این روزها زندگی روی خوشش را به مادرم نشان نمی دهد، لج کرده است و می خواهد زهر خودش را بریزد...
دیروز صبح را می گویم، درد چنگ انداخته بود به جوارحش... لابلای ناله هایش گفت دارم مرگ را به چشم می بینم و بعد هم خطاب به پدرم گفت هر چه شد جان تو و جان بچه هایمان... یک لحظه حس کردم سقف می چرخد و نزدیک میشود... خودم را انداختم روی صندلی کنار تخت و سرم را در دستانم گرفتم، نمی دانم این سرگیجگیِ بی وقت بخاطر جو سنگین بیمارستان و بوی داروها بود یا دلهره ی نداشتنش... نمی دانم در آن لحظه ی نفرین شده من بیچاره و درمانده بودم یا مادرم...
داشتم می گفتم زندگی این روزها با مادرم از دنده ی چپ بلند شده است می خواهد زهر خودش را بریزد به مادرم... به پدرم... به من...
و حتی مسترِ کوچکمان...
دیروز صبح را می گویم، درد چنگ انداخته بود به جوارحش... لابلای ناله هایش گفت دارم مرگ را به چشم می بینم و بعد هم خطاب به پدرم گفت هر چه شد جان تو و جان بچه هایمان... یک لحظه حس کردم سقف می چرخد و نزدیک میشود... خودم را انداختم روی صندلی کنار تخت و سرم را در دستانم گرفتم، نمی دانم این سرگیجگیِ بی وقت بخاطر جو سنگین بیمارستان و بوی داروها بود یا دلهره ی نداشتنش... نمی دانم در آن لحظه ی نفرین شده من بیچاره و درمانده بودم یا مادرم...
داشتم می گفتم زندگی این روزها با مادرم از دنده ی چپ بلند شده است می خواهد زهر خودش را بریزد به مادرم... به پدرم... به من...
و حتی مسترِ کوچکمان...