سه هفته پیش که خانم عین را به اتاقم صدا کردم تا نفسی تازه کند و چیزی بخورد، حرف هایمان گل کرد و خانم عین شروع کرد به دردودل کردن، از شهر کوچکشان گفت که خجالت می کشد آنجا کار کند و هفته ای سه روز به شهر ما می آید تا مخارج زندگی خود و نوه ی سه ساله اش را تامین کند نوه ای که پدر ندارد و مادرش در بیمارستان رهایش کرده و هیچ وقت سراغش را نگرفته... انقدر گفت که سبک شد و حرفی برایش باقی نماند، چای تازه دم و بیسکویت میخوردیم و من به حرف ها و دردودل هایی که شنیده بودم فکر می کردم که خانم عین رو کرد به من و گفت خانم الف سین چرا امروز نیستند؟ مگر نه اینکه رییس هر روز باید سرکارش باشد؟ گفتم این اواخر کسالت دارند و کمتر هستند، خانم عین گفت بله خب بارداری سخته، آن هم ماه های اول! پلک هایم چند ثانیه ثابت ماندند و شمرده شمرده گفتم باردار؟؟؟ کی؟ گفت خانم الف سین! گفتم خانم الف سین؟ اشتباه نمی کنید؟ گفت نه، همین هفته ی پیش با من تماس گرفت و گفت که مهمان از شهرستان دارم و چون باردارم چند هفته ست که دستی به خانه نکشیده ام البته من چون آن موقع شهر خودمان بودم گفتم که نمی توانم و از شرکت یکی را برای نظافت بگیرن... خانم عین می گفت و من هاج و واج به چشم هایش زل زده بودم، نگاه متعجب و چشم های از حدقه درآمده ام را که دید گفت به شما نگفته بود؟ گفتم نه، گفت لطفا از منم نشنیده بگیرین یوقت سوتفاهم پیش نیاد، گفتم نه نه خیالتون راحت باشه، خانم عین که برگشت سرکارش گوشی را برداشتم و با خاله تماس گرفتم و همه را برایش تعریف کردم و خاله هم می خندید و می گفت عجب، که اینطور، گفتم که تماس گرفتم که درجریان باشی ولی لطفا تا خودش چیزی نگفته نه به روش بیار نه به همکارا چیزی بگو، باشه ی بی حالی گفت و قطع کرد، و بعد از ظهر همان روز همه ی مدرس ها و همکارا می دانستند که خانم الف سین باردار است -__- از آن روز کافیست الف سین بگوید حالم خوب نیست یا فلانم یا... که نیشخند معناداری می زنند و می پرسند خبریه؟ راستشو بگو و خانم الف سین هم می گوید نه بابا چه خبری، خبری باشه و من نگم؟؟؟
از آن جریان ها سه هفته گذشته و هنوز بارداری اش را انکار می کند، هر روز حالش بد می شود، و می گوید اتاقش بو می دهد و می آید اتاق من می نشیند، کمرش درد می کند و در راه رفتن و نشستن احتیاط می کند درست مثل زمانی که مامان باردار بود و خونریزی داشت و هر روز استرس افتادن بچه را داشت، خانم الف سین برای اینکه به بقیه ثابت کند که باردار نیست و حالش خوب است هرروز سرکار می آید اما واقعا حالش خوب نیست و به استراحت نیاز دارد، اگر می دانستم آن تلفن من انقدر شرایط را برایش سخت می کند هیچ وقت آن گوشیِ لعنتی را برنمی داشتم و شماره ی خاله را نمی گرفتم آخر من چه می دانستم که بارداری اش را انکار می کند؟ آنقدر در این روزهای اخیر کارهایش را به دوش من انداخته که دیگر خجالت می کشد باز هم این کار را کند، علیرغم تمام اذیت ها و حرفای بدی که در این چندماه به من رسانده و زده بود ولی این روزها انقدر مظلوم شده است که دلم به حالش می سوزد بدون اینکه چیزی بگوید خودم میروم سراغ پرونده ها، استرس بارداری زیاد ست لااقل استرس کار را نداشته باشد، نمی دانم شاید این کار هارا می کنم که عذاب وجدانم کمتر بشود... ولی خب واقعا چرا بارداری اش را انکار می کند و خودش را عذاب می دهد؟ مگر دانستن دیگران چه ضرری به او می رساند؟
گلاویژ نوشت:
درحال گذراندن آخرین هفته ی کاری هستم :)