._145_.

• عصر دیروز دکمه‌ی pause کرونومتر را زدم و به فرورفتگی کنار انگشتم نگاه کردم. خودکار جاانداخته‌بود. مرد تازه از قبرستان برگشته‌بود. داشت تعریف می‌کرد که صاحبان قبر کناریِ مادربزرگ، با خودشان فلاسک چای و قهوه آورده‌بودند با شیرینی‌هایی شبیه باقلوا. ترکیبی مکمل و مطبوع که خوشش داشته و تکه‌ای با لیوانی چای برداشته و جایی آن میان پیدا کرده‌بوده برای نشستن. گفت یکی از مردهاشان کناردستم نشسته‌بود. از قوم‌وخویش‌های دور مرحوم که جاشوی آب‌های ماهشهر است و چندروزی به قصد سفر آمده. گفت از زمستان‌های قدیم حرف می‌زدیم و توی لیوان‌های کاغذیِ یک‌بار مصرف، قهوه‌ی عربی می‌خوردیم و گرم بودیم. •

|

• زن گفت: نخ مشکی مرا ندیدی؟ گفتم در کشوست. گفت: آنجا نبود. مستر گفت: بروم از مغازه بخرم؟! •

|

• یک کیسه پر بلال آورد و گذاشت مقابلمان که «کم‌مانده تا فصلش برود و خوب نیست ذخیره داشته‌باشیم برای بهار و تابستان؟». خودش هم نشست به کندن پوسته‌ی سبز بلال‌ها و چیدنشان در قابلمه‌ای برای جوشیدن. وقت دانه‌کردن اما رفت و خوابید. زن خواباندن مستر را بهانه کرد و پشت‌بندش رفتن به حمام. دوساعت و چهل و هفت دقیقه هم رفت برای دانه‌دانه کردن ذرت‌ها، بسته‌بندی در چندکیسه‌ی فریزری و چیدنشان در طبقه‌های یخ‌دان یخچال، قاطی سبزی‌ها و میگوها و خرچنگ‌ها. ذرت‌های خوش‌بختی بودند. جاودان شدند. یخ‌زدگی چندین درجه خوشایندتر از سوختگی‌ست. مماتی موقت است. در پی‌اش زندگی و‌ طراوت است. •

|

• بعد از سی و پنج ساعت توانستم بخوابم. من پتانسیلم بالاست در برابر بی‌خوابی و گرسنگی. تنها واکنش بدنم شاید بعد از سی‌ساعت عصبی باشد. پرخاش و کلافگی. دیروز همین هم دست نداد. آرام‌تر از همیشه کار کردم و درس خواندم و ساعت زدم. نیمه‌شب میانه‌ی کتف‌هام می‌سوخت و هیچ نمی‌گفتم. زن قبل خواب می‌گفت: پلک بالای چشم‌اش بی‌وقفه می‌زند و انگار اندوهی در راه است. گفت: صبح یادش بیندازم به صدقه و سکه. شام کدوسبز پخته‌بود و طعمش به زبانم خوش نمی‌آمد. به چندلقمه‌ی کوچک اکتفا کردم و ساعت زدم: ۲۱:۵تا ۲۱:۱۰ شام. زن ادامه‌ داد: شبی که فردایش خبر مرگ مهوش را شنیده پلک‌اش مثل حالا می‌زده و روی لک سوختگی کنار مچش پماد می‌مالید و در آینه به خودش نگاه می‌کرد. من گرسنه بودم و کتفم می‌سوخت و خوابم نمی‌آمد. •

|

• تقریبا ده‌ساعت و نیم خوابیدم. خوابی کامل و دست‌نخورده. بی‌آنکه چشم باز کنم به چک کردن ساعت یا خاموش کردن صدای دلهره‌آور آلارم موبایل. تصویری از پهلو به پهلو شدن‌ها هم نیست در خاطرم. برجستگی بالشت روی صورتم نقش انداخته‌بود و مستر با چشم‌های خواب‌آلود کنترل را گرفته‌بود سمتم و با صدای ناصاف به تکرار زمزمه می‌کرد: «کارتون» و هنوز خوابش می‌آمد. انتهای ظهر بود و از بیرون صدای باران می‌آمد. اتاقم بوی رطوبت می‌داد. بوی هوای مانده و محبوس. تلگرام را بالا و پایین می‌کردم. اندوه آمده‌بود و داشت در خیابان‌ها قدم می‌زد. یادم آمد به صدقه و سکه. مامان را نگاه کردم. در خواب عمیقی بود و شکمش با ریتمی منظم بالا و پایین می‌رفت. این یعنی هنوز زنده بود. این‌ هم عادت کودکی‌ست و میراث سال‌های دور. همان‌وقت‌ها که قوم‌و‌خویش‌ها در خواب می‌مردند و کسی تا صبح‌ نمی‌فهمید. نفهمیده‌بودیم ما. صدقه‌ی صبح بیهوده بود. اندوه سرزده آمده‌بود. مرد یک ساعت بعد از اسکله برگشت. داشت چکمه‌هاش را توی حیاط می‌شست. گفت وسط دریا خبر را شنیده از جاشوی یکی از قایق‌ها... و من دیدم که اندوه یقه‌اش را سفت چسبیده‌بود. •

گلاویژ | ۱۳ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید
یاسمن مجیدی
۱۴ دی ۹۸ , ۱۵:۲۵
خوبه که بین این خبرهای اندوه بار،اومدم اینجا و با خوندن متنت و چینش شکیل واژگانت یک بار دیگه لذت بردم

پاسخ :

قرار بود چالش بیست‌وسه روزه باشه... نمی‌دونستم که اولین پستش مصادف میشه با همچو روزی!
"چینش شکیل واژگان" هم خودش چینش شکیلیه‌ها:)) [وی از این تعریف خوشش آمده و در پوست خود نمی‌گنجد:))) ]
MIS _REIHANE
۱۵ دی ۹۸ , ۰۳:۴۰

چقد عجیب،چی شد؟

پاسخ :

کجاشو نفهمیدی؟
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان