سه نفر بودیم. صبح تا ظهر، میان کوچههای کهنهسال پرسه زدهبودیم. نبش یکی از کوچهها ایستاده بودیم به تماشای بساط یک دستفروش که تزئینات دریایی میفروخت. یک برگه هم چسبانده بود بالا سر اجناس که [به ما دست نزن]. من اما دست زدم. یواشکی ترتیبشان را بهم ریختم. نه تذکری شنیدم. نه چشم غرهای دیدم و نه هیچ. ساعتها بعد، عمارتها را دیده بودیم و در بالکن تجارتخانهی ایرانی به نوبت عکس انداخته بودیم. سخت راه رفته بودیم. خسته بودیم. من کمی بیشتر. آنها تند قدم برمیداشتند. من پاکشان تعقیبشان میکردم. چند متری از دخترها عقب افتاده بودم که اول، در را دیدم بعد این میز بلاتکلیف را در برابرش. ایستادم و نگاهش کردم. شبیه هم بودیم. هر دو جا مانده بودیم.