هر وقت به لنز دوربین خیره می شوی، یادت نرود لبخند بزنی.
سال ها بعد که میان خستگی های روزمره ات یک روز عصر خودت را به یک استکان چای خوش عطر دعوت کردی و شروع کردی به ورق زدن عکس ها، به خاطرت نمی آید لبخندت واقعی بود یا صرفا خواسته بودی عکس بهتر شود. همین لبخند بلاتکلیف شاید بتواند چای آن روز عصرت را بدون قند
شیرین کند ..
____________________
دیروز بعد از ظهر خاله وسطی زنگ زد گفت حالم خیلی بده میتونی یک ساعت آخر بیای آموزشگاه کارارو انجام بدی تا من برم دکتر؟ گفتم باشه و یه ربع به هشت خودمو رسوندم آموزشگاه، حالش واقعا خیلی بد بود زنگ زدم به داییم گفتم بیا دنبالش تنها نره حالش خیلی خوب نیس، دیگه اونا رفتن دکتر و منم یه سری کارارو انجام دادم و بدهی شهریه هارو لیست کردم که مثلا امروز صبح یکی یکی زنگ بزنم بهشون، ساعت 9اخرین کلاس تموم شد و بچه ها رفتن، مُدرسشون موند همینطور نشسته بود تو اتاق من و هی می گفت کارا رو که انجام دادین دیگه بریم یجوری می گفت بریم که من خیال کردم می خواد منو برسونه چون فقط منتظر نشسته بود منم تند تند میز رو جمع و جور کردم و کولرا و چراغای کلاسارو همه خاموش کردم و هی چک می کردم چیزی نمونده باشه و بیشتر هم بخاطر همین مدرسِ عجله می کردم که معطلم نشه ، خلاصه از آموزشگاه زدیم بیرون، می دونستم سرکوچه ماشینشو پارک می کنه همینجوری با هم قدم زدیم تا برسیم به ماشین، همین که رسیدیم خیلی شیک و مجلسی خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت :|||
منم پیاده زدم رفتم خونه ی مادربزرگم یکم نشستم خاله ام اومد خونه داشتیم حرف می زدیم که گفت راستی کولر اون کلاس آخری رو خاموش کردی؟ منم درجا گفتم آره، بعد یکم دقیق تر فکر کردم دیدم اون کلاس چراغش خاموش بود و درشم نیمه باز منم از عجله فقط درشو بسته بودم دیگه هیچی نگفتم :|
بعد تا سه شب از شونصد نفر پرسیدم که کولر 12ساعت تو یه اتاق 12متری و در بسته روشن باشه می سوزه؟ یا از کار میفته؟ همه هم گفتن نه، نه که می گفتن خیالم راحت می شد ولی باز دلشوره داشتم می رفتم از نفر بعدی می پرسیدم :|
شبم با استرس خوابیدم دلم همش آموزشگاه بود فقط خدا خدا می کردم زودتر صبح بشه خودمو برسونم و خاموشش کنم، انقدرم تو خواب کابوس سوختن و خراب شدن کولر رو دیدم که نخوابیده بودم سنگین تر بودم آلارمو واسه ساعت 8 گذاشته بودم از استرس زیاد ساعت6ونیم پا شدم یک ساعتم زودتر رفتم آموزشگاه اولین کاری که کردم رفتم طبقه بالا حتی نرفتم اول کیف و وسایلمو تو اتاقم بذارم یه راست رفتم بالا، درشو که وا کردم انگار وارد سیبری شدم :| تندی خاموشش کردم کولرشم از این پنجره ای ها بود یه قسمتش یخ زده بود کاملا، دیگه درشو باز گذاشتم تا هم یکم از خنکیش کم بشه هم یخ کولر آب شه...
هوووووف
اینم از امروزمون
سال ها بعد که میان خستگی های روزمره ات یک روز عصر خودت را به یک استکان چای خوش عطر دعوت کردی و شروع کردی به ورق زدن عکس ها، به خاطرت نمی آید لبخندت واقعی بود یا صرفا خواسته بودی عکس بهتر شود. همین لبخند بلاتکلیف شاید بتواند چای آن روز عصرت را بدون قند
شیرین کند ..
____________________
دیروز بعد از ظهر خاله وسطی زنگ زد گفت حالم خیلی بده میتونی یک ساعت آخر بیای آموزشگاه کارارو انجام بدی تا من برم دکتر؟ گفتم باشه و یه ربع به هشت خودمو رسوندم آموزشگاه، حالش واقعا خیلی بد بود زنگ زدم به داییم گفتم بیا دنبالش تنها نره حالش خیلی خوب نیس، دیگه اونا رفتن دکتر و منم یه سری کارارو انجام دادم و بدهی شهریه هارو لیست کردم که مثلا امروز صبح یکی یکی زنگ بزنم بهشون، ساعت 9اخرین کلاس تموم شد و بچه ها رفتن، مُدرسشون موند همینطور نشسته بود تو اتاق من و هی می گفت کارا رو که انجام دادین دیگه بریم یجوری می گفت بریم که من خیال کردم می خواد منو برسونه چون فقط منتظر نشسته بود منم تند تند میز رو جمع و جور کردم و کولرا و چراغای کلاسارو همه خاموش کردم و هی چک می کردم چیزی نمونده باشه و بیشتر هم بخاطر همین مدرسِ عجله می کردم که معطلم نشه ، خلاصه از آموزشگاه زدیم بیرون، می دونستم سرکوچه ماشینشو پارک می کنه همینجوری با هم قدم زدیم تا برسیم به ماشین، همین که رسیدیم خیلی شیک و مجلسی خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت :|||
منم پیاده زدم رفتم خونه ی مادربزرگم یکم نشستم خاله ام اومد خونه داشتیم حرف می زدیم که گفت راستی کولر اون کلاس آخری رو خاموش کردی؟ منم درجا گفتم آره، بعد یکم دقیق تر فکر کردم دیدم اون کلاس چراغش خاموش بود و درشم نیمه باز منم از عجله فقط درشو بسته بودم دیگه هیچی نگفتم :|
بعد تا سه شب از شونصد نفر پرسیدم که کولر 12ساعت تو یه اتاق 12متری و در بسته روشن باشه می سوزه؟ یا از کار میفته؟ همه هم گفتن نه، نه که می گفتن خیالم راحت می شد ولی باز دلشوره داشتم می رفتم از نفر بعدی می پرسیدم :|
شبم با استرس خوابیدم دلم همش آموزشگاه بود فقط خدا خدا می کردم زودتر صبح بشه خودمو برسونم و خاموشش کنم، انقدرم تو خواب کابوس سوختن و خراب شدن کولر رو دیدم که نخوابیده بودم سنگین تر بودم آلارمو واسه ساعت 8 گذاشته بودم از استرس زیاد ساعت6ونیم پا شدم یک ساعتم زودتر رفتم آموزشگاه اولین کاری که کردم رفتم طبقه بالا حتی نرفتم اول کیف و وسایلمو تو اتاقم بذارم یه راست رفتم بالا، درشو که وا کردم انگار وارد سیبری شدم :| تندی خاموشش کردم کولرشم از این پنجره ای ها بود یه قسمتش یخ زده بود کاملا، دیگه درشو باز گذاشتم تا هم یکم از خنکیش کم بشه هم یخ کولر آب شه...
هوووووف
اینم از امروزمون