اسامی برگزیدگان جشنواره را اعلام کردهاند. نفرات اول تا سوم را. من نیستم در این فهرست. هر دومرحلهی قبل که اثرم خودش را کشاند بالا و بالأخره به فینال رسید هیجانزده شدم، تپش قلب میگرفتم و درحالیکه نمیتوانستم یکجا بند شوم به حیاط میرفتم و چنددقیقهای به کنتور برق خیره میشدم بعد دور خانه میچرخیدم. و یکم بعدتر از آن به خودم میآمدم که چطور از هیجان و خوشی، گُر گرفتهام و چنددقیقه بیوقفه بلند بلند حرف زدهام و به آدمهای دور و نزدیک خبر دادهام که ببینید! ببینید! وقتی از فراخوان رؤیاهام حرف میزنم، دقیقا از چه حرف میزنم! آدمهای دور و نزدیک تشویقم میکردند و آرزوهای خوبشان را به سمتم روانه میکردند. اما امروز با انگشتهای لرزان و قلبی که در سینه جا نمیشد، بیانیهی داوران را کنار میزدم تا برسم به اسامی و در انتهاش که دیدم خبری نیست راستش کمی غمگین شدم و چیزی در دلم فشرده شد. نتوانستم. نتواستم به قول الهه آن هیجان اصیل را بار دیگر تجربه کنم.
چندساعت پیش، نام برندگان را در گوگل جستوجو کردم. رزومههاشان را خواندم. آدمهای موفقی بودند. بازیگر تئاتری که در جشنوارهای جایزهی بهترین بازیگر زن را برده یکزمانی. نویسندهای که سالهاست مینویسد، دورههای زیادی شرکت کرده و برای نگارش نمایشنامهای جایزه گرفته در یکجشنوارهی دیگر. نفر اول هم با چندمجلهی داستان همکاری داشته و برگزیدهی جشنوارهی معروفی بوده سال پیش. یکیشان هم نویسندهای بود صاحب سهکتاب. سردبیر مجلهی فلان هم بوده. در گودریدز کتابهاش را جستوجو کردم. نقدها را خواندم. بازخوردهای خوبی گرفتهبود. مهجبین ظهر میگفت: «رقابت سنگینی بوده» گفتم: «من بین اینها چه میکردم مهجبین؟ من چهام؟ یکبلاگر ساده که تا این سن حتی دانشگاه هم نرفته؟ هه! » گفت: «حالا که شناختیشان دیگر غصه نمیخوری یا کمتر میخوری»
خوب و امنم اینروزها. با این حسی که در تنم جاری شده و ملغمهای از خواستنها و نرسیدنهاست، درس میخوانم. تکنیکهای تازه را تمرین میکنم. کار گروهی هم هست. دارم سعی میکنم برنامهها را طوری بچینم که به همهشان برسم. گاهی از دستم در میرود. دیشب حین گفتوگو راجع به کار گروهیمان، متوجه شدم که ادبیات ناتورالیسم برایم خوب جا نیفتاده. سعی کردند با مثال برایم توضیح دهند. باید برگردم. برگردم و یکچیزهایی را پس سالها عمیقتر بخوانم. دارم سعی میکنم نکات ویراستاری را هم یاد بگیرم. هرروز چنددقیقهای اختصاص میدهم بهش. یادگرفتن تسلیام میدهد اینروزها. مهجبین امروز گفت: «مشکل تو این است که شبیه مانیکا فکر میکنی. او هم همیشه فکر میکرد باید آشپز خیلی بهتری باشد.»