• از بلالهای آنشب، چهارتا را جدا کردهبودیم برای کبابکردن. غروب، گاز پکنیکی را از انبار درآوردیم و زیر مهتابی حیاط، جمع شدیم. زن فندک را که زد شعله یکهو آمد بالا و کمی طول کشید تا خاموش شود. ترسیدیم. واشرش را عوض کردیم. مرد بااحتیاط روشنش کرد. اینبار شعلهاش طبیعی بود و گُر نگرفت. بلالها را گذاشتیم روی آتش. سرم را خم کردم و سوختن دانههای ذرت را نگاه کردم. درهمتنیدگیشان با آتش... انفجارهای کوچکی بودند در نوع خودشان. در آنی روشن و خاموش میشدند. و صدای تقتق ترکیدنشان در پسزمینه. سیاهشدن پوستهی دانهها. و دود! به مرد گفتم: شبیه موشکباران دیشب نیست؟ سرش را تکان داد و گفت: هوم... •
|
• آخرین پست حامد اسماعیلیون را نیمساعت پیش خواندم. در فرودگاه بوده و دوستش هادی را دیده. هادی گیج و بهتزده بوده. حامد اسماعیلیون صدایش کرده. هادی برگشته گفته زنم و پسرم. حامد اسماعیلیون گفته زنم و دخترم. از بازرسی فرودگاه رد میشوند و همدیگر را بغل میکنند و زار میزنند. به هم میگویند ما داغیم و حالیمان نیست و گریه میکنند. در فرودگاه. آنطرف گیت. از غربت برگشته. در خاک وطن. در خانه. بعد با هم میروند. میروند تا به قول خود حامد اسماعیلیون آن چشمهای درخشان را به خاک بسپارند... اینها هنوز داغند و حالیشان نیست... من هم نشستهام اینجا و از تصور اندوه این دو مرد میخواهم گریه کنم اما خب میدانید اشکی نمانده برایم. حتی دو دانهی کوچک به قدر خیس شدن مژهها. دوماه دهشتناک را از سر گذراندهایم. مثل خواب بود. یک خواب بد پیوسته. از آنها که مدام از کابوسی به کابوسی میغلطی... سهم امروز هم شد ۲۰ کشته در اتوبوس جادهی فیروزکوه. •
|
• شبیه پیرهای منزوی شدهام. باید بروم پارک. و بهجای قدمزدن، یکجا بنشینم. و به گذشتن و رفتن پیوستهی آدمها خیره شوم. •
گلاویژنوشت: ساعت انتشار پستها را جدی نگیرید. پست هرروز را صبح روز بعد انتشار میدهم!