بعد از چهار سال، دیشب داوود را دیدم.
مسافر مردی بودم که از زمین و زمان شاکی بود و به مسوولین و روحانیون فحش های جانکاه می داد و از خشم قرمز می شد، ماشین درب و داغانش هم بیشتر به قاطرِ پیری می مانست که نفس های آخرش را می کشد و هر آن ممکن است لا به لای بد و بیراه ها، برای همیشه پشت چراغ قرمز خاموش شود و صاحبش را با یک لاشه ی آهنیِ قراضه رها کند و از کالبدی که رنگ ناسزا به خود گرفته برود به سمت عدم . سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی دودیِ ماشین و به خیابان و غرفه های نوروزی نگاه می کردم، به ظرف های بسته بندی شده ی سمنو و ماهی های قرمزی که در هم می لولیدند . و گوشم به یُبس ترین راننده ی جهان بود که داشت برای مسافر جلویی تعریف می کرد وزیرِ فلان فلان شده... که یهو از کنار داوود رد شدیم، داشت عرض خیابان را طی می کرد، تنها بود، همان داوود همیشگی بود با موهای جوگندمی.
داوود قدیم تر ها سر سه راه مخابرات دکه داشت ،دکه ی روزنامه فروشی، غیر از روزنامه و مجله چیزهای دیگر هم می فروخت از بیسکویت و آبمیوه و کارت شارژ گرفته تا چیپس و پفک و سیگار، بلند بلند و شمرده شمرده حرف می زد، یک سمعک هم توی گوشش بود که گاهی درست کار نمی کرد و مجبور بودی داد بزنی تا صدایت را بشنود، موهاش آن موقع ها پرپشت و مشکی بود، لَختِ لَخت. ماهی دوبار می دیدمش، ده سال بیشتر نداشتم که خیابان را پیاده گز می کردم تا برسم به سه راه مخابرات و از داوود مجله ی موفقیت بخرم، روزنامه هایش را معمولا زیر پیشخوان کنار هم صف می داد، از هر مجله هم یک نسخه در معرض دید می گذاشت و بقیه را داخل جاسازی می کرد، خودش هم بیرون دکه، لم میداد روی صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته اش، یک پایش را مینداخت روی دیگری و زل می زد به خیابان و ماشین ها.
اوایل، موفقیت، ماهنامه بود بعد شد دوهفته نامه، مثل حالا پر زرق و برق نبود، ساده بود و بی آلایش، از موفقیت، به جز دوصفحه ی اول که به حلت و ثقفی اختصاص داشتند، نوشته های هله پتگر را می خواندم و داستان های شیوانا و خدامراد، جدولش را هم حل می کردم، از نوشته های عیسی محمدی زیاد سر در نمیاوردم راستش ، بعدا عوض زاده و تهرانی و شاهبداغی هم آمدند و مجله رنگین تر شد،کم کم استخوان ترکاندم و نوشته ها و مقاله هایی که تا قبل از آن برایم سخت می آمد را تا حدودی درک کردم، الماس های مولانا را بلند برای بابا می خواندم، جمله های بالای هر صفحه را که توی دفترچه یادداشت می کردم مطمئن می شدم که یک هیچ از همسن و سالانم جلوترم. شده بودم مشتری چندساله ی داوود، نمی گفتم هم خودش می دانست چه می خواهم، یکبار موقع امتحانات، دوازده روز دیرتر رفتم، می دانستم که داوود تا حالا همه ی موفقیت ها را فروخته و سه روز بعد شماره ی جدیدش را می گذارد روی پیشخوان ، از کنار دکه رد شدم و نگاهی به پیشخوانش انداختم، موفقیت تمام شده بود، داوود داشت با مشتری چانه می زد، بی آنکه سلام کنم آمدم برگردم که صدایم زد، آخرین موفقیت را برای من کنار گذاشته بود...
راهنمایی را تمام کرده بودم و دبیرستان هم نفس های آخرش را می کشید، هله پتگر دیگر نمی نوشت، رنگ و رو از موفقیت رفته بود، من راهم را پیدا کرده بودم، همه ی فکر وذکرم شده بود ژنتیک، داوود جاافتاده تر شده بود، صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته جایش را به یک چهارپایه ی بدقواره داده بود، هنوز هم ماهی دوبار می رفتم سه راه مخابرات و موفقیت به دست بر می گشتم خانه.
