کی؟ گفت خانم الف سین! گفتم خانم الف سین؟ اشتباه نمی کنید؟ گفت نه، همین هفته ی پیش با من تماس گرفت و گفت که مهمان از شهرستان دارم و چون باردارم چند هفته ست که دستی به خانه نکشیده ام البته من چون آن موقع شهر خودمان بودم گفتم که نمی توانم و از شرکت یکی را برای نظافت بگیرن... خانم عین می گفت و من هاج و واج به چشم هایش زل زده بودم، نگاه متعجب و چشم های از حدقه درآمده ام را که دید گفت به شما نگفته بود؟ گفتم نه، گفت لطفا از منم نشنیده بگیرین یوقت سوتفاهم پیش نیاد، گفتم نه نه خیالتون راحت باشه، خانم عین که برگشت سرکارش گوشی را برداشتم و با خاله تماس گرفتم و همه را برایش تعریف کردم و خاله هم می خندید و می گفت عجب، که اینطور، گفتم که تماس گرفتم که درجریان باشی ولی لطفا تا خودش چیزی نگفته نه به روش بیار نه به همکارا چیزی بگو، باشه ی بی حالی گفت و قطع کرد، و بعد از ظهر همان روز همه ی مدرس ها و همکارا می دانستند که خانم الف سین باردار است -__- از آن روز کافیست الف سین بگوید حالم خوب نیست یا فلانم یا... که نیشخند معناداری می زنند و می پرسند خبریه؟ راستشو بگو و خانم الف سین هم می گوید نه بابا چه خبری، خبری باشه و من نگم؟؟؟ 

از آن جریان ها سه هفته گذشته و هنوز بارداری اش را انکار می کند، هر روز حالش بد می شود، و می گوید اتاقش بو می دهد و می آید اتاق من می نشیند، کمرش درد می کند و در راه رفتن و نشستن احتیاط می کند درست مثل زمانی که مامان باردار بود و خونریزی داشت و هر روز استرس افتادن بچه را داشت، خانم الف سین برای اینکه به بقیه ثابت کند که باردار نیست و حالش خوب است هرروز سرکار می آید اما واقعا حالش خوب نیست و به استراحت نیاز دارد، اگر می دانستم آن تلفن من انقدر شرایط را برایش سخت می کند هیچ وقت آن گوشیِ لعنتی را برنمی داشتم و شماره ی خاله را نمی گرفتم آخر من چه می دانستم که بارداری اش را انکار می کند؟ آنقدر در این روزهای اخیر کارهایش را به دوش من انداخته که دیگر خجالت می کشد باز هم این کار را کند، علیرغم تمام اذیت ها و حرفای بدی که در این چندماه به من رسانده و زده بود ولی این روزها انقدر مظلوم شده است که  دلم به حالش می سوزد بدون اینکه چیزی بگوید خودم میروم سراغ پرونده ها، استرس بارداری زیاد ست لااقل استرس کار را نداشته باشد، نمی دانم شاید این کار هارا می کنم که عذاب وجدانم کمتر بشود... ولی خب واقعا چرا بارداری اش را انکار می کند و خودش را عذاب می دهد؟ مگر دانستن دیگران چه ضرری به او می رساند؟ 

گلاویژ | ۱۴ آبان ۹۶، ۰۷:۲۰ | نظر بدهید

._111_.آغاز سال نو

ششم آبان ماه سال یک هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی... ساعت 2وپنجاه و هشت دقیقه ی بامداد :


+میدونی چیه؟ 

-هوم؟ 

+ من 8صبح 21ساله میشم، دلم می خواست امسال تنهایی برم لب دریا، تو ساحل کیک تولد کوچولو ببرم، شمعمو فوت کنم، اونم راس ساعت 8صبح... 

-عاخی ، چه رمانتیک و فانتزی و شیک، خب برو 

+آخه تو اون ساعت هیچ قنادی باز نیست، ولی خب میرم لب دریا، 21سالگیمو اونجا تحویل می کنم... 

-ها اینکارو کن، کیک تاینی یا باباجون چند تا بخر، کنار هم بذار، شمع بذار روش 

+😂😂😂😂😂

-جدی گفتم، حیفه من که خلاقیتمو خرج تو می کنم 😒شیر کاکائو هم بخر، خشک خشک حال نمیده، اینم جدی گفتم 😒

.

.

.

و اینگونه شد که ساعت 7ونیم صبح از خونه زدیم بیرون، راه افتادم سمت ساحل، سر راه چند تا کیک و یه بسته شمع (به قول یوشا، شمع نذری) خریدم، یه بشقاب و چندتا بیسکویت و اسمارتیز هم از از خونه برداشته بودم، هوا مه آلود و یه ذره خاکستری و تاریک بود، چندمتریمو به زور می دیدم اگه مسیر رو بلد نبودم بدون شک تو اون مه گیر میفتادم و گم می شدم، صبحِ زادروزم بود ولی همه جا مه و سکوت، انگار شهر هنوز خواب بود، گفتم حیف نیست تو همچین روز مبارک و فرخنده ای شهر و مردمش انقدر بی حس و حال و بی روح باشن؟؟؟... هندزفری همراهم نبود، موزیکو پلی کردم، ولومو بردم بالا جوری که همه بشنون، لذت ترانه هارو با همه قسمت کردم، با درختای خیابون، با سنگفرش پیاده رو، با آسمون خاکستری و مه گرفته، با اون سربازی که کنار پاسگاه نگهبانی می داد، با اون آقای باغبون که تو پارک ساحلی به گل ها سامون می داد، با اون چند تا خانواده که لب دریا چادر زده بودن و خواب بودن و چون هوا یه ذره تاریک بود خوابشون هم عمیق بود و حالا حالا ها بیدار بشو نبودن، می رفتم جلو و ساحل ساکت و دریا آروم، فقط صدای ترانه های من گوش دنیا رو کر کرده بود، انقدر رفتم جلو که دیگه نه از پارک ساحلی خبری بود و نه از چادر و آدمیزاد و دارو درخت، فقط آب بود و تخته سنگ... از سنگایی که شبیه پله روی هم چیده شده بودن رفتم پایین، بساطمو درآوردم، کیک تولدمو حاضر کردم، شمع هارو دورش چیدم، دروغ چرا؟ اون پایین، ساکت تر و خوفناک تر بود-___-  یه لحظه با خودم گفتم اگه یکی بیاد اینجا منو به قتل برسونه وجنازمم بندازه تو دریا، پلیس هیچ سرنخی پیدا نمی کنه، چون از یه مسیری به بعد دیگه هیشکسو سر راهم ندیده بودم 😂 دیگه غرق در این تفکرات بودم که دیدم ساعت 7و پنجاه و نه دقیقه ست، آخرین دقیقه ی بیست سالگیم صرف روشن کردن شمع های بیست و یک سالگیم شد... 

بیست سالگیِ عزیزِ من، مقدس ترین سال زندگیم، سرشار از تحول و اتفاقات و تجربه های جدید، سرشار از بدست آوردن ها و از دست دادن ها، پیروزی ها و شکست ها، بلند شدن ها و زمین خوردن ها، خرد شدن ها و قوی تر شدن ها، سرشار از حس و حال خوب و لبخند ها، اشک های تلخ و شیرین، قشنگ ترین و رنگی ترین سال زندگیم رفتی و نموندی برام... فراموش نمیشی تا به ابد...



حول و حوش ساعت 8و چهل و پنج دقیقه بود که کفشامو درآوردم که برم تو آب، فکر می کنین با چه صحنه ای رو به رو شدم؟؟؟ تلفات داده بودم حسابی،  پاها خونین و مالین بودن یه ذره از داخل کفشامم خونین و قرمز شده بودن، جوری پاهامو زده بودن و زخم کرده بودن که به حس لامسه ی خودم شک کردم چجوری با این پاهای زخم و زیلی پیاده روی کرده بودم و دردشو حس نکرده بودم...خلاصه این که تا توی کفش بودن هیچ دردی حس نمی شد ولی بعدش درد و سوزشش شروع شد، جوری که موقع برگشت به زور تونستم کفش پا کنم، این هم از عواقب جوراب نپوشیدن... 

این آخرین عکس هم ساعت نه و نیم گرفته شد که دیگه آفتاب زده بود و هوا کاملا روشن و آب دریا هم بالا اومده بود و تولد بازی منم تموم شده بود :)) 

گلاویژ | ۱۱ آبان ۹۶، ۱۸:۳۰ | نظر بدهید

._110_.خورشیدی در جان تو پنهان است

هی از دیشب تا حالا میرم پروفایلشو که عکس منو گذاشته چک می کنم و ذوق مرگستون میشم و از تل میام بیرون، بعد یهو یاد دیشب و حرفامون میفتم که وسط کل کل کردنا و خندیدنا و تو سر هم زدنای نصفه شبیمون، یهو بغض کرد و گفت:

رفاقت های صمیمی گاهی پایانی ندارد

یا شاید تلخی بی پایان دارد

احتمالش هست  یه روز من و تو انقد سرد شیم نسبت ب هم ک خدا داند... 

گفتم: گاهی فکر می کنم نکنه الان اوج دوستیمون باشه و بعدش سیر نزولی داشته باشه😞

.

خیلی وقتا به این موضوع فکر می کنم و می ترسم که نکنه آدمای الان زندگیم چند سال بعد فقط یه خاطره باشن، نکنه این روابط گرم و صمیمانه و دوستی های عمیق، در طول زمان کمرنگ و سرد بشه... 

نیاد اون روزی که از آدمایی که الان، درست همین حالا جزیی از زندگیمن فقط یه اسم و تصویر با وضوح کم به جا بمونه گوشه ی ذهنم... نیاد اون روزی که وسط شلوغی ها و لا به لای روزمرگی ها و دغدغه هام جا بمونن :(((







گلاویژ | ۲۷ مهر ۹۶، ۱۹:۵۴ | نظر بدهید

._109_.

نشستم روبروی کولر و شیر با رطب می خورم اونم این وقت شب!  یهو یادتون افتادم و تازه فهمیدم چقدر دلتنگتون بودم و به قول مگی این روزا هی دارم با وبم قهر تر میشم :( 
خیلی وقتم هست هیشکیو نخوندم و خبرم ندارم ازتون :(
شرمنده ی کامنت های خصوصی هم هستم که بی جواب موندن هنو:(
خب این روزا نبودم یا بهتره بگم کمتر نوشتم برا اینکه به شدت سرم شلوغ بود و به علت ذیق وقت /ضیق وقت /زیق وقت، جور نمی شد بیام بنویسم و بخونمتون... 
ولی خب حالا خوش برگشتم... 
فصل جدیدی از زندگیم در حال لود شدنه... و من؟ عاشق تغییرات بزرگ بودم همیشه :) 
اووووم
فعلا همینا
برم لیوان شیر و ظرف رطبمو بذارم تو آشپزخونه، بعد بیام برنامه های فردا رو بنویسم و بعدشم با خیال راحت یک به یکتونو بخونم :) 

گلاویژ | ۲۷ مهر ۹۶، ۰۰:۰۷ | نظر بدهید

._108_.

عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟
گفت: مادر پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!
یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقعها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.
- اونموقعها این شکلی نبود مادر. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.
نگاش میکنم؛ روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یبار زهراسادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..
میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!
لپای بی جونش گل میندازن: اونموقع مث الان نبود مادر. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اونموقعها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..
آقاجونت که میخورد و میخندید
پاییز نبود دیگه
بهار میشد..!

نازنین هاتفی

___________________________

رابطه ام با الف سین بهتر شده، فعلا البته، یعنی یه مدته گیر نداده، فعلا آرومیم ممکنه دوباره چند روز دیگه جنگ بشه :|
حالا که الف سین چیزی نمیگه، گیر آقای سین لام افتادم... یادتونه روز اول گفتن باید چادر سر کنی و بعد از یه هفته گفتن دیگه نمی خواد و منم چادر رو گذاشتم کنار؟ خو الان دوهفته ست دوباره گیر داده باید چادر سر کنم مستقیم به خودم نگفتا به خاله ام گفته بود و خاله هم به من منتقل کرد منم گفتم سر نمی کنم، مگه مسخره شونم؟ یه روز میگن چادر سر کن یه روز میگن چادر سر نکن، یه روز میگن دیگه این مانتو رو نپوش الان باز اومدن گفتن چادر... مگه عروسک خیمه شب بازیشونم که به هر سازی که می زنن برقصم... بعدشم مگه سین لام رییس منه؟ بره به کارمندای خودش گیر بده... و چادر سر نکردم
و دوباره زنگ زد به خاله، میگم چرا به تو زنگ می زنه؟ بیاد به خودم بگه تا جوابشو بدم، خاله گفت سین لام گفته روم نمیشه به خودش بگم :|
ولی سین لام دروغ میگه بحث رودروایسی نیست این می ترسه من پاچه شو بگیرم :|
و من دوباره محل نذاشتم، به الف سین هم گفتم که چادر سر نمی کنم، حالا الف سین خودش چون چادر سر نمی کنه تو این مورد به منم کاری نداره
باز دوباره سین لام دیروز زنگ زده بود به خاله و همون موقع که آموزشگاه بودم خاله تماس گرفت و گفت همین الان دوباره زنگ زده و گفته اینجا مرتب بازرس میاد و از مرکز مرتب دوربینای مداربسته مونو چک می کنن و این حرفا و اینا... با این که می دونم داره بهونه میاره ولی گفتم باشه، بهونه میاره چون اینجا مرتب بازرس میاد و خیلی سختگیرن و به ترک دیوار گیر میدن جلو چشممون ولی همیشه با من خیلی محترمانه رفتار کردن، به کار همکارام که اکثرا زیر دست سین لام هستن گیر میدن ولی به من تا حالا نشده، یعنی اگه چادر سر کردن من انقدر براشون مهم بود صاف صاف تو چشمام نگاه می کردن و می گفتن انقدر که رُک و سخت گیرن ولی چون من زیر مجموعه ی اونا نیستم کاری بهم ندارن...
به خاله گفتم باشه و قطع کردم...
تا الان می گفتم نه و لج می کردم چون نمی خواستم زیر بار حرف زور برم، چون می خواستم به سین لام بفهمونم تو رییس من نیستی که بهم امر و نهی کنی ولی از یه جایی به بعد دیگه حس کردم این زیر بار حرف زور نرفتنه داره اعصابمو بهم می ریزه و یه جورایی آرامشم سر این موضوع داره گرفته میشه...
اما داغ اون لبخند پیروزمندانه رو به دلش گذاشتم، روزی که الف سین اومد بهم گفت دیگه این مانتو رو نپوش رنگش روشنه و من هاج و واج نگاش کردم و گفتم این که قهوه ایِ سوخته ست و بعدا کاشف به عمل اومد که سین لام بهش فشار آورده بوده که به خانوم میم بگین این مانتو رو نپوشه... از لجش دوهفته ی تمام با اینکه مانتو اداری مشکی داشتم، مانتو بارداری مامانمو می پوشیدم و می رفتم سرکار و اخماش میرفت توهم، یعنی گشادی این مانتو به مراتب بیشتر از رنگ روشن اون مانتو قهوه ای سوخته هه به چشم میومد و جلب توجه می کرد و هر کی می پرسید خانوم میم چرا مانتو گشاد می پوشین با لبخند ملیح می گفتم آقای سین لام اینجوری صلاح دیدن و ملت ماتشون می برد :|

