• قبل از قرنطینه، به مستر قول دادهبودم ببرمش اسکلهی نزدیک خونهمون و قایقها و لنجهارو نشونش بدم. ولی یهو قرنطینه شد و بدقول شدم. از اون موقع، هرروز براش یه قایق کاغذی رنگی درست کردم در اندازههای مختلف، از قد دستم گرفته تا قایقای بندانگشتی. و بهش گفتم یه روزی که خیلی زیاد شدن باهاشون برات یه اسکله میسازم، بعدش گوشماهیمو چسبوندم به گوشش و گفتم صدای موجا رو میشنوی؟ •
|
• روتین شبانهمون تو قرنطینه هم اینجوریه که هرشب یه کتاب قصهی جدید از طاقچه دانلود میکنم و براش میخونم و عکساشونو با هم نگاه میکنیم. اوائل خیلی به جملهها دقت میکرد و حرفامو تکرار میکرد یا میدیدم بیشتر از اینکه حواسش به داستان باشه، تصویرسازیها رو نگاه میکنه و بعد دیگه حوصلهاش سر میره و گوش نمیده. چندشبه سعی میکنم روی تصویرهای کتاب، داستان رو پیش ببرم و فکر میکنم اینجوری بهتره. (کتاب قدم یازدهم رو پیشنهاد میدم.)
بعضی شبا ازش میخوام که اسم چیزایی که تو تصویر هست رو بهم یاد بده که خب یا میدونه و میگه یا نمیدونه و حدس میزنه.
چندروز پیش، وسط ظهر، یهو عصبانی اومد سراغم که بیا بریم با گربههه دعوا کنیم که اومده پشت پنجرهی اتاق ایستاده و چراغ هوا رو خاموش کرده! گفتم منظورت آفتابه؟ یکم مکث کرد و گفت: آره... اسمش یادم رفتهبود. •
|
• برداشتن کاسه استیلی قدیمیِ مامان و دوتایی رفتن به باغچه و جمعکردن بهارنارنج از زیر درختا و خشککردن لیموامانیها هم کلی کشف برامون داشت دمدمای عید. مثلا یه عنکبوت سیاه روی دیوار حیاط پیدا کردیم و تو ظرف پلاستیکی با خودمون آوردیمش تو اتاق. باهاش حرف زدیم و بازی کردیم و اسمشو گذاشتیم بوتی. متاسفانه بوتی دوتا از پاهاشو جا گذاشته یهجایی، و راهرفتن براش سخته. مستر ازم خواسته که بوتی رو ببریم دکتر و براش دوتا پا بخریم. بوتی دوست جدیدمونه!
یا مثلا اونروز که دوست داشت پرواز کنه، افقی رو دستم بلندش کردم و گفتم بال بزن! پرواز کن! و اونم بال میزد و من تو حیاط لابهلای درختا میچرخوندمش. وسطش گفت: آبجی تو هم پرندهای؟ گفتم نه پرنده تویی. من شاخهام. •
|
•دیروز ازم پرسید: گلاوییییییژ! مدادا هم حرف میزنن؟ که من تأیید کردم که بلههه بلههه مدادا هم حرف میزنن ولی خب ما نمیتونیم بشنویم، چون صداشون خیلی یواشه، مثل مورچهها. •
گلاویژنوشت: غزل عزیز از کارهای معمولی اما دلخوشکنک در ایام قرنطینه پرسیدهبود چندروز پیش. تکهای از این پست رو در گروه نوشتم و فرستادم. فاطمه بهروزفخر (نویسندهی کتاب حوای نوشتنت) ریپلای زد و نوشت: تو خواهری هستی که از وسط قصهها راهت به دنیای واقعی باز شده... و غزل تکهای از این پست رو در کانالش قرار داد همون شب و بهم گفت: چه شاخهی قشنگی!
ای خدای افسانهها و کلمهها و خیالها! قصههای این شاخه داره تموم میشه. کاغذرنگیاشم همینطور. چندتا روز طول میکشه تا یه اسکله ساخته بشه؟ هوم؟