خانم نخستین چند روز پیش مرد. بالاخره. این اواخر، دچار زخم بستر شده بود و زجر زیادی میکشید. دخترها و پسرهایش شبانهروز دعا میکردند تا خانم نخستین راحت شود. و چون بندگان خوبی بودند خدا هم دعایشان را مستجاب کرد.
اعلامیهاش را در استوری نوههایش دیدم و تازه فهمیدم که اسمش فاطمه بوده. ماهسیرت گفت: «خانم نخستین فرزند ارشد بوده و از همان بچگی، نخستین صدایش میکردهاند، بسیار تعجب کرد وقتی شنید اسم دوست شصتسالهاش چیز دیگری بوده! به هر حال قرار شد برای خانم نخستین، تشییع جنازهٔ مختصری بگیرند و منتظر خویشاوندان آبادانیشان نشوند. اما پَسینها، خانم نخستین را یک روز دیگر در سردخانه معطل کردند تا برای آخرینبار با خواهرشان وداع کنند.
زن دیشب که داشت چای دم میکرد، از توی آشپزخانه گفت: « تا میخواهم برایش فاتحه بخوانم، تصویر حلوا میآید جلوی چشمهام» ماهسیرت گفت: «دیدید؟ ما حتی حلوایش را هم نخوردیم.» بعد گفتند نکند میت از اینکه برایش خیرات عمومی نکردهاند دلخور است؟ زن، شمارهی دختر خانم نخستین را گرفت و گوشی را داد دست ماهسیرت. بعد از سه بوق، خانم مرجان گوشی را برداشت و یکهو داغ دلش تازه شد و چند دقیقهای با ماهسیرت گریه کردند. بعد آرام شدند و ماهسیرت گفت: «راستش غرض از مزاحمت، من خیلی دلم میخواست حلوای نخستین خدابیامرز را بخورم! حالا نه اینکه توی خانه آرد و شکر نباشد و خودم و دخترهام عاجز باشیم اما این رخشا هم که اینجا نشسته میگوید مدام حلوا میآید توی نظرش، و این هم شانس نخستین بیچاره است که در این اوضاع بمیرد تا یک حلوا هم برایش خیرات نکنید، نه وقتی زنده بود اذیتتان کرد نه وقتی مرد، ای نخستین مظلوم... حالا من هم توی این اوضاع بمیرم اینها هم یک حلوا برایم خیرات نمیکنند تا مردم هی بیمزد و مواجب برایم فاتحه بفرستند و چراغ قبرم خاموش بماند.» بعد اشک توی چشمهایش جمع شد، گوشی را داد دست زن، و یک دل سیر برای مظلومیت خودش گریه کرد.
دو ساعت بعد، دور دیس حلوا حلقه زده بودیم و در کمال ناکامی به هم نگاه میکردیم. جمیله گفت: «حلوای خیراتی، حلوای انگشتپیچ نبود؟» وحیده قاشقها را آورد و نفری یکی داد دستمان و کنار من نشست و گفت: «اتفاقا این خوشمزهتر است و تویش گردو دارد و خدا خانم نخستین را رحمت کند.» زن داشت برایمان چای میریخت: «مهم این است که خاله نخستین در تاریکی نخوابد، فاتحهها به روحش برسند و چراغی در قبرش روشن شود.» هر هفتنفرمان شروع کردیم زیر لب فاتحه خواندن. حمد را تمام نکرده بودیم که ماهسیرت عطسهی بلندی کرد؛ و چون چراغش اتصالی کرده بود با تحکم بهمان گفت که وقتی نوبت خودش شد حتما حلوای انگشتپیچ برایش خیرات کنیم چون او هم مثل خانم نخستین از این حلوا زعفرانیها دوست ندارد.
گلاویژنوشت: اگر از خوانندگان اینجا هستید و بلاگردون را دنبال نمیکنید لطفا این پست را مطالعه و به بند آخرش توجه کنید. با تشکر:)