و امروز، فکر می کرد با چادر میام سرکار و خوش خوشانش بود که بالاخره به زور منو چادری کرده، با همون تیپ همیشگی رفتم مانتو اداری مشکی و شلوار جین روشن و کفش اسپرت سفید و کلاه آفتابگیرم، زمانی که اومدم تو حیاط آموزشگاه داشتم به این فکر می کردم که الان داره منو تو دوربین می بینه حتی وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم، وقتی تو راهرو قدم می زدم... 
همونجوری از در اتاقش رد شدم و یه سلام سرد کردم و رفتم اتاقم، با اخم اومد اتاقمو گفت راستی امروز قراره بازرس بیاد و یه نگاه به سرتاپام انداخت که یعنی چادرت کو؟  گفتم باشه و سرمو گرم لپ تاپ کردم... 
بازرس که اومد تو دوربین دیدمش، همون موقع چادر رو از کیف درآوردم و دور خودم پیچیدم و به محضی که بازرس رفت تا کردم و گذاشتم کیفم، ظهر هم بدون خداحافظی از آموزشگاه زدم بیرون... 

گلاویژ | ۱۱ مهر ۹۶، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._107_.


من از خیلی چیز ها می ترسیدم :

از مادیان سپید پدر بزرگ

از مدیر مدرسه

از قیافه عبوس شنبه

چقدر از شنبه ها بیزار بودم 

خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد 

عصر پنجشنبه تکه ای از بهشت بود

شب که می شد در دور ترین خواب هایم 

طعم صبح جمعه را می چشیدم 


سهراب سپهری 

_______________________________


1- باهزار بدبختی بیدار شدم، ساعت 8ونیم بود، دیرم شده بود، یادم رفته بود مانتومو اتو کنم، تندتند دست و رومو شستم و اومدم اتاق و اتو کردم، سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون، وقت نداشتم صبحونه بخورم... سر خیابون تاکسی گرفتم، سوار که شدم یه خانوم میانسال با تیپ اداری نشسته بود، ناخناش به طرز نامرتب و یکی درمیون لاک داشتن، لاک صورتی :) ، یاد بچگیام افتادم که وقتی مادربزرگم خواب بود یواشکی و نامحسوس با دخترخاله ام می رفتیم بالا سرش و به طرز ناشینانه ای ناخناشو لاک می زدیم، این لاک نامرتب هم حتما دستپخت نوه ی اون خانوم بود... راننده از مسیر همیشگی من منحرف شد و مسیر دورتری رو انتخاب کرد تا اون خانوم رو برسونه، خانومه گفت کنار دبیرستان فلان پیاده میشم، کرایه شو که حساب می کرد پیاده شدم تا مجبور نشه از سمت چپ درو وا کنه، منتظر بودم پیاده شه که راننده بهش گفت کرایه تون بیشتر میشه، خانومه زیر بار نمی رفت می گفت هر روز همین قدر کرایه میدم، بحث بالا گرفت منم همینطور بیرون ماشین وایساده بودم منتظر،  نمی تونستمم برگردم تو ماشین چون خانومه درحال پیاده شدن داشت بحث می کرد و یه پاش بیرون بود، بالاخره با عصبانیت و داد از ماشین پیاده شد، راننده هم کرایه رو پرت کرد طرفش، خانومه بیشتر عصبانی شد و گفت مگه من گدام که پولمو برمی گردونی، نمی خوای بنداز صدقات و سریع رفت تو مدرسه، منم سوار شدم و راننده گازشو گرفت، هزار تومنی ها هم همونطور کنار جدول خیابون موندن... 

2-آموزشگاه که رسیدم ماشین آقای سین لام رو تو پارکینگ دیدم، تقریبا ده روزی بود که مرخصی گرفته بود و رفته بود مسافرت، وسایلمو که گذاشتم رو میز، رفتم اتاقشونو باهاشون سلام و احوال پرسی کردم، گفت دیروز چرا نیومدین؟ فکر کردیم خانوم الف سین شما رو هم فراری داده، خنده ام گرفت و گفتم نه راستش دیروز کسالت داشتم مرخصی گرفتم... یک ساعت بعدش صدام کرد رفتم اتاقش، گفت برا ازمونامون یه پشتیبان لازم داریم، کار سنگینی هم نیست فقط موقع برگزاری آزمون باید باشین و قرائت پاسخ برگا و صدور کارنامه و اینکه ماهی یبار با بچه ها تلفنی صحبت کنین، برنامه رو هم که مشاور بهشون میده فقط اگه سوالی چیزی داشتن راهنمایی شون باید بکنین که شماهم تجربه شو دارین، حقوقشم جدا از حقوق ثابتتون پرداخت میشه، نظرتون چیه؟ یکم ساکت موندم و گفتم راستش آقای سین لام من بلاتکلیفم هنوز، نتایجو هنوز نزدن، شاید یه شهر دیگه قبول شم و ترک کار کنم، اگه همینجا هم قبول شم که برنامه ام فشرده میشه و به جای صبح بعدازظهرا میام آموزشگاه و فکر نکنم برسم کارای پشتیبانی رو انجام بدم و اگه مردود بشم هم مدت کمی اینجا می مونم و بعدش ترک کار می کنم، بهتره روی من حساب وا نکنین چون فعلا بلاتکلیفمو و برنامه هام مشخص نیست... گفت حالا نتایج که اومد اگه همینجا موندنی شدین بهش فکر کنین، گفتم بله حتما... 

گلاویژ | ۲۳ شهریور ۹۶، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._106_.با مانتو گُل منگلیم رفتم کافه :))

عصر پنجشنبه که با دختر خاله بزرگه داشتیم پیاده می رفتیم خیاطی، بهش گفتم واقعا نمی دونم برم داخل به خانومه چی بگم؟؟؟ اصلا اگه گفت چرا انقدر دیر اومدی چه بهونه ای بیارم؟؟؟ به نظرت بعد از یه سال و دوماه منو یادش هست؟ اصلا اگه مانتو هامو گم و گور کرده باشه چی؟

.

درو که وا کردیم فقط بچه ی قدونیم قد به چشم می خورد که به صف وایساده بودن برا پرو لباس فرم مدرسه شون، ماماناشون هم یه گوشه جمع شده بودن و بلند بلند حرف می زدن،  حینی که محو شلوغی شده بودیم یهو یه صدای نیمه بلندِ آشنا گفت پارسال دوست امسال آشنا، سرمو برگردوندمو دیدم همون خیاطه ست که با خنده داره نگام می کنه و میگه قرار شد بری یه هفته بعد بیای نه یه سال بعد :)) خودمم خنده ام گرفته بود فکرشو نمی کردم همچین حافظه ای داشته باشه، سرش شلوغ بود و مرتب صداش می کردن یه نیم ساعت منتظر موندیم و بعدش رفتم کنارشو گفتم اگه سرتون خیلی شلوغه برم چند روز دیگه بیام، گفت نه نه جان خودت هیچ جا نرو می ترسم دوباره بری یه سال دیگه بیای  همینجا وایسا، تند تند رفت گشت مانتوهامو پیدا کرد، موقع تحویلشون هم گفت دیدی چه خوب هم خودتو یادم بود هم مانتوهاتو؟ خنده ام گرفته بود گفتم مانتوهامو هم که یادتون بود، ماشالا به این حافظه :) گفت امانت مردم دستم باشه بخوامم نمی تونم فراموش کنم، اون روز هم که اومدی با عجله رفتی نتونستم شماره تو بگیرم وگرنه زودتر از اینا خودم بهت زنگ زده بودم... 


روز جمعه با بچه ها قرار گذاشتیم دور هم جمع شیم یکم سرچ کردیم و یه کافه رو در نظر گرفتیم که جای دنج و قشنگی بود بعد متوجه شدیم که در حال تعمیره، انتخابای دیگه هم داشتیم ولی ترجیح دادیم این دفعه یه جای جدید رو امتحان کنیم، یه کافه ی دیگه رو در نظر گرفتیم و قرارمون شد ساعت 7، ولی من چون تا ساعت 6 درگیر بچه داری بودم تا دوش گرفتم و لباسامو اتو کردم و حاضر شدم یکم دیر شد یکی از همون مانتو گل گلی هایی که پنجشنبه از خیاطی تحویل گرفته بودمو پوشیدم و روسری ای که سوغات گنبد بود و آژانس هم ده دقه دیر اومد و ساعت 7 ونیم رسیدم، کلی هم ازشون عذرخواهی کردم بابت تاخیرم(خیلی آن تایمن همشون)، از اکیپ پنج نفره مون که داره 9ساله میشه فقط جای مریم خالی بود که تهران بود، بچه ها سفارش نداده بودن و منتظر من مونده بودن، سفارشامونو دادیم و شروع کردیم به حرف زدن و تعریف کردن، نیلو گفت مربی مهدکودک شده و صبح ها مثل من سرکاره، گفتم چجوری با این همه بچه سروکله می زنی؟ سخت نیس؟ گفت سخت که هست، بعضیاشون خیلی پرخاشگرن و بچه های دیگه رو می زنن و باید چهارچشمی حواسمون باشه که کسی کتک نخوره، بعضی هاشونم انقدر کمبود محبت دارن که یه لبخند بزنی می پرن بغلت... زهرا هم تو نمایندگی قلم چی کار می کنه رفته دوره شو گذرونده فکر کردم پشتیبان شده بعد متوجه شدم قسمت کلاسای رفع اشکال و ایناست. 

شب بود و  حالا حالا ها می خواستیم بمونیم و حرف بزنیم و قرار نبود به شام خونه برسیم بریوش سفارش داده بودیم، حالا خوردنشم فیلمی بود، هرکاری می کردیم نمی تونستیم با کارد تیکه کنیم، خولاصه گفتم بچه ها شما تو خونه هاتون با کارد نون تیکه می کنین و چنگال می زنین می خورین؟ گفتن نهههه والا، گفتم خو خواهرانم راحت باشین رودروایسی که نداریم با هم، کاردا رو گذاشتیم کنار و شروع کردیم با دست تیکه کردن و خوردن:)  آدم که با رفیقای چندین ساله اش رودروایسی نداره... والا بوخودا:))) خب من طبق معمول غذا خوردنم طول کشید و آخر همه تموم کردم نیلو گفت یادمه قبلاها سرعت عمل داشتی تو خوردن، چی شده الان عین لاک پشت می خوری؟ گفتم یادته خانوم دال سال آخر چی می گفت؟ می گفت شماها کنکوری هستین بعد از ظهرا باید بیدار بمونین هرچی غذاتونو آروم تر بخورین دیرتر خوابتون می بره، منم از همون موقع عادت شده برام که آروم و یواش بخورم، چند دقه بعدش داشتم براشون تعریف می کردم که خانواده ی گرام سوسیس و کالباس رو تحریم کردن و خلاصه یه مدته سوسیس خونم اومده پایین که نیلو پرید گفت همون دبیری که خیلی به حرفاش گوش می کردی یبارم درباره ی سوسیس و کالباس حرف زد برامون یادت نیس؟ منم گفتم فکر کنم اون جلسه من غایب بودم چیزی یادم نیس :) 

خلاصه بعدشم دسر و نوشیدنی و این چیزا سفارش دادیم و تا بیارن برامون حرف زدیم و یکم عکس گرفتیم 

این میز گوشه ی کافه بود و کتاب گذاشته بودن و بعضی از میزها کتاب برمی داشتن و می خوندن، برام جالب بود که روی میز گذاشته بودن آخه معمولا کتابای کافه ها رو تو قفسه یا دکور دیده بودیم نه روی میز

کتاب تو، تویی؟ روی میز بود دیدمش یاد من، منم افتادم دلم تنگ شد :(

ما حافظشو برداشتیم و فروغ برامون فال می گرفت، خدمتتون عارضم که حافظ جان فرمودن ما هم همین روزا میریم قاطی مرغا و خلاصه کیلیلیلی و این حرفا :) 

دیوارش خیلی خوشگل بود پراز تابلو های هنری که نقاشی با قهوه بودن، الان کلی پشیمونم چرا ازشون عکس نگرفتم :||


دسرامونو هم خوردیم و تا ده و نیم موندیم و بعدش با هم خداحافظی کردیم :( معلوم نیست باز کی جور بشه همدیگرو ببینیم بچه ها دانشگاشون شهرای مختلفه و جمع شدنمون دور هم سخته تازه امسال مریم که اصلا نیومد و الان یه ساله ندیدمش... سهم دیدنمون از فروغ هم شده فقط تابستونا، ولی خوشحالم که با همه ی این دوری ها و ندیدن ها از این صمیمت چیزی کم نشده و هنوزم همون دخترای دوازده ساله ایم فقط در ابعاد بزرگتر :)) 

آهان این عکس رو زهرا کاملا یهویی گرفته بود قیافه ی هاج و واج و نگاه متعجب من وقتی نیلو داره یه چیزیو تعریف می کنه، دیدنیه :))) عکس بدون کراپ خیلی داغونه ولی انقدر بامزه ست این صحنه که پاکش نکردم و یادگاری نگهش داشتم :) 

گلاویژ | ۱۸ شهریور ۹۶، ۲۲:۴۵ | نظر بدهید

._105_. یه روز آروم و شلوغ!

