.
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیدهاش میگیری، حتی وقتی نمیخواهیاش از تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتهاند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است
آنا گاوالدا
____________________________
خب من از یکشنبه دارم سرکار میرم ، روز اول یکم استرس داشتم صبحانه مو زود حاضر کردم و خوردم و سریع آماده شدم یه شلوارجین خاکستری با یه مانتوعه آستین سه ربع و مقنعه ، هی با خودم کلنجار می رفتم که چادرسرکنم یانه ،خب گفته بودن که باید سر کنم منم تا حالا تو عمرم یبارم چادرسر نکرده بودم و نداشتم رفتم چادر مامان رو برداشتم چادرش هم ملی نبود از این ساده ها بود ،خلاصه دیدم اذیت میشم از تو خونه سر کنم چپوندمش تو کیفمو زدم از خونه بیرون ، تاکسی گرفتم و تو خیابون روبروی آموزشگاه پیاده شدم همونجا تو خیابون چادر رو دراوردم و سرم کردم اصلا بلد نبودم چجوری باید نگهش دارم خب من واسه نمازم چادرم کش داره راحت سر می کنم ونیازی نیست نگهش دارم ولی این کش هم نداشت خولاصه به یه زحمتی دور خودم پیچیدمش اومدم از خیابون رد شم یهو وسطش چادر سر خورد از سرم :| دو قدم بعدش یه تیکه اش رفت زیر پام نزدیک بود با کله بخورم به جدولا، دیگه به هر بدبختی بود از خیابون رد شدم و خودمو رسوندم به آموزشگاه آروم رفتم داخل رفتم تو اتاق خودم چراغارو روشن کردم که یهو همکارم اومد تو ، فکر کرد مراجعه کننده ام خواست کارمو انجام بده دیگه پرسیدم شما خانوم میم هستین ؟گفت آره و دیگه خودمو معرفی کردم یه دختر فوق العاده ساده ی ساده بود هم از لحاظ ظاهرو تیپ هم از لحاظ اخلاق و رفتاری همین باعث شد یکم باهاش راحت باشم بعدا فهمیدم که 24سالشه و دانشجوی ارشده مدیریته و بسیجِ فعال با کاره و حدود دوهفته ست که اومده آموزشگاه بجای خانوم جیم که منم می شناسمش روز اول خیلی کار زیادی نداشتم و یه سری خرده کار بود که انجامشون دادم و بیکار نشسته بودم که یهو استاد میم (استاد ریاضیه)اومد و منو دید اومد اتاقم نشست و شروع کردیم حرف زدن و گفتم که امروز اولین روزمه و اینا ،بعد یکمم راجع به کنکور حرف زدیم کلا از پارسال که منو تو اموزشگاه دید درجریان کنکورمو جریان موندنم بود و همیشه می پرسید که چجوری پیش میری و... یهو مثل پارسال گفت بیا امسال بین ال بزن و اشتباه پارسال رو تکرار نکن و هی ازاون اصرار و ازمن انکار که پول یه خونه رو باید پاش بدم و اوشون هم خیلی ریلکس می فرمودن خب چه اشکالی داره :||یعنی قشنگ همه رو عین خودش چاردرصدی می بینه ها:))) دیگه به هر بدبختی بود سعی کردم بهش بفهمونم که از پس هزینه اش برنمیام بعد گفت خب بیا برو بین ال شهر فلان رو بزن پارسال حدودای 9 تومن بوده شهریه ی هر ترمش،جالب اینجا بود که این شهر فلان دقیقا نقطه ضعف منه ها ، جوری که میخوام یه دانشگاه با رنک زیرخط فقر مثال بزنم واسه بچه ها دقیقا همین شهر فلان رو میگم ! گفتم استاد من اینو دولتی شو هم نمی زنم چه برسه به بین الش ، خولاصه یک ساعت هم سر همین رنک دانشگاه ها و اینا بحث کردیم که آقای سین لام اومد ومنو نشناخت و استاد میم زحمت معرفی رو کشیدن و خودمم گفتم که خواهر زاده ی خانوم ح هستم و زمستون چندبار به جا خالم اومده بودم سرکار اگه خاطرتون باشه و یه چیزایی یادش اومد بعد پرسید چندسالتونه؟و چی خوندین؟ ( بدترین و منفور ترین سواله به نظرم) گفتم 20سالمه و دیپلمه ام و پشت کنکوری ،یجوری نگام کرد که احساس خنگ بودن کردم یه لحظه ، بعد استاد میم گفت البته ایشون از بهترین ها هستن و رتبه شون n بوده و خودشون چون رشته و دانشگاه تاپ میخوان موندن و ازاین حرفا ، استاد اینارو گفت که از نظر آقای سین لام یه آدم خنگ طور که بعد از دوسال هنوز پشت کنکوریه نباشم ولی این همه چیو بدتر کرد چون الان آقای سین لام هم عین خودش پیگیر نتیجه ام شده و شونصد دفعه پرسیده رتبه هاتونو کی می زنن ؟ یا مثلا هی میگه فلان روز همایش انتخاب رشته داریم شماهم حضور داشته باشین یا مثلا اون روز برگشته شماره های مشاورای آموزشگاه رو بهم داده که اگه مشکلی داشتم ازشون راهنمایی بخوام ، خولاصه روز اول کارم که تموم شد با چادر زدم بیرون از در که رد شدم یه ده متر که گذشت چادر رو دراوردم چپوندم تو کیفم و رفتم تاکسی گرفتم ، روز دوم تقریبا عادت کرده بودم و روم باز شده بود و استرسم کمتر شده بود همه چی خوب پیش می رفت تا اونجاش که خانم الف سین اومد آموزشگاه و اومد اتاق من نشست بیشتر می خواست ببینه من کارم چطوره و همین بیشتر بهم استرس میداد و هی تپق میزدم یجا هم داشتم با مادر یکی از بچه ها تلفنی حرف می زدم ساعت ده و نیم بود تلفنو که قطع کردم خانوم الف سین گفت الان ده و نیمه نباید بگی صبحتون بخیر باید بگی روزتون بخیر :||| یعنی ایراد بنی اسراییلی تر هم می تونست بگیره به نظرتون؟؟؟
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیدهاش میگیری، حتی وقتی نمیخواهیاش از تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتهاند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است
آنا گاوالدا
____________________________
خب من از یکشنبه دارم سرکار میرم ، روز اول یکم استرس داشتم صبحانه مو زود حاضر کردم و خوردم و سریع آماده شدم یه شلوارجین خاکستری با یه مانتوعه آستین سه ربع و مقنعه ، هی با خودم کلنجار می رفتم که چادرسرکنم یانه ،خب گفته بودن که باید سر کنم منم تا حالا تو عمرم یبارم چادرسر نکرده بودم و نداشتم رفتم چادر مامان رو برداشتم چادرش هم ملی نبود از این ساده ها بود ،خلاصه دیدم اذیت میشم از تو خونه سر کنم چپوندمش تو کیفمو زدم از خونه بیرون ، تاکسی گرفتم و تو خیابون روبروی آموزشگاه پیاده شدم همونجا تو خیابون چادر رو دراوردم و سرم کردم اصلا بلد نبودم چجوری باید نگهش دارم خب من واسه نمازم چادرم کش داره راحت سر می کنم ونیازی نیست نگهش دارم ولی این کش هم نداشت خولاصه به یه زحمتی دور خودم پیچیدمش اومدم از خیابون رد شم یهو وسطش چادر سر خورد از سرم :| دو قدم بعدش یه تیکه اش رفت زیر پام نزدیک بود با کله بخورم به جدولا، دیگه به هر بدبختی بود از خیابون رد شدم و خودمو رسوندم به آموزشگاه آروم رفتم داخل رفتم تو اتاق خودم چراغارو روشن کردم که یهو همکارم اومد تو ، فکر کرد مراجعه کننده ام خواست کارمو انجام بده دیگه پرسیدم شما خانوم میم هستین ؟گفت آره و دیگه خودمو معرفی کردم یه دختر فوق العاده ساده ی ساده بود هم از لحاظ ظاهرو تیپ هم از لحاظ اخلاق و رفتاری همین باعث شد یکم باهاش راحت باشم بعدا فهمیدم که 24سالشه و دانشجوی ارشده مدیریته و بسیجِ فعال با کاره و حدود دوهفته ست که اومده آموزشگاه بجای خانوم جیم که منم می شناسمش روز اول خیلی کار زیادی نداشتم و یه سری خرده کار بود که انجامشون دادم و بیکار نشسته بودم که یهو استاد میم (استاد ریاضیه)اومد و منو دید اومد اتاقم نشست و شروع کردیم حرف زدن و گفتم که امروز اولین روزمه و اینا ،بعد یکمم راجع به کنکور حرف زدیم کلا از پارسال که منو تو اموزشگاه دید درجریان کنکورمو جریان موندنم بود و همیشه می پرسید که چجوری پیش میری و... یهو مثل پارسال گفت بیا امسال بین ال بزن و اشتباه پارسال رو تکرار نکن و هی ازاون اصرار و ازمن انکار که پول یه خونه رو باید پاش بدم و اوشون هم خیلی ریلکس می فرمودن خب چه اشکالی داره :||یعنی قشنگ همه رو عین خودش چاردرصدی می بینه ها:))) دیگه به هر بدبختی بود سعی کردم بهش بفهمونم که از پس هزینه اش برنمیام بعد گفت خب بیا برو بین ال شهر فلان رو بزن پارسال حدودای 9 تومن بوده شهریه ی هر ترمش،جالب اینجا بود که این شهر فلان دقیقا نقطه ضعف منه ها ، جوری که میخوام یه دانشگاه با رنک زیرخط فقر مثال بزنم واسه بچه ها دقیقا همین شهر فلان رو میگم ! گفتم استاد من اینو دولتی شو هم نمی زنم چه برسه به بین الش ، خولاصه یک ساعت هم سر همین رنک دانشگاه ها و اینا بحث کردیم که آقای سین لام اومد ومنو نشناخت و استاد میم زحمت معرفی رو کشیدن و خودمم گفتم که خواهر زاده ی خانوم ح هستم و زمستون چندبار به جا خالم اومده بودم سرکار اگه خاطرتون باشه و یه چیزایی یادش اومد بعد پرسید چندسالتونه؟و چی خوندین؟ ( بدترین و منفور ترین سواله به نظرم) گفتم 20سالمه و دیپلمه ام و پشت کنکوری ،یجوری نگام کرد که احساس خنگ بودن کردم یه لحظه ، بعد استاد میم گفت البته ایشون از بهترین ها هستن و رتبه شون n بوده و خودشون چون رشته و دانشگاه تاپ میخوان موندن و ازاین حرفا ، استاد اینارو گفت که از نظر آقای سین لام یه آدم خنگ طور که بعد از دوسال هنوز پشت کنکوریه نباشم ولی این همه چیو بدتر کرد چون الان آقای سین لام هم عین خودش پیگیر نتیجه ام شده و شونصد دفعه پرسیده رتبه هاتونو کی می زنن ؟ یا مثلا هی میگه فلان روز همایش انتخاب رشته داریم شماهم حضور داشته باشین یا مثلا اون روز برگشته شماره های مشاورای آموزشگاه رو بهم داده که اگه مشکلی داشتم ازشون راهنمایی بخوام ، خولاصه روز اول کارم که تموم شد با چادر زدم بیرون از در که رد شدم یه ده متر که گذشت چادر رو دراوردم چپوندم تو کیفم و رفتم تاکسی گرفتم ، روز دوم تقریبا عادت کرده بودم و روم باز شده بود و استرسم کمتر شده بود همه چی خوب پیش می رفت تا اونجاش که خانم الف سین اومد آموزشگاه و اومد اتاق من نشست بیشتر می خواست ببینه من کارم چطوره و همین بیشتر بهم استرس میداد و هی تپق میزدم یجا هم داشتم با مادر یکی از بچه ها تلفنی حرف می زدم ساعت ده و نیم بود تلفنو که قطع کردم خانوم الف سین گفت الان ده و نیمه نباید بگی صبحتون بخیر باید بگی روزتون بخیر :||| یعنی ایراد بنی اسراییلی تر هم می تونست بگیره به نظرتون؟؟؟
ادامه دارد...