نشستم روبروی کولر و شیر با رطب می خورم اونم این وقت شب! یهو یادتون افتادم و تازه فهمیدم چقدر دلتنگتون بودم و به قول مگی این روزا هی دارم با وبم قهر تر میشم :(
خیلی وقتم هست هیشکیو نخوندم و خبرم ندارم ازتون :(
شرمنده ی کامنت های خصوصی هم هستم که بی جواب موندن هنو:(
خب این روزا نبودم یا بهتره بگم کمتر نوشتم برا اینکه به شدت سرم شلوغ بود و به علت ذیق وقت /ضیق وقت /زیق وقت، جور نمی شد بیام بنویسم و بخونمتون...
ولی خب حالا خوش برگشتم...
فصل جدیدی از زندگیم در حال لود شدنه... و من؟ عاشق تغییرات بزرگ بودم همیشه :)
اووووم
فعلا همینا
برم لیوان شیر و ظرف رطبمو بذارم تو آشپزخونه، بعد بیام برنامه های فردا رو بنویسم و بعدشم با خیال راحت یک به یکتونو بخونم :)