اگر اشتباه نکنم 16 یا 17 اسفند بود، تازه صدای اذان از مسجد قرآن بلند شده بود، راه افتادم سمت سه راه مخابرات، آن شب مهمان داشتیم و باید زودتر بر می گشتم خانه، قدم هارا تند برمی داشتم، هوا تازه داشت تاریک می شد، صد متری با سه راه فاصله داشتم، چشمم درست سو نمی داد دکه را ببینم، سرم را انداختم پایین و به راهم ادامه دادم،این صد متر را که پشت سر می گذاشتم می رسیدم به کانکس داوود . یکی از آن غروب های مست کننده ی آخر سال بود، خنک و دلچسب، می دانستم سال بعد این موقع خانه نشینم، عمیق ترین نفس هارا می کشیدم و ریه هایم را از رایحه ی اسفندماه انباشته می کردم. اسفند حالِ غریبی دارد، بوی غربت می دهد، درست شبیه مهاجری که هزاران کیلومتر دورتر از وطنش میان خیلِ عظیمی از آدم ها قدم بر می دارد، آدم هایی که گاه به او نزدیک وگاه از او دور می شوند، با او برای لحظه ای هم صحبت می شوند و ثانیه ای بعد بی تفاوت از کنارش عبور می کنند، حال مهاجری دارد که در اولین روزهای پس از مهاجرت، به سختی دیده می شود، شنیده می شود، فهمیده می شود، رایحه ی اسفند شبیه اولین بغضِ دلتنگیِ یک مهاجر است. نه نه، بیابید تشبیه بهتری داشته باشیم، راستش را بخواهید اسفند بیشتر شبیه مترو است، همان قدر شلوغ و پرهیاهو بلکه هم بیشتر، هیچکس اسفند را بخاطر خودش دوست ندارد همانطور که هیچ کس عاشق چشم و ابروی مترو نیست این همه آدم می آیند سوارش می شوند و به مقصد می رسند، اسفند هم همین است، ایستگاه آخر است، خطِ وصلِ زمستان است به بهار. مظلوم و قربانیِ مقصد است، مسافر ها را که به ایستگاه فروردین می رساند موقع پیاده کردنشان، زیر دست و پای همین آدم ها جان می دهد و هیچکس کَکَش نمی گزد، و هیچکس او را فارغ از دویدن های آخر سال و دغدغه هایِ بیخودِ چشم و هم چشمیِ خریدِ پوشاک و آجیل و نرخِ عیدیِ بچه ها و چه و چه و چه دوست ندارد و هیچکس ریه هایش را مثل من تا خرخره از عطرِ خوشِ اسفند انباشته نمی کند و...
آن شب قدم هارا تند بر می داشتم تا زودتر به دکه ی داوود برسم، می رفتم و نمی رسیدم، پیاده رو کِش می آمد و تمام شدنی نبود قدِ دویست متر رفته بودم و نرسیده بودم آنقدر رفتم که یهو به خودم آمدم و دیدم رسیدم به خیابان اصلی، هپروت کار دستم داده بود و سه راه را رد کرده بودم، راه رفته را برگشتم، برایم عجیب بود که از کنار دکه رد شده بودم و ندیده بودمش، تاریک بود، کم کم داشت سردم می شد، رسیدم به سه راه مخابرات، دکه جای همیشگیش نبود، آن طرف تر هم نبود، دکه هیچ کجا نبود، داوود رفته بود، داوود با دکه رفته بود، موفقیت ها را هم برده بود ، بی هیچ ردپایی، بی خداحافظی...تاریک بود، سرد بود، حیران ایستاده بودم روبروی اداره ی مخابرات و به جای خالیِ دکه ای که دیگر نبود زل زده بودم، چطور ممکن است؟ داوود که رفتنی نبود، همین ده دوازده روز پیش دیده بودمش، مجله ی نیمه ی اول اسفند را که داده بود دستم گفته بود دفعه ی بعد زودتر بیا، گفته بود موفقیت، نیمه ی اول فروردین چاپ نمی شود، تاکید کرده بود مجله های نیمه ی دوم اسفند زود تمام می شوند، یکم بعد تر که پولش را حساب کرده بودم گفته بود دیر هم آمدی اشکالی ندارد یکی برایت نگه می دارم، نگفته بود نیا، نیستم، دارم می روم. کنار درختِ داوود ایستاده بودم، یک پرایدی از کنارم رد شد و متلک گفت، عابرها از رویِ سنگفرشِ زیرِ دکه رد می شدند و با خاکِ ته کفششان، رد به جامانده از دکه را پاک می کردند، آن مستطیلِ 2×4 را محو می کردند، از یکی دو نفرشان پرسیدم داوود نیست، شما می دانید کجا رفته؟ متعجب نگاهم می کردند و می گذشتند، جوابی نمی دادند، جوابی نبود، داوود و دکه و موفقیت ها تا ابد رفته بودند، آن شب درحالی برگشتم خانه، که نه موفقیتی در دستانم بود و نه سرنخی پیدا کرده بودم، اما من ماجرا را به همین راحتی رها نکردم، موفقیت نیمه ی دوم اسفندم دست داوود مانده بود باید هر طور شده پیدایش می کردم...
پرس و جو کردم و شنیدم شهرداری بساطش را جمع کرده... به علت سد معبر!
تا مدت ها هیچ خبری ازش نبود هیچ خبری... حالا موفقیت های فروردین و اردیبهشت و خرداد ماه هم مانده بود دستش، تابستان بود و سرم گرم کلاس های کنکور بود که دایی گفت دکه اش را تو خیابان منتهی به دانشگاه پیام نور دیده، رفتم، نبود، انگار که هزار سال است هیچ دکه و مغازه ای در آن خیابان نباشد، چند وقت بعد شنیدم سرِ نبش خیابانِ نادر بساط کرده است، کنار طلافروشی ها، روی سنگفرش پیاده رو... بی دکه و سقفی برای فروش... بی دکه و سقفی برای فروش! البته این ها اهمیت چندانی نداشت، چون خدا خودش روزی رسان است اینکه داوود مشتری های چندساله اش را از دست داد هیچ اشکالی ندارد، روزنامه ها هم که هر روز چاپ می شوند حالا یک روز هم باران بیاید و بساطش را آب بردارد، به کجای دنیا برمی خورد؟ ما باز هم فردا در بساطش روزنامه های جدید می بینیم، مهم این است که دکه ی نارنجی رنگش دیگر سد معبر نمی کند!