آقا وانتیِ پشت پنجرهی آشپزخونه، با یه صدای تودماغی تو بلندگوش داد میزنه که یخچال، بخاری، کولر، پلاستیک کهنه میخریم... و هی دورتر و دورتر میشه. من گوشم به صدای خفیفِ گرم شدن آب کتریه که گذاشتم واسه صبحونه جوش بیاد و زیر باریکهی نوری که از درز پردهها رخنه کرده نشستم ناخنای پامو میچینم. دیشب به یاسمین میگفتم زمانای خاکستری روزام زیاد شده و نمیدونم کجا و چطور این همه ساعت رو خرج میکنم که به چشمم نمیاد تا کنترل کنم. قرار شد کل روز یه کاغذ کوچیک بذارم تو جیب شلوارم و هرلحظه هرکاری کردم بلافاصله یادداشت کنم و زمانی که صرفش شده هم بنویسم کنارش و آخر شب جمع بزنم ببینم این زمانهای گمشده کجا میرن.
گلاویژنوشت: شاید بد نباشه چالش بیستوسه روز روزانهنویسی داشتهباشم اینجا، بعد اینهمهوقت معذب و سرسنگین بودن با این صفحهی سفیدِ کرخت...