شهریور مثل سیِ اسفند بی وقت ترینه، خنگ و خنک و پر از بدو بدو ها و خبرای خوبه، بوی لوازم تحریر میده، بوی دفترِ تازه، بوی لباسِ فرم، بوی هیجان ریز ریزِ خاطره، آخرین کنار دریا رفتن و جیغ جیغ کردنا و خوش گذروندن، اینکه معلوم نیست کی شروع و کی تموم میشه. 

شهریور خطِ وصلِ نفسای آخرِ تابستون به پاییزه، مرزِ بی وقتی. 

حالِ خوش:) 


_____________________________

از امروز تا آخر هفته ی آینده کلاسای صبح کنسله و آموزشگاه خلوت، هیشکی هم نمیاد فقط منو خانوم میم باید بیایم، فضا ساکته و آروم ولی خب چون دو هفته مونده به مهر و کارا زیاده یه کم سرمون با پرونده ها و کارای تبلیغات کلاسا شلوغ شده

میز من هم اکنون:|




ده روزه که حقوق ماه قبلمو گرفتم، باورتون میشه روزی که گرفتم هیچ ذوق و شوق و هیجانی براش نداشتم؟ با اینکه اولین حقوقم بود و همیشه تو خیالم واسه اولین حقوقی که قرار بود بگیرم کلی برنامه داشتم ولی همش یادِ سختیای ماه اول و اذیتای خانوم الف سین میفتادم و هیجانی برام نمی موند، فکر کنم مامانم بیشتر ذوق کرده بود برام، هی میومد می گفت چه حسی داری اولین حقوقتو گرفتی؟ برای اولین بار حس مستقل بودن داشتی؟ و کلی ذوق می کرد برام که چه زود بزرگ شدم :) ولی خودم هیچی، تنها کاری که فقط کردم این بود که یه برگه برداشتم و تمام مخارج این ماهمو یادداشت کردم و براشون پول گذاشتم کنار، یه سری مخارج ضروری برام پیش اومد تو این ماه که نمی خواستم بابتشون از خانواده پولی بگیرم به خصوص الان که خودم دستم تو جیبمه واسه همین چیزی واسه پس انداز نموند البته یه مقدار کمی موند که اونو همین روزا قراره آتیشش بزنم بره، می خوام باهاش یه چیزی بگیرم که یادگاری برام بمونه و اگه خدا بخواد شصت هفتاد سال دیگه اگه زنده باشم به نوادگانم نشون بدم و بگم اینو با اولین حقوقم برا خودم گرفتم بعد تعریف کنم که مثلا اون موقع ها پول ایران خیلی ارزش داشت من اون موقع ماهی n تومن حقوق می گرفتم که نسبت به ساعت کاری که روزی سه ساعت بود حقوق خوبی بود اونا هم بخندن و باورشون نشه که ما یه زمانی با این مقدار پول خرجمونو درمیاوردیم و بگن nتومن؟ اینکه پول یه آدامس خرسیه منم متاسف بشم و بگم حق دارین باور نکنین، ما هم یه زمانی مادربزرگمون می گفت خونه شو هزار تومن خریده باور نمی کردیم... هعی روزگار پشمال 

گلاویژ | ۱۵ شهریور ۹۶، ۱۲:۰۰ | نظر بدهید

._104_.حاشیه های آموزشگاه شماره ی 6

آخرین جلسه ی این ترم کلاس کانگرو  هم برگزار شد، ترم بعد از مهر شروع میشه و شاید دیگه بچه هارو نبینم، عادت کرده بودم هفته ای دوبار ببینمشون، بعضی هاشون خیلی شیرین بودن، شنبه ها و دوشنبه ها رسما منشی این بچه ها بودم کلاسشون که تموم می شد بدوبدو میومدن و می گفتن که زنگ بزنم خانواده هاشون بیان دنبالشون، سراغ همکارا هم نمی رفتن یه راست میومدن پیش من، شاید واسه اینکه تعدادشون زیاد بود و صندلی های اتاق منم از بقیه ی اتاقا بیشتر بود و راحت میتونستن کنار هم بشینن و لازم نبود تو راهرو منتظر بمونن یا شایدم چون تنها اتاقی بود که تی وی داشت و تو فاصله ای که بیان دنبالشون سرگرم می شدن، خلاصه به محضی که صدای دویدنشونو تو پله  ها می شنیدم باید کارو زندگیمو تعطیل می کردم و به نوبت یکی یکی براشون تماس می گرفتم، یبار که روزای اولم بود و درست و حسابی نمی شناختنم رفتن اتاق یکی از همکارا و اونم گفت مزاحمم نشین کار دارم، بعد همون همکارم وقتی دید من اینکارو انجام دادم گفت بهشون رو نده وظیفه ی ما نیست اینکارا، کارای مهم تر داریم ولی مگه من میتونستم مثل اون بچه هارو رد کنم؟ مخصوصا وقتی دور میزم حلقه می زدن و می گفتن خانوم اجازه، میشه اول به مامان من زنگ بزنین و منم گیج می شدم اول از کدومشون شروع کنم... 

بگذریم، امروز روز آخر بود و باید حساب کتاب شهریه ها ی این ترم رو هم مشخص می کردیم، چند نفرشون شهریه رو پرداخت نکرده بودن، اسامی رو لیست کردم و شروع کردم تماس گرفتن، تا این که رسیدم به یه مورد که دوترم بدهی شهریه داشت، طبق معمول بعد از سلام و احوال پرسی خیلی محترمانه بهشون گفتن که دوترم بدهی شهریه دارن و هرموقع وقت داشتن بیان آموزشگاه و پرداخت کنن که یهو از پشت تلفن فقط صدای داد شنیدم اون خانوم با عصبانیت داد می زد که شما اصلا می دونین من کیم؟ من مدیر مدرسه ی فلانم، شما چجور کارمندی هستی که با رییست هماهنگ نیستی یه ماه پیشم که تماس گرفتی بابت شهریه خانوم الف سین شخصا اومد مدرسه ی من و بابت اون تماس عذرخواهی کرد و گفت لازم نیست پولی پرداخت کنم بعد دوباره گفت مــَــن مدیر مدرسه ی فلانم الانم کار دارم وقتمو نگیر و گوشیو تو صورتم قطع کرد.... 

من؟ هاج و واج مونده بودم اعصاب نداشته ی اون خانوم و بی نزاکتی و تکبرشو که فاکتور می گرفتم می رسیدم به اون جمله اش که گفت خانوم الف سین رفته عذرخواهی کرده.... عذرخواهی؟ غیر ممکن بود مگه همین خانوم الف سین نبود که وقتی یه ماه پیش به این خانوم زنگ زدم رفته بود به خاله گفته بود خوشم اومده فاطمه بدون رودروایسی بهش گفته شهریه رو پرداخت کن و من روم نمی شده و رودروایسی داشتم و خداروشکر فاطمه زنگ زد و این حرفا... مگه همیشه موقع حساب و کتاب هفتگی به اسم بچه ی این خانوم که می رسید نمی نالید ازش، حالا رفته عذرخواهی کرده؟ عمرا

‌تو همین فکرا و کشمکش های ذهنی بودم که تلفنِ آموزشگاه زنگ خورد شماره ی خانوم الف سین بود گوشیو برداشتم و سلام که کردم به احوال پرسی نرسید اونم از پشت تلفن داد زد که خانوم میم مگه من به شما بارها نگفته بودم که به خانوم فلانی زنگ نزنین پسرشون می تونن از کلاسا به طور رایگان استفاده کنن صدای اون خانوم مدیر هم از پشت تلفن میومد که با حالت طلبکارانه ای غر می زد و خانوم الف سین هم از طرف خودش و از طرف من ازش عذرخواهی می کرد و من هاج و واج تر با دهن یه متر وا شده هنگ کرده بودم که این چی میگه، فقط بهش گفتم خانوم الف سین شما کی به من گفته بودین؟ اگه قرارومداری با ایشون گذاشته بودین که شهریه ندن باید به منم اطلاع میدادین الف سین هم با عصبانیت گفت دیگه مزاحم ایشون نشین و خداحافظی کرد گوشیو که قطع کردم حالم بهم ریخت  واسه اینکه همکارا یهو نیان اتاقمو حالمو ببینن رفتم آشپزخونه و درو بستم و اشک ریختم لیوان لیوان آب یخ می خوردم و آروم نمی شدم هیچ بغضی نبود فقط اشک بی اختیار میومد بعد از ده دقه به زور آروم شدم و برگشتم اتاقم تا به کارام برسم، اون خانوم مدیر مدرسه ی فلان که ادعای فرهنگی بودن داشت ‌و مدیر بودنشو هی می کوبید تو سر من مگه نباید در شان مدیر مدرسه صحبت می کرد آخه آدم چقدر بی نزاکت از مدیر بودن فقط اسمشو یدک می کشید یجوری حرف می زد که انگار وزیره، اصلا حق با اون، ولی خب مگه من خبر داشتم که چه قرارومداری بین خودشون گذاشتن؟ خانوم الف سین چطور تونست منو فدای اشتباه خودش کنه؟ چرا واسه کار نکرده از طرف من عذرخواهی کرد؟ اون فقط حق داشت از طرف خودش عذرخواهی کنه چون خودش فراموش کرده بوده منو درجریان بذاره و من از همه جا بی خبر بودم... اصلا همین قرارومدارش... مگه تا همین هفته ی پیش از این خانوم نمی نالید؟ چی شد یه دفعه انقدر مریدش شد... کلاس که تموم شد به مُدرس بچه ها گفتم و اونم ناراحت شد و گفت چقدر بی تربیت حالا مدیره که مدیره، پروفسور بود می خواست چیکار کنه بعدشم گفت حتما این دوتا یه قرار و مداری گذاشتن و خانوم الف سین کارش گیرِ این مدیره اس... 

دوساعت بعدش که خانوم الف سین اومد اصلا به روی خودش نیاورد که دوساعت پیش چه رفتاری داشته... بعدا کاشف به عمل اومد که قراره اون خانوم مدیر دانش آموزان مدرسه شو برای کلاس های تقویتی بفرسته آموزشگاه ما و واسمون تبلیغ کنه عوضش از کلاسای ما رایگان استفاده کنه :|

گلاویژ | ۱۳ شهریور ۹۶، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._103_.گوشت قربونی

بیشتر مردم وقتی خوشحال‌اند خودشان حالیشان نیست. برای همین مثلاً وقتی در تابستان زیر درخت سیب، لیموناد می‌نوشیدیم و خوش خوشک از این در و آن در می‌گفتیم و مثل زنبور عسل وزوز می‌کردیم، عمو آلکس یک دفعه رشته چرت و پرت‌های خوشایندمان را پاره می‌کرد و با صدای بلند می‌گفت: آخه اگه این قشنگ نیست، پس چی قشنگه؟

‎ترو خدا وقتی شاد هستید، لطفاً آن دم را دریابید و به هر شکلی که می‌توانید، با صدای بلند یا زیر لب یا توی دلتان بگویید: اگه این قشنگ نیست پس چی قشنگه؟


‎از کتاب مرد بی وطن | ‎کورت ونه گات

_____________________________________

دوروز پیش که عید قربان بود و عید همتونم پساپس مبارک :))) فکر کنم به اندازه ی مصرف دوماهمون گوشت قربونی بهمون رسید، حالا من تو این وسط یه چیز جالب کشف کردم شاید جالب نباشه برا شما و خودتون می دونستین ولی خب من چون نمی دونستم یکم برام تازگی داشت، می دونستم که خانواده های افغان به اعیاد مذهبی خیلی اهمیت میدن ولی خب تا این حدشو نمی دونستم، یه خانواده ی افغان با وضع مالی متوسط تو محله ی ما زندگی می کنن که پدر خانواده شون با بابای من آشنایی داره، دیروز با بابام تماس گرفت که براتون گوشت قربونی کنار گذاشتیم، بابام نزدیکای ظهر رفت خونشون و همون دم در بهش تعارف کرده بودن و دعوتش کرده بودن و بابای منم دعوتشون رو رد نکرده بوده، بابا گفت وقتی وارد اتاق پذیرایی شون شدم دیدم یه سفره انداختن از این گوشه تا اون گوشه ی اتاق، انواع و اقسام شیرینی های خشک و تر و شکلات های خارجی تو سفره شون بوده، انواع و اقسام تخمه ها رو جدا جدا تو کاسه های بزرگ ریخته بودن و گذاشته بودن حتی آجیلشون هم مخلوط نبوده و هر نوع مغز رو تو یه ظرف جدا و کلی میوه و... چند تا افغانِ دیگه هم اومده بودن خونه شون عیددیدنی و همه لباس نو پوشیده بودن و کلی عطر زده بودن، صاحبخونه و بچه هاشم همینطور، بعد مثل اینکه خودشون توضیح داده بودن که همونطور که شما ایرانیا عید نوروز براتون خیلی مهمه و خرید میرین و عید دیدنی و لباس نو و این حرفا، ما هم این رسوم رو برا عید فطر و عید قربان انجام میدیم و همه ی خانواده های افغان موظفن که گوسفند قربونی کنن حتی اگه پولشو نداشته باشن باید یجوری جور کنن و گوسفند بخرن بعد اون آقای افغان تعریف می کنه که یکی از دوستاش که اوضاع مالیش واقعا بد بوده چند روز پیش طلاهای زنشو می بره می فروشه و باهاش یه گوسفند می خره :| بعد بچه هاش کوچیک بودن در حیاطو باز میذارن این ببعیه هم فرار می کنه :| هرچی هم دنبالش گشتن پیداش نکردن، بعد مثل اینکه افغانستانی ها رسم دارن اگه گوسفندی که برای قربونی گرفته شده از صاحبش فرار کنه اونوقت باید دوتا گوسفند به جاش بخرن :| بعد این آقاهه هم رفته دومیلیون پول قرض کرده دوتا گوسفند خریده و قربونی کرده!  خو مگه واجبه؟ این دیگه چه عیدیه؟ طرف نون شب نداره بخوره سه تا گوسفند رفته خریده!!!حتی اگه فرض بگیریم نذر هم داشته  خود خدا هم گفته وقتی توان مالی ندارین واجب نیس حتما روز عید باشه هر وقت تونستین قربانی کنین... مثل اینکه رسم هم دارن به کسی که خودش قربونی کرده باشه تحت هیچ شرایطی گوشت نمیدن! اینم جالب بود برام آخه ما موقع تقسیم گوشت برامون فرقی نمی کنه کی قربونی کرده یا نکرده. 

