اولین صبح بیست و سه سالگی شبیه یک ساحل مه گرفته بود... شبیه یک قایق کاغذی کوچک که بر فراز سنگی بزرگ در اسکله اینپا و آنپا میکرد... شبیه یک میز فلزی در مغازهی آش فروشیِ آن سر شهر که بوی پیاز داغ مانده به جانش تنیده بود... شبیه آدامس سبز نعنایی پاخورده و چسبیده به آسفالت خیابان... شبیه چرت عصرانهی یک جاشو در قُمارهی لنجی بر آبهای دور... شبیه کلاغهای پیرِ سرمازدهی روی سیم های تلفن که بیصدا به توقف اتوبوسهای شهرداری نگاه میکردند... اولین صبح بیست و سه سالگی بسیار ملتهب و کرخت بود و بدجوری خوابش میآمد.
گلاویژ
|
۶ آبان ۹۸،
۱۴:۰۰