همزمان با خوردن نهار، نشسته ام پای تلویزیون، کانال هارا بالا و پایین می کنم و آخر سر به شبکه ی تماشا رضایت می دهم، اینطور که پیداست اولین قسمتش است؛ کوچک جنگلی را می گویم... اولین دقیقه ها گیلان را نشان می دهد و راوی تعریف می کند از اغتشاش ها و اوضاع آن زمان مملکت، شهر های شورش زده و اعتراضی را یکی یکی نام می برد و در آخر به سکوت آن موقع گیلان اشاره می کند... در همین لحظه آقای عکاس باشی وارد کادر می شود، پایه ی دوربینش را روی زمین می گذارد و نگاهی به روبرویش می اندازد، آن طرفش جمعیتی ایستاده اند و تماشا می کنند، اکثرشان نظامی اند، عکاس باشی پارچه ی قرمز را از روی دوربین بر میدارد، چهار آقا که از بر و لباسشان مشخص ست درجه دار هستند با قیافه ی طلب کارانه، طوری که انگار مملکت ارث پدرشان ست در یک خط کنار هم می ایستند، عکاس باشی زاویه را تنظیم می کند و لبخند دندان نمایی می زند این یعنی عکس یادگاری گرفته شد... یکهو پرت می شوم به سریال در چشم باد، آن سریال هم همچین سکانس های مشابهی داشت به گمانم... موقعی که میرزا وارد شهر شد و مردم به استقبالش آمده بودند، آن ها هم یک عکاس باشی داشتند اتفاقا... وقتی میرزا و یارانش تفنگ به دست ایستاده بودند برای عکس، آقای عکاس باشی حین تنظیم دوربینش با لحن کشداری داد می زد :آقایون، پِــــــــلک نَزَنیــــــد ، نَفَـــــــس نَکِشیــــــــد... و تمام... عکس دسته جمعیش را می گرفت...
بعد که نوبت به بچه ها می رسید عکاس باشی برای پلک نزدن بچه ها و خراب نشدن عکسش، آن ها را فریب می داد و می گفت به وسط دوربین زل بزنید موقعی که عکس می گیرم یک جوجه از دوربین بیرون می آید و پرواز می کند اگر پلک بزنید جوجه را نمی بینید! بعد که عکسش را می گرفت نادر و بیژن و لیلی شاکی می شدند و عکاس باشی را کچل می کردند که پس کو جوجه؟ چرا ندیدیمش؟ عکاس باشی می گفت حتما پلک زدین دیگه... لیلی هم کوتاه نمیامد و می گفت نه خیرم پلک نزدیم، چرا ندیدیمش؟
حالا مگر به این سادگی ها دست از سر کچلِ عکاسی باشیِ بدبخت بر میداشتند؟