نهم دی ماه که بستری اش کردیم فکرش را نمی کردم رفته است که تا 7روز بعد پیدایش نشود، که قرار ست تا آخر هفته نقشش را در خانه بازی کنم که خانه و زندگی رونق داشته باشد و مستر کمتر نبودش را حس کند، ولی مگر میشود مستر باشی و کمبودش را حس نکنی؟ همان شب اول فهمید یک چیزی سرجایش نیست، دم غروب که بیدار شد فکر کرد رفته ست خرید و برمی گردد، چند ساعت که گذشت فهمید خبری شده، رفت توی آشپزخانه دنبالش گشت، سری به اتاق ها میزد و بلند صدایش می زد حتی در کمد دیواری را هم باز کرد تا مطمئن شود که توی کمد قایم نشده و بازی نمی کند، روبرویم می ایستاد و زل میزد به چشم هام و اسمش را هجی می کرد... خودم را می زدم به آن کوچه... فلشم را زدم به تلویزیون و با کلیپ سرگرمش کردم، ساعت نزدیک 11بود و بابا هنوز بیمارستان بود، باید پوشک مستر را عوض می کردم، نمی توانستم، شستنش پیشکش حتی بلد نبودم پمپرزش را عوض کنم، رفتم تو گروه خانوادگی و پیام دادم یکی به دادم برسه :| پسرخاله م نزدیک تر از بقیه بود، خودش را رساند مستر را بردیم دستشویی و تمیزش کردیم (کرد) موقع عوض کردن پمپرز از روی دستش نگاه کردم و یاد گرفتم...
یکشنبه مامان عمل داشت همان شب در پست قبلی نوشتم که هیچوقت به اندازه ی آن روز درمانده نشده بودم نوشتم به هوش آمده و حالش بهتر ست، تا یکم بعد از آن پست هم بهتر بود اما بعد بدتر شد ترخیصش از دوشنبه موکول شد به سه شنبه... سه شنبه باز حالش بد شد و موکول شد به چهار شنبه...چهار شنبه گفتند پنجشنبه دوباره باید عمل کند پنجشنبه باز عمل کرد ولی گفتند باز هم نیاز به عمل سوم هست... کی؟ 21دی ماه، یعنی امروز...امروز صبح باز عمل داشت و دکتر گفته به زودی عمل چهارم هم درپیش است البته تاریخ دقیقش را اعلام نکرده... دلمان خوش است که رو به بهبودی ست، دلمان خون است که چرا پزشکی با اینهمه سال تجربه و شهرتی که در سطح شهر دارد بخاطر تشخیص و عمل اشتباه، درمان را اینهمه طولانی کرد که دیگر جان و رمقی برایمان نمانده... بگذریم
هفته ی سختی بود برای تک تکمان، کسی کمک نمی کرد، یک پایم بیمارستان بود و پای دیگرم خانه، گاهی باید پیش مسترمان می ماندم و مامان ساعت ها بدون همراه با آن حال بدش روی تخت بیمارستان بود و با این که روز های آخر اتاقش را عوض کرده بودیم و اتاقش تک تخته بود اجازه نمی دادند بابا کنارش باشد... اوضاع روحیم بهم ریخته بود و همش گریه می کردم همش... مستر هم ناامید شده بود و فکر می کرد مامان برای همیشه رفته و برنمی گرده، بهانه اش را نمی گرفت، صدایش نمی زد، ساکت تر شده بود و پرخاشگر، جای خنج هایی که به بازوها و دستام کشیده هنوز زخم است... با این حال موقع هایی که می زدم زیر گریه و حالم مساعد نبود میومد بغلم و اشکامو پاک می کرد و می گفت آجی؟ یه جمله هم به زبان خودش می گفت که سردرنمیاوردم...
عادت کرده بودم به عوض کردن پوشکش، سر ساعت آماده کردن غذا و خواباندنش، اینکه هر نیم ساعت بیدار بشم و پتو رو بکشم روش و تا صبح صدمرتبه از خواب بپرم... روزی که لباس های کثیفمان تلنبار شده بود بابا تلفنی توضیح داد چطور باید از ماشین استفاده کنم و لباس هارو بشورم (بشوره) :| هربار که اتفاق های اینچنینی میفتاد با خجالت از تو آینه نگاهی به خودم مینداختم و می پرسیدم واقعا 21سالته؟؟؟ نکنه شناسنامه تو ده سال بزرگ گرفتن برات؟؟؟ احساس می کردم بیش از حد لوس بارم آورده اند که از پس کارهای معمولی هم برنمیایم...
بالاخره بعد از ظهر جمعه ترخیص شد و برگشتیم خانه مان، برگشت و تازه فهمیدم رونق خانه سروسامان دادن کارها و رسیدگی به مستر نیست رونق خانه یعنی حضور مادر، همین و بس... حضورش به تنهایی کفایت می کند، همین که بنشیند یه گوشه و دست به سیاه و سفید نزند و نظاره گر باشد ولی باشد...