صفورایِ عزیزم! هزار و دویست و سی و هفتمین روز از آخرین دیدارمان هم گذشت، یک ساعت پیش که حساب کردم و به این عدد رسیدم به نظرم مضحک و خنده دار آمد، من تا امروز فکر می کردم هزار سال است که ندیدمت، بعد خاطرات یکی یکی پررنگ شدند و حجم گرفتند. زخم های کهنه سر باز کردند و از هر روزنی رخنه کردند به درونم. این حجم گرفتن ها و رخنه کردن ها هر ازچندگاهی می آیند به سراغم و هربار به شکلی تکرار می شوند، یادم نیست آخرین بار کی بود، این هزارسال ندیدنت، خودت و خاطراتت را کمرنگ کرده، ملموس ترش می شود همان "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" میدانی؟ این فرایند کمرنگ شدن نتیجه ی یه روز و یک ماه و یکسال ندیدن و نشنیدنت نیست، هزار سال زمان برده است. حالا چه شد که به یادت افتادم؟
چند شب پیش یک پیام گرفتم از نیلو. نوشته بود فردا ساعت شش عصر سینما بهمن. همین. نگفته بود قرار است کدام فیلم را ببینیم و یا چند نفر هستیم، من هم نپرسیدم، آخر شب سایت را چک کردم. نزدیک ترین سانس به آن موقع شش و ربع بود، آن هم به وقت شام. حسابی دمغ شدم. تا خودِ صبح، کابوسِ داعشیِ ریش هویجی را دیدم و درجواب چطوری ایرانیَش دهن کجی کردم.
صفورا! از تاکسی که پیاده شدم نگاه سریعی به جمعیت روبروی سینما انداختم، بلکه یکیتان را منتظر ببینم که ندیدم. راننده دو تا اسکناس پانصد تومانی داده بود دستم، انداختم ته کیف و راه افتادم به سمت سایه. چندتا دختر محجبه روبرویم ایستاده بودند، سرم را آوردم بالا و با یکیشان چشم در چشم شدم، آهسته چیزی گفت و دستش را تکان داد به سمتی، نفهمیدم، گفتم حتما با یکی اشتباه گرفته، مرا که بی واکنش دید دوباره حرکاتش را تکرار کرد، سعی می کرد چیزی بفهماندم، نمی فهمیدم، سرجایم ایستادم و زل زدم بهش تا لب خوانی کنم، چیزی نگفت، لبخندش را کشدارتر کرد و به پشت سرم روی زمین اشاره کرد. سرم را چرخاندم و دیدم یکی از پانصد تومانی ها ولو شده کف آسفالت خیابان و فارغ از هر چیز، آفتاب می گیرد.
صفورا! ده دقیقه ی تمام دم گیشه منتظرشان ایستادم تا بالاخره زهرا رسید، پشت بندش هم فروغ آمد، نیلو پیام داد که کمی دیر می رسد، آنجا بود که تازه فهمیدم چهار نفر هستیم و قرار است لاتاری ببینیم... توی صف فروغ جلو تر از ما بود، یک دختره ازش جلو زد و پنج تا بلیط خرید، نوبت به فروغ که رسید فقط دوتا بلیط لاتاری مانده بود. زهرا گفت یا به وقت شام یا هیچی! گفتم یا هیچی! هر سه تایمان آرام از صف کشیدیم بیرون و تا قبل از رسیدن نیلو تصمیمان را گرفتیم، نیلو که رسید گفتیم پیاده نشو و همگی رفتیم سمت بافت قدیم شهر.
صفورا! روبروی گمرک پیاده شدیم، ردِ تابلو هارا می گرفتیم و می رفتیم جلو تا برسیم به کافه، تو کوچه های تنگ بلند بلند حرف می زدیم و می خندیدیم، از آن خنده هایی که همیشه می گفتی در شأن یک دختر نیست، اما میدانی محله خلوت تر از آن بود که کسی با تأسف به چهار دختر نگاه کند و سر تکان دهد، توی مسیر مجموعا سه تا آدمیزاد دیدیم به قدمت تاریخ و دوتا گربه و یک سگ لاغر مردنی. همین.
سر راهمان دوتا حاج خانم دیدیم که بیرون یکی از خانه ها توی کوچه نشسته و گرم صحبت بودند، درِ خانه نیمه باز بود و پشتش پرده ی ضخیمی انداخته بودند و حیاط قابل دید نبود ، یکیشان پیرزن لهیده ای بود که ماکسیِ بلندِ سورمه ای به تن داشت، آنقدر پیر بود که دستش می زدی پودر می شد تا مارا دید دست از غیبت برداشت و سرتاپای تک تکمان را آنالیز کرد، طوری که فضای کوچه خیلی هیچکاک طور شد و هرچهارتایمان عین بچه گربه های مفلوک سرمان را انداختیم پایین و سریع از آن ایست بازرسی گذشتیم.
صفورا! چقدر این بخش شهر مرا یاد تو انداخت، یادت هست یک روز رفته بودیم از دکان حاج احمد، یخ در بهشت بخریم و برگشتنی به جای دهدشتی سر از محله ی بهبهانی درآوردیم؟ یکی از آن ظهرهای داغ مرداد بود، پرنده پر نمی زد، تو پیرهن لاجوردی به تن داشتی و ترسیده بودی. الله بختکی یکی را دیدیم که پیچید ته یه کوچه ی بن بست، کپی سلمان خان بود لامصب، خوشتیپ و سبزه و موصاف. گفتی ازش بپرسیم، ما هم پیچیدیم تو همان کوچه ی بن بست. سلمان خان پایین پنجره ای ایستاده بود و پشتش به ما بود، آهسته صدا می زد، ما اول بن بست بودیم و او ته بن بست. یه پسر استخوانی از پنجره سرک کشید، موسی بود. کمی قبل تر که سلمان خان صدایش می زد اسمش را یاد گرفتیم . موسی یک سبدِ کوچکِ پلاستیکیِ به نخ بسته را فرستاد پایین، از آن سبدهایی که بی بی تویشان سبزی خوردن می ریخت و می گذاشت سر سفره. بعد سلمان خان یک دسته پول از جیبش کشید بیرون، چندتا اسکناس شمرد و گذاشت کف سبد و به موسی گفت بکش بالا، موسی هم یک چیزی قدِ آدامس موزی گذاشت توی سبد و فرستاد پایین،منوتو آن موقع خیلی کنجکاو بودیم که آن چیز کوچک چه بود حتی وقتی برگشتیم خانه و ریز به ریز آنچه را که دیده بودیم برای بی بی تعریف کردیم کلی دعوایمان کرد که چرا سلمان خان را تعقیب کردیم اما نگفت آن چیز که قدِ آدامس بود چه بود.
صفورا! یادت هست بعدتر، خیلی بعدتر که فهمیدیم آن روز بین موسی و سلمان خان چه چیز ردوبدل شد، تا چند دقیقه ما هیچ، ما نگاه بودیم؟ همان لحظه سلمان خان تبدیل شد به یک آدم شنی و در کسری از ثانیه فروریخت.
صفورا! طراح کافه خیلی سعی کرده بود حس نوستالژی ایجاد کند، اشیا و پوسترهای آویزان شده از درودیوار مارا برد به آن سال های دور، سال هایی که هنوز نطفه ی پدرانمان منعقد نشده بود... جلوی در کافه یکی دو تا زنگوله ی کوچک از نخِ کنفیِ پوسیده ای آویزان کرده بودند، به یادِ عادت همیشگیت موقع خروج، یکی از زنگوله هارا به صدا درآوردم، انگار قدرت دستم زیاد بود چون طنابش پاره شد و زنگوله افتاد پایین و خورد توی سر نیلو ، زهرا گفت گلاویژ زنگوله را با توپ والیبال اشتباه گرفته ، فروغ از خنده به سرفه افتاد، نیلو بد نگاه می کرد، من فقط به فکر زنگوله ای بودم که نخش پاره شد. دوهزار تومان خسارت دادیم.
صفورا!می خواستم برایت بنویسم که چار محل دیگر مثل قدیم ترها نیست که لابلای شلوغی و کوچه های شبیه به همش گم می شدیم. میراث فرهنگی هم دست کمی از ناصرالدین شاه قاجار ندارد، هر خانه ای که چشمش را بگیرد، به نکاح خود درمی آورد، ثبت ملی می کند و حق ساخت و ساز نمی دهد. اهالی رفته اند و نرفته اند، جوان هاش رفته اند و پیرهاش نرفته اند. اما خبرم هست که مسجد فیل هنوز پابرجاست و صدای اذانش روزی سه نوبت در محله ی شیخ سعدون و بازارش طنین می اندازد، گراشیِ نوحه خوان بعد از چهل سال همچنان می رود دهدشتی و پرشور می خواند. خواستم برایت بنویسم این محله ها کم کم دارد شبیه روستاهای متروکه می شود صفورا، شبیه کلیسای گئورگ... کشف خودمان بود، یادت هست مدت ها هرروز راهمان را دور می کردیم و از شنبدی می رفتیم خانه ی بی بی تا سر راهمان کلیسا را هم ببینیم؟ به ازای هر بار رفتنمان هم به کلیسا، یک برگه A4پشت و رو از بی بی فحش می خوردیم، تو می گفتی بی بی! کلیسای ارامنه ست تو که با همسایه های ارمنیت رفت و اومد داری، می گفت شما حالیتون نی، این کلیسا رو انگلیسی های حرومزاده یِ پدرسگ ساختن... بی بی دلِ خوشی از انگلیسی ها نداشت.
صفورا! پدرسگ یا حرامزاده،فرقی به حال ما نداشت، فردا باز راهمان را دور می کردیم و از شنبدی و کلیسای گئورگ رد می شدیم، تو آنوقت ها خیلی غصه می خوردی که کلیسا تعطیل است می گفتی این کلیسای مهجور یک روزی برای خودش بروبیایی داشته...
صفورا! تو را به جان گلاویژ برگرد، پیش از آنکه این محله ها به سرنوشت کلیسای گئورگ دچار شوند برگرد، تا کمرنگ تر از این نشدی برگرد...