._124_.داری تمام می شوی صفورا... برگرد

صفورایِ عزیزم! هزار و دویست و سی و هفتمین روز از آخرین دیدارمان هم گذشت، یک ساعت پیش که حساب کردم و به این عدد رسیدم به نظرم مضحک و خنده دار آمد، من تا امروز فکر می کردم هزار سال است که ندیدمت، بعد خاطرات یکی یکی پررنگ شدند و حجم گرفتند. زخم های کهنه سر باز کردند و از هر روزنی رخنه کردند به درونم. این حجم گرفتن ها و رخنه کردن ها هر ازچندگاهی می آیند به سراغم و هربار به شکلی تکرار می شوند، یادم نیست آخرین بار کی بود، این هزارسال ندیدنت، خودت و خاطراتت را کمرنگ کرده، ملموس ترش می شود همان "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" میدانی؟ این فرایند کمرنگ شدن نتیجه ی یه روز و یک ماه و یکسال ندیدن و نشنیدنت نیست، هزار سال زمان برده است. حالا چه شد که به یادت افتادم؟

چند شب پیش یک پیام گرفتم از نیلو. نوشته بود فردا ساعت شش عصر سینما بهمن. همین. نگفته بود قرار است کدام فیلم را ببینیم و یا چند نفر هستیم، من هم نپرسیدم، آخر شب سایت را چک کردم. نزدیک ترین سانس به آن موقع شش و ربع بود، آن هم به وقت شام. حسابی دمغ شدم. تا خودِ صبح، کابوسِ داعشیِ ریش هویجی را دیدم و درجواب چطوری ایرانیَش دهن کجی کردم. 

صفورا! از تاکسی که پیاده شدم نگاه سریعی به جمعیت روبروی سینما انداختم، بلکه یکیتان را منتظر ببینم که ندیدم. راننده دو تا اسکناس پانصد تومانی داده بود دستم، انداختم ته کیف و راه افتادم به سمت سایه. چندتا دختر محجبه روبرویم ایستاده بودند، سرم را آوردم بالا و با یکیشان چشم در چشم شدم، آهسته چیزی گفت و دستش را تکان داد به سمتی، نفهمیدم، گفتم حتما با یکی اشتباه گرفته، مرا که بی واکنش دید دوباره حرکاتش را تکرار کرد، سعی می کرد چیزی بفهماندم، نمی فهمیدم، سرجایم ایستادم و زل زدم بهش تا لب خوانی کنم، چیزی نگفت، لبخندش را کشدارتر کرد و به پشت سرم روی زمین اشاره کرد. سرم را چرخاندم و دیدم یکی از پانصد تومانی ها ولو شده کف آسفالت خیابان و فارغ از هر چیز، آفتاب می گیرد. 

صفورا! ده دقیقه ی تمام دم گیشه منتظرشان ایستادم تا بالاخره زهرا رسید، پشت بندش هم فروغ آمد، نیلو پیام داد که کمی دیر می رسد، آنجا بود که تازه فهمیدم چهار نفر هستیم و قرار است لاتاری ببینیم... توی صف فروغ جلو تر از ما بود، یک دختره ازش جلو زد و پنج تا بلیط خرید، نوبت به فروغ که رسید فقط دوتا بلیط لاتاری مانده بود. زهرا گفت یا به وقت شام یا هیچی! گفتم یا هیچی! هر سه تایمان آرام از صف کشیدیم بیرون و تا قبل از رسیدن نیلو تصمیمان را گرفتیم، نیلو که رسید گفتیم پیاده نشو و همگی رفتیم سمت بافت قدیم شهر. 

صفورا! روبروی گمرک پیاده شدیم، ردِ تابلو هارا می گرفتیم و می رفتیم جلو تا برسیم به کافه، تو کوچه های تنگ بلند بلند حرف می زدیم و می خندیدیم، از آن خنده هایی که همیشه می گفتی در شأن یک دختر نیست، اما میدانی محله خلوت تر از آن بود که کسی با تأسف به چهار دختر نگاه کند و سر تکان دهد، توی مسیر مجموعا سه تا آدمیزاد دیدیم به قدمت تاریخ و دوتا گربه و یک سگ لاغر مردنی. همین.

سر راهمان دوتا حاج خانم دیدیم که بیرون یکی از خانه ها توی کوچه نشسته و گرم صحبت بودند، درِ خانه نیمه باز بود و پشتش پرده ی ضخیمی انداخته بودند و حیاط قابل دید نبود ، یکیشان پیرزن لهیده ای بود که ماکسیِ بلندِ سورمه ای به تن داشت، آنقدر پیر بود که دستش می زدی پودر می شد تا مارا دید دست از غیبت برداشت و سرتاپای تک تکمان را آنالیز کرد، طوری که فضای کوچه خیلی هیچکاک طور شد و هرچهارتایمان عین بچه گربه های مفلوک سرمان را انداختیم پایین و سریع از آن ایست بازرسی گذشتیم. 

صفورا! چقدر این بخش شهر مرا یاد تو انداخت، یادت هست یک روز رفته بودیم از دکان حاج احمد، یخ در بهشت بخریم و برگشتنی به جای دهدشتی سر از محله ی بهبهانی درآوردیم؟ یکی از آن ظهرهای داغ مرداد بود، پرنده پر نمی زد، تو پیرهن لاجوردی به تن داشتی و ترسیده بودی. الله بختکی یکی را دیدیم که پیچید ته یه کوچه ی بن بست، کپی سلمان خان بود لامصب، خوشتیپ و سبزه و موصاف. گفتی ازش بپرسیم، ما هم پیچیدیم تو همان کوچه ی بن بست.  سلمان خان پایین پنجره ای ایستاده بود و پشتش به ما بود، آهسته صدا می زد، ما اول بن بست بودیم و او ته بن بست. یه پسر استخوانی از پنجره سرک کشید، موسی بود. کمی قبل تر که سلمان خان صدایش می زد اسمش را یاد گرفتیم . موسی یک سبدِ کوچکِ پلاستیکیِ به نخ بسته را فرستاد پایین، از آن سبدهایی که بی بی تویشان سبزی خوردن می ریخت و می گذاشت سر سفره. بعد سلمان خان یک دسته پول از جیبش کشید بیرون، چندتا اسکناس شمرد و گذاشت کف سبد و به موسی گفت بکش بالا، موسی هم یک چیزی قدِ آدامس موزی گذاشت توی سبد و فرستاد پایین،منوتو آن موقع خیلی کنجکاو بودیم که آن چیز کوچک چه بود حتی وقتی برگشتیم خانه و ریز به ریز آنچه را که دیده بودیم برای بی بی تعریف کردیم کلی دعوایمان کرد که چرا سلمان خان را تعقیب کردیم اما نگفت آن چیز که قدِ آدامس بود چه بود. 

صفورا! یادت هست بعدتر، خیلی بعدتر که فهمیدیم آن روز بین موسی و سلمان خان چه چیز ردوبدل شد، تا چند دقیقه ما هیچ، ما نگاه بودیم؟  همان لحظه سلمان خان تبدیل شد به یک آدم شنی و در کسری از ثانیه فروریخت.

صفورا! طراح کافه خیلی سعی کرده بود حس نوستالژی ایجاد کند، اشیا و پوسترهای آویزان شده از درودیوار مارا برد به آن سال های دور، سال هایی که هنوز نطفه ی پدرانمان منعقد نشده بود... جلوی در کافه یکی دو تا زنگوله ی کوچک از نخِ کنفیِ پوسیده ای آویزان کرده بودند، به یادِ عادت همیشگیت موقع خروج، یکی از زنگوله هارا به صدا درآوردم، انگار قدرت دستم زیاد بود چون طنابش پاره شد و زنگوله افتاد پایین و خورد توی سر نیلو ، زهرا گفت گلاویژ زنگوله را با توپ والیبال اشتباه گرفته ، فروغ از خنده به سرفه افتاد، نیلو بد نگاه می کرد، من فقط به فکر زنگوله ای بودم که نخش پاره شد. دوهزار تومان خسارت دادیم. 

صفورا!می خواستم برایت بنویسم که چار محل دیگر مثل قدیم ترها نیست که لابلای شلوغی و کوچه های شبیه به همش گم می شدیم. میراث فرهنگی هم دست کمی از ناصرالدین شاه قاجار ندارد، هر خانه ای که چشمش را بگیرد، به نکاح خود درمی آورد، ثبت ملی می کند و حق ساخت و ساز نمی دهد. اهالی رفته اند و نرفته اند، جوان هاش رفته اند و پیرهاش نرفته اند. اما خبرم هست که مسجد فیل هنوز پابرجاست و صدای اذانش روزی سه نوبت در محله ی شیخ سعدون و بازارش طنین می اندازد، گراشیِ نوحه خوان بعد از چهل سال همچنان می رود دهدشتی و پرشور می خواند. خواستم برایت بنویسم این محله ها کم کم دارد شبیه روستاهای متروکه می شود صفورا، شبیه کلیسای گئورگ... کشف خودمان بود، یادت هست مدت ها هرروز راهمان را دور می کردیم و از شنبدی می رفتیم خانه ی بی بی تا سر راهمان کلیسا را هم ببینیم؟ به ازای هر بار رفتنمان هم به کلیسا، یک برگه A4پشت و رو از بی بی فحش می خوردیم، تو می گفتی بی بی! کلیسای ارامنه ست تو که با همسایه های ارمنیت رفت و اومد داری، می گفت شما حالیتون نی، این کلیسا رو انگلیسی های حرومزاده یِ پدرسگ ساختن... بی بی دلِ خوشی از انگلیسی ها نداشت. 

 صفورا! پدرسگ یا حرامزاده،فرقی به حال ما نداشت، فردا باز راهمان را دور می کردیم و از شنبدی و کلیسای گئورگ رد می شدیم، تو آنوقت ها خیلی غصه می خوردی که کلیسا تعطیل است می گفتی این کلیسای مهجور یک روزی برای خودش بروبیایی داشته... 

 

صفورا! تو را به جان گلاویژ برگرد، پیش از آنکه این محله ها به سرنوشت کلیسای گئورگ دچار شوند برگرد، تا کمرنگ تر از این نشدی برگرد... 

 
گلاویژ | ۱۹ فروردين ۹۷، ۱۱:۲۸ | نظر بدهید
Masi Rika
۱۹ فروردين ۹۷ , ۱۱:۵۸
با خوندنش دل منم برای صفورا تنگ شد...میشه برگرده؟
عکس همون کافه هه س؟چقددد قشنگه...
اون چیطوری ایرانی کابوش شبای منم هس!لعنتی!:))

پاسخ :

کاش یه روز برگرده...
عکس کوچه ی اون کافه ست... خودش خیلی قشنگه، دلم می خواد یبار تو روز برم ببینمش و عکس بندازم از درودیوارش
من کابوس داعشیای پایتخت رو بیشتر می بینم:)) 
فرشته ...
۱۹ فروردين ۹۷ , ۱۲:۱۲
میدونی بیان نوشته‌های خوبی داره،با بعضی‌هاشون عاشق میشی، با بعضی هاشون دلت میگیره، بعضی ها متنفر میشی و ... کلا احساس‌های مختلف رو میشه از تو نوشته‌ها لمس کرد اصلا این خصلت نوشتنه که میتونی خودت رو همین‌طوری که نویسنده نوشته تصور کنی، قدم به قدم باهاش راه بری و گاهی حتی از خودش جلو بزنی.
اما چیزی که تو نوشته‌های تو هست فرق داره، تو مینویسی یه حس آشنایی رو حس میکنم، از بوی دریا میگی بوی دریا به مشامم میرسه، از کوچه های تنگ میگی نفسم میگیره، از بافت قدیم میگی سنگ بوشهری و اجرها و شیشه‌های رنگی تو ذهنم‌ جون میگیره‌.
از کلیسا که مینویسی یاد اولین باری که کلیسا رو دیدم افتادم و پشت بندش حسرت خوردن از تعطیلیش.
از محله های شنبدی و بهبهانی ها و دهدشتی مینویسی شاید نرفته یا کم رفته باشم اما چون میشناسمشون تو ذهنم نقش می‌بندن، اصلا اخر نوشته‌ات داشتم به صفورا میگفتم راست میگه برگرد.
بیان خوبه،نوشته های خوبی داره اما حسی که تو نوشته های تو و گاهی بانوچه هست یه حس آشناست که هیچ جایی غیر از تو نوشته های خودتون پیدا نمیشه.
+ انقدر خوب مینویسی که فقط میتونم بگم دست مریزاد و ممنون از حسی که بهم منتقل میکنی:)

پاسخ :

خیلی خیلی مرسی که همیشه انقدر بهم لطف داشتی و داری:) 
اون حس آشنایی که میگی رو کاملا می فهمم، اینو از پارسال حس کردم و می کنم از همون موقع که بعد از 5سال وبلاگ نویسی کسی رو پیدا کردم که از دیار خودمه و وقتی پستاتو می خوندم کلمه ها برام زنده بودن و تصویر می شدن جلو چشمم و برا اولین بار پست هایی دیدم که با لهجه و گویش خودم بود و عجیب حس نزدیکی بهم میداد و حتی بعدا که از طریق وب خودت بانوچه رو هم پیدا کردم این حس بیشتر شد
دروغ چرا؟ اصلا همون پست ها بود که ترغیبم کرد گاهی از شهرمم بنویسم چون لااقل یکی دو نفر بودن که جدا از نیمچه جذابیت خود متن و بازی با کلمات، واژه ها براشون زنده بودن و درکش می کردن، خلاصه که دلامون عجیب به هم راه داره خواهر:) 
میم . الف
۱۹ فروردين ۹۷ , ۱۴:۲۳
صفورا کیه؟
کجا رفته؟
چرا رفته؟
-_-
اون چطوری ایرانی خیلی چندشِ! :/// وااااااااای ...😣

پاسخ :

فامیل و رفیق دوران کودکی و نوجوانیم:) 
انگلیس 
با خانواده اش مهاجرت کردن
:) 
چندش و عصاب خردکن ! ://
آنیا بلایت
۱۹ فروردين ۹۷ , ۱۴:۴۶
چقدر قشنگ نوشتی گلاویژ جانم:) عکس هم که خیلی به پست میاد :) امیدوارم برگرده صفورا :) خوش به حالش که یکی اینقدر قشنگ دلتنگش شده♡

پاسخ :

تو قشنگ خوندی آنیاجانم:)  عکس کوچه ی همون کافه ست که تو بافت قدیم شهره:) منم امیدوارم برگرده... 
ftm lale
۱۹ فروردين ۹۷ , ۱۶:۱۲
صفورا کیه 
خیلی قشنگ بود خودمم انگاری رفتم تو متن...
چه خوشگله کوچه کافه...
پایتخت:/دیشب میلرزیدم از ترس...

پاسخ :

رفیق روزهای کودکی و نوجوانی، فامیل هم بودیم البته
تو قشنگ خوندی :) 
آره خوشگله :) 
قسمت آخرش ترسناک تر بود ولی... 
یاسمین زهرا غریب
۱۹ فروردين ۹۷ , ۲۰:۰۰
سلام بر دوست جان.
صفورا ؟؟؟؟
هووو منه؟؟؟
یا من هووو اون؟

پاسخ :

سلام یاسمین جانم:) 
رفیق روزهای کودکی و نوجوانی که نسبت فامیلی هم داشتیم:) 
هیچکدوم هووی هم نیستین:)) جایگاه هرکدومتون محفوظ، خیالت راحت :) 
Pary darya
۱۹ فروردين ۹۷ , ۲۰:۵۴
((: وای خدا چه قشنگه این کافهه..

پاسخ :

این کوچه شه، خودش خیلی قشنگ تره :) 
یاسمین زهرا غریب
۲۰ فروردين ۹۷ , ۱۰:۳۳
اخیییییش خیالم راحت شد😁😁😁😁😁😁

پاسخ :

:))) 
بانوچـ ـه
۲۰ فروردين ۹۷ , ۱۳:۴۳
کافه گلها... چقدر دوسش دارم چقدر دوست داشتنیه... ولی متن غم داشت غم متروکه شدن غم رفتن آدما و خراب شدن خونه ها و خلوت شدن کوچه ها... کاش صفورا برگرده

پاسخ :

آره دوست داشتنیه خوب به دکورش رسیدن، برعکس منوش البته :) 
تا ده، پونزده سال پیش هم خوب بود، ولی بعدش دیگه اهالیش دارن کمتر میشن و میرن محله های دیگه، واقعا غم داره... 
لیمو جیم
۲۱ فروردين ۹۷ , ۱۸:۳۱
هرچی میخواستم بگمو دوستان گفتن و پرسیدن :-) 
فقط یه بوس به لپت با اون قلم زیبات :-P

پاسخ :

آره بچه ها پرسیدن به خصوص کامنت میم الف :دی
بی شک تو زیبا می خونی رفیق جان :) 
tiara .n
۲۱ فروردين ۹۷ , ۱۹:۵۱
لعنتی چرا انقده خوب مینویسی تو؟؟؟؟
خوش به حال صفورا که یکی اینطوری به یادشه
کوچه کافه هه رو عاشق شدم من.کلا فک کنم عاشق شهرتون شدم از بس چیزای قشنگ قشنگ ازشون گذاشتی😍
خوش و خوشحال باشی عزیزجان♥️♥️

پاسخ :

لطف داری تیارا جان :) 
قدرمو نمی دونه که :دی
یه روز بیا خودم می برمت همین کافه هه و کوچه پس کوچه های اطرافش :) 
خیلی مرسی، همچنین :) 
آسـوکـآ آآ
۲۲ فروردين ۹۷ , ۱۲:۲۱
خیلی سخته آدما کمرنگ بشن
خاطراتشون هم
کم کم خودشون هم
و ازشون فقط یه تصویر مبهم بمونه . . .

پاسخ :

واقعا دارم کم کم بهش می رسم که از دل برود هر آنکه دیده برفت... 
هاتف ..
۲۲ فروردين ۹۷ , ۱۵:۰۴
خیلی قشنگ بود
همین رو می تونم بگم .

پاسخ :

قشنگ خوندین
مرسی که وقت گذاشتی :) 
روزالی پیرسون
۲۳ فروردين ۹۷ , ۲۲:۰۷
از دل برود هر آنکه دیده برفت... 

پاسخ :

بله
مسـ ـتور
۲۴ فروردين ۹۷ , ۰۰:۳۲
چه قدر قشنگ و ملموس می نویسی گلاویژ
فقط من الآن حیفم میاد که روزهای زیادی رو نیستم و نمی تونم برسم همه ی پستاتو بخونم
هیعیییی
ان شاءالله که برگرده
تماس تلفنی هم ندارین با هم؟

پاسخ :

مرسی مستور جان، تو قشنگ می خونی:) 
منم این روزا زیاد انتشار نمیدم راستش
ان شاءالله 
خیلی کم، هرکی درگیر زندگی خودش شده دیگه 
Pardis
۲۴ فروردين ۹۷ , ۱۵:۲۰
:( غمگین نوشتی ولی عجیب،دلنشین بود

پاسخ :

دلنشین خوندی 
مرسی که وقت گذاشتی :) 
shadow sarabit
۲۵ فروردين ۹۷ , ۰۱:۳۷
سلام گلاویژ قشنگم:)
چقدر قشنگ و خوب نوشتی...
و چقدر غم داشت...هی هرچی میخوندم قلبم فشرده تر میشد.
عالی بود دختر...من مطمئنم تو یه روزی نویسنده ی فوق العاده ای میشی.
فقط یادت نره کتاب امضا شدتو بهم بدی.
یه حس مشترکی بین این نوشته ی تو و کتاب هرس نسیم مرعشی حس کردم.
نمیدونم بخاطر اینکه جفتش از جنوب گفته بود یا شباهتی بین نوع نوشتن و توصیف هاتون هست.
خلاصه که قلمت مانا رفیق قشنگم.
راستی منم اومدم بیان:)
البته احتمالا اون وبلاگمم باشه...
این وبلاگمو میخوام متفاوت تر از بلاگفاییه بنویسم.

پاسخ :

سلام شادو جان:) 
تو قشنگ خوندی :) 
ببخشید که باعث ناراحتیت شد:(
نه بابا، من کجا و نویسنده شدن کجا:) حالا اگه یه روزی شدم اولین نسخه رو واسه تو امضا می کنم :دی
هرس نسیم مرعشی؟ نخوندمش تا حالا، یعنی راستش هیچکدوم از آثارشو نخوندم
مرسی:) 
اتفاقا وقتی دیدم دنبال کردی شک کردم تو باشی اما چون مطمئن نبودم تو تل ازت پرسیدم، راستش نمی دونم بگم کار خوبی کردی اومدی بیان، یا بگم کاش نمیومدی بیان... امیدوارم حسی که من و خیلیا بعد از یه مدت تو بیان نوشتن پیدا کردیم تو همچین حسیو تجربه نکنی :) 
خوش اومدی:) 
آره اونم نگه دار، آدم تو بلاگفا راحت تر می نویسه، در نهایت که بازگشت هممون به بلاگفاست :دی
Nelii 💉📚
۲۶ فروردين ۹۷ , ۱۴:۳۷
سلام عزبزم،تبریم میگم وبلاگ برتر شدنت رو*__*
ماچ رو لپت:*

پاسخ :

سلام نلی جانم، ماچ به لپ خودت *__*
مرسی :) 
اگه ملاکشون کیفیت بود که هزارمم نمی شدم :دی
مهسا
۰۹ ارديبهشت ۹۷ , ۰۶:۵۳
وبلاگتون عالیه

پاسخ :

مرسی
صفورا
۲۴ ارديبهشت ۹۷ , ۱۶:۰۰
امیدوارم هم اسمم بفهمه اینقدر از دیدت کمرنگ شده...کمرنگ شدن بده و هیچکس اینو نمیخواد...دست نویست خیلی خوبه..ادمو میبری داخل نوشتت

پاسخ :

ممنونم لطف دارین
کاش آدرس وبلاگتونم میذاشتین
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان