زن دیگر خسته شده؛ به قول خودش از پا درآمده. سههفته است دارد پوشک را از مستر میگیرد و تلاشش بیحاصل است. نگاهش که میکنم یاد سیزیف میافتم. آنسنگ هم که در پایان روز قِل میخورد و برمیگردد سر جای اولش، مستر است. من هم لابد پرسفونهام. در حال نظارت بر احوال سیزیف و سنگ بدقلقش.
مستر هنوز به اینوجه اختیار و خودآگاهیِ اجباری خو نگرفته. یادش نمیماند. وقتی هم یادش میآید که دیگر کار از کار گذشته و هربار با جملهی خبریِ « تو خودم جیش کردم حالا بریم دستشویی!» متأثر و متأسفمان میکند. کیش و مات میشویم. بعد مستر و محدودهای را که نجس کرده آب میکشیم. البته حالا کمی وضع بهتر شده و فقط روزی دو سهبار نشتی دارد. زمانبندیاش هم دستمان آمده. تقریبا هرنیمساعت یکبار ازش میپرسیم یا خودش میآید سراغمان که «حالا وقت دستشویی رفتنه.» دیشب هم همین را گفت و زن را با خودش به توالت کشاند. من و مرد هم از پشت در، قربانصدقهاش میرفتیم که مثلا انگیزهاش را ببریم بالا. هیچوقت فکر نمیکردم روزی کسی را بخاطر شاشیدن تشویق کنم. بعد از پنجدقیقه در توالت باز شد و مستر آمد روبرویمان ایستاد و با لحنی خنثی گفت: «موفق نشدیم.»
اینروزها مسئول پاییدن خشتک مسترم. مرتب خیرهشدن به آنناحیهی موردنظر که ببینم شورتش را نم زده یا نه، دنبالکردنش در هرجای خانه، دستکشیدن روی فرش و بررسی میزان خشکی یا نمدار بودن نقاطی که نشسته، اینها قسمتی از نقش پرسفونهوار من است. آدم هیچوقت نمیفهمد زندگی قرار است چه تجربههای نادر و نامطلوبی را حوالهی چنتهاش کند.