گفت «شماره تو بنویس بده به مراقب، بعدا ازش بگیرم» کاغذ نداشتم. خودکار درآوردم و روی دستمال کاغذی نوشتم و دادم به مراقب. ساعت 7وپنجاه و پنج دقیقه بود. برگشتم سرجایم. صندلی ام دقیقا همان جایی بود که دلم می خواست. چسبیده به پنجره، ردیف آخر کلاس. وسایلم را مرتب کردم. آمدم نظرسنجی را پر کنم، چشمم خورد به ساعتی که شب قبل توی جامدادی جاساز کرده بودم. کنار مداد ها و پاک کن و تراش... سرم را آوردم بالا و یواشکی از پشت نگاهش کردم. ردیف اول نشسته بود و سرش خم بود روی میز... صبح که داشتم خیابان را پیاده گز می کردم تا برسم به دانشگاه، گفته بودم «خدایا! لطفا امروز هیچ آشنایی نبینم» وارد کلاس که شدم سه نفر نشسته بودند. چشممان خورد بهم. لبخندی زورکی تحویلش دادم و توی دلم گفتم «خدایا! مرسی واقعا» بعد رفتم نزدیکش. صمیمانه سلام کردیم و با احتیاط پرسیدم «انصراف دادی؟» گفت «نه، نرفتم هنوز» گفتم برمی گردم. سریع صندلی ام را پیدا کردم. وسایلم را گذاشتم و برگشتم. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از تمام این سال ها. از دبیرستان. خودش بود. همانطور متین و باشخصیت. از همان ها که ویژگی خاص و جذابیتی ندارند که آدم ها بروند سراغشان. همان ها که تنها هستند و دیر کشف می شوند. او خودش بود و نبود. پخته تر شده بود. چکش خورده و صیقل یافته...
اولین باری که دیدمش، یک هفته از شروع مدارس گذشته بود. تنها گوشه ی حیاط ایستاده بود. خیلی کم حرف می زد. از بچگی روسیه زندگی کرده بود. بعد از سال ها تازه برگشته بودند و فارسی اش حسابی لنگ می زد. در تمام سال های بعدش تا روزی که در آن مرکز آموزشیِ فکسنی که از سمپاد فقط آرم و نشانش را داشت امتحاناتمان تمام شد، دورادور همدیگر را می شناختیم. در حد همان سلام و احوال پرسی های از سر عادت توی راهرو های مدرسه یا سرِ صفِ صبحگاه. هم رشته ای نبودیم که همکلاسی باشیم اما حالا تغییر رشته داده بود. چند دقیقه ای مانده بود به شروع جلسه و ما بی اعتنا به تذکر های مراقبی که حنجره اش را توی بلندگو جر می داد حرف می زدیم و با خودم می گفتم شاید می توانستیم همه ی این سال ها دوستان خوبی برای هم باشیم. و دریغ خوردم برای گذشته ای که او را کم داشت. از یکجایی به بعد دیگر حرف نزدم. سراپا گوش شدم و خواستم بشنوم. خواستم تمامِ منِ این چهار سال را از زبان دیگری بشنوم. بی دخل و تصرف و ذره ای ارفاق.
چند وقت پیش از سر بیکاری و میل شدیدم به اتلاف وقت، در سوراخ سمبه های شبکه ها و سایت های مختلف سرک می کشیدم و مجازی جات را بالا و پایین می کردم. در یکی از همان سوراخ سمبه ها خواندم که به تازگی کتابخانه هایی بوجود آمده اند به نام "Human Library ". می روی به جای کتاب یک آدم زنده را انتخاب می کنی، می نشینید روبروی هم و به داستانش گوش می دهی. حالا من نشسته بودم روبروی یک کتاب زنده. با این تفاوت که به داستان خودم گوش می کردم. آخر سر هم آخرین جمله ی کتاب را خواند و تیر خلاص را زد. پایانی که سال ها در دلم مانده بود و به زبان نمی آوردمش را از او شنیدم و تکان خوردم! عجیب بود برایم...
کمی قبل از بلند شدنم با استرس گفته بود «ساعتمو فراموش کردم... این کلاس هم ساعت دیواری نداره...» چیزی نگفتم و بلند شدم. حتی لحظه ای که گفت شماره ات را بنویس هیچ نگفتم. خودکار را که درآوردم چشمم خورد به ساعت مچیِ زاپاس. شانه بالا انداختم و به روی خودم نیاوردم. شماره نوشتم و دستمال کاغذی را دادم به مراقب. از کنارش رد شدم. استرس را در چشم هایش دیدم. لبخندی برایش زدم و گذشتم. پنج دقیقه مانده بود به شروع جلسه. یک ساعت بسته بودم به مچم. آن دیگری روی میز بود. او با کلافگی از مراقب می پرسید چند دقیقه مانده؟ دلم می خواست بروم ساعت را بگذارم روی میزش. نمی توانستم. مدام کنکور پارسال می آمد جلوی چشمم. آن صحنه ای که به ساعتم شک کردم. عقربه ها روی نه و چهل و پنج دقیقه ثابت شده بودند. ساعت دومم را درآوردم. ده و نیم بود و من دیوانه شدم.
حالا یکسال گذشته بود و فوبیای خوابیدن ساعت، حتی در خواب هم دست بردارم نبود. شب های آزمون... کابوس های تکراری... نشسته ام سر جلسه. سوالات زیست را به نصف می رسانم ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است. زیست را تمام می کنم هنوز ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است... شک می کنم... ساعت دوم...عقربه ها فریبم داده اند. از خواب می پرم. عرق کرده ام...
ساعت دوم را می گذارم توی جامدادی که چشمم نیفتد بهش. یک دستمال کاغذی دیگر از جیبم در می آورم. می نویسم «می خوام، ولی نمی تونم» مراقب شک می کند. می آید بالای سرم. می پرسد «این چی بود نوشتی؟» می گویم «چیز خاصی نیست. یعنی هست ولی تقلب نیست» دستمال کاغذی را برمی دارد که بخواند. همه برگشته اند سمت ما. سرم را می آورم بالا. همه کنجکاوند. او نگران است. لبخندی می زنم که یعنی چیزی نیست. مراقب دستمال را پس می دهد و می رود. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. یک پسربچه ی یکی دو ساله با پدرش کنار فواره ایستاده. صبح که رسیدم دانشگاه، حدود نیم ساعت روبروی همان فواره نشسته بودم و به آدم ها نگاه کرده بودم. سال اولی نبودم که استرس داشته باشم. فرآیند کنکور را می دانستم. نشسته بودم روی نیمکت چوبیِ آبی رنگ. یک خانمِ چادری کنارم نشسته بود و قرآن می خواند. دخترها دسته دسته از دور می آمدند. اکثرا دسته های سه تایی و چهار تایی. می رفتند جلویِ درِ دانشکده. شماره ی کلاسشان را پیدا می کردند. کیف و موبایل ها را تحویل نگهبان می دادند و شماره می گرفتند. بعد می رفتند توی صف تا به نوبت تفتیش شوند و تغذیه و آب بگیرند. همان مراحلِ ملال آورِ استرس زای همیشگی... یک دختر از دور می آید چهره اش را درست نمی بینم. کفشش صورتیِ جیغ است. یکهو صدای خروس می آید. سرم را بر می گردانم. تا چشم کار می کند محوطه ی دانشکده است. با تعجب از خانم کناری می پرسم دانشگاه مگر خروس دارد؟
ساعت 7و پنجاه و هشت دقیقه است. از بلندگو قرآن پخش می کنند. بغض می کنم. روی دستمال کاغذی می نویسم « عبدالباسط صدای دلگیری داره، آدمو به گریه میندازه. وصیت می کنم وقتی مُردم یکی دیگه قرآنمو بخونه » مراقب چپ چپ نگاهم می کند. 7وپنجاه و نه دقیقه است. ساعت را از جامدادی در می آورم. به هر دو ساعت نگاه می کنم. هر دو سالم هستند. هیچکدام نخوابیده اند. می خواهم از یکیشان دل بکنم. دوباره می گویم اگر یکیشان از کار بیفتد چه. دوراهی سختی ست برایم. روی دستمال کاغذی می نویسم «خودت آرومم کن» بلند می شوم. مراقب تذکر می دهد. می گوید از اول حواسش بهم بوده. می گوید مدام نظم جلسه را بهم می زنم. کدام جلسه؟ هنوز حتی دفترچه ها هم پخش نشدند. ساعت را می گذارم روی میزش. بی هیچ حرفی. برمی گردم سر جایم. سرش را چرخانده به سمتم. زیر لب چیزی می پرسد. فاصله داریم. لب خوانی می کنم. دستم را می گیرم بالا و ساعتم را نشانش می دهم. لبخند می زند. یک آقا دفترچه ها را می آورد توی کلاس. می دهد دست مراقب. همان لحظه در بلندگو اعلام می کنند شروع کنید. من ردیف آخرم. تا دفترچه به من برسد یک دقیقه می گذرد...
◼
صبح یکشنبه است. مستر با نقاشی هایش دیوار را به گند کشیده. یک دیوارِ بی استفاده توی خانه داشتیم که حالا آن هم شده بومِ سفیدِ مستر. مامان می گفت از روانشناس توی تلویزیون چیزهایی راجع به محیط امن کودک و این ها شنیده و متحول شده و تصمیم گرفته یکهو شیوه ی تربیتی اش را کن فیکون کند. حالا یک هفته است که هر سه تایمان به بوم سفیدی که دیگر سفید نیست نگاه می کنیم و از دیدن مستر و محیط امنی که برایش ساخته ایم کیفور می شویم. گاهی هم غصه ی دیوار سفیدمان را می خوریم. نیمچه استعدادی هم ندارد که بگوییم فدای سرش، عوض به گند کشیدن دیوار، استعدادش شکوفا می شود. مداد شمعی اش را چنان با حرص فشار می دهد که کمرش از وسط می شکند. مداد شمعی ها را دلارام چند روز پیش از عالی آباد خریده. بدم نمی آید مستر یکی یکی مرحومشان کند!
مامان ماهی ها را گذاشته توی سینک تا یخشان آب شود. دارد میز توالتش را مرتب می کند. می روم توی اتاق و دراز می کشم روی تختشان. به سقف زل می زنم. بدنم همچنان کوفته است. مامان می گوید دیشب خاله هاجر، همسایه ی پانزده سال پیشمان را توی خیابان دیده و سراغ من را گرفته. من اما حواسم جای دیگریست. به دو روز پیش فکر می کنم. به اینکه از قبل گفته بودم جمعه قلیه ماهی بپزد. مثل پارسال و سال قبل تر و قبل ترش. برگشتم خانه و دیدم بوی خورشت می آید. حسابی خورد توی ذوقم. فکرش را نمی کردم مامان معادلاتم را بهم بریزد. فکر می کردم گرسنه و آشفته بیایم خانه. بوی شنبلیله ی سرخ شده بپیچد توی دماغم. دو سه دقیقه بعد، با تهوع بدوم سمت دستشویی. با مانتو و مقنعه. هی به تصویر خودم در آینه نگاه کنم. سرم را بگیرم پایین و صبح تا ظهری که گذشت را بالا بیاورم. مثل پارسال و سال قبل و قبل ترش...
از صبح گیر داده ام به ناخن های پای چپم. یکی یکی از ته می کنمشان. به فکرمم نمی رسد که با ناخن گیر کارم زودتر راه می افتد. مامان می پرسد « بریم یه روز بهشون سر بزنیم؟ دلت واسه کوچه و محله مون تنگ نشده؟» این آخری خیلی سرتق و سفت است بالاخره به زور کنده می شود و راحت می شوم. از گوشه اش خون می آید. به مامان نگاه می کنم و می گویم «اوهوم، یه روز میریم باهم»...
هرسال فردای کنکور وقت آرایشگاه داشتم. امسال هرچه کردم نشد این عبادت هرساله ام را به جا بیاورم. مامان می گوید نحس است این روزها و فعلا صبر کن! می گویم « یه عادت هایی تو زندگی همیشه باید سر وقت خودشون انجام بشن. یه چیزایی باید تو زندگیم ثابت باشن» . موهایش را گوجه ای می بندد بالا و چپ چپ نگاهم می کند. می گوید بی جهت سخت می گیری. زیر بار نمی روم. سعی می کنم منظورم را طور دیگری بیان کنم. زیربار نمی رود. مامان معتقد است دغدغه های سبکی دارم. فکر می کند گیرِ دوتا تارِ اضافی اَبرو ام. نمی داند این ها برایم چندان اهمیت ندارد. اصل، تکرارِ عادت هاییست که نمی خواهم بعدها جور دیگری به یاد بیاورمشان. خیلی سخت است دغدغه هایم را سبک بخواند. می گویم « نحس بودن روزا هم برای من مهم نیست ولی من هیچ وقت فکر نکردم که دغدغه هات سبک و خرافی ان چون می دونم چقدر برات مهم و جدی ان»...
نیم ساعت بعد نشستم کنار بوم سفیدِ مستر. برای هردومان میوه پوست می کنم و انیمه می بینیم. با خنده می گویم « حالا کی از نحسی درمیایم؟» مامان دارد سبزی هارا سرخ می کند. به تقویم نجومی اش نگاهی می اندازد. چند دقیقه بعد زنگ می زنم به طاهره جون که برای سه شنبه وقت بگیرم. طاهره جون می گوید سه شنبه وقتش پر است و چهارشنبه بروم آرایشگاه. قطع می کنم. خانه بوی شنبلیله می دهد. مامان تمر هندی را می گذارد روی میز و برایم چای می ریزد. لیوان را گرفته ام جلوی صورتم و به تفاله ای که آمده بالا نگاه می کنم. می گوید «حالا که انقدر عجله داری، از یه جا دیگه وقت بگیر» بخار چای، پشت لبم را نمناک می کند. لیوان را می گیرم پایین تر . می گویم «مهم نیست. گیرِ تارهای اضافی ابرو نبودم. گیرم یه چیز دیگه بود». مامان دیگر چیزی نمی گوید. بالاخره موفق شدم دیوانگی ام را ثابت کنم! ت پیغام می دهد «خوبی؟» جواب میدهم «خوب؟ بهتر از این نمیشم!»