کنار کارما هم رفت. آخرین نوشتهاش را چندساعت پیش، با تنِ سی و نه درجهی درحال تبخیر خواندم و سری که به دوران افتادهبود. و از آن وقت تا حالا کمی خنکتر شدهام دوستان و تعادلم برگشته و مدام به یاد حرفی که عباس معروفی ذیل یکی از پستهایش نوشتهبود چند وقت پیش، میافتم که: «کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمینویسد، حتی برای دل خودش از سر استیصال. حتی در نامهی خصوصی برای سگش. حتی از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیزی خرج نمیکند.» جبهه نگیرید در مقابل این جملههاش دوستان، زیرا اینها را با غرضورزی خاصی ننوشته، روزمرهنویسان باصفای سادهنویس را تایید نکرده اما به سخره هم نگرفته. تنها و تنها از سر احترام و ارادتی بوده که بعد از خواندن رمانهای تحسینبرانگیزِ ای.ال.دکتروف، در خودش نسبت به این مرد حس کرده و خواسته که این حس عمیق را کلمه کند. کنارکارما زیبا نوشتن را بلد بود. یک وبلاگنویس اصیل. کمنظیر بود. و همچو کسی خداحافظیاش نیز باشکوه است. نکوناله نکرده. در فکر فرو نبرده. علت رفتن را دوپهلو جلوه نداده. و خوانندگان را تحتتأثیر هجرت و غم رفتنش قرار نداده. توضیح داده. از حسش وقت رفتن گفته و در بند هفتم نوشتهاش چندتا توصیهی کلیشهای اما همیشه قابل تأمل کرده. و همهی اینها را با ادبیات سادهی مخصوص خودش نگاشته و تمام. از او چیزها یاد گرفتم. پست آخرش جدا از خوب بودن، مرا در یک مورد در فکر فرو برده اما. اینکه چه میشود و چه فعل و انفعالاتی ممکن است در ذهن و قلب یک وبلاگنویس رخ دهد که وقت چنگ زدن برای یافتن دستآویزی، چیزی عزیزتر و والاتر از وبلاگ دهسالهاش نیابد که گرو نذری باشد که کرده و چرا از خودش وام نگیرم که: «این ابراهیم مفلوک، تنها همین اسماعیل را داشت که بگذارد پای معامله با خودش و دنیا». باید بگویم که من هیچوقت احساسی مانند او نداشتهام و نخواستهام که این وبلاگ اسماعیلم باشد و مدام نوشتههای گاه و بیگاه، باارزش و بیارزش را ولو به گفتهی معروفی آشغال باشند دریغ کردهام ازش و حالا کمی پشیمانم دوستان. چقدر پیشنویس دارم که حالا سخت از دهن افتادهاند. در راه ماندهاند. و در یککلام دیرند. چقدر بدهکارم به این صفحه که اگر جان داشت بیشک در محشر رهام نمیکرد.
نمیدانم در این هفتسال نوشتنم در وبلاگ یا درستتر اینست که بگویم وبلاگهایم، اینجا و آنجا و دو سه جای دیگر، متنی بوده که تا این اندازه، شرحه شرحه باشد و حالا موقع انتشار، هر تکهاش را از جایی کپی و بهم وصله پینه کنم یا نه. یکی از بندها را وقتی در اتاق بیبی بودهام نوشتهام، شب هشتم یا نهم محرم بوده احتمالا. یکی دیگرش همانشب که گیسو را دیدم رخ داد و وقتی به خانه برگشتم نوشتم. یکی را در روز عاشورا. یکی را یادم نیست چه وقت بوده و با چه احوالی نوشتهام و بندی را وقتی دمدمههای صبح بود و در انتظار اذان، وضو گرفته خوابم برد در خواب دیدم و چنان ترسی در من آمد که از خواب پریدم. یادم هست وضو باطل بود و اذان را تازه میگفتند و وحشت خواب هنوز جاری بود و نرفتهبود از من. در فاصلهی یک اذان هرچه دیدهبودم نوشتم و با هر جمله، تصویری از حافظه محو میشد و حالا، حالا که خودم آن بند را میخوانم چیزی یادم نمیآید. تصویر واضحی نیست در خاطرم. فقط وحشت کهنهاش در من مانده و همین. نمیدانم و باور نمیکنم که آن بند را واقعا در خواب دیدهام و بیسابقه نیست اگر در آن چند دقیقه افتادهباشم به هذیاننویسی. حالا برای انتشار این متن در راه ماندهی وصلهای شتاب دارم و وقتی نیست برای بازخوانی آن. طبیعیست که یکدست نباشد و فراز و فرودش وقت خوانش موجب آزارتان گردد. چه خوش است اگر ناهمگونیِ نثر را از سر مهری که همیشه روا داشتهاید نادید بگیرید. و باید بگویم متنی که میخوانید آمیختهای از واقعیت، تصور و تخیل است! متنی که بنا بود پیشنویس بمانَد اما نمانْد:
شب هشتم به رسم هرساله رفتهبودیم خانهی بیبی. خیلیخوب بهیاد میآورم شب هشتم سالهای دورِ خانهی بیبی را. حجلهی قاسم را. حاجستاره را. اخمو و خسته و لمداده روی تختِ بزرگِ آهنی اتاقِ بالای زیرزمین. زنهایی که از روضهی مسجد شیخ صعدون، دسته دسته میآمدند. با بچههای قد و نیمقد. با کاسههای آش و حلیم نذری پنهان کرده زیر چادرهای سیاهشان که بوی عرق آمیخته با گلاب میداد. کفش و دمپاییهای خاکی و کثیفشان را همانجا دمدر، توی کوچه درمیآوردند. میآمدند توی حیاط. روی حصیرها جا میگرفتند. مینشستند و روسریهای کجکیشان را صاف میکردند. با گوشهی چادر عرق صورتشان را خشک میکردند و قلیون میخواستند. مهین قلیونها را از قبل چاق میکرد. سید علی که قرآن را شروع میکرد زنعمو خدیجه توی استکانهای کمرباریک بیبی چای میریخت. حاجستاره دم ورودیِ اتاقش را پرده کشیدهبود که وقتی به نازبالش سرخابی رنگش تکیه میدهد و نوکرها پاهای ورمکردهاش را چرب میکنند و مشت و مال میدهند موقع باز و بستهشدن لتهای در، نامحرمی اگر رد شد بی حجاب نبیند او را. حاجستاره عمهی مادرم بود. عمهی پولدار مادرم که وقتی تنها دخترش سهیلا دوساله بود از شوهرش منصور که پسر حاج رسولِ نجار بود و عقل درست و حسابی نداشت، طلاق گرفتهبود و بعد زن یک مرد عربِ زنمردهی پیر و چاق شدهبود و رفتهبود کویت. بعدها، همان سالی که پدرش، زارحسن مردهبود، حاجستاره برگشتهبود بوشهر و برای بیبی توی محلهی بهبهانیها خانه گرفتهبود تا زیر دست عروسها نماند. خانهی جدید بیبی که سر کوچهاش چندسالیست یک موزه ساختهاند وسط یک کوچهی سربالایی و رو به دریا بود که ضلع غربیاش چسبیده بود به کارگاه احمدسیاه که یک تیغه کشیدهبود آنوسط. یکطرفش را سپردهبود دستپسرهاش تا خنزر پنزر آهنی بفروشند و طرف دیگرش دست خودش بود. گوشهی دیوار یک میز کوچک چوبی و مستعمل گذاشتهبود که مینشست پشتش و با ناخداها و لنجدارهایی که برای سفارش آمدهبودند و روبهرویش، کنار پنکهی خاکگرفته و چرک، روی صندلیهای چرمپارهی قهوهای رنگ مینشستند سر قیمت و تحویل گرگورها چانه میزد. بابا که چندباری رفتهبود آنجا، میگفت چند کارگر افغانستانی توی کارگاه برایش گرگور میبافند که اسم یکیشان قیس است. پیرمرد شق و رقی که همیشه پیرهن سفید بلندی تا زانو تنش بود و ریشهای درهمِ فلفلنمکیاش تا دمِ سینهاش میآمدند. وقتی احمدسیاه توی کارگاه نبود و ناخدایی میآمد برای سفارش یا تحویل گرگورها، از پشت سیمهای نقرهای بلند میشد و با دستهای زبر و ناشورش، توی لیوان استیلی، چای سنگینی میریخت و میداد دست ناخدا. بعد میرفت از کشوی پایینیِ میز احمدسیاه که برخلاف بالایی هیچوقت قفل نبود مشمای قندها را در میآورد. دست سیاه و چرکاش را میبرد توی مشمای کهنه و یک مشت قندِ زرد و مانده درمیآورد و میریخت توی قندان گوشهی میز و به مهمان تعارف میکرد. قیس، آن پیرمرد خوشرو حالا مرده. مثل بیبی، امیر و آقاجان.
