نمیدانم چه اصرار بیهودهایست که ننویسم؛ آنهم حالا که بیشتر از هر وقتی انبوهِ کلمات شُره میکنند به حجمِ سرم و سرریز میشوند تا نرمهی انگشتها! احساس میکنم آنقدر در نادیدهانگاری افراط کردهام که بوی ماندگی گرفتهاند. امروز اما انگشتها را یله داده بودم سمت کاغذ و گوش به زنگ نشسته بودم که سوتْکشان بیایند و رد بشوند از انگشتها و قطارِ خستهام دمی بیاساید. وقت نوشتن اما جملهها چندپاره شد. چندتاشان گم شدند. یکی دوتاشان به کندی تمام، تلوخوران پخشوپلا شدند روی برهنهی صفحه و بقیه هم نرمنرمک گریختند. این هم مجازاتم است لابد.
امسال تابستان خوش است. روان. معلق. امن. درست شبیه صبح پنجشنبهها. همانقدر بیخیال. همانقدر بلاتکلیف. همانقدر هم ماجراجو. روی پا بند نمیشوم یکدم. دیشب به [ت] میگفتم حسابی به جانم تنیده این فصل و آخ که نمیدانی. گفتم اگر به هرکسی جز تو بگویم که تصنیفخوانیِ رگهام را میشنوم شبها حتما قهقهه میزند و فکر میکند بیشک آفتابِ بیمجالِ تیرماه ریخته به جانم و زدهاست به سرم. گفتم گاهی هم حین همنوایی با تنم دست پیش میبرم و زخم کهنهای را نوازش میکنم و چرکآبی ازش میزند بیرون، متعفن و بویناک. طولی نمیکشد که این گندآب هم برابر چشمهام لخته میشود و باز سلولهام ضرب میگیرند و شقیقههام میدوند. بعد قوز کردم به سمتش و گفتم حس میکنم ظرفم برای سرکشیدن این حجم از آسودگی کوچک و لبْپر است. گفت یعنی ظرفش را داشتی امکان تشنه ماندنت نبود؟ گفتم نمیدانم. خندید و با مکث جواب داد: این هم بخشی از ذات تو است. تن ندادن به قناعت و غوطهخوردن در ناسیری.