گلاویژ | ۱۲ شهریور ۹۶، ۱۰:۵۵ | نظر بدهید

._102_.کابوسِ کولر

هر وقت به لنز دوربین خیره می شوی، یادت نرود لبخند بزنی.
سال ها بعد که میان خستگی های روزمره ات یک روز عصر خودت را به یک استکان چای خوش عطر دعوت کردی و شروع کردی به ورق زدن عکس ها، به خاطرت نمی آید لبخندت واقعی بود یا صرفا خواسته بودی عکس بهتر شود. همین لبخند بلاتکلیف شاید بتواند چای آن روز عصرت را بدون قند
شیرین کند ..

____________________

دیروز بعد از ظهر خاله وسطی زنگ زد گفت حالم خیلی بده میتونی یک ساعت آخر بیای آموزشگاه کارارو انجام بدی تا من برم دکتر؟ گفتم باشه و یه ربع به هشت خودمو رسوندم آموزشگاه، حالش واقعا خیلی بد بود زنگ زدم به داییم گفتم بیا دنبالش تنها نره حالش خیلی خوب نیس، دیگه اونا رفتن دکتر و منم یه سری کارارو انجام دادم و بدهی شهریه هارو لیست کردم که مثلا امروز صبح یکی یکی زنگ بزنم بهشون، ساعت 9اخرین کلاس تموم شد و بچه ها رفتن، مُدرسشون موند همینطور نشسته بود تو اتاق من و هی می گفت کارا رو که انجام دادین دیگه بریم یجوری می گفت بریم که من خیال کردم می خواد منو برسونه چون فقط منتظر نشسته بود منم تند تند میز رو جمع و جور کردم و کولرا و چراغای کلاسارو همه خاموش کردم و هی چک می کردم چیزی نمونده باشه و بیشتر هم بخاطر همین مدرسِ عجله می کردم که معطلم نشه ، خلاصه از آموزشگاه زدیم بیرون، می دونستم سرکوچه ماشینشو پارک می کنه همینجوری با هم قدم زدیم تا برسیم به ماشین، همین که رسیدیم خیلی شیک و مجلسی خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت :|||
منم پیاده زدم رفتم خونه ی مادربزرگم یکم نشستم خاله ام اومد خونه داشتیم حرف می زدیم که گفت راستی کولر اون کلاس آخری رو خاموش کردی؟ منم درجا گفتم آره، بعد یکم دقیق تر فکر کردم دیدم اون کلاس چراغش خاموش بود و درشم نیمه باز منم از عجله فقط درشو بسته بودم دیگه هیچی نگفتم :|
بعد تا سه شب از شونصد نفر پرسیدم که کولر 12ساعت تو یه اتاق 12متری و در بسته روشن باشه می سوزه؟ یا از کار میفته؟ همه هم گفتن نه، نه که می گفتن خیالم راحت می شد ولی باز دلشوره داشتم می رفتم از نفر بعدی می پرسیدم :|
شبم با استرس خوابیدم دلم همش آموزشگاه بود فقط خدا خدا می کردم زودتر صبح بشه خودمو برسونم و خاموشش کنم، انقدرم تو خواب کابوس سوختن و خراب شدن کولر رو دیدم که نخوابیده بودم سنگین تر بودم آلارمو واسه ساعت 8 گذاشته بودم از استرس زیاد ساعت6ونیم پا شدم یک ساعتم زودتر رفتم آموزشگاه اولین کاری که کردم رفتم طبقه بالا حتی نرفتم اول کیف و وسایلمو تو اتاقم بذارم یه راست رفتم بالا، درشو که وا کردم انگار وارد سیبری شدم :| تندی خاموشش کردم کولرشم از این پنجره ای ها بود یه قسمتش یخ زده بود کاملا، دیگه درشو باز گذاشتم تا هم یکم از خنکیش کم بشه هم یخ کولر آب شه...
هوووووف
اینم از امروزمون
گلاویژ | ۷ شهریور ۹۶، ۱۱:۴۱ | نظر بدهید

._101_.

شهریور دختری ست که بلوغ را پشت سر گذاشته طبعش گرم است و احساسش به خنکی پس از باران است, دهانش بوی جنگل های باران خورده شمال را میدهد و تنش به لطافت شنهای جاری در دل شبهای کویر است, توی آغوشش زندگی آرام خوابیده است.

شهریور جان است ...

ایلیا
__________________________

چند سال پیش، برا اولین بار رفتم امام زاده ی شهرمون، روز عاشورا بود، خب من چادری نبودم و دم در یه چادر گل گلیِ نمازی دور خودم پیچیدم و با مامان و مامان بزرگم رفتیم تو صحن، تعزیه اجرا می کردن زیاد نموندیم و رفتیم واسه زیارت، وسط نمازم یه خانوم  با دختر چارپنج ساله اش اومد کنارمون، دخترش از اول نق زد و گریه کرد واسه چادرای گلی گلی که بقیه سرشون بود و مامانش اهمیت نمی داد نمازم که تموم شد و دعاهامو خوندم چادرمو دادم بهش و رفتم تو صحن، داشتم از کنار قبر ها رد می شدم و فاتحه می خوندم براشون که یهو یه دختر بیست و چند ساله از فاصله ی 50متری داد زد خانووووووم شما چرا چادر سرت نیس؟ و سریع اومد طرفم و داد و بیداد می کرد که بی حرمتی کردی به امام زاده و همه ی اون جمعیتی که تو صحن وایساده بودن از مرد و زن به ما نگاه می کردن و من تمام اون مدت با بغض به خط چشمی که کشیده بود نگاه می کردم و با صورت بدون آرایش و حتی ضد آفتاب خودم مقایسه می کردم و به حرمتی که معلوم نبود من شکستم یا اون فکر می کردم... دلم شکست بد هم شکست... یادمه زمانی که از در صحن خارج می شدم با چشای اشکی برگشتم به گنبدش خیره شدم و گفتم دیگه نمیام زیارت امام زاده ای که خادمش دل زایر رو می شکنه، قهر کردم و هیچ وقت دیگه نرفتم، قبل اون شاید گاهی اوقات حس چادری شدن میومد سراغم و دلم قیلی ویلی می رفت ولی بعد اون از چادر هم متنفر شدم، همیشه هم تو هر جمعی وقتی بحث حجاب می شد می گفتم یه روزی که امادگیشو پیدا کنم حجابم کامل میشه ولی بدون چادر، من از چادر متنفرم... وقتی بهم گفتن باید سرکار چادر سر کنم واقعا هضمش سخت بود برام و رسما به عنوان یه شیء مزاحم و دست و پاگیر بهش نگاه می کردم، خدا میدونه وقتی بعد 5روز بهم گفتن دیگه لازم نیس چادر سر کنی و همون یه مانتو تیره ی اداری کافیه چقدر ذوق مرگستون شدم 
امروز بعد از سال ها رفتم امام زاده، اینکه دیگه رفتنم همینجوری هم نبود و دعوتم کرد و طلبید هم بماند، به نیابت خیلیاتون نماز خوندم و دعا کردم و همینجوری تو ذهنمم اسماتونو مرور می کردم که کسی جا نیفته...
مسترمون چند روزه (کمتر از یه هفته) که میتونه قدم برداره، قبلش یکی دوهفته فقط تمرین ایستادن کرد و چند روز پیش برا اولین بار یکی دو قدم برداشت و کم کم باهاش تمرین کردیم و دستشو ول می کردیم تا خودش راه بیفته، یکی دوروز اول خودشم عین ما ذوق زده بود و یه هیجان همراه با ترس از افتادن داشت، روزای اول از ترس اینکه نیفته می دوید تا خودشو به یه تکیه گاه برسونه اما الان که یاد گرفته راحت تر راه میره و احتیاط می کنه، امروز تو صحن کلی واسه خودش راه رفت و از اینور به اونور می زد و جیغ جیغ می کرد و ملت نگاش می کردن منم دنبالش می رفتم که روی سرامیکا لیز نخوره، یه جا نیم پله بود و نزدیک بود بیفته و زود خم شدم و دستشو گرفتم سرمو که بالا آوردم یه قیافه ی آشنا دیدم چند ثانیه مات و مبهوت به هم نگاه کردیم و آخرش همو شناختیم... همکلاسی دوران دبستانم بود و چقدر ذوق مرگ شدیم از دیدن هم، اسمش فروغ بود و بلندترین کلاسمون بود اون زمان، ولی حالا فقط چندسانت بلندتر از من بود و خودش با ناراحتی می گفت منوتو همون قدری موندیم :( کلی هم واسه مسترمون ذوق کرد گفت وقتی اومدم تو صحن و مسترتونو دیدم گفتم خدا چه بامزه و فینگیلیه اومدم طرفش که لپاشو بچلونم که تو رو پشت سرش دیدم:)  یه جا هم برگشت به مامانم گفت هیچ وقت نظم فاطمه و حساسیتش روی وسایلش و دلبستگی که بهشون داشت رو یادم نمیره، یادمه حتی وقتی مداد رنگی هاش قدِ یه بند انگشت می شدن هم نگهشون میداشت و دورنمینداخت، مامانم گفت هنوزم نگهشون داشته یه کلکسیون از مدادرنگی های دوره ی دبستانشو داریم... 

گلاویژ | ۳ شهریور ۹۶، ۲۳:۵۴ | نظر بدهید

._100_.حاشیه های آموزشگاه شماره ی 5

.
‎زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش از تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است

‎آنا گاوالدا

____________________________

خب من از یکشنبه دارم سرکار میرم ، روز اول یکم استرس داشتم صبحانه مو زود حاضر کردم و خوردم و سریع آماده شدم یه شلوارجین خاکستری با یه مانتوعه آستین سه ربع و مقنعه ، هی با خودم کلنجار می رفتم که چادرسرکنم یانه ،خب گفته بودن که باید سر کنم منم تا حالا تو عمرم یبارم چادرسر نکرده بودم و نداشتم رفتم چادر مامان رو برداشتم چادرش هم ملی نبود از این ساده ها بود ،خلاصه دیدم اذیت میشم از تو خونه سر کنم چپوندمش تو کیفمو زدم از خونه بیرون ، تاکسی گرفتم و تو خیابون روبروی آموزشگاه پیاده شدم همونجا تو خیابون چادر رو دراوردم و سرم کردم اصلا بلد نبودم چجوری باید نگهش دارم خب من واسه نمازم چادرم کش داره راحت سر می کنم ونیازی نیست نگهش دارم ولی این کش هم نداشت خولاصه به یه زحمتی دور خودم پیچیدمش اومدم از خیابون رد شم یهو وسطش چادر سر خورد از سرم :| دو قدم بعدش یه تیکه اش رفت زیر پام نزدیک بود با کله بخورم به جدولا، دیگه به هر بدبختی بود از خیابون رد شدم و خودمو رسوندم به آموزشگاه آروم رفتم داخل رفتم تو اتاق خودم چراغارو روشن کردم که یهو همکارم اومد تو ، فکر کرد مراجعه کننده ام خواست کارمو انجام بده دیگه پرسیدم شما خانوم میم هستین ؟گفت آره و دیگه خودمو معرفی کردم یه دختر فوق العاده ساده ی ساده بود هم از لحاظ ظاهرو تیپ هم از لحاظ اخلاق و رفتاری همین باعث شد یکم باهاش راحت باشم بعدا فهمیدم که 24سالشه و دانشجوی ارشده مدیریته و بسیجِ فعال با کاره و حدود دوهفته ست که اومده آموزشگاه بجای خانوم جیم که منم می شناسمش روز اول خیلی کار زیادی نداشتم و یه سری خرده کار بود که انجامشون دادم و بیکار نشسته بودم که یهو استاد میم (استاد ریاضیه)اومد و منو دید اومد اتاقم نشست و شروع کردیم حرف زدن و گفتم که امروز اولین روزمه و اینا ،بعد یکمم راجع به کنکور حرف زدیم کلا از پارسال که منو تو اموزشگاه دید درجریان کنکورمو جریان موندنم بود و همیشه می پرسید که چجوری پیش میری و... یهو مثل پارسال گفت بیا امسال بین ال بزن و اشتباه پارسال رو تکرار نکن و هی ازاون اصرار و ازمن انکار که پول یه خونه رو باید پاش بدم و اوشون هم خیلی ریلکس می فرمودن خب چه اشکالی داره :||یعنی قشنگ همه رو عین خودش چاردرصدی می بینه ها:)))  دیگه به هر بدبختی بود سعی کردم بهش بفهمونم که از پس هزینه اش برنمیام بعد گفت خب بیا برو بین ال شهر فلان رو بزن پارسال حدودای 9 تومن بوده شهریه ی هر ترمش،جالب اینجا بود که این شهر فلان دقیقا نقطه ضعف منه ها ، جوری که میخوام یه دانشگاه با رنک زیرخط فقر مثال بزنم واسه بچه ها دقیقا همین شهر فلان رو میگم ! گفتم استاد من اینو دولتی شو هم نمی زنم چه برسه به بین الش ، خولاصه یک ساعت هم سر همین رنک دانشگاه ها و اینا بحث کردیم که آقای سین لام اومد ومنو نشناخت و استاد میم زحمت معرفی رو کشیدن و خودمم گفتم که خواهر زاده ی خانوم ح هستم و زمستون چندبار به جا خالم اومده بودم سرکار اگه خاطرتون باشه و یه چیزایی یادش اومد بعد پرسید چندسالتونه؟و چی خوندین؟ ( بدترین و منفور ترین سواله به نظرم) گفتم 20سالمه و دیپلمه ام و پشت کنکوری ،یجوری نگام کرد که احساس خنگ بودن کردم یه لحظه ، بعد استاد میم گفت البته ایشون از بهترین ها هستن و رتبه شون n بوده و خودشون چون رشته و دانشگاه تاپ میخوان موندن و ازاین حرفا ، استاد اینارو گفت که از نظر آقای سین لام یه آدم خنگ طور که بعد از دوسال هنوز پشت کنکوریه نباشم ولی این همه چیو بدتر کرد چون الان آقای سین لام هم عین خودش پیگیر نتیجه ام شده و شونصد دفعه پرسیده رتبه هاتونو کی می زنن ؟ یا مثلا هی میگه فلان روز همایش انتخاب رشته داریم شماهم حضور داشته باشین یا مثلا اون روز برگشته شماره های مشاورای آموزشگاه رو بهم داده که اگه مشکلی داشتم ازشون راهنمایی بخوام ، خولاصه روز اول کارم که تموم شد با چادر زدم بیرون از در که رد شدم یه ده متر که گذشت چادر رو دراوردم چپوندم تو کیفم و رفتم تاکسی گرفتم ، روز دوم تقریبا عادت کرده بودم و روم باز شده بود و استرسم کمتر شده بود همه چی خوب پیش می رفت تا اونجاش که خانم الف سین اومد آموزشگاه و اومد اتاق من نشست بیشتر می خواست ببینه من کارم چطوره و همین بیشتر بهم استرس میداد و هی تپق میزدم یجا هم داشتم با مادر یکی از بچه ها تلفنی حرف می زدم ساعت ده و نیم بود تلفنو که قطع کردم خانوم الف سین گفت الان ده و نیمه نباید بگی صبحتون بخیر باید بگی روزتون بخیر :||| یعنی ایراد بنی اسراییلی تر هم می تونست بگیره به نظرتون؟؟؟

ادامه دارد...
‎‏
گلاویژ | ۱۴ مرداد ۹۶، ۰۶:۵۶ | نظر بدهید

._99_.دوپیازه ی میگو

ازآموزشگاه که برگشتم ساعت 10شب بود اومدم دیدم مامانینا نشستن شامم درست نکردن رفتم نماز خوندم و اومدم دیدم باز مامان نشسته،گفتم شام نداریم ینی؟گفت میدونی حوصله ندارم کسلم خودت یه چی درست کن دیگه ،بعد با باباشروع کردن هندونه گذاشتن زیر بغلم که دستپخت دخترمون یه چیز دیگه ست وامشب هوس کردیم شام دخترپز بخوریم و این حرفا:| منم جو گیر شدم رفتم آشپزخونه دیدم بابا میگو آورده گذاشته فریزر ،درش آوردم یخش که آب شد تندتندآب پزش کردم و پاکش کردم مامان از تو هال دستورپختشو میداد ومنم انجام میدادم

تو ماهیتابه که بود یکم چشیدم گفتم این که بی نمک شده:(

ولی مامان گفت نه نمکش کافیه شورش نکنی یوقت، لازم بود خودمون نمک می زنیم نمک رو بردیم سر سفره ولی نیاز نشد خوب دراومده بود تقریبا :)

 


بله بله خودم میدونم تزیینم کلاس اولیه:) درک کنید گشنه بودیم ساعت 12شب :))


من نوشت:میخواستم اینو به پست قبلی اضافه کنم دیدم یکم طولانی میشه ، نه به اینکه هفته به هفته پست نمیذارم نه به حالا که تو دوساعت دوتا پست گذاشتم:))

گلاویژ | ۸ مرداد ۹۶، ۰۷:۴۹ | نظر بدهید

._98_.مصاحبه ی کاری

آدمها را می شود از خصوصی ترین چیز هایی که دارند شناخت! همان چیزهایی که مشهود نیست! 

هیچکس سهراب را نشناخت، حتی صمیمی ترین دوستانش.کاش درباره خودش یک کتاب کامل می نوشت!فروغ هم! کاش. 

خیلی ها...

هیچ نویسنده ای کتابی درباره خودش ندارد!

بخشی از انسان در خود او و با او از جهانِ ملموس ترک می شود! شاید مهمترین بخش... چیزی فراتر از راز، چون راز هم فاش دارد...چیزی که همه فقط گاهی حدس می زدند و گاهی همان حدس ها را رد می کردند.

همه ، این تجمع ِ تشنه ، خصوصی ها.


صابرابر

___________________________________


عصرِ پنجشنبه یه سر رفتیم خونه ی مادربزگ ،قرار بود باهم بریم خرید ،از خرید که برگشتیم سر شام خاله وسطی گفت خانوم فلانی از آموزشگاه رفت دوسه روزه داریم دنبال نیرو میگردیم که جایگزینش کنیم الان بایکی دوتا خانوم که سابقه ی کاری داشتن حرف زدم بیان ببینم چجورین یکیشونو جایگزین کنیم یهو والده ی محترم  با دلخوری گفت خب چرا فاطمه ی مارو نبردی؟همینجوری بیکار والافه تو خونه از وقتی هم که کنکور داده فقط خوابه وقتی دخترخواهرِخودت بیکاره چرا غریبه هارو می بری سرکار؟ خاله وسطی گفت خب من اون دفعه بهش گفتم قبول نکرد گفتم حتما این دفعه هم قبول نمی کنه، منم برگشتم گفتم خاله تو اون دفعه سه هفته مونده به کنکور بهم گفتی که هم درس داشتم هم روزه بودم خب معلومه که نمی تونستم بیام بعدشم یواشکی تو دلم گفتم تو که نگفتی بیا سرکار استخدام شو گفتی سه روز می خوام برم مسافرت بیا جام وایسا:| بعد خاله گفت خب پس زنگ می زنم به اونا میگم دیگه نیان خودتو می برم سرکار،گفتم نه نمی خواد دیگه زشته اول بگی بیان بعد حرفتو پس بگیری حالا منم که نیازی به کار ندارم ولی شاید اون داشته باشه خلاصه دیگه اصرار نکردم وبهشم فکر نکردم اومدیم خونه مامانم گیرداد که چرا نمیری و محیطش خیلی خوبه ودخترای همسنِ تو آرزوشونه بدون هیچ سابقه ی تحصیلی و شغلی تو همچین محیط هایی استخدام شن ،بابا هم از همون اول گفت من راضی نیستم بری تو که نیازی نداری کارکردنت واسه چیه؟ مامانم گفت بحث نیازداشتنش نیست بالاخره باید از یه جایی شروع کنه و مستقل بشه ،دستش تو جیب خودش باشه راحت تر میتونه نیازاشو برطرف کنه ولی الان ممکنه روش نشه بخاطر یه سری چیزا از ما پول بگیره چون فکر می کنه ممکنه زیاد باشه و اولویت های مهم تر از نیاز اون باشه،بابا دیگه چیزی نگفت ولی از چهره اش کاملا معلوم بود که ناراحته...منم دیگه چیزی نگفتم،جمعه که ناهار دعوت بودیم خونه ی مادربزرگ ،باز مامان نشست با خاله حرف زد که اون خانومو رد کن بره و فاطمه رو ببر،منم هی با خنده می گفتم مامان اصرار نکن دیگه کاره واگذارشد رفت ولی تهش خاله گفت شنبه اونا قراره بیان توهم بیا واسه مصاحبه من سفارشتو پیش رییس می کنم تا تو رو قبول کنه،چیزی نگفتم ته دلم هم راضی بودم که دستم میره تو جیب خودم هم یکم عذاب وجدان قلقلکم میداد که دارم با بند پارتی میرم سرکار و حقم نیست ،اومدیم خونه مامان گفت ان شاءالله جور میشه خودت میری بعد نماز صبح گفت ان شاءالله هرچی صلاحه همون بشه اگه قسمت خودت باشه میری اگه هم نباشه اشکالی نداره، گفتم مامان دلت خوشه ها اونا سابقه ی شغلی دارن هرچقدر هم که خاله سفارش کنه رییسش هیچ وقت یه نیروی بی تجربه ی دیپلمه رو به یه نیروی سابقه دار ترجیح نمیده...

دیروزشنبه بود وباید بعدازظهر ساعت 6می رفتم آموزشگاه واسه مصاحبه ولی نرفتم گفتم اگه برم یا رییس قبولم نمی کته و سنگ رو یخ میشم یا قبولم می کنه که اونم با پارتی بازی بوده و حق یکی دیگه خورده شده در هر دوحالت بازنده منم پس ولش.

ساعت 7خاله زنگ زد و گفت فاطمه اون دو نفر رد شدن تو بیا خانوم الف سین(رییسش) هم عجله داره می خواد بره زود بیا باهاش حرف بزن ،گفتم باشه وقطع کردم تندتند آماده شدم خواستم مقنعه بپوشم دیدم خیلی چروکه رفتم شال زدم یکم ضدآفتاب و یه رژ کم رنگ همین ،آستین مانتومم سه ربع بود حالا این آموزشگاهه هم زیر نظر سپاهه و به شدت  روحجاب حساس ! 

من از عید به بعد دیگه بعداز ظهرا واسه درس خوندن آموزشگاه نرفته بودم و خانوم الف سین از اردیبهشت رییس اونجا شده بود و تا حالا ندیده بودمش ،تو تاکسی که نشسته بودم هی داشتم قیافه شو تصور می کردم که مثلا یه خانوم سرخ وسفید و چارشونه و میانسال وباحجاب کامل وحتما چادری،بعدشم می گفتم حتما خیلی سخت گیره که اون دوتا رو رد کرده ،خولاصه رسیدم آموزشگاه رفتم اتاق خاله دیدم یه خانوم کنارشه و دارن حساب کتاب می کنن یه سلام الکی با خاله کردم ورفتم بشینم روصندلی که یهو خاله دادزد فاطمه ایشون خانوم الف سین هستن اغا یهو استرسی شدم نفهمیدم اصلا چطوری سلام کردم لبام تکون می خورد ولی صدام خفه شده بود تو گلوم:||| یعنی گندزدم به معنای واقعی همون اول کار، دیگه رفتم نشستم رو صندلی تا حساب کتابشون تموم بشه یکم آنالیزش کردم یه خانوم حدودا سی و چندساله و جوون و چارشونه و سبزه ،چادری هم نبود یه مانتو کرم تنش بود با یه روسری بلند کرم رنگ ،حجابشم خیلی کاملِ کامل نبود یکم از جلوی موهاش مشخص بود در کل معمولی بود حرف خاصی هم نزدیم باهم هرچیزی رو میومد توضیح بده خاله پیش دستی می کرد و میگفت اینارو خودم بهش توضیح میدم یا یادش میدم یا آره اینارو که خودش بلده درکل...

کلا خانوم الف سین رو سرزبون داشتن و خوشرو و خوش برخورد بودن خیلی تاکید داشت که من هیچکدومشو نداشتم ولی خاله از طرف من گفت که آره ماشالا اینارو همه فاطمه داره:|

بعدشم گفت باید چادربپوشه چون صبح ها ممکنه بازرس سرزده بیاد و گیر میدن که اونم خاله گفت فاطمه حتما تهیه می کنه:|

بعد ازم پرسید چندسالته ؟گفتم یکم دیگه 21ساله میشم گفت جدی؟من فکر کردم دبیرستانی هستی:|| بعد پرسید پس دانشجویی...خاله گفت نه پشت کنکوریه،خانوم الف سین گفت خب اگه از مهر بخواد بره دانشگاه چی؟خاله هم گفت نگران نباشین اون ساعتایی که با کلاساش تداخل داره رو خودم جاش وایمیستم !

دیگه همه چی اوکی شد و قرارشد من از از یکشنبه یعنی امروز رسما برم سرکار...

ساعت کاریم 3ساعت در روزه حقوقشم بدنیست بعد از دوماه هم اضافه میشه به حقوقم یه سری از کارارو بهم توضیح دادخاله یه سریاشم هنوز مونده باید کم کم یاد بگیرم

 تو راه که داشتیم برمی گشتیم گفتم خاله راستی چی شد که اون دو تا خانوم ردشدن؟گفت یکیشون که 8ماهه باردار بود و خانوم الف سین گفت این فارغ بشه میخواد مرخصی بگیره و دوباره باید یکی رو موقتا پیدا کنیم و تا پیدا بشه نظم کارا بهم می خوره ،گفتم اون یکی چی؟گفت اون یکی هم در اصل معلم بود وگفت فقط تا اول مهر میام فقط می خواست این دوماه رو بیکار نباشه واسه همین خانوم الف سین قبول نکرد


گلاویژ | ۸ مرداد ۹۶، ۰۶:۰۰ | نظر بدهید

._97_. چنار بهم گفت تو کتابخونِ تنهایِ شبی...

ساعت:
5وبیست وسه دقیقه ی صبحِ امروز...


+سلام خواب بودی بیدار شدی؟ یا مثل من شب و روزت قاطی شده؟ 😐
تسنیمم

_ سلام و صبح بخیر جانم
خواب بودم و بیدارشدم:)

+بازم خداروشکر 😂

_تو چرا قاطی شده شبانه روزت؟!!!!

+نمی دونم والا
شبای تابستون کوتاهه یکم که میایم بیدار بمونیم کتاب بخونیم صبح میشه، روزا خونمون شلوغه منم باید حتما تو آرامش و سکوت کتاب بخونم :|

_ کتابخوانِ تنهای شبی پس:)) و بسیار جذاب!!!

+آره کلا شب کارم 12 به بعد دیگه در اختیار خودمم، کتاب می خونم، دکلمه گوش می کنم، خط تمرین می کنم، کانالاتونو یجا می خونم، وقتم پره کلا☺️

_ چقدر خوبه اینجوری:) من که اصلا توانایی شب بیداری ندارم:(

+من از بچگی عادت داشتم...
راستی یه سوال می خواستم ازت بپرسم هی یادم می رفت، این پروژه ی مینیمالیسم که چند وقته اجرا می کنی برات سخت نیس؟ مثلا یادمه چند وقت پیش کفش تکونی کرده بودی و تهش یه جفت کفش نگه داشته بودی بعد فکر می کردم اگه این بلا رو سر تک تک پوشاک و وسایلت بیاری برات سخت نمیشه با حداقل ها زندگی کردن؟

_چراخب یک ذره سخته ولی اینکه میبینم ازاسترسام واینجور چیزا تقریبا درامان میمونم حالم بهتر میشه،یکدونه باقی نمونده ها از۱۲تا شده چهارتاو خب قراره تازمانی که سالمن باهمینها سر کنم،چیزای سالم دور انداخته نمیشن😅لباسا ولی خیلی کم شده مثلا بهاره وتابستونم کلا شده۳۰تا باتمام مختلفات😄 و اگه کم کم اینکارو کنی سختیش کمتر خواهد بود مثلا دوستِ جاشوا ملبورن(امیدوارم درست گفته باشمش)طی یک شب همه ی وسایلشو ریخته بود تو یه کارتون و هر وقت چیزی لازمش می شد استفاده می کرد، ودر آخر دید که 80درصد وسایلش اضافی ان؛ ما که خیلی ریز داریم میریم جلو...

+تو کمد من لباس دوران طفولیتم هم پیدا میشه 😂

_منم دارم:)دلم نمیاد اونارو بریزم دور!!!

+سخته خداییش
تعلقات خاطر چیزی نیس که چند روزه از بین بره، بعد می دونی من سالای قبل هر وقت اینکارو می کردم چند روز اولش حس خوبی داشتم ولی یه مدت بعد دقیقا به همون وسایلی که فکر می کردم بهش نیاز ندارم و انداخته بودم دور، نیاز پیدا می کردم.

_اره اینم هست،من دارم سعی میکنم چیزایی که واقعا واقعا لازم وبدردم نمیخورن وصرفا جا اشغال کردن رو دور میریزم،چیز ضروری دور ریخته نمیشه،بعدخونه تکونی منم همین حالت میشدم که ای وای الان من این وسیله رو لازم دارم چرا ریختمش دور....
گلاویژ | ۷ مرداد ۹۶، ۰۷:۵۸

._96_.

دیشب دم غروب، مامان به زور بیدارم کرد گفت پاشو بریم خونه ی اون یکی مادربزرگت، زشته از شب عید تا حالا نرفتی خونه شون الانم که هیچ بهونه ای نداری بمونی تو خونه پاشو حاضر شو بریم هی عمه ها و عموهات سراغتو می گیرن... خولاصه، پاشدیم حاضر بشیم هی قیافه ی عمه بزرگه میومد تو ذهنم و یاد تیکه هاش میفتادم هی عصابم خرد می شد، هر چی هم گفتم گوارشم بهم ریخته و فلان و اینا که مثلا رفتنمون منتفی بشه، خودشونو می زدن به کوچه ی حسن چپ که مثلا نمی شنویم چی میگی :||||
دیگه انقدر فس فس کردم تو حاضر شدن تا رسیدیم خونه ی مادربزرگ ساعت نه و نیم بود، تو حیاط که داشتیم می رفتیم سمت هال گفتم چه سوته و کوره! رفتیم دیدیم کسی نیومده خونشون فقط بابابزرگم تو اتاق نشیمن نشسته، مادربزرگمم خونه نبود رفته بود مهمونی، همه هم خبر داشتن الا ما، واسه همین هیشکی نیومده بود!
بابابزرگم که از همون اولش جواب سلاممونم به زور داد، بعد که نشستیم هی می گفت از ظهر ولم کرده رفته نمی دونم کجاست :||| رفته بود رو زمین نشسته بود و پاشو دراز کرده بود و هی می گفت هوووووف و سرشو تکون می داد :|
یه چیزایی هم زمزمه می کرد زیر لب که ما درست متوجه نمی شدیم و باز سرشو تکون میداد بعد انقدر گفت هوووووف و سرشو تکون داد که گفتیم الاناست که پرتمون کنه بیرون :|رفتیم زنگ زدیم به مادربزرگ گفتیم بیا خونه تا از راه دور طلاقت نداده، دیگه یه نیم بعدش مادربزرگ رسید تا رسید اومد منو بغل کرد و ماچ و دختر گلم و خوش اومدی و اینا، بعد دراومد گفت خیلی واست دعا کردم نه فقط واسه توآ واسه همه ی کنکوریا دعا کردم که موفق باشن :| خب یعنی چی همه؟ اینکه دیگه دعا نیست :)))) نفرین به حساب میاد، لااقل می گفتی اوناییکه زحمت کشیدن :|||
حالا از اون طرف، بابابزرگم پا شد اومد نشست رو مبل، گل از گلش شکفت یکم روحیه اش بهتر شد ولی هی الکی ناز میومد :| بعد هی می گفت صبح از خونه زدی بیرون گفتی میرم آزمایش بدم بعد ظهر زنگ زدی میگی رفتم خونه ی خواهرت الانم اگه زنگ نزده بودیم همونجا می گرفتی می خوابیدی، این چه وضعشه؟ از صبح ولم کردی رفتی منه پیرمرد تک و تنها رو...
مادربزرگ جان هم فرمودند حقته :| حالا قدرمو فهمیدی؟ خودت که هر روز عصر پا میشی میری لب دریا خب منم دلم می گیره تو خونه... دیگه دیدیم کار داره به جای باریک کشیده میشه...
مادربزرگم ازش می پرسید حالا شام چی می خوری؟
محل نمیذاشت، رسما قهر کرده بود!
خولاصه
جو سنگین
کنترل تی وی هم دست بابابزرگ
موقعی که ما رفتیم داشت شبکه ی یک اخبار می دیدید، بعد گرفت اخبار شبانگاهی شبکه سه، اونم که تموم شد گرفت شبکه خبر... دیگه همون شبکه خبر موند که موند :|||همش داشتیم اخبار می دیدیم دیشب!
بعدشم پا شد کولر رو خاموش کرد :||||
مادربزرگم رفت برامون میوه آورد، منوبابابزرگ سیب برداشتیم داشتیم می خوردیم که مادربزرگ گفت این سیبارو با عموت از فلان محله خریدیم چطورن؟ گفتم خیلی خوبه، خوشمزه ست یهو بابابزرگم گفت کجاش خیلی خوبه؟ عین سنگ می مونه!
دیگه مادربزرگمم دید داره اینجوری می کنه اونم لج کرد و باهاش حرف نزد:(
روشو کرد طرف مامانم و گفت زنِ شین حالش خیلی بده (زن عموم)
مامان گفت چشه؟ مادربزرگ گفت بیماری زنونه گرفته، مرد اینجا نشسته نمیشه گفت، ولی خب میدونی اینجوری شده و اینا!!! کلا همه رو با جزییات جلو بابا و بابابزرگم گفت :||||
بعد یهو بابام گفت خانوما از سی سالگی به بعد حتما باید هر 6 ماه یبار برن واسه چکاپ، بیماری های زنونه با کسی شوخی نداره :|||
یهو بابابزرگم پرید و گفت :
نه
ربطی به این چیزا نداره
این مریضی ها همش نتیجه ی نافهمیِ آدمه :||
دیگه نپرسیدم چه ربطی داره گفتم الانه یه فحش مثبت 18 هم بار خودم می کنه :\

من نوشت :با وبلاگم آشتی کردم میام می خونمتون فقط یکم طول می کشه چون باید از آرشیو خردادتون شروع کنم به خوندن!
گلاویژ | ۲۶ تیر ۹۶، ۰۷:۳۹ | نظر بدهید

._95_.

اغراقی درکار نیس ولی این هفته به طرز عجیبی داره طولانی میشه هرثانیه قد یه دقه داره کش میاد، حالا اگه هفته های پیش بود الان یکشنبه ی هفته ی بعد بود :||
گلاویژ | ۱۴ تیر ۹۶، ۲۳:۳۹

._94_.مبارکمون باشه

جام جهانی رفتن بسیار خوشایند است اما از آن خوشحال کننده تر، شکستن این تابوی قدیمی ست که ایرانی ها کار تیمی بلد نیستند، با برنامه پیش نمی روند و بیش از متن اسیر حاشیه می شوند. تابویی که از فرط تکرار، در ذهن ما لانه کرده و به یکی از پیش فرض هامان بدل شده است.
حالا یک «تیم» از تمام فرزندان «ایران» با پیگیری یک «برنامه» دقیق و منظم، بدون درگیر شدن در «حاشیه» برای دومین بار پیاپی، با اقتدار به جام جهانی رسیده اند. ما به تیمی نگاه می کنیم که هرچند بازیکنانی دوست داشتنی دارد، اما هرگز مسحور نام ستاره ای نیست. ما به یازده نفر نگاه می کنیم که که نود دقیقه ی تمام کاری را انجام می دهند که قرار است انجام دهند. آن ها نقششان را فراموش نمی کنند، احساساتی نمی شوند، شک نمی کنند، از کوره در نمی روند، و در عین تیزهوشی و خلاقیت، گوش به فرمان می مانند. و همه ی این ها را مدیون یک نام هستیم که به ما نشان داد می توانیم تابو ها را بشکنیم، به شرطی که بپذیریم باید چیزی را در خود تغییر دهیم :جناب آقای کارلوس کی روش؛ نامی که تا سال ها به یاد خواهیم داشت.

حسین وحدانی

پی نوشت :کامنت های خصوصی رو شب جواب میدم. 
گلاویژ | ۲۳ خرداد ۹۶، ۰۲:۴۱

._93_.بیست و دوِخردادِ نود و چهار

مردم فکر می کنند غمِ بزرگ تو را آبدیده می کند، و خود به خود به سطح بالاتر و روحانی تری می رساند، اما به نظر ریچل ماجرا کاملا برعکس بود، تراژدی تو را حقیر و کینه توز بار می آورد. به تو آگاهی بیشتر یا دیدگاه والاتر نمی بخشد. خیلی از آدم ها زیر قتل شانه خالی می کنند، در حالیکه بعضی دیگر برای اشتباه کوچک و سهوی بهای گزافی را می پردازند...

لیان موریارتی_از کتاب راز شوهر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



بیست و دوِخردادِ نود و چهارِ فراموش نشدنی...
دوسال پیش تو همچین روزی تو همچین ساعتی داشتم حاضر می شدم برم دانشگاه واسه کنکور... اولین کنکورم... شبش تا صبح نخوابیدم، نماز صبح و یه دلِ سیر گریه پای سجاده... دعا و بدرقه ی مامان... خداحافظی با لبخند اشک آلود... یادمه مانتو سورمه ای مو که کمربند قهوه ای داشت پوشیده بودم با شلوار جین و مقنعه ی کربِ مشکی رنگ مامان... دوتا کیک و یه بیسکویت و آب معدنی و شیرکاکائو و آب میوه هم تو خورجینم بود... بابا خواب بود با آژانس رفتم سر راه زهرا رو هم سوار کردیم و رفتیم زهرا گفت هر چی بیاره میره من گفتم می خوام بمونم گفت خب چرا انقدر ناراحتی گفتم آخه می خوام با رتبه ی خوب بمونم... رسیدیم دانشگاه و پرسون پرسون دانشکده ی علوم انسانی رو پیدا کردیم چند تا از دوستامون اومده بودن رفتم خوش بشو احوال پرسی کردم و شروع کردم به حرف زدن تا استرسم کم بشه... طبقه ی اول کلاس 108 کلاسی که صندلی من اونجا بود... هنوزم یادمه چند نفر داشتن فرمولای فصل محلول رو باهم مرور می کردن، یکی درو وا کرد و اومد تو، یه دختر با یه لبخند پت و پهن رو صورتش با صدای بلند طوری که همه بشنون گفت سلاااااام ایشالا همه تون موفق باشین و همون طور لبخند زنان رفت که صندلی شو پیدا کنه، از کنارم که رد می شد گفتم ان شاءالله خودتم موفق باشی :)))
کنکور که شروع شد از استرس زیاد نمی تونستم نایلون دفترچه مو باز کنم به زور باز شد فکر کنم آخرین نفری بودم تو اون کلاس که دفترچه ی عمومیشو باز کرد...اولین نفری که تو کلاس پاسخنامه شو تحویل داد و رفت ساعت نه و بیست دقه بود... سرجلسه معده ام خیلی اذیت می کرد فکر کنم بخاطر شیرکاکائوِ اول صبح بود، چند بار رفتم دستشویی جوری که وقتی بر می گشتم کلاس همه بر می گشتن نگاه می کردن و منم از خجالت سرمو مینداختم پایین، هر دفعه هم به مراقب می گفتم باید برم سرویس تا می رفت به اون یکی مراقب خبر می داد و اون میومد دستِ کم هف هشت دقه طول می کشید و بعدشم باید یه راهرو خیلی طولانی و پیچ در پیچ رو می رفتم تا برسم، فکر کنم حدود 13دقه زمان دروس اختصاصی اصن سرجلسه نبودم! آخرشم ساعت دوازده اومدم بیرون و رفتم حیاط و با بچه ها حرف می زدیم و می خندیدیم و منتظر بقیه بودیم یکی می گفت تا هشت و چهل دقه درگیر ادبیات بوده یکی می گفت کمتر از تعداد انگشتان یه دست ریاضی رو جواب داده، یکی از دوستان هم فرمودن شیمی رو در حد هفتاد زده همه با هم احسنت و آفرین نثارش کردیم بعد که گفت فیزیکشو صفر زده همه با هم به احترامش یک دقیقه سکوت کردیم :| هنوز سکوتمون تموم نشده بود که یکی با موهای چتری و رژ قرمز گریه کنان از پله ها اومد بیرون،داشتم با نگاهم تعقیبش می کردم که یکی از بچه ها که تو کلاس بغلی کنکور داده بود گفت راستی تو چرا انقدر هی می رفتی و میومدی؟ از کنار در که رد می شدی همه می دیدیمت، چند نفر دیگه هم از کلاسای دیگه حرفشو تایید کردن و منم شیک و مجلسی به مناسبت آبروی از دست رفته رفتم تو افق محو شدم :|||
گلاویژ | ۲۲ خرداد ۹۶، ۰۶:۱۷ | نظر بدهید

._92_.کوکوسبزی:||||||||

حال و هوای بچگی فقط صدای یاکریم تو حیاط

اول صبح خرداد که بلند شدی درساتو دوره کنی بری سر امتحان 

هوای خرداد... 

__________________________________



همش تقصیر یاسمین بود ولاغیر :||||یبارم که خواستیم از گنجینه ی فنون آشپزیش بهره ببریم اینجوری شد :(

اندرز شماره یک :در انتخاب دوست دقت کنید مهمترین معیارتون واسه انتخاب دوست آنلاین بودنش باشه اینجوری نباشه که ساعت سه و بیست و هفت دقه بهش پی ام بدین اونوقت ساعت سه و پنجاه و شش دقه تازه جوابتونو بده!!! 

اندرز شماره دو:مجددا در انتخاب دوست دقت کنید، دوست آن است که گیرد دست دوست /در پریشان حالی و درماندگی حالا اگه احیانا در پریشان حالی و درماندگی هم به طرز مشکوکی ناپدید شد لااقل وقتی برمی گرده همدردی کنه نه اینکه به سوتی شما بخنده :|

اندرز شماره سه :اگه به هر دلیلی با کسی دوست شدین که 24ساعته آنلاین نیس یا موقع پریشان حالی غیبش می زنه هر کاری باهاش دارید بذارید زمین و تکون نخورید سراغ اینترنت هم نرید، کار رو باید از کاردان پرسید نه از تکنولوژی :|||تکنولوژی همیشه یه چیزیش کمه حالا یا آردش کمه یا زرد چوبه یا نمک و فلفل :||||


به لطف امداد های غیبی خوشمزه از آب دراومد وگرنه با یاسمین کات می کردم :|

پ ن:دوست افلاین به چه ماند؟؟؟ به کوکوسبزیِ بدون آرد!!! 

گلاویژ | ۱۳ خرداد ۹۶، ۰۷:۱۸ | نظر بدهید

._91_.#بدن_من

اولین خاطره ای که از قضاوت شدن ظاهرم به خاطر دارم بر می گردد به 15سال پیش، زمانی که فقط 5سال سن داشتم همان شبی که عمه بزرگه در میان جمع با تمسخر گفت به بابات بگو بره نونوایی یه کیسه آرد بگیره بمالی به صورتت شاید یکم سفید شدی! همه خندیدند، من سبزه بودم اما نه سبزه ی تیره، لاغری ام مرا تیره نشان می داد شاید هم تاثیر آفتابِ جینگ حیاطمان بود که هر روز صبح تا عصر در معرضش بودم، نمی دانم به هر حال از همان 5سالگی فهمیدم که سفیدی پوست اولین فاکتور زیایی ست که من از آن محرومم فکر می کردم اگر از کرم ضد آفتاب استفاده کنم سفید می شوم از 7سالگی کرم ضد آفتاب استفاده کردم 2سال گذشت سفید نشدم اما به تیرگی گذشته هم نبودم چهره ام هم تغییر کرده بود دیگر چشم بادومی نبودم چشمانم شبیه چشم های پدرم شده بود دیگر سبزه بودنم مرا آزار نمی داد حتی خوشحال بودم که از عمه بزرگه پوستم روشن تر است 11ساله شدم به بلوغ رسیدم مادر ناراحت بود و می گفت دیگر قدت رشد نمی کند همین قدر می مانی حرفش را جدی نمی گرفتم چرا که در دوران ابتدایی هیچ وقت جزو کوتاه قد های کلاس نبودم قدم متوسط بود و همیشه نیمکت آخر می نشستم تا به کلاس تسلط داشته باشم مدتی بعد عمه بزرگه فهمید که دچار بلوغ زودرس شدم گفت بین نوه ها تو از همه کوتاهتری چون دیگه قدت رشد نمی کنه باور نمی کردم چون هنوز هم از بسیاری از همکلاسی هایم بلندتر بودم و این برایم کافی بود که کوتاهترین نیستم گفتند ورزش کن بسکتبال برو کنجد خام بخور آمپول بزن فایده ای نداشت در طول سه سال راهنمایی فقط 5سانت رشد قد داشتم دبیرستان که رفتم دیگر متوسط نبودم کوتاه قد بودم حتی کوتاه تر از همکلاسی هایی که روزی کوتاه تر از من بودند دیگر حتی نمی توانستم نیمکت دوم بنشینم چه برسد به نیمکت آخر همان روز اول مدرسه زودتر از همه رفتم و زنبیل گذاشتم و نیمکت اول را به نام خودم زدم قدم تازه رسیده بود به 155سانت کوتاهترینِ کلاس بودم و همه می دانستند و بلندیشان را به رخم می کشیدند بلندترینِ کلاسمان هر بار از کنار هم رد می شدیم از آن بالا دست نوازشش را بر سرم می کشید و کوچولو خطابم می کرد و من هم لبخندی سرشار از نفرت و ناسزا نثارش می کردم اول دبیرستان که بودم روزی سر کلاس زبان دبیر گرامر تدریس می کرد خیر سَرَش خواست دو چیز را با هم مقایسه کند که عینی باشند و چه چیزی جذاب تر از تفاوت قد یا تفاوت وزن؟ مرا برای قد انتخاب کرد و آن بلند ترین را و من باز کوتاهترین خطاب شدم و باز هم خنده ی دسته جمعی و باز هم خرد شدن دوم دبیرستان که رفتیم باز شاهد رشد قد همکلاسی هایم بودم اما خودم هیچ،  هنوز باور داشتم که قدم رشد خواهد کرد گفتند پرش زیاد قد را بلند می کند تابستان شد تصمیم گرفتم آنقدر ورزش و پرش کنم تا بلند تر شوم روز اول کمی نرمش کردم بدنم که خوب گرم شد شروع کردم به پریدن آلارم گوشی را برای 15دقیقه تنظیم کردم و پریدم بدون یک ثانیه مکث و توقف 15دقیقه ی تمام فقط پریدم فردایش که از خواب بیدار شدم جفت پاهایم فلج شده بودند از درد ناله و گریه می کردم انگار دوتا وزنه ی 10کیلویی به پاهایم بسته بودند تا چهار روز وضعیتم همین بود حتی نمی توانستم دیوار را بگیرم و راه بروم یا باید دونفر زیر بغلم را می گرفتند و همراهیم می کردند یا باید چهار دست و پا خودم را به هال یا آشپزخانه می رساندم پاهایم خوب شد پروژه ام شکست خورده بود روانم بهم ریخته بود مدام خودم را با اطرافیان مقایسه می کردم این فشار روحی اثرش را روی موهایم گذاشت و موجب ریزش شدید موهایم شد تا دبیرستان موهای بسیار پرپشتی داشتم که رنگش به خرمایی می زد و موجدار بود و بیش از اندازه پف آنقدر که جرأت نداشتم کوتاهشان کنم که مبادا ده برابر پف تر بشوند و سوژه ی جدیدی به دیگران بدهم آخرین باری که مصری کوتاه کردم 8سال پیش بود آنقدر پفشان زیاد شد که جرأت نمی کردم لحظه ای کش موهایم را باز کنم تا هوایی به کله ام بخورد از بس آبروبَر بودند پشت دستم را داغ کردم که دیگر کوتاهشان نکنم رشد موهایم برعکس قدم بسیار زیاد بود بلندی و پرپشتی موهایم موقع حمام و سشوار و شانه عذاب الیم بود حتی موج دار بودن موهایم روی اعصاب بود و ترجیح می دادم یا فر و مجعد باشند یا لختِ شلاقی داشتم می گفتم فشار روحی و استرس بیخود 16سالگی اثرش را روی موهایم گذاشت در عرض 6ماه حجم موهایم یک چهارم قبل شد دکتر و بهترین شامپو های ضد ریزش هم جواب ندادند موهای پرپشت عذابم می داد اما حالا دارم حسرتشان را می خورم سوم دبیرستان بودم قدم که بلند نشده بود هیچ موهایم را هم از دست داده بودم اما همچنان رسیدن به قد بلند نسبت به موها برایم در اولویت بود گزینه ی بعدی استفاده از کفش های پاشنه بلند بود کفش هایی با حداقل 10یا 15سانت روز های اول اردک وار راه می رفتم اما کم کم عادت کردم خیلی خوب بود پوشیدنشان اعتماد به نفسم را بالا می برد اصلا دچار غرور می شدم و متکبرانه با کفش هایم راه می رفتم سرم را دیگر پایین نمی انداختم لبخند می زدم و سرم را بالا می گرفتم هنوز آن بلندترین از من بلندتر بود اما این اختلاف قد خیلی کمتر شده بود و از همه مهم تر دیگر کوتاهترین نبودم روزی دوباره خواست مسخره ام کند و کفش هایم را سوژه قرار بدهد حرفش را که زد با خونسردی تمام طوری که همه ی قدبلند های کلاس بشنوند گفتم خوشحالم که قدم کوتاهه آخه قدبلندا خون دیرتر به مغزشون می رسه و سنشون که بالا میره بیشتر در معرض سکته هستن این جمله ی بی پایه و اساسِ من درآوردیِ من را ظاهرا باور کردند چون لحظه ای سکوت کردند و لبخند ها محو شد و بعد هم حرف را عوض کردند آنقدر در طول سال دایره المعارف و کتاب علمی می خواندم و نظریه های مختلف را برایشان شرح می دادم که گمان می کردند این جمله حقیقت دارد و اطلاعات تازه ایست که از مطالعاتم کسب کردم چاخانم را باور کردند و دهانشان بسته شد اما کفش های پاشنه دار هم رفیق شفیقی برایم نبودند و به من رحم نکردند در عرض سه ماه جفت پاهایم مجموعا 6بار به بدترین شکل ممکن پیچ خوردند پاهایم دیگر به پیچ خوردن عادت کرده اند دیگر کفش پاشنه دار نمی پوشم الان سه سال است دیگر تلاشی برای بلندتر شدن یا بلندتر به نظر آمدن نمی کنم من، منم 156سانت و 47کیلو همچنان سبزه و مو های کم پشتی که آینه ی دقم شده اند با یک بینی معمولی که به صورتم می آید و نیازی به عمل کردنش نمی بینم فقط باید موقع عکس گرفتن فاصله ی حداقل نیم متری با دوربین داشته باشم که بزرگتر از حد واقعیش به نظر نیاید لب هایم معمولی ست و شاید کوچک ولی پروتز نخواهم کرد چون همینجوری به صورتم می آیند چشم هایم قهوه ای تیره با مژه های کم پشتِ رو به پایین البته یکبار آرام گفت چشات سگ داره!!!حالا این تعریف بود یا تعارف یا حرف بد، الله اعلم... شاید از یک سری ویژگی های ظاهری محروم باشم ولی به شدت از ابرو هایم راضیم و همیشه خدا روشکر می کنم فرمشان زیباست و مرتب هستن و تنها عضوی از صورتم که همه قبول دارن زیبا و بی نقص است ولی از شما چه پنهان شاید تلاشم متوقف شده ولی همچنان در حسرت داشتن قد بلند دارم می سوزم من هنوزم بهش فکر می کنم و کنار نیومدم هرچقدرم که سعی می کنم شکرگزار داشته هایم باشم ولی همچنان بخاطر قد اعتماد به نفسم پایین است...
بزرگترین اشتباه من تو زندگی این بود که تلاشی برای دوست داشتن خودم نکردم روحیه ی من حساس بود ولی شاید اگر از روز اول کوتاه قدبودنم را چماق نمی کردند و بر سرم نمی کوبیدند انقدر دچار استرس و کارهای اشتباه نمی شدم و انقدر به خودم صدمه نمی زدم یکم که دقیق تر به زندگیم نگاه می کنم می بینم خیلی جاها تصمیماتی گرفتم و دست به کارهایی زدم که در شانم نبود که شاید بازخورد خوب و مثبتی از جانب اطرافیان نصیبم بشه و هیچ وقت هم نتیجه نداده هرچقدر هم مطابق سلیقه ی دیگران بخواهیم به زور خودمون را تغییر بدیم هیچ موقع اون چیزی نمیشیم که اونا می خوان چون کسی به داشته های ما توجه نداره مردم فقط مارو آنالیز می کنن تا نقطه ضعف ها و نداشته هامون رو به رخمون بکشن همه از بدبختی و ناکامی و کمبودهای ظاهری ما استقبال می کنن چون هرکسی در تلاشه که خودشو خوشبخت ترین و بی نقص ترین و و همه چی ترین نشون بده مخصوصا در رابطه با ظاهر!
گلاویژ | ۱۱ خرداد ۹۶، ۰۷:۴۰ | نظر بدهید

._90_. نمایشگاه عکاسی

بابا گفت :فقط یک گناه وجود دارد، آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. می فهمی چه می گویم؟ مایوسانه آرزو کردم کاش می فهمیدم و گفتم :نه، باباجون... بابا گفت :اگر مردی را بکشی یک زندگی را می دزدی، حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی،حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی حق را از انصاف می دزدی، می فهمی؟ 

 

خالد حسینی | از کتاب بادبادک باز

 

__________________________________

خیلی اتفاقی متوجه شدم که یه نمایشگاه عکاسی قراره افتتاح بشه اونم تو قدیمی ترین مدرسه ی شهر که زمان مظفرالدین شاه ساخته شده بوده و ساختمان قدیمیش جزو آثار ملیه، جایی که پدربزرگِ بابام جزو اولین شاگرداش بوده و بعدشم نوبت به پدربزرگ و عموها و بابا رسیده، موضوع نمایشگاه هم یجورایی مثل خود نمایشگاه زیرخاکیه(نیم قرن عکاسی از بافت تاریخی شهر) واسه من که خوراکم این چیزاست ظلم بزرگیه نرفتن به این نمایشگاه و با توجه به اینکه تو یه ماه و نیم اخیر روهم رفته چهار ساعت از خونه بیرون بودم (2ساعت خونه مامان بزرگ+2ساعت روز انتخابات واسه رای) فکر کنم بتونم دوساعت دیگه به خودم رشوه بدم و جمعه برم یه حالی به روح و روان و ذوقِ عکاسیم بدم مطمئنم اگه نرم اون دو ساعت هم یه کلمه از ذهنم پایین نمیره، اول خواستم قرار بذارم با یکی دو تا از دوستام برم ولی بعدش پشیمون شدم ترجیح میدم این دفعه تنها برم... 

گلاویژ | ۴ خرداد ۹۶، ۰۴:۳۲

._89_.ثانیه های کلیشه ای

بعضی وقت ها انقدر دلم یک دوستِ عادی می خواهد، یک نفر که پیشنهادش برای روز تعطیل، خوردن چلوکباب و راه رفتن و خرید کردن از یک پاساژ شلوغ در وسط شهر است، آفتاب هم که افتاد کمی پیاده روی در پارک ملت و شاید بستنی دستگاهی چه اشکالی دارد؟ 

مگر نه اینکه باید زندگی کرد؟ باور کنیم که تمام زندگی کارهای مهم و جدی نیست! مدام کتاب خواندن و حرف های گنده زدن و به رخ کشیدن <من بیشتر می دانم>ها نه، نیست! 

حتما برای خودتان رفیق درجه یکِ عادی پیدا کنید، که شما را از قوانینِ تکراری معاشرت بکند و ببرد! 

باور کنید گاهی خرید از یک مغازه تی شرت فروشی، که حراج کرده است و قیمت هایش 999تومن کلیشه است!  عجیب لذت دارد. اما شما برای رفتن به آنجا پا می خواهید. 

آدم های عادی در زندگی های غیر عادی، شبیه به غیر عادی ترین مکانی هستند که شما در آن بخشی از خودتان را رها می کنید... 

صابر ابر 


__________________________

1- این روزها برای هیچ کاری وقت کافی ندارم،همین اندازه که از پس برنامه های خشک و کلیشه ای جمع بندی بربیایم برایم کافیست محکوم شده ام به کتاب های قطوری که از  سنگینی واژه ها و سنگینی وزنشان دیگر رغبتی به خواندن دوباره شان نیست... روزی 600بار روزهای باقی مانده را می شمارم و به ذهن خسته و پژمرده ام دلداری می دهم که می گذرد این روزگار تلخ تر از زهر... و به همان اندازه مضطرب و نگران می شوم که اگه نشود چه؟ اگر دوباره محکوم شوی چه؟ دیگر یادم نمی آید که دقیقا هدفم چه و کجا بود فقط دارم می جنگم که مدیون نشوم که دوباره محکوم نشوم که نمی شوم، عاقبت من مشخص است در نهایت به آنچه که می خواهم می رسم، چند ماه مانده... فقط کاش تا آن موقع شوق و شوری باقی بماند، زیرا رسیدن به علایقم در آینده وقتی خبری از خودم نیست ارزشی ندارد...! 


2- آخرین روز های اردیبعشق را با عطرِمرطوبِ دسته نعناع های تازه ی خشک شده ی مادر جان می گذرانیم، این هم یکی از هزاران عادت هر ساله ی مادرجانمان ست که نعناعِ آش رشته و کشکِ بادمجانش را با دستان خود خشک کند :) 

 


3- جنگِ روانی و آشوبِ فکری بین کاندیداها و طرفدارانشان بسیار آزاردهنده ست خدا کند زودتر جمعه بیاید و خلاص شویم، سعی می کنم کمتر در بحث ها و جانبداری ها شرکت کنم و تخریب نمی کنم توهین نمی کنم انتخابم را کرده ام و کنار ایستاده ام... فقط نگرانم... حال و هوای انتخابات امسال، خرداد 88را به یادم می اندازد، نتیجه ی انتخابات هر چه باشد من از شنبه ی پیشِ رو می ترسم، خدا کند فتنه ی 88 دیگری رقم نخورد :(


پ ن1: این پست را برای تو گذاشتم توتو جان، ببخشید اگر باب میلت نبود :) 

پ ن2: مرسی از کامنت های خصوصی پست قبل و تبریک تولد مستر :)

پ ن3:کامنت های خصوصی به دقت خوانده می شوند ولی پاسخ داده نمی شوند :) 

پ ن4: روشنای عزیز لطفا آدرس وبلاگت رو برام بذار :) 

گلاویژ | ۲۷ ارديبهشت ۹۶، ۰۲:۳۹

._88_.مسترمون یکساله شد



آنچه در این یکسال گذشت...

گلاویژ | ۱۹ ارديبهشت ۹۶، ۰۲:۱۳ | نظر بدهید

._87_.

آغا ما یه اشتباهی کردیم دیروز بعد از یه ماه از خونه رفتیم بیرون، اونم واسه ناهار خونه ی مادربزرگ، دوساعت بعدشم تنهایی برگشتم خونه، الان از دیروز تا حالا دچار افسردگی مزمن شدم، به شدت تو روحیه ام اثر منفی گذاشت مهمونی دیروز، با اینکه همش خنده و شوخی بود و مسئله ی ناراحت کننده ای پیش نیومد ولی همش می گم کاش نرفته بودم قبل از مهمونی حالم خیلی خوب بود، نمی دونم شاید واسه بعضیا یه روز تو خونه موندنم فاجعه باشه ولی من از قبل از سیزده بدر تا همین دیروز پامو از خونه نذاشتم بیرون و هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد حس افسردگی و دلگرفتگی هم پیش نیومد برعکس به شدت آرامش پیدا کردم و از هیاهوی بیرون درامان بودم احساس می کنم این یه ماه تو خونه موندن منو به شدت جمع گریز کرده دیگه تحمل سروصدای زیاد ندارم ساعت بیداریامو با ساعت خواب مستر تنظیم می کنم اکثر اوقات، واقعا از توصیف حال بدم موقعی که مستر ظهر بیدار میشه عاجزم... شاید از نظر جامعه این گوشه گیری و جمع گریزی اصلا نشونه های خوبی نباشه و در بلندمدت اثرات بدتری روی روح و روانم بذاره ولی فعلا این شرایط رو دوس دارم و نمی خوام تحت هیچ شرایطی این آرامش و سکوت رو از دست بدم، به مامان و بابا گفتم دیگه تا زمانی که خودم نخواستم ازم نخواین که باهاتون بیام بیرون اونا هم با دیدن حال و روزم تو این دوروز خودشونم به این نتیجه رسیدن که کلا تو خونه بمونم خیلی بهتره، هرچند آثار نگرانی از این قضیه رو تو چشمای مامانم می بینم ولی بابا میترسه اتفاق بدتری بیفته و باهام موافقه حتی گفت خودتم بخوای دیگه نمی ذارم بری بیرون تا مطمئن نشم که واقعا نیاز به بیرون رفتن داری، دیشب سه بار وقتی اومد اتاقم داشتم گریه می کردم و اوضاع روحیم داغون بود.... اونم یه مدل دیگه نگران شده، ولی خودم خیلی آرومم مخصوصا وقتی دیدم دیگه کسی از این به بعد نمیگه بیا بریم بیرون حال و هوات عوض بشه خیلی هم آروم تر و بهتر شدم مدت ها بود که به هرزبونی سعی می کردم توجیهشون کنم که تو خونه خیلی خوش ترم و حال و هوام بهتره...
همیشه از مهمونی رفتن بیزارم مخصوصا مهمونی هایی که جز یه مشت حرفای خاله زنکی چیزی واسه شنیدن نیست این جور موقع ها حس می کنم به خودم جفا کردم که قاطی این سری آدما نشستم...
از گردش و تفریح خوشم میاد ترجیحا بدون فامیل، تفریح با دوستامو خیلی دوس دارم البته اونم بستگی به شخصش داره در کل تنهایی بیرون رفتن و قدم زدن رو به همشون ترجیح میدم! :|
گلاویژ | ۱۶ ارديبهشت ۹۶، ۲۳:۵۵

._86_.

به زور پلکامو باز نگه داشته بودم، دیگه نمی تونستم بعد از 38ساعت بیداری مقاومت کنم رفتم اتاقو گفتم تا خودم بیدار نشدم کسی سراغم نیاد، واسه اولین بار کچلشون نکردم که حتما حتما حتما اگه تا فلان ساعت بیدار نشدم بیاین یه پارچ آب یخ بریزین رو کله ام تا خواب از سرم بپره عواقبشم به گردن خودم، واسه اولین بار آلارم گوشیمو واسه سه ساعت بعد و سه ساعت و پنج دقه ی بعد و سه ساعت و ده دقه ی بعد تنظیم نکردم...
خوابیدم...
به یک ساعت نکشید دراتاقم باز شد،
گفت یه خبر بد... سرمو از زیر پتو آوردم بیرون، نگاش کردم و گفتم نگو لطفا، مردم از خبر بد شنیدن، چشامو بستم تا خوابم نپره
نرفت، یکم تو اتاق قدم زد و گفت خیلی خبر بدی بود خیلی ناراحت شدم
گفتم کنجکاوم نکن خیلی خوابمه، بعد گفت بیچاره بچه اش...
گفتم چی شده؟ بیچاره بچه ی کی؟
گفت شوهر ح تو اوج جوونی سکته کرد و مرد...
باورش خیلی سخت بود واسم، خواب کاملا از سرم پرید، سرجام نشستم و با آه گفتم بیچاره بچه اش...
سال ها به هر دری زدن نتونستن بچه دار شن، دوماه بعد از به دنیا اومدن مستر یه پسر یه ماهه رو به فرزندی گرفتن اسمشو گذاشتن بهداد،شادی رو به خونه شون آورد، خوشبختیشون تکمیل شده بود..
چون اسمش شبیه اسم مسترمون بود و یه ماه ازش کوچیک تر بود خیلی دوسش داشتم و برام عزیز بود، حالا شوهر ح مرده، تو اوج جوونی، اونم با سکته ای که این روزا مد شده...
بهداد برای دومین بار یتیم شد، آخه این بچه چه گناهی داره؟ چرا اینقدر بدشانسه :( از خانواده ی خودش که شانس نیاورد برای دومین بار یتیم شد :( بی پدر شد :(
گلاویژ | ۱۴ ارديبهشت ۹۶، ۰۷:۴۹

._85_.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گلاویژ | ۳۱ فروردين ۹۶، ۰۰:۲۶

._84_.غرغرانه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گلاویژ | ۲۸ فروردين ۹۶، ۰۳:۴۹

._83_.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گلاویژ | ۲۰ فروردين ۹۶، ۰۱:۵۲

._82_.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گلاویژ | ۱۹ فروردين ۹۶، ۰۵:۴۷

._81_.اسفند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گلاویژ | ۲۸ اسفند ۹۵، ۰۲:۰۴

._80_.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گلاویژ | ۲۲ اسفند ۹۵، ۲۳:۵۶

._79_.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گلاویژ | ۱۹ اسفند ۹۵، ۰۴:۰۱
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان