صدای گریه ی مستر از اتاق بغلی می آد حتما باز وقت شیرش شده، یه چشمم را باز می کنم و طوری که خوابم نپره نگاهی به ساعت میندازم، عقربه ها دقیقا ده صبح را نشان می دهند! مثل دختر بچه ای که خواب مانده و از سرویس مدرسه جا مانده خشکم می زند و استرسی می شم، کی از شر این قرص ها و اثراتشون خلاص میشم گویان میرم و آبی به صورت می زنم، چند دقه ی بعد با یه لیوان شیر داغ می شینم پای کتاب...
یک ساعت نگذشته که بابا زنگ می زند که توی راه است و نزدیک خونه، آروم و پاورچین پاورچین طوری که خوابِ حضرت مستر را برهم نزنم مامان را بیدار می کنم تا حاضر شود...
تند تند لباس های مستر را می اندازد توی ماشین، کیف و بقچه ی خودش و مستر را می بندد، در همین حین مستر بیدار می شود و طوری که انگار مُچمان را گرفته با خنده های شیطنت آمیز همیشگیش بالای سرمان ظاهر می شود... مامان وقت را از دست نمی دهد و می بردش آب بازی (حمام)، بابا هم می رسد...
مستر را حوله پیچ شده طوری که فقط نوک بینی اش مشخص ست می برند توی اتاق، جیغ می زند و آجی آجی می گوید، باز لوس بازی های بعد از حمام و عکس های یادگاری با موهای فر خورده ی خیسش، عکس هارا می گیریم و می نشیند توی بغلم تا موهایش را خشک کنم عاشق صدای سشوار ست خاموشش که می کنم اعتراض می کند که طبق معمول تاثیری روی من ندارد، ساکت می شود و لباس هایش را یکی یکی تنش می کنم آن جوراب دلبرش را، آن شلوار جین خوشگلش را، نوبت به سویشرتِ بافتِ خردلی اش می رسد که آستین هایش تنگ ست و دست های کُپُلِ مستر را به زور ازش رد می کنیم، پستونکش را توی مشتش گرفته و اصرار دارد که با آن آستین را دستش کنم، اخمی بهش می کنم و رو به بابا میگم می بینی بابا؟ موشِت تو سوراخ نمیره، اونوقت جارو به دُمِش می بنده...
خانواده و باروبندیلشان را راهیِ خانه ی مادربزرگ می کنم... خودم می مانم و خودم... نگاهی به ساعت می ندازم دقیقا دوازده ظهر ست، این بار استرسی که نمی شوم هیچ، انگار گردِ بیخیالی رویم پاشیده اند، لباس های مستر را که مامان توی ماشین انداخته بود را در می آورم و می برم تراس و پهن می کنم، اتاقشان را جمع و جور می کنم، اسباب بازی های مستر را می چپانم توی کمدش، باز خودم می مانم و خودم... نهار ندارم و گلودردم هنوز خوب نشده، میرم سمت آشپزخانه و مشغول میشم، جعفری ها و اسفناج هارا خرد می کنم، هویج و کلم هارا هم رنده می کنم، قارچ هارا نگینی خرد می کنم، یه پیاز متوسط را هم پوست می گیرم و شروع می کنم به خرد کردنش، خرد می کنم و اشک به پهنای صورت می ریزم این دردناک ترین قسمت آشپزی برای هر زنه بدون شک، کار دیگر از اشک ریختن می گذرد و به ضجه زدن ختم می شود، ضجه می زنم و میگویم مگر تخم مرغ و سیب زمینی آبپز چه ایرادی داشت؟... اصلا نان و پنیر می خوردی بهتر نبود؟...
مواد را در قابلمه تفت میدم، یاسمین گفته بود آرد را هم اگر تفت بدی و به سوپ اضافه کنی لعاب میندازد... آرد را هم در آخر اضافه کردم و گذاشتم سوپ جوش بیاید... یک ساعت پیش قاشق به دست طعمش را زیر زبان مزه می کردم، چیزی کم داشت، طعم سوپ های مادر کمی متفاوت بود... انگار که موقع پختن، چیزی از خودش را هم در سوپ جا می گذاشت، عصاره ی مادرانگی اش را...