._178_. یک دیس حلوا در ازای شش چراغ سالم و یک چراغ اتصالیِ نیم‌سوز!

خانم نخستین چند روز پیش مرد. بالاخره. این اواخر، دچار زخم بستر شده بود و زجر زیادی می‌کشید. دخترها و پسرهایش شبانه‌روز دعا می‌کردند تا خانم نخستین راحت شود. و چون بندگان خوبی بودند خدا هم دعایشان را مستجاب کرد. 

اعلامیه‌اش را در استوری نوه‌هایش دیدم و تازه فهمیدم که اسمش فاطمه بوده. ماه‌سیرت گفت: «خانم نخستین فرزند ارشد بوده و از همان بچگی، نخستین صدایش می‌کرده‌اند، بسیار تعجب کرد وقتی شنید اسم دوست شصت‌ساله‌اش چیز دیگری بوده! به هر حال قرار شد برای خانم نخستین، تشییع جنازهٔ مختصری بگیرند و منتظر خویشاوندان آبادانی‌‌شان نشوند. اما پَسین‌ها، خانم نخستین را یک روز دیگر در سردخانه معطل کردند تا برای آخرین‌بار با خواهرشان وداع کنند.

زن‌ دیشب که داشت چای دم می‌کرد، از توی آشپزخانه گفت: « تا می‌خواهم برایش فاتحه بخوانم، تصویر حلوا می‌آید جلوی چشم‌هام» ماه‌سیرت گفت: «دیدید؟ ما حتی حلوایش را هم نخوردیم.» بعد گفتند نکند میت از اینکه برایش خیرات عمومی نکرده‌اند دلخور است؟ زن، شماره‌ی دختر خانم نخستین را گرفت و گوشی را داد دست ماه‌سیرت. بعد از سه بوق، خانم مرجان گوشی را برداشت و یکهو داغ دلش تازه شد و چند دقیقه‌ای با ماه‌سیرت گریه کردند. بعد آرام شدند و ماه‌سیرت گفت: «راستش غرض از مزاحمت، من خیلی دلم می‌خواست حلوای نخستین خدابیامرز را بخورم! حالا نه اینکه توی خانه آرد و شکر نباشد و خودم و دخترهام عاجز باشیم اما این رخشا هم که اینجا نشسته می‌گوید مدام حلوا می‌آید توی نظرش، و این هم شانس نخستین بیچاره است که در این اوضاع بمیرد تا یک حلوا هم برایش خیرات نکنید، نه وقتی زنده بود اذیتتان کرد نه وقتی مرد، ای نخستین مظلوم... حالا من هم توی این اوضاع بمیرم این‌ها هم یک حلوا برایم خیرات نمی‌کنند تا مردم هی بی‌مزد و مواجب برایم فاتحه بفرستند و چراغ قبرم خاموش بماند.» بعد اشک توی چشم‌هایش جمع شد، گوشی را داد دست زن، و یک دل سیر برای مظلومیت خودش گریه کرد.

دو ساعت بعد، دور دیس حلوا حلقه زده بودیم و در کمال ناکامی به هم نگاه می‌کردیم. جمیله گفت: «حلوای خیراتی، حلوای انگشت‌پیچ نبود؟» وحیده قاشق‌ها را آورد و نفری یکی داد دستمان و کنار من نشست و گفت: «اتفاقا این خوشمزه‌تر است و تویش گردو دارد و خدا خانم نخستین را رحمت کند.» زن داشت برایمان چای می‌ریخت: «مهم این است که خاله‌ نخستین در تاریکی نخوابد، فاتحه‌ها به روحش برسند و چراغی در قبرش روشن شود.» هر هفت‌نفرمان شروع کردیم زیر لب فاتحه خواندن. حمد را تمام نکرده بودیم که ماه‌سیرت عطسه‌ی بلندی کرد؛ و چون چراغش اتصالی کرده بود با تحکم بهمان گفت که وقتی نوبت خودش شد حتما حلوای انگشت‌پیچ برایش خیرات کنیم چون او هم مثل خانم نخستین از این حلوا زعفرانی‌ها دوست ندارد.

 

گلاویژنوشت: اگر از خوانندگان اینجا هستید و بلاگردون را دنبال نمی‌کنید لطفا این پست را مطالعه و به بند آخرش توجه کنید. با تشکر:)

 

گلاویژ | ۲۲ آذر ۹۹، ۰۵:۳۵ | نظر بدهید
فرشته ...
۲۲ آذر ۹۹ , ۰۸:۲۲

یعنی واقعا زنگ زد گفت حلواش رو میخوایم؟:/

 

من چون حلوا دوست ندارم باید برام بستنی خیرات کنن که هم ملت جیگرشون تازه بشه هم فانوسی تو قبرم روشن بشه.