حاجستاره یکطبقهی خانهی بیبی را تبدیل کردهبود به حسینیه. تا خودش محرم و صفرها بیاید روضه بگذارد. زنانه و مردانه. طبقهی بالا، برای منبر سیدعلی که مردها دور تا دور حسینیه بنشینند و به پشتیهای عربی تکیه بدهند و پایین هم برای زنها و بچهها که توی حیاط روی حصیرها و پلههای زیرزمین بنشینند و پچپچه کنند. زیرچادرهای گلگلی یا سیاه، شیر بدهند و وقتی سیدعلی روضهی قاسم میخواند با مشت به سینههایشان بکوبند و بلند بلند مویه کنند و قلیون بکشند و چای بخورند. حاجستاره زن مؤمنی بود اگرچه بدخلق بود و زبان تندی داشت اما بخشندهبود. مالاندوز نبود. هرچه داشت میبخشید به تک و طایفه و همسایه و یتیمهای محله. دارا و ندار برایش فرق چندانی نداشت. رسالت حاجستاره این بود که هرسال دمدمای آمدنش دست دوسه تا از کلفتهای سیاه و چاقش را که اکثرا هندی بودند بگیرد، برود در فروشگاههای لوکس و گرانقیمت کویت چرخی بزند و با دینارهایی که از شوهر کویتیِ مرحومش ماندهبود برای همهی دخترها و عروسهای طایفه مانتوهای قشنگ بگیرد. ماتیکهای بیستوچهارساعته و سایه چشم و کیف بگیرد. لباس راحتی و سینهبند و شورت و شالعربی و برای پیرزنها و جاافتادهها ماکسی و شِیله و جوراب بگیرد. سهم پسرها و دامادها هم کفش و کمربند و پیرهن و عطر بود. و برای بچهها لباس تابستانه و زمستانه و اسباببازی میخرید و اگر دختر بودند گلوبند و دستبند و گوشواره و انگشترهای رنگیِ پلاستیکی و چند گیرهی مو هم ضمیمهاش. بعد آمار نوزادها و شیرخوارهها و توراهیها را تلفنی از عمه مطهره درمیآورد و میرفت برای آنها هم قد مصرف چندماهشان شیرخشک و پمپرز که هنوز خیلی توی بوشهر مد نشدهبوده و جای پلاستیک و کهنه را نگرفتهبوده تهیه کند و بفرستد تا عمومختار برود گمرک و تحویل بگیرد. سوغاتیهای حاجستاره همیشه زودتر از خودش و کلفتهاش میرسیدند بوشهر. بیبی یکی از اتاقهای کنج راهپلهی سیمانی را که منتهی میشد به اتاق عموصمد که آنوقتها هنوز پسر عذب خانه بود و ادعای بابازاری نکردهبود، برای سوغاتیهای عمه خالی میکرد و بعد دو لتِ چوبی در را که رنگروغن خوردهبودند قفلمیکرد و گوشهی شِیلهی کویتیش را دور کلید گره میزد تا ستاره خودش را برساند و سوغاتیها را جدا کند و روی کارتنها اسم بنویسد. وقتی هم میآمد اینطور نبود که بنشیند روی صندلی و خودش را باد بزند و دستور بدهد، نه؛ پابهپای کلفتها کار میکرد و غذا میپخت. با اینحال همیشه خشن بود و اخم داشت و اخلاق عجیبی داشت. مثلا اگر جلویش میخندیدی خاصه اگر دههی اول محرم بود مقابل همه بیآبرویت میکرد و پرتت میکرد بیرون! و اگر نماز نمیخواندی، کافر میخواندت و جایی که نشستهبودی را نجس میشمرد و بعد رفتنت آب میکشید و با گلاب تطهیر میکرد! با کلفتها هم خوب تا نمیکرد. همهشان بعد مدتی، [ماما] را میگذاشتند و میرفتند تنها یکیشان سهسال دوام آورد که اسمش کُماری بود و یک دختر هشتساله داشت که گذاشتهبود پیش مادرش بماند و حقوقش را تمام و کمال برای آنها میفرستاد. اما زن بدذاتی بود یکبار توی آشپزخانه، دستِ بُنّی را شکستهبود و یکبار هم با زغال کف پای ماری را وقتی خواببوده سوزاندهبود. کینهورز بود. با اینهمه حاجستاره اخراجش نکردهبود و فقط گزارشش را دادهبود. آخر هم با یکی فرار کرد و رفت و هیچوقت پیدایش نکردند...