ساعت شش و بیست دقیقه ی عصرِ سه شنبه بیست و چهارم آگوست است، نشسته ام زیر یک آلاچیق و به پیشروی موج ها و غروب خورشید چشم دوخته ام، شرجی نشسته است بر تن و لباس هایم، نرده ای که رویش تکیه داده ام خیسِ خیس است انگار یک نفر شلنگ به دست آمده و آن اطراف را آب پاشی کرده و رفته ... بوی نمکِ دریا می دهم، همه آن عابرانی که در این وقت روز از این حوالی عبور می کنند تنشان بوی نمک دریا می گیرد، بچه که بودم بدم می آمد، بویش که به مشامم می خورد عُق می زدم، بعد کم کم عادت کردم، شب های تابستان ، محله مان بوی نمک دریا می گرفت و شرجی می نشست بر موی و دست و صورت و لباس هایمان، بعضی شب ها هم هوا خنک و دلچسب می شد و خبری از شرجی نبود، باد میوزید لای موهامان...
خورشید کم کم لابلای موج ها محو می شود، بلند می شوم و کوله یِ نارنجی رنگم را می اندازم پشتم، روسریِ سه گوشِ ترکمنم را مرتب می کنم و راه می افتم، شلوار جین خسته ای به پا دارم، هر چند قدمی که برمی دارم خم می شوم و بند کتانی هایِ گلدارم را راه به راه سفت می کنم ... می گفت آن روزِ نیمه ابری که پالتوی قهوه ای رنگش را به تن داشته و تک و تنها میان مغازه های بازار گنبد می چرخیده یکهو چشمش افتاده به این روسریِ سه گوش که گل های درشت بنفش دارد و بعد آن را روی سرِ دختری بیست و چندساله و سبزه رو و ریزه میزه تصور کرده و باخودش گفته این روسریِ ترکمن رویِ موهای لَختِ خرمایی رنگِ گلاویژِ سبزه رو با آن لهجه ی جنوبی اش پارادوکس قشنگی ست، حالا که عصر یکی از آخرین روزهای آگوست ست این روسری که یکی دو سال پیش از یک مغازه ی کوچکِ شش متری در گنبد کاووس خریده شد و هزار و چند کیلومتر در راه بود تا به مقصد برسد به جای اینکه موهای دختر ترکمنِ سفید و چشم آبی را بپوشاند موهای بوی نمکِ دریا گرفته ی یک دختر جنوبی را پوشانده و اصالت هردویشان زیر سوال رفته زیرا یک صبح نیمه ابری شخصی با پالتوی قهوه ای کیلومتر ها آنطرف تر تصمیم گرفت پارادوکس قشنگی بیافریند و این روسریِ سه گوشِ ترکمن با گل هایِ درشتِ بنفش، قربانی جفرافیای ایران شد...
به راهم ادامه می دهم، روی موزاییک های نم دار قدم می زنم، از کنار اسکله عبور می کنم و به تور و گرگور های صیادان نگاه می کنم و برای ششصد و هفتاد و پنجمین بار زوم می کنم روی شبکه های گرگور ها که ببینم پنج ضلعی هستند یا شش ضلعی... سر راهم از پسرکِ ده دوازده ساله ی دست فروش پفک و زغال اخته ی غیر بهداشتی می خرم، می روم پشت کارخانه ی یخ سازی و برای مرغ های دریایی پفک می ریزم ... راهم را ادامه می دهم، سر راه از کنار سه چهار تا نوازنده ی محلی رد می شوم یکیشان بندری می خواند و دیگری نی انبان می نوازد و هربار که نفسش را رها می کند چهره اش سرخ می شود و سومین نفر لابلای این دو خیام خوانی می کند او می خواند و من آرام زیر لب زمزمه می کنم :
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش
...
جوان ها پرشور ادامه می دهند، رهایشان می کنم به حال خودشان و از مابین ماشین ها خودم را به آنطرف خیابان می رسانم، چند ثانیه ای کنار عکاسخانه ی ساسان توقف می کنم، دروپیکرش زنگ زده و پنجره هایش کدر شده اند، به دو لنگه ی درِ عکاسخانه یِ معروف شهر در دهه ی شصت قفل کتابی زده اند! از تارعنکبوت روی قفل مشخص ست مدت هاست کسی سراغش نیامده... صدای جوان ها هنوز به گوشم می خورد :
این قافله ی عمر عجب می گذرد، دریاب دمی که با طرب می گذرد...
ازکوچه پس کوچه های تنگ و خلوت محله عبور می کنم، با حاج احمد احوال پرسی می کنم و سراغ دخترش فرحناز را می گیرم، یکم بعد مشتبی را می بینم که پشت دیوارِ پیچکی ِخانه شان به تیرچراغ برق تکیه زده و یواشکی سیگار می کشد، مرا که می بیند هول می کند و سیگار از لای انگشتانش می افتد زمین، همیشه همین است فوبیای این را دارد که راپورتش را به زری خانم بدهم و صبحی بعدازظهری توی کوچه بعد از سلام و خوش و بش، بکشمش گوشه ای و چغلی اش را بکنم...خاله خاتون را می بینم که طبق معمول از کنار پنجره، رفت و آمد اهالی را چک می کند و حضور و غیاب می زند و آمار همه را به نحوی درمی آورد...
هر چه بیشتر به سمت وسط محله کشانده می شوم کوچه ها تنگ تر می شوند آنقدر تنگ و باریک که ماشین رو نباشند، کوچه هایی که دیوار خانه هاشان تا منتهی الیه آسمان پیشروی کرده اند... خانه ام بافت قدیم است همچون محله مان... اینجا درودیوار ها هنوز مثل قدیم تر هاست به جز کوچه های خاکی که حالا سنگ فرش شده اند...
آبی به صورت می زنم و پرده را می کشم کنار و دو لنگه ی پنجره ی سنتی و رنگارنگِ اتاق را باز می کنم تا هوایش عوض شود ... سور و سات خورشت کرفسم را راه می اندازم، تا جا بیفتد با دست هایی که بوی کرفسِ تازه ی خرد شده می دهند می نشینم پشت سنتور و تمرین می کنم برای کلاس فردا و کیف می کنم از زندگی که جریان دارد لابلای همین اتفاقات کلیشه ایِ روزمره...
ساعت دوازده است، با دومین فنجان قهوه ی نیمه تلخم نشسته ام روبروی دیوار نیلی رنگی که با قاب عکس های قدیمی خانوادگی پوشانده شده و کتابخانه ی کوچکی که یک چهارمش را مجله هایم پر کرده اند و مابقی اش را کتاب هایی که از پدربزرگ و عمو برایم مانده، نوجوانیِ عمه ی ته تغاریِ پدر از درون قاب عکسِ معرق کاری شده لبخند ِ نمکینش را نثارم می کند...لئوناردو کوهن، بارانیِ آبی رنگش را می خواند برایم و من در حالیکه به آن دیوار نوستالژیک خیره شدم و چهارمین قُلُپِ فنجانم را قورت می دهم به هانس لیپ فکر می کنم به سربازِ دلتنگی که صدسال پیش توی پادگان ترانه ی لی لی مارلین را روی کاغذ نوشت و به همه ی سربازانِ دلتنگ و خسته ی جنگ جهانی دوم که هرکدامشان لی لی ای برای خود داشتند و به وقت دلتنگی توی اردوگاه این ترانه را از رادیو گوش می کردند و یکصدا می خوانند...سعی می کنم لی لی را با جزییاتش تصور کنم، لی لی دخترِ فروشنده ای در بازار میوه که حتما قهقهه های بیخیالی اش دلِ هانسِ بیچاره را نَخکِش کرده و مارلین، پرستار جوانی که زخم های مجروحانِ جنگِ جهانی اول را پانسمان می کرد و هانس را تحت تاثیر خود قرار داد و دیگر همدیگر را ندیدند، چه غم انگیز...
"نگهبان صدا میزد
شیپور آخر زده میشد
میتوانست برایم گران تمام شود
"همقطارها من الساعه میآیم"
زمان وداع
و چه اشتیاقی در من بود
تا به همراه تو دور شوم
با تو، لی لی مارلین"
بعد به لی لی مارلین فکر می کنم و هرچه می کنم نمی توانم این شخصیتی که هانس از ترکیب دو معشوقش آفریده را متصور شوم، یکی شدنِ دخترِ یک بقال که شروشیطان ست و در کوچه های شهر با دوستانش یکهو می زند زیر آواز و مانند دختربچه ها بالا و پایین می پرد با پرستاری که هر روز مرگ و خون می بیند و پای دردودلِ مجروح های جنگی می نشیند کار آسانی نیست ولی هانس از پسش برآمده و چه خوب هم برآمده... با خودم فکر می کنم نوجوانیِ عمه یِ ته تغاریِ پدر با آن چال گونه ی عمیقش تا چه اندازه می تواند شبیه لی لی مارلین باشد؟
"لبهای عاشقت مرا فرا میخوانند
از آرامش ابدی، از قعر زمین
مانند یک خیال
زمانی که مه پایین میآید
من در زیر فانوس منتظرت خواهم بود
مانند آن وقتها، لی لی مارلین"
ساعت از دونیمه شب گذشته آخرین خطِ سیصد و شصت و هشتمین صفحه ی کتاب ژنتیک انسانی را می خوانم و کتاب را می بندم و می گذارم کنار تختِ چوبیم، درست ذیرِ نورِ عابـــاژور... راستش قهوه هم دیگر روی من اثر ندارد، شاید هم جنس قهوه اش خوب نبود، یا شاید صدای لئوناردو تاثیر گذار بود یا حتی ترانه ی لی لی مارلین غمگین بود، متن کتاب سنگین بود، اصلا چه می دانم؛ پلک های سنگینم را می گذارم روی هم و پتو را تا ته می کشم روی سرم...
موهایم هنوز بوی نمک دریا می دهند...
گلاویژ نوشت:
1-حدود یک ماه پیش که پست "در جهان موازی شما چه می گذرد؟" رو تو وبلاگ مالاکیتی خوندم ترغیب شدم یه روزی که حالم خوب و دلم تَر باشه، پستی با این موضوع انتشار بدم که با استقبال مالاکیتی تصمیمم قطعی شد، تشکر از استامینوفنِ عزیز که باعث جرقه ی این پست مالاکیتی شد :)) این پست تقدیم شد به دوستِ خوبِ بلاگرم مالاکیتی جان، بمانَد برایت به یادگار:))
2- شما هم اگه دوست داشتید بنویسید در جهان موازیتان چه می گذرد؟