یادم افتاد به 15سال پیش که زنگ های استراحت می نشست توی دفتر و لیوان لیوان چای هل دار سر می کشید، رفتم برایش از اتاق آقای قاف چای تازه دم هل دار آوردم، برای خودم هم از آن یکی فلاسک، تو ماگِ کرمی رنگم چای بی هل ریختم و برای عطرش چوب دارچین انداختم ... نشستم کنارش و زل زدم به ظرافت از دست رفته و چروک های گوشه ی چشمش، از حق نگذرم هنوز هم جذاب بود، آن موقع ها- 15سال پیش را می گویم- خیلی شیفته اش بودم، با هم صمیمی بودیم، انگار نه انگار که شاگردش بودم مثل دختر خودش هوایم را داشت اما صبح که با دختر ته تغاریِ کلاس شیشمی اش آمد آموزشگاه و چشمش به من افتاد ذوق نکرد حتی فکر کنم ناراحت هم شد، بعد که نشست آرام و با خجالت وضعیت دخترش را تعریف می کرد و مدام تکرار می کرد : از همون اولشم معلمش باهاش لج بود و آخرشم ریاضی انداختش، وگرنه تا همین پارسال شاگرد اول بود، حالا اوایل شهریورم باید امتحان بده و...
دخترش را چند دقیقه ی پیش روانه ی کلاس کرده بودم و برایش چای هل دار ریخته بودم و نشسته بودم کنارش و می گفتیم و می خندیدیم و تعریف می کردیم...
-سامان رو یادته؟
+آره یادمه ،چطور؟
-چند ماه پیش دیدمش، شاگرد یه تعمیرگاهه، هنوزم شکل بچگیاشه و پرشر و شور...
سامان... اتفاقا سامان را خوب به یاد داشتم، رو مخ ترین و بی تربیت ترین پسر کلاس، همیشه نقاشی هایم را خط خطی می کرد، یکبار جلوی مامانش دعوا کرده بودیم و من یک کشیده ی آب نکشیده خواباندم توی گوشش و او هم مشتش را حواله ی چشمم کرد... سامان لعنتی... جای مشتش خون مردگی شد و تا سوم دبستان جایش مانده بود... چندبار بخاطرش رفتم دکتر تا بالاخره از شر آن لخته ی خون کنار چشمم راحت شدم...
خانم بچه ها را خوب یادش مانده بود، آن هایی هم که اسمشان را فراموش کرده بود با دادن مشخصات چهره به یادم می آورد و سراغشان را می گرفت
تا آنجا که خبر داشتم گفتم
گفتم که زهرا کامپیوتر می خواند و گه گاه باهم قرار می گذاریم و همو می بینیم، گفتم که نازنین ازدواج کرده و دختر یکساله دارد، که مریم بعد از کنکور رفت مجارستان، نسترن که توی شرکت پدرش کار می کند و دوماه دیگر عروسی می کند، که سمیه ترم سه انصراف داد ، که سارا و ملیحه را هیچ وقت ندیدم و خبری ازشان نیست...
-سارا... سارا که همون سال تابستون مرد، همون تابستونی که مهرش کلاس اولی می شدین تصادف کرد و مرد...وسطای تابستونِ همون سال مامانش اومده بود پیش معاون و گفته بود عکس های یادگاری که می گرفتین و میآورد خونه رو نگه نمی داشتم و مینداختم دور، تو آلبومتون عکسی ازش مونده؟ عکسی ازش ندارم...
با چشم های گرد شده به خانم زل زده بودم و هیچ نمی گفتم هیچ... واقعا 15سال پیش، همان موقع که 6ساله بودیم ، یکی از ما 20نفر رفته بود؟ یکی از آن هایی که سر کلاس باما شعر می خواند و خمیر بازی می کرد همان 15سال پیش از دنیا کم شده بود و آب از آب تکان نخورده بود؟
به بهانه ی پرکردن فرم ها برگشتم پشت میز، خانم چای هل دارش را سر می کشید ، من نمی توانستم مثل او چایِ بیخیالی سر بکشم، گذاشتم چای خوشرنگ ِ کمی سنگینم که حسابی چوب دارچینش خیس خورده بود و عطرش بلند شده بود همانطور روی میز بماند، سرد شود، از دهن بیفتد و در نهایت توی سینک آبدارخانه خالی شود...
من نمی توانستم چای بیخیالی سر بکشم، من بغض داشتم، غمگین بودم، عزادار دوستی بودم که 15سال پیش رفته بود و من تازه خبردار شده بودم...
گلاویژ نوشت : از سری پست های جامانده ی اواخر مرداد 96... یا به قول شباهنگ ِ عزیز : بیات نوشت.