و اما در وصف خانهی جدید بیبی باید بگویم که دیوارهای خیلی بلند داشت. طوریکه حیاط، وسط خانه افتادهبود. دالانها و ایوانهای طویل، دور حیاط حلقه زده بودند و تا سه طبقه قدکشیده و رفتهبودند بالا. کسی از بیرون نمیتوانست حیاط را دید بزند. مگر از راه پشتبامهای همسایهها. حاجستاره دستور میداد از لبههای پشتبام، پلاستیکِ ضخیم بکشند روی حیاط و سقف را بپوشانند و با میخ محکم کنند. حاجستاره میترسید شبها، موقع روضه، پسرهای همسایه بیایند روی پشتبام و از آن بالا دخترها را دید بزنند. پستانهای زنی را وقتی دارد شیر میدهد دید بزنند ونعوذبالله روضه موجب معصیت و چشمچرانی بشود. میترسید یکی از کلفتهایش به بهانهی پهن کردن رختهای شسته روی طناب برود آنبالا و احتشام پسر شیرهایِ ممد قصاب دستمالیاش کند. جز عمو مختار و عمو صمد که کفترباز بود و همیشهی خدا بوی فضلهی کبوتر میداد و موهای چرب و ناشورش را کتیرا میزد بقیه که عمدتا زن بودند از رفتن به پشتبام منع شدهبودند. دستور دادهبود توی ایوانها برای رخت و لباس شسته طناب ببندند. ایوانها تاریک بودند و سایهگیر. آفتاب نمیگرفتند. از زیر پلاستیکها آسمانی پیدا نبود. فقط گاهی که طوفان میشد، باد میزد زیر پلاستیکها. آنقدر میغرید و بوره میکشید و میکوباندشان که پاره میشدند. عمومختار مجبور میشد برود بالا دوباره پلاستیک بکشد. مجبور میشد میخهای بیشتری بکوبد یا بلوک بچیند دورتا دور لبهی پشتبام تا زور باد به پلاستیکها نرسد. دیگر لباسها دیر خشک میشد. مهین باید یکساعت قبل از شروع روضه، همه را از روی بندهای ایوانها جمع میکرد و میبرد توی اتاق خودش روی کپهی رختخوابهای تاشدهی کنار طاقچه، زیر تابلوی نقاشی یوسف و زلیخا که حاجستاره وقتی دختر خانه بوده شمارهدوزی کردهبود میگذاشت. و بعد از روضه دوباره همه را بغل میزد و به هر ایوان که میرسید تا جا داشت پهن میکرد روی بندها و بعد راه میکشید. به ایوان و بندی دیگر میرسید و باز پهن میکرد. با اینحال همیشه لباسها نم داشتند و خشکِ خشک نمیشدند. بیبی رو ترش میکرد و میگفت بوی خَمَلَک میدهند. و خاطرم هست یکبار اتوی بیبی سوختهبود. حاجستاره خانه نبود. عمو مختار او را بردهبود تا برای حلیم شب تاسوعا از سیدحسن قصاب که رفیق آقاجان بود و پایینتر از کلهپزیِ کلجعفر دو دهنه مغازهی بزرگ داشت گوشت بخرند. عمه مطهره اتوی جهازش را قایم کردهبود توی صندوق و به احدی رو نمیداد. عمو صمد بستهبودش به فحش و با خیزرانِ آقاجان افتادهبود به جانش. عمه مطهره گریه میکرد و توی دالانها میدوید و با هقهقی بلند جیغ میکشید و نفرین میکرد. بیبی هم پشتبندش نفرین میکرد و عمو صمد را به روح عمواحمد قسم میداد. خیزران، گرده و کمر عمه مطهره را تپهتپه سرخ کرد و عاقبت افتاد گوشهای. عموصمد که عرق به جانش نشستهبود و دیرش شدهبود لباسها را داد دست کُماری تا با سشوار برایش خشک کند. و اگر توانست صاف کند! آخر این لباسها را برای فردا عصر لازم داشت. شب عاشورا دخترها دسته دسته میآمدند برای شمعزنی. عمو صمد اگر کنار سمبوسهفروشی سر خیابان، روبروی راستهی طلافروشیها میایستاد میتوانست هر سیتا برگهی کوچکی که رویشان شماره نوشته را بین دخترهای دلخواه و موطاقزده که بیرون مسجد میایستادند به تماشای سنجودمام و بیهوا موقع راه رفتن قر میدادند و ریزریز میخندیدند و ابرو بالا میدادند پخش کند.