پاسخ :

ببین دقیقا اینجوری گفت: خیلی دلُم می‌خواس حلواشو بخورُم:|||
 و ما هیچ، ما نگاه=)))
زن‌عموی خدابیامرز مادربزرگم عاشق سیب بود، وقتی مرد یکی دو بار رفته بود تو خواب بچه‌هاش که من سیب می‌خوام، سیب برام خیرات کنین!
:))
هیـ ‌‌‌ـچ
۲۲ آذر ۹۹ , ۰۹:۳۶

من یه بار شدیداً هوس حلوا کرده بودم (نه این‌که برم مجلس ختم یه بند انگشت بخورما، در حدی که یه بشقاب حلوا بغل بگیرم و تکی تمومش کنم!) پیرو هوس ما دلشون سوخت و یه خونگیش رو درست کردن که وقتی ظهر شد و اون یکی عضو خانواده برگشت خونه گفت «این حلوای کیه» و در جواب شنید که «این حلوای هیچه» :|

البته منظورش این بود حلواییه که من خواستم پخته بشه اما خب :| :))

پاسخ :

:))))))))
پرانتز از اینجا تا مریخ=)))
ولی خدا نصیب نکنه آدم همچین سوتی بده ها با جملات کژتابش:))) مثل ماه‌سیرت که گفت خیلی دلم می‌خواست حلواش رو بخورم:)) 
ولی واقعا انقدر هوس کرده بودی تهشم نتونستی تا آخر بخوی؟:))
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۲ آذر ۹۹ , ۱۱:۵۲

خدا بیامرزه خانم نخستین رو:))

حالا نمی‌شد اینا که هوس کردن برای خیرات اون خدابیامرز خودشون حلوا درست کنن؟

پاسخ :

آمین:))
نه ببین اصلا راه نداشت حتما باید خیراتی می‌خوردن:)) وگرنه دیدی که گفت خودم و دخترام از پختنش عاجز نیستیم://

ویلیام (کپوی سابق)
۲۲ آذر ۹۹ , ۱۳:۳۳

خدا رحمت کنه ان شاء الله

 

من اگه رفتم خرمالو خیرات کنین

پاسخ :

آمین.

اولا که دور از جون! دوم اینکه خداییش آخه خرمالو؟؟؟ بابا یه چیزی بخواین که کار فصل گیر بیاد خو:))
نسرین ⠀
۲۲ آذر ۹۹ , ۱۹:۳۶

کاش تمام هوس‌های مثبت‌مون اینقدر زود مستجاب می‌شد. الان منم هوس حلوا کردم حلوای زنجفیلی عمه جمیله‌ام که یک سالی می‌شه ندیدمش:(

پاسخ :

این کرونا چه حسرت‌های کوچیک و بزرگی که به دل ما نذاشت... با کامنتت‌ منم هوس حلوای زنجبیلی کردم:((
1 بنده ی خدا
۲۲ آذر ۹۹ , ۲۰:۰۰

خدا رحمتشون کنه.کاش بچه هاشون مدام براشون خیرات کنن تو این وضعیت که نشده ختم بگیرن.

😂دلم حلوا خواست. تو ختم من ازاین حلوا سیاها خیرات کنن.خیلی هم نباید شیرین باشه

پاسخ :

آمین. آره بنده‌خداها تا اونجایی که از دستشون برمیومد براش خیرات کردن ولی اینایی که تو کرونا از دنیا رفتن خیلی مظلوم و غریب بودن به نظرم:(

این حلوا سیاها چند نوعه:))) ولی فکر کنم همون حلوای انگشت‌پیچ ما مدنظرت باشه نمی‌دونم شما چی بهش می‌گین:)))
هیـ ‌‌‌ـچ
۲۴ آذر ۹۹ , ۱۰:۰۶

اندازهٔ فیلهٔ گنجیشک ازش مونده بود اونم گذاشته بودم بعد از نهار بخورم :))

پاسخ :

امیدوارم که خودت خورده باشی نگو که اون بنده‌خدا اومد حلواتم خورد:)))
1 بنده ی خدا
۲۵ آذر ۹۹ , ۲۰:۴۸

حقیقتا من نشنیدم چیز خاصی صداش کنن:))) من حلوا سیاه صدا میکنم.اینجا زیاد تنوع حلوا و اینا وجود نداره. در واقع یه حلواعه که هر کی یجوری میپزه ولی همه حلوا صداش میکنن.نهایتا زعفرونی و غیر زعفرونی داره

پاسخ :

واقعا سیاهه؟:) آممم فکر کنم منظورت از اون حلواهاست که قهوه‌ای خیلی تیره هستن نه؟ چون حلوا سیاه من تا حالا ندیدم یا شایدم اطراف ما درست نمی‌کنن اینی که می‌گی رو.[ایموجی تفکر]
yasna sadat
۲۷ آذر ۹۹ , ۱۲:۳۰

خیلی دوست دارم حلوای خانم نخستین رو بخورم؟

 

به دخترش گفت؟😶

یا للعجب العجاب:))

 

ولی واقعا اون‌هایی که تو این اوضاع فوت می‌شن به غریبانه‌ترین شکل ممکن سپری می‌شه مراسم‌هاشون...

 

پاسخ :

آه متاسفانه باید بگم بله:)))

واقعا همین‌طوره... مراسم خاصی که معمولا براشون گرفته نمی‌شه و عرض تسلیت هم به صورت تلفنی هست. قبلا تا چند روز نزدیکان خانواده مرحوم بهشون سر می‌زدن و غم رو تقسیم می‌کردن ولی الان دیگه اینطور نیست...
1 بنده ی خدا
۲۹ آذر ۹۹ , ۱۰:۵۱

نه همون قهوه ای خیلی تیره اس

پاسخ :

اسمش رو بذاریم حلوا خیراتی پس:)
سایه نوری
۰۵ دی ۹۹ , ۱۶:۵۷

😊😊

دارم به این فکر میکنم بین چیزایی که عاشقشونم چی واسم خیرات کنن بیشتر بهم میچسبه؟ باید خوب فکر کنم 😊

پاسخ :

زن عموی مادربزرگم عاشق میگو بود، وقتی مرد رفت تو خواب یکی از بچه‌هاش گفت و هوس میگو کردم، برام میگو بیارید:)
اینجا یه باوری هست که وقتی فرد فوت‌شده چیزی توی خواب ازمون بخواد، خوردنی البته، یعنی که می‌خواد همون چیز رو براش خیرات کنیم!
آقاگل ‌‌
۰۸ دی ۹۹ , ۱۴:۴۰

من با اینکه دوبار پست رو خوندم آخرش نفهمیدم یک داستان یا داستانک بود یا اینکه یک اتفاق واقعی در زندگی. 

هرچه هست، پست یک زمینۀ داستانی خوبی داشت و من رو همراه خانم نخستین برد و غرق کرد در روزهای گرم جنوب و دریا. دلم برای خانم نخستین گرفت. برای این روزهای خودمان. ننه روزهای اول که کرونا آمده بود، می‌گفت می‌ترسم. می‌ترسم از اینکه بمیرم و غریبانه بمیرم. هرچقدر هم به شوخی می‌گفتیم که بادمجان بم آفت نداره و قرار نیست همه با هم بمیریم و اگر رعایت کنیم هیچ چیزیمان نمیشه، باز برمی‌گشت سر حرف اولش. برای کسی که رفته شاید فرقی نداشته باشه، اما برای اطرافیانش این غریبانه بودن مرگ و این غریبانه از دست دادن‌ها دردناکه. خیلی دردناکه.

.

پ.ن: یک بار داستانی می‌نویسم و اسم شخصیتم رو می‌گذارم نخستین.

پاسخ :

یک اتفاق واقعی در زندگی بود؛ اینجا معمولا داستان یا داستانک نمی‌ذارم:)
اینا رو اغلب، تو پست‌هام به کار می‌برم:
مرد و زن: والدین هستند:)
مستر: داداشمه.
ماه‌سیرت: مادربزرگ
یاسمین:دوستمه.
بقیه هم معمولا خاله و دایی و عمه و عمو هستن:)

خانم نخستین زن عجیب و محکمی بود، هیچ وقت فکر نمی‌کردم همچین مرگ غریبانه‌ای داشته باشه. مادربزرگم می‌گه مرگ تا دوره خوبه. حالا که مرگ انقدر بهش نزدیک شده و دوستش رو ازش گرفته خیلی تو خودش فرو رفته، بیشتر باهامون حرف می‌زنه، خاطره تعریف می‌کنه. سواد کمی داره برای همین وصیت‌هاش رو شفاهی می‌گه. اون روز هم طلاهاش رو گذاشته بود وسط و سفارش می‌کرد که اینا سهم خیریه است، اینا سهم خودتون! می‌دونیم که نگرانه و این غمگینمون می‌کنه...

+ انتخاب خوب و بکریه:) فقط یادت نره که فرزند ارشد هم باشه:)
قدیما وقتی بچه اول دختر بوده اسمش رو می‌ذاشتن: همین بس، خانم بس یا دختر بس... نخستین رو هیچ وقت نشنیده بودم، فکر کنم اگه پسر بود هم باز صداش می‌زدن نخستین!
آقاگل ‌‌
۰۹ دی ۹۹ , ۱۳:۲۶

++ اونی که میگی همین بس و خانم بس و دختر بس و .... برای وقتی بوده که مثلاً دو سه تا دختر پشت سرهم گیرشون می‌اومده. این اسم‌ها سمت ما هم متداوله. اسم همسایه‌مون همین‌بس بود و صداش می‌زدن همین‌بسی.  :)

اما نخستین رو اول‌بار بود که می‌شنیدم و جالب بود برام. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان