• میان جستوجوهای دیشبم در گوگل اتفاقی رسیدم به یک عکس قدیمیِ سیاهوسفید با یکی دو اسمی در ذیل. صفحه را با فیلترشکن باز کردم. چند عکس و یک نقشه و یکسری اسامی ناآشنا و مختصر اطلاعاتی بود. میخواندم و باور نمیکردم این هم بخشی از تاریخ ما بوده. تاریخ معاصری که انگار به عمد خواستهباشند سر به نیست شود. بسکه خطرناک بوده و نباید به دست آدمها میافتاده. شاید آثار مکتوبی هم بوده که از بین بردهباشند از آن دوران برآشوبنده. و همزمانیاش با جنگ جهانی دوم و اشغال ایران هم میتواند دلیلی باشد به نپرداختناش توسط مورخها میان آن همه غائله. تنها یک پژوهشگر فرانسوی چندصفحهای ازش نوشتهبود که نتوانستم متن کاملاش را بیابم. همانها هم که خواندم بسکه دچار استیصال بود واژه به واژهاش، میخواندم و به هیجان گُرگرفتهای دچار میشدم. میتواند بستری باشد برای یک داستان بلند. اگر عمرم به درازا کشد خواهم نوشت. آنروز که سوادی رفیع باشد و سیطرهای بر آن حوادثِ زایل و آدمهای معدوم. بعد از سفری شاید... تعقیب ردّپاهای هفتادساله. بوکشیدن آن تکه از خاکی که مفرّ و مأوای عدهای بوده یک زمانی. نشستن بر نُکههای تپههاش و نجواهای آشوبناک آدمهاش را با گوش جان شنیدن. و زخمهای بویْناک تنها را فهمیدن. شاید پیرمردهایی پیدا کنم هشتاد و پنج یا نودساله. راوی خاطرات گزنده و نهآنچنان پروپیمان کودکیشان باشم پیش از مرگ. ریسمانی که بدوزد روایتهای شندره را به هم. که برابر بیفتد با تکهی بکری از آن دوران... دورانی که زیر آوار تاریخ ماندهباشد انگار. و صدایش را کس نفهمیدهباشد میان هیاهوها. ردپاها را یکروز میگیرم و میرسم به آوار و خاکوخل تاریخ است که میرود کنار. که کلمه میشود برای نوشتن. برای خواندن. شاید دل نکردم در اینجا چاپش کنم. از هراس سانسور و درز گرفتن جملهها. •
|
• چندساعت بعد، نیمهشب بود. چیزی نماندهبود به صبح. زن بیداربود و داشت کلاهی میبافت برای من. صدایم کرد که بیا یک نویسنده را آوردهاند در تلویزیون. رفتم و دیدم قادرعبدالله است. در قاب یکی از شبکههای فارسیزبان ماهواره. اولِ مصاحبه بود و داشت میگفت قادر عبدالله را از نام دوتن از رفیقان دوران جوانیاش وام گرفته و خودش از نوادههای میرزاابوالقاسم قائممقام فراهانیست. زن پرسید: این قائممقام که میگوید آدم معروفی بوده؟ گفتم: وزیر عباسمیرزای قاجار بود در فیلم تبریز در مه؛ یادت هست؟... قادرعبدالله ادامه داد: همیشه آرزو داشتم نویسنده شوم اما میدانستم تا ابد زیر سایهی اسم و رسم جدم خواهم بود هروقت که اسم قائممقام فراهانی بیاید اوست که در یاد آدمها جان میگیرد نه من. باید از این سایه کنده میشدم و قادرعبدالله شدم. گفت که در هلند خیلی مشهور است و رمانهایش به ۲۷زبان تا به حال ترجمه شده و چند جایزهی ادبی گرفته. اما کسی در ایران کتابهایش را ترجمه نمیکند. گفت که پشیمان نیست از اینکه در غربت مینویسد. و عقیده و قلمش را به دست سانسورچیها نسپرده. از داستانهاش گفت که همه ایرانیاند و موردپسند اروپاییها. مجری ازش پرسید: رمان «خانهی مسجد» تکههایی دارد که عادی نیست و با واقعیت همخوانی ندارد مثلا آنجا که حاجآقا الصّابری، امامجماعت مسجد را پیرزنها میبرند و حمام میکنند. این مگر مغایر احکام اسلامی و نفی لمس نامحرم نیست. قادرعبدالله گفت: این شخصیت کاملا واقعیست. الصّابری شوهرعمهام بوده و تشت و آفتابههای مخصوص داشته که پیرزنها با آن تناش را میشستند! غیرعادیست و همین خواندنیاش کرده... در آخر گفت که پاسپورت ایرانی ندارد اما یکروز برمیگردد تا این خفقانی که نویسندههای ایرانی را دستوپا بسته نگاه داشته و خلاقیتشان را با حذف و سانسور زایل کرده ببیند و طعماش را بچشد. •
عنوان: پرویز اسلامپور