هفته ی پیش ، زمین لرزید. نیمه خواب دراز کشیده بودم گوشه ی اتاق. لابه لای کتاب ها و جزوه های هم وزن خودم. تا یکم قبل تر قبراق و هوشیار نشسته بودم بالاسرشان. بعد از یکجایی به بعد حس کردم مغزم قفل شده و توانایی تجزیه و تحلیلش را از دست داده. بدیهی ترین جمله ها را می خواندم و برایم تازگی داشت. انگار دستی از غیب، دکمه ی ریستارت حافظه ام را فشرده و همه ی اطلاعات را یکجا فرستاده باشد هوا. همین قدر هولناک و داعش طور.
جزوه ها را زدم به کناری و دراز کشیدم. چشم ها، خود به خود بسته شدند. دلم می خواست زمان همان جا متوقف شود. بعد یادم آمد که ساعتِ هستی برای هیچ کس نمی ایستد.
پنجره ی اتاق نیمه باز بود. صدای جوشکاری ساختمان روبرو نمی گذاشت خوابم سنگین شود. همان طور نیمه خواب دراز کشیده بودم که زمین آرام لرزید. حس کودکی را داشتم که در گهواره خواباندنش. گفتم چه لرزش دلچسبی. و دلم خواست همان طور بلرزد. آرام و دلچسب. گهواره همان طور لرزید ولی نه چندان آرام و دلچسب. مرغ آمینی که اطرافم پرسه می زد، خواسته ام را شنیده بود. نیمش را اجابت کرده بود و نیم دیگرش را نه. لوستر در نوسان بود...دیوار اتاق صدا می داد... جوشکار ساختمان روبرو کارش را متوقف کرد... زن همسایه واحد بالایی که بالکنش درست بالای پنجره ی اتاق من است و آنوقت روز لابد مشغول پهن یا جمع کردن رخت و لباس هایش از روی بند بود فریاد زد یا خداااا و پرید توی خانه اش! صدای دویدنش روی سقف اتاق من، مکملِ اصواتِ برخاسته از دیوار شد...همسایه بغلی، جیغ ممتد شد...
و من، ترس برم داشت . روی کتاب ها و جزوه هایی که به جلدشان خش نیفتاده بود پا گذاشتم و دویدم سمت هال. لابد فکر می کردم کار درست را من می کنم که جانم را زده ام زیر بغل و نمی خواهم آنجا تمامش کنم. وسط نقطه ی بلاتکلیفی. لا به لای کتاب ها و جزوه های هم قد و قواره ی مستر و هم وزن خودم. بعد وسط عملیات نجات، تازه انگار چیزی یادم افتاده باشد از حرکت ایستادم. طبقه ی سوم بودیم و سرازیر شدن سمت پله و آسانسور، بی منطق ترین راه حل موجود بود. دستم را زدم به چارچوب در اتاق. قلبم با شدت و حدت می کوبید. نگاهم رفت سمت مادرم که بساط ترشی انداختن سالانه اش را رها کرده و مستر را به آغوش کشیده . یکم آن طرف تر، پدرم با استکان چای نصفه در دست، خیره مانده بود به لوستری که کادوییِ زندایی بود. لوسترِ بدقواره ی کم رمقی که تکان می خورد . میان چارچوب در ایستاده بودم. مرز میان اتاق و راهروی منتهی به هال. وسط یک نقطه ی بلاتکلیفی دیگر. دلم می خواست بروم کنارشان بنشینم که اگر سقف فرو ریخت و آوار شد سرمان، با هم پیدایمان کنند. هر چهارنفرمان را. نه اینکه تک و تنها این طرف خانه بروم زیر خاک. آن هم وسط جزوه های بلاتکلیفی. همین قدر بدبخت و غریب. من اما ترجیح دادم همانجا بمانم و دستم را بفشارم به چارچوب در...!
یک روز با صفورا حرف می زدیم. بحث رسید به آنجا که چقدر دل کندن از این دنیا و آدم هاش کار سختی است. چقدر درد دارد. صفورا می گفت یکبار مرگ را به چشم دیده. می گفت اینکه می گویند گذشته ات مثل یه فیلم می آید جلوی چشم هایت، حقیقت دارد. گفت نمی خواستم فیلمی که پخش می شد همانجا تمام شود و تیتراژش را ببینم. نمی خواستم فیلمم پایان باز داشته باشد. چنگ انداختم و تقلا کردم برای زنده ماندن. گفتمش صفورا! رژه رفتن خاطرات گذشته جلوی چشم هات، آن هم در لحظه های آخر، بیخود و بی فایده است. فیلم ببینی که چه؟ دفعه ی بعد تصویر های جدید را ضبط کن نه اینکه قبلی ها را مرور کنی. گاهی برای زنده ماندن و تسلیم نشدن باید دست از تقلا برداشت و هیچکار نکرد. فقط منتظر بمانی تا حادثه خودش عبور کند و برود پی کارش. نه به گذشته فکر کنی نه به آینده. فقط به دم دست ترین صحنه خیره شوی و لذتش را ببری. مرور گذشته در قالب یک فیلم، یعنی مرگِ پیش از مرگ. یعنی با دست خودت ثانیه های آخر را هم زنده به گور کنی. صفورا از حرفم هیچ نفهمید. جملات برایش گنگ و بی معنا بودند. گفتم مثل آن روز که با دلارام و دامون رفته بودیم دریا و شنا می کردیم. آب رسیده بود به نوک بینیم. سرم را گرفته بودم بالا و قهقهه های بیخیالی ام گوش دنیا را کر کرده بود. یکهو موج آمد و زیر پایم خالی شد و پانزده ثانیه رفتم زیر آب. هول کرده بودم و شنا از یادم رفته بود. ده ثانیه ی اولش دست هارا می کوبیدم به آب و تقلا می کردم بروم بالا. بعد دیدم چقدر دنیای زیر آب قشنگ و باشکوه است. انگار کن خودِ بهشت. آن پایین، سکون بعیدترین کلمه ی ممکن بود. ماجرایِ گذاشتن و گذشتن جریان داشت. زندگی را می دیدی که در جان سنگ ها هم رسوخ کرده. و مرگ، بعید ترین کلمه ی ممکن بود. همه زنده بودند. همه جان داشتند. حتی سنگ ها و رسوباتِ کف دریا، حتی آبی که در جانم نفوذ کرده بود و یحتمل مرا هل میداد به سوی نیستی. به سمت عدم. به طرف خط پایان مسابقه... شوریِ آب، بینی و چشم هایم را می سوزاند و من دست از تقلا برداشته بودم. کار دیگری نداشتم. کاری از دستم برنمی آمد. منتظر ماندم حادثه خودش عبور کند و نشستم به تماشا و ثبت و ضبط تصاویر دنیای زیر آب. حباب ها از دهانم خارج می شدند و سبک می رفتند آن بالا. حباب های توخالیِ مست.... حباب های پوچ رسیده و نرسیده به سطح آب می ترکیدند. مثل بادکنک ها. آن پایین اما جسم نوک تیزی نبود که برخورد کن بهشان و از هم بپاشند. خودشان از درون منفجر می شدند. انفجاری کوچک و خیس. صدای مهیبی نداشت. سوختنی در کار نبود. عمرشان لابد همین قدر بود. رفته رفته از تعداد آن ها هم کاسته می شد و من می رفتم. می رفتم که در شکوه و عظمت آب غرق شوم. می رفتم که در ژرفایش حل شوم. که تکه ای از خودش شوم. شاید هم تکه ای از کف دریا. تهنشین شده یِ خروار ها آب... فاصله ی تسلیم شدن و تقلا نکردنم تا لحظه ای که دامون مرا کشید بالا همه اش پنج ثانیه بود. اما قدِ پنج ساعت، از آن ثانیه ها تصویرِ ثبت و ضبط کرده دارم. دامون، به قول خودش ناجی بود. مرا از مرگ رهاند. پرتم کرد به دنیای زنده ها. به دنیایی که در آن، زندگی بعید ترین کلمه ی ممکن بود. لابد توقع داشت وقتی به خودم آمدم تشکر کنم. من اما اولین جمله ام بعد از بالا آمدن این بود «خیلی قشنگ بود...خیلی...» و بعد خودم را ناتوان دیدم در توصیف آن همه شکوه و جلال. جمله ام ناتمام ماند و پُقی زدم زیر گریه. طفلکی ها وا رفتند. بعد هم بریده بریده و نفس زنان، یک چیزهایی تعریف کردم که هیچکدامشان هیچ نفهمیدند و بیشتر گیج شدند. دامون هم که انتظار تشکر داشت، با حرص رفت آن طرف ساحل. پیراهن بارسلونش را روی سنگ ها انداخته بود. کنار کفش هایمان. پیراهن را از دست فروش های کنار بازار صفا خریده بود. دوستش داشت اما توی تنش بد می ایستاد. این را دلارام هزار مرتبه بهش گفته بود . پیراهن را از روی سنگ ها برداشت و در حالیکه تن می کرد، گفت «گلاویژ! آدم این کاراتو که می بینه دلش می خواد سرشو بکوبه به دیوار» و من ربطش را به حرف هایم نفهمیدم. هنوز هم نمی فهمم. بدیِ ماجرا آنجا بود که صفورا هم با دامون هم عقیده بود. گفت « تو خیلی عجیب و اعصاب خردکنی گلاویژ! کله شقی و بی منطق. برا همینه که هیشکی نمی تونه درکت کنه و همیشه تنهایی» خندیدم و گفتمش «صفورا! تو هم مرا بگذار و بگذر...» به یکسال نکشید که اوهم مرا گذاشت و گذشت. نه تنها من، خیلی چیزهای دیگر را هم پشت سرش رها کرد و رفت. من ماندم و یک سری خاطرات به جامانده از او که روز به روز کمرنگ تر می شوند. هنوز هم نمی فهمم چرا آن روز، این حرف ها را زد. کجایش را نفهمید که مرا متهم کرد به کله شقی. من فقط نشسته بودم منتظر، تا حادثه خودش عبور کند و به دم دست ترین صحنه خیره شده بودم. مثل پنجشنبه که میان چارچوب در ایستاده بودم. نگاهم مانده بود به آن سه نفری که تکه ای از وجودم بودند و ذهنم تمام تلاشش را می کرد تا تصویر را تمام و کمال ثبت و ضبط و لای شیار های حافظه ام مخفی اش کند. بالاخره هرکس گنجه ای دارد برای قایم کردن یک سری اشیا ذی قیمت و نوستالژیک. برای نداری چون من، حافظه حکم همان گنجه را دارد. یک سری خاطرات و تصاویر هم چپانده ام تویش. جمعا دوسه تایش خوب است و بقیه اش هم بدرد نمی خورد. بدیِ گنجه ی من این است که حکم سطل آشغال را هم دارد. هیچ خاطره ای دور ریختنی نیست. همه شان هم جاخوش کرده اند و کنده نمی شوند بی شرف ها. خاطرات متعفنِ حال به هم زن.
بدی زلزله هم این است که مجال نمی دهد موقع فرار گنجه را بزنی زیر بغل و بدوی سمت در. باید بگذاری و بگذری. حافظه، اما گنجه ی خوبیست. قابل حمل است. می شود آن را با خود همه جا برد. حافظه ی لعنتیِ آشغال جمع کن را...