شهریور دختری ست که بلوغ را پشت سر گذاشته طبعش گرم است و احساسش به خنکی پس از باران است, دهانش بوی جنگل های باران خورده شمال را میدهد و تنش به لطافت شنهای جاری در دل شبهای کویر است, توی آغوشش زندگی آرام خوابیده است.
شهریور جان است ...
ایلیا
__________________________
چند سال پیش، برا اولین بار رفتم امام زاده ی شهرمون، روز عاشورا بود، خب من چادری نبودم و دم در یه چادر گل گلیِ نمازی دور خودم پیچیدم و با مامان و مامان بزرگم رفتیم تو صحن، تعزیه اجرا می کردن زیاد نموندیم و رفتیم واسه زیارت، وسط نمازم یه خانوم با دختر چارپنج ساله اش اومد کنارمون، دخترش از اول نق زد و گریه کرد واسه چادرای گلی گلی که بقیه سرشون بود و مامانش اهمیت نمی داد نمازم که تموم شد و دعاهامو خوندم چادرمو دادم بهش و رفتم تو صحن، داشتم از کنار قبر ها رد می شدم و فاتحه می خوندم براشون که یهو یه دختر بیست و چند ساله از فاصله ی 50متری داد زد خانووووووم شما چرا چادر سرت نیس؟ و سریع اومد طرفم و داد و بیداد می کرد که بی حرمتی کردی به امام زاده و همه ی اون جمعیتی که تو صحن وایساده بودن از مرد و زن به ما نگاه می کردن و من تمام اون مدت با بغض به خط چشمی که کشیده بود نگاه می کردم و با صورت بدون آرایش و حتی ضد آفتاب خودم مقایسه می کردم و به حرمتی که معلوم نبود من شکستم یا اون فکر می کردم... دلم شکست بد هم شکست... یادمه زمانی که از در صحن خارج می شدم با چشای اشکی برگشتم به گنبدش خیره شدم و گفتم دیگه نمیام زیارت امام زاده ای که خادمش دل زایر رو می شکنه، قهر کردم و هیچ وقت دیگه نرفتم، قبل اون شاید گاهی اوقات حس چادری شدن میومد سراغم و دلم قیلی ویلی می رفت ولی بعد اون از چادر هم متنفر شدم، همیشه هم تو هر جمعی وقتی بحث حجاب می شد می گفتم یه روزی که امادگیشو پیدا کنم حجابم کامل میشه ولی بدون چادر، من از چادر متنفرم... وقتی بهم گفتن باید سرکار چادر سر کنم واقعا هضمش سخت بود برام و رسما به عنوان یه شیء مزاحم و دست و پاگیر بهش نگاه می کردم، خدا میدونه وقتی بعد 5روز بهم گفتن دیگه لازم نیس چادر سر کنی و همون یه مانتو تیره ی اداری کافیه چقدر ذوق مرگستون شدم
امروز بعد از سال ها رفتم امام زاده، اینکه دیگه رفتنم همینجوری هم نبود و دعوتم کرد و طلبید هم بماند، به نیابت خیلیاتون نماز خوندم و دعا کردم و همینجوری تو ذهنمم اسماتونو مرور می کردم که کسی جا نیفته...
مسترمون چند روزه (کمتر از یه هفته) که میتونه قدم برداره، قبلش یکی دوهفته فقط تمرین ایستادن کرد و چند روز پیش برا اولین بار یکی دو قدم برداشت و کم کم باهاش تمرین کردیم و دستشو ول می کردیم تا خودش راه بیفته، یکی دوروز اول خودشم عین ما ذوق زده بود و یه هیجان همراه با ترس از افتادن داشت، روزای اول از ترس اینکه نیفته می دوید تا خودشو به یه تکیه گاه برسونه اما الان که یاد گرفته راحت تر راه میره و احتیاط می کنه، امروز تو صحن کلی واسه خودش راه رفت و از اینور به اونور می زد و جیغ جیغ می کرد و ملت نگاش می کردن منم دنبالش می رفتم که روی سرامیکا لیز نخوره، یه جا نیم پله بود و نزدیک بود بیفته و زود خم شدم و دستشو گرفتم سرمو که بالا آوردم یه قیافه ی آشنا دیدم چند ثانیه مات و مبهوت به هم نگاه کردیم و آخرش همو شناختیم... همکلاسی دوران دبستانم بود و چقدر ذوق مرگ شدیم از دیدن هم، اسمش فروغ بود و بلندترین کلاسمون بود اون زمان، ولی حالا فقط چندسانت بلندتر از من بود و خودش با ناراحتی می گفت منوتو همون قدری موندیم :( کلی هم واسه مسترمون ذوق کرد گفت وقتی اومدم تو صحن و مسترتونو دیدم گفتم خدا چه بامزه و فینگیلیه اومدم طرفش که لپاشو بچلونم که تو رو پشت سرش دیدم:) یه جا هم برگشت به مامانم گفت هیچ وقت نظم فاطمه و حساسیتش روی وسایلش و دلبستگی که بهشون داشت رو یادم نمیره، یادمه حتی وقتی مداد رنگی هاش قدِ یه بند انگشت می شدن هم نگهشون میداشت و دورنمینداخت، مامانم گفت هنوزم نگهشون داشته یه کلکسیون از مدادرنگی های دوره ی دبستانشو داریم...
شهریور جان است ...
ایلیا
__________________________
چند سال پیش، برا اولین بار رفتم امام زاده ی شهرمون، روز عاشورا بود، خب من چادری نبودم و دم در یه چادر گل گلیِ نمازی دور خودم پیچیدم و با مامان و مامان بزرگم رفتیم تو صحن، تعزیه اجرا می کردن زیاد نموندیم و رفتیم واسه زیارت، وسط نمازم یه خانوم با دختر چارپنج ساله اش اومد کنارمون، دخترش از اول نق زد و گریه کرد واسه چادرای گلی گلی که بقیه سرشون بود و مامانش اهمیت نمی داد نمازم که تموم شد و دعاهامو خوندم چادرمو دادم بهش و رفتم تو صحن، داشتم از کنار قبر ها رد می شدم و فاتحه می خوندم براشون که یهو یه دختر بیست و چند ساله از فاصله ی 50متری داد زد خانووووووم شما چرا چادر سرت نیس؟ و سریع اومد طرفم و داد و بیداد می کرد که بی حرمتی کردی به امام زاده و همه ی اون جمعیتی که تو صحن وایساده بودن از مرد و زن به ما نگاه می کردن و من تمام اون مدت با بغض به خط چشمی که کشیده بود نگاه می کردم و با صورت بدون آرایش و حتی ضد آفتاب خودم مقایسه می کردم و به حرمتی که معلوم نبود من شکستم یا اون فکر می کردم... دلم شکست بد هم شکست... یادمه زمانی که از در صحن خارج می شدم با چشای اشکی برگشتم به گنبدش خیره شدم و گفتم دیگه نمیام زیارت امام زاده ای که خادمش دل زایر رو می شکنه، قهر کردم و هیچ وقت دیگه نرفتم، قبل اون شاید گاهی اوقات حس چادری شدن میومد سراغم و دلم قیلی ویلی می رفت ولی بعد اون از چادر هم متنفر شدم، همیشه هم تو هر جمعی وقتی بحث حجاب می شد می گفتم یه روزی که امادگیشو پیدا کنم حجابم کامل میشه ولی بدون چادر، من از چادر متنفرم... وقتی بهم گفتن باید سرکار چادر سر کنم واقعا هضمش سخت بود برام و رسما به عنوان یه شیء مزاحم و دست و پاگیر بهش نگاه می کردم، خدا میدونه وقتی بعد 5روز بهم گفتن دیگه لازم نیس چادر سر کنی و همون یه مانتو تیره ی اداری کافیه چقدر ذوق مرگستون شدم
امروز بعد از سال ها رفتم امام زاده، اینکه دیگه رفتنم همینجوری هم نبود و دعوتم کرد و طلبید هم بماند، به نیابت خیلیاتون نماز خوندم و دعا کردم و همینجوری تو ذهنمم اسماتونو مرور می کردم که کسی جا نیفته...
مسترمون چند روزه (کمتر از یه هفته) که میتونه قدم برداره، قبلش یکی دوهفته فقط تمرین ایستادن کرد و چند روز پیش برا اولین بار یکی دو قدم برداشت و کم کم باهاش تمرین کردیم و دستشو ول می کردیم تا خودش راه بیفته، یکی دوروز اول خودشم عین ما ذوق زده بود و یه هیجان همراه با ترس از افتادن داشت، روزای اول از ترس اینکه نیفته می دوید تا خودشو به یه تکیه گاه برسونه اما الان که یاد گرفته راحت تر راه میره و احتیاط می کنه، امروز تو صحن کلی واسه خودش راه رفت و از اینور به اونور می زد و جیغ جیغ می کرد و ملت نگاش می کردن منم دنبالش می رفتم که روی سرامیکا لیز نخوره، یه جا نیم پله بود و نزدیک بود بیفته و زود خم شدم و دستشو گرفتم سرمو که بالا آوردم یه قیافه ی آشنا دیدم چند ثانیه مات و مبهوت به هم نگاه کردیم و آخرش همو شناختیم... همکلاسی دوران دبستانم بود و چقدر ذوق مرگ شدیم از دیدن هم، اسمش فروغ بود و بلندترین کلاسمون بود اون زمان، ولی حالا فقط چندسانت بلندتر از من بود و خودش با ناراحتی می گفت منوتو همون قدری موندیم :( کلی هم واسه مسترمون ذوق کرد گفت وقتی اومدم تو صحن و مسترتونو دیدم گفتم خدا چه بامزه و فینگیلیه اومدم طرفش که لپاشو بچلونم که تو رو پشت سرش دیدم:) یه جا هم برگشت به مامانم گفت هیچ وقت نظم فاطمه و حساسیتش روی وسایلش و دلبستگی که بهشون داشت رو یادم نمیره، یادمه حتی وقتی مداد رنگی هاش قدِ یه بند انگشت می شدن هم نگهشون میداشت و دورنمینداخت، مامانم گفت هنوزم نگهشون داشته یه کلکسیون از مدادرنگی های دوره ی دبستانشو داریم...