یک امیری هم بود که سندرم داشت و همسن و سال ما بود و آنگوشه موشه ها میپلکید. هیکل درشتی داشت. زنها میگفتند بالغ شده و باید برود بالا. در جمع مردها. بیبی خاطرش را خیلی میخواست میگذاشت همان پایین میان زنها وول بخورد و به حرف کسی اعتناش نبود. حاجستاره هم مخالف نبود اما برای حفظ ظاهر امیر را دورتر مینشاند. نزدیک دیوار آشپزخانه که ته حیاط بود. همانجا که دیگهای بزرگ نذری قُل میزدند و مینشستند بر تن و لباس امیر و در هیبت قطرههای عرق سر میخوردند و پخش میشدند روی کاشیها. امیر همه را دوست داشت اما جز بیبی کسی امیر را دوست نداشت و ما بچهها این را خوب میدانستیم.
خاطرم هست شب هشتم که میشد هفت سینی را میآوردند پای منبر. سینی اول قرآن بود، دوم یک عمامهی سبزِ سیر. سوم یک خنجر و شمشیر. چهارم آجیل مشکل گشا. پنجم میوه. ششم شکلاتهای خارجیِ مغزدار. سینی هفتم پر از گل بود. محمدی و گلایول. حجلهی مزین شده را میآوردند وسط. میگذاشتند کنار مَختَک. پای یکی از زنها اگر میخورد بهش. مختک اگر تکان میخورد، اگر زنگولههایش به صدا درمیآمدند، زنی که چوبِ گهواره پایش را خراشیدهبود با بغض به زنهای نزدیکش میگفت: «دیدین؟ حاجتروا شدم.» سکینه زن حاج مسلم همیشه با شنیدن این جملهها میزد زیر گریه. چند زن حاجتخواه، عبا سر کرده و رو گرفته میرفتند سینیها را برمیداشتند و میگذاشتند روی سرشان. سهیلا به نیابت از حاجستاره شیرفهمشان میکرد که شلوغ است و مجال چرخیدن نیست. حلقه میزنید دور حجله. هر حاجتخواهی آمد نزدیکتان سینی را میگذارید روی سرش و میروید عقبتر. خلط سینهزنها. یکبار حاج ستاره با اخم، امیر را که برای خیز برداشتن روی سینیها و گرفتن گُلی آمدهبود جلو، به عقب راند. امیر زبانبسته، با آزردگی و قهر رفت کنار بیبی ایستاد و سرش را پایین انداخت. شهناز روضهخوان که خواند، جیغ و شیون زنها بلند شد. حاجی زبیده خانم میان نقل پاشیدنهای سهیلا توی هوا، کِل میکشید و بعد گریه امانش نمیداد و با مشت به سینه میکوبید. امیر ترسیدهبود و پشت بیبی پناه گرفتهبود. تنها سرش را آوردهبود جلو و به پرواز وحشیانهی نقلها خیره شده بود و سهیلا را میپایید تا هر وقت به سمتش برگشت و نقل پاشید سرش را بدزدد. و همه دیدیم که وقتی زنهای سینی به سر، بیاعتنا به حرف سهیلا، دور حجله طواف میکردند چطور گلی، شاخهگلی از یک سینی افتاد پیش پای امیر. بیبی میگفت چون امیر معصوم و پاک است، حضرت قاسم بهش نظر کرده. میگفت امیر متبرک شده و دست امیر را روی سر خودش کشیدهبود و آیتالکرسی خواندهبود و روی امیر و خودش فوت کردهبود. چقدر حسادت کردیم به امیر و فردای آنشب با دامون و محمود و صفورا، چهارتایی امیر بیچارهی بدبخت را توی کوچهی تنگی گیر انداختیم. تا میخورد کتکش زدیم و آزارش دادیم. خوب خاطرم هست که امیر کنجله شدهبود کنج دیوارِ خانهی خانم هاشمی و محمود پارچهی سبزی را که بیبی شب قبل، دور بازوی امیر گره زدهبود داشت باز میکرد. گره باز نمیشد. کور و سفت و چغر بود. محمود با دندان افتادهبود به جان پارچهی سبز و امیر عر میزد و جیغ میکشید و هیکل سنگینش را میکوبید به دیوار. پشت لباسها و موهایش خاک و خلی شدهبود و صورت سرخ و سفیدِ گردش به کبودی میزد. امیر نمیخواست پارچه را از دست بدهد. وقتی محمود پارچه را دور مچ خودش میبست امیر حالش بد شدهبود. دهانش را باز کردهبود. نفسش بالا نمیآمد. رفتهبود پشت هق هق. ترسیدهبودیم خفه شود. ترسیدهبودیم بمیرد و یکی ما را ببیند. بیبی گفتهبود امیر آندنیا دیگر لال نیست. گفتهبود توی بهشت امیر مثل بلبل حرف میزند. تا زندهبود لال بود اما اگر میمرد روحش مارا نفرین میکرد. آنوقت دیگر حضرت قاسم به ما نظر نمیکرد و مختک پایمان را خراش نمیداد. اینها را میدانستیم و سخت ترسیدهبودیم. پشیمان اما نه، نبودیم.
شب دهم برای ما بچهها، شبیه بهشت موعود بود. هیجانیتر از نوروز و کریسمس اگر نبود، کم از آنها هم نداشت. شب دهم مثل شب هشتم روضه زنانه بود. حصیرها و زیراندازهای حیاط را جمع میکردند و دیگ نخود بار میگذاشتند برای پنج صبح. برای بعد اذان و نماز. زنها میرفتند توی حسینیه مینشستند. شهناز هم میآمد برای روضه و مداحی. شب، شبِ مختک بود و روضهی علیاصغر. حاجستاره خودش تزیین مختک را برعهده میگرفت. با قشنگترین و مرغوب ترینِ پارچهها و زنگولههای طلایی که سنجاق میشدند به توریِ سبزِ روی مختک. مجلس از دوازدهشب گرمتر میشد. نوزاد ها را یکی یکی میگذاشتند توی گهواره و تکان میدادند و حاجیزبیدهخانم لالایی میخواند. مادرها روی سر نوزادهاشان شیرینی میریختند و پخش میکردند. بعد حاجستاره یکسبد پر از هدیهی کادوپیچ شده میریخت توی مختک. بعد اذان صبح و نماز، پارچهی مختک را بالا میزد و به همهی بچهها نفری یکدانه هدیه میداد. به زنهای حامله هم میداد. هدیهی علیاصغر. این اسمی بود که خودش گذاشتهبود. و رسمی بود که خودش آوردهبود. بخاطر اسباببازی و بدلیجات کویتی و کاسه نخودی که بعد اذان نصیبمان میشد تا خود صبح چشم روی هم نمیگذاشتیم ما. وعده میکردیم با هم. قول میدادیم که نگذاریم یکیمان بخوابد. اگر کسی چرتش میگرفت آنقدر قلقلکش میدادیم تا خواب از چشمش بپرد. یکسالی آنقدر دامون را قلقلک دادیم که به طور مرگآوری به خنده افتاد و روی فرش حسینیه شاشید. حاجستاره معطل نکرد. ساعت از چهار گذشتهبود که فرش دوازدهمتری را از زیرپای زنها بیرون کشید. قالیِ لولشده به دستور حاجستاره، روی شانهی نوکرهای هندی از پلههای حسینیه رفت پایین و پهن شد کف حیاط. حاجستاره در آن هوای سرد و سوز اواخر بهمن با آن زانوهای ناسور و پاهای واریسی مشغول شستن و تطهیر فرش شد. و چه بدبختی بزرگی بود بالا کشیدن فرش خیس از سه طبقه و رساندنش به پشتبام.
آنشب در حسینهی حاجیهنبات، یکساعت بعد از رفتن گیسو، نوحهخوان سوم روضه را شروع کرد. پیرزنها یکی یکی چادرها را کشیدند روی صورتهاشان. یکی از خادمها که قد کوتاهی داشت و با اشارهی عروسِ حاجی نبات از توی آشپزخانه خودش را کشیدهبود بیرون، به موازات دیوار، لای دست و پای زنها راه میکشید و میرفت. میرفت و دستش را میکشید زیر پارچه و پرچمهای عزا و چراغها را یکی یکی خاموش میکرد. در روشنای بیبنیهی آخرین چراغ، لرزش شانههای زنی را دیدم که به ستون روبرو تکیه زدهبود و ضجه میزد. روضهخان هنوز چیزی نخواندهبود و زن ضجه میزد و من، کف پاهایم یخ زدهبود و سوزن سوزن میشد. بال چادر مامان را کشیدم روی پاهام و سرم را تکیه دادم به پشتی ودیگر نخواستم به زن نگاه کنم. ساعت از یازده شب گذشتهبود. تاریکی و خنکای خوشایندی درهم آمیخته بودند و زن نوحهخوان، کش و قوس ملایمی به صدایش میداد که به لالایی غمگنانهای میمانست. خمیازهی بلندی کشیدم و چشمهام را بستم. آخرین چراغ را عروس حاجینبات خاموش کردهبود؟ یا زنی دیگر؟ نمیدانم. یکی چراغ را خاموش کردهبود. چشمهام تازه به تاریکی خو گرفتهبود. تابستان نه، زمستان بود انگار. ما سردمان شدهبود. سیدعلی روضهی طفلان مسلم میخواند. یخ زدهبودیم ما. بخاری را بردهبودند بالا. بردهبودند برای مردها. سیدعلی سردش بود انگار. صداش توی بلندگو میلرزید. صفورا توی گوش دامون میگفت نشاشی یکوقت. و میخندید. دامون خوابش میآمد. کنجله شدهبود زیر چادر بیبی. محمود وحشتزده توی حیاط میدوید و میگفت پارچه...پارچهی سبز و نفسش بالا نمیآمد. تاریک بود. طوفان بود. باد میزد زیر پلاستیکها. بلوکها بلند نمیشدند. احتشام پسر ممد قصاب، کنار بلوکها چرت میزد. خواب بنی را میدید. برهنه و بیلباس. با آن هیکل چاق و دستهای شکسته. میخ آوردهبود بالا. حاجستاره گفتهبود میخها را پهن کند روی بندها. احتشام هندی بلد نبود. یکی قوزک پای امیر را خراش دادهبود. خون خالی بود. بیبی پای امیر را توی حوض میشست و میگفت نظرکردهی آقاست. میبینید؟ متبرک. میخواند و فوت میکرد. به خودش. به امیر. به هوا. محمود گلویش را گرفتهبود. لال شدهبود محمود. بریده بریده حرف میزد. حرف که نه فقط میگفت پارچـ..ـه... نفسش بالا نمیآمد. محمود گلویش را گرفتهبود. ترسیدهبودیم خفه شود. عمو صمد با رختهای چروک از سعلهی کفترها آمد بیرون. دمپایی به پا نداشت. به گوشهی یقهاش هم فضله چسبیده بود. یک کبوتر توی دستش مردهبود. کُماری برای کفتر گریه میکرد و توی ایوان میدوید و با یک دست توی صورتش میزد و با دست دیگر پرهی دامنش را گرفتهبود بالا که خاکی نشود. شلوار پایش نبود. روی پاهاش حفرهی سوختگی بود. جای تاول. تاولها قدِ زغال داغ. یکی از پارگی پلاستیکها ایوان را دید میزد. یکی که احتشام نبود از پاهای کماری عکس میگرفت. کماری که میدوید عکسها تار میشد. حاجستاره رختخوابها را ریختهبود وسط اتاق. دنبال خیزران میگشت. خیزران هیچکجا نبود. یکی خیزران را برداشتهبود. خونِ پای امیر بند نمیآمد. امیر با پای خونی رفتهبود بالا سر دیگ. با پای نجس. حاجستاره از توی ایوان نمیدیدش. امیر حلیم را با دستهایش لت میزد. دستهای امیر نمیسوختند. بیبی میگفت نظرکردهی آقاست. میبینید؟ میدیدیم. خون پای امیر رسیده بود به حصیرها. میدیدیم. رسیدهبود به زانوهای دامون. میدیدیم. راه میکشید و میرفت بالا. میدیدیم. میرفت تا دم ناف. میبینید؟ میدیدیم. از گردههاش رد میشد و روی شانههاش سرریز میکرد. میدیدیم. دامون از ترس، شاشبند شدهبود. عمهمطهره را فرستادهبودند دنبال دعانویس. ملا شکل عمو صمد بود. نه نه خود عمو صمد بود. ملاصمد سرکتاب دامون را برمیداشت و میگفت دزدی کرده و نفرین شده. یکی برای دامون دعا نوشته بوده. یکی که لال نبوده. صفورا ترسیدهبود بمیرد و یکی او را ببیند. عمو مختار باید میرفت گمرک. زیر تابلوی یوسف و زلیخا نشستهبود و داشت کفشهایش را کتیرا میزد. مهین سر برهنه نشستهبود لبهی زیر زمین. پارچهی سبز بزرگی را با قیچی میبرید و زیر چرخخیاطی شیرنشان بیبی حاشیهی نوارها را میدوخت و هرتکهاش را اغواگرانه میبست به بازوی مردها. محمود کبود شدهبود و تقلا میکرد. دهانش را باز میکرد و هوا میطلبید. میگفت پارچهی سبز...تبرک... من رفتهبودم پشت هقهق. صفورا رفتهبود پشت هقهق. محمود رفتهبود پشت هقهق. دامون رفتهبود پشت هقهق. ترسیدهبودیم بمیریم و کسی ما را نبیند. یکی ما را نفرین کردهبود. میدیدیم. یکی خیزران را برداشتهبود و کفتر را کشتهبود. یکی چراغها را خاموش کردهبود. وسط روضه بلندگو خراب شدهبود... بلندگو وسط روضه خراب شدهبود...
-ملا؟...ملا؟ دعای بختگشا مینویسی؟
-هر تأخیری حکمتی داره دِیعباس...
ماری سرش را تکان میداد. کف پاهای ماری هنوز نسوختهبود. پارچهی سبزی به دستش بود و داشت لکههای خون را از کاشیها پاک میکرد.
یکی چراغها را روشن کردهبود. روضه تمام شدهبود. چند نفر دیگر هم داشتند چشمهایشان را میمالیدند. مستر میگفت آبجی گشا گشا. و نخود و کشمش میخورد و مغزهای مشکل گشا را میگذاشت برای آخر سر. زنی آنطرفتر، تکیه داده به ستون وسطی و بساطش را پهن کردهبود. شال داشت. روسری داشت. پیرهن زنانه و جوراب پاریزان داشت. یک دستگاه کارتخوان هم کنارش بود. اجناسش زشت و دِمده بودند. پیرزنها دور تا دورش را گرفتهبودند و قیمت میپرسیدند و نمیخریدند. تا دید نگاهش میکنم رویم را برگرداندم. زن به من و دختر کناریم که در کنج دیوار زیر ساعت قدیمی سفیدی پناه گرفته بودیم. زمزمهوار گفت:
«دخترا... دخترا با شمام...شرت هم دارما... کرست... مرست...نمیخواین؟ جنسشون عالیه...»و از نایلون زردی که زیر شالها افتادهبود چندتایی را درآورد و پرت کرد طرفمان. یکی از زنها خیز برداشت سمت ست سرخابی رنگ. بعد انداختش روی شالها: «اینا چیه...از اون توریاش نداری؟»