کاش آقامُلّا زنده بود و چلهی وبلاگم را میبرید. کاش وقتی تصمیم گرفت با پای خودش برود بیمارستان و به حضرت اجل اعلام کند که حالا وقت رفتن است، یادش بود که متعلقاتی دارد بی سند و نشان که باید تکلیفشان را پیش از مرگ روشن کند. کاش وصیتی مینوشت سه چهار خطی و موکلهایش* را برایمان به ارث میگذاشت. ماهسیرت میگفت: « وقتی در کارت گرهی میافتد و هر چه میکنی نمیتوانی انجامش بدهی، یعنی که پای نحوست در میان است، چلهی سنگینی افتاده و چارهاش، چلهبُری است. کاش وقتی آقامُلّا از توی موکیت خطاب به زن که روی پلههای حیاط نشسته بود، میگفت: «چرا کنارم نمینشینی تا یادت بدهم؟» آنوقت که زیر آن عروسک ترسناک آویزان، خیزرانش را جلا میداد و همزمان در انتظار پاسخی از حیاط بود، زن نگاهش را از روی دمپایی پلاستیکی سرخش فراتر برده بود و امروز را میدید... کاش آقامُلّا زنده بود و با نخ ابریشم هفت رنگ، چلهی وبلاگم را میبرید...
*موکل چیزی مابین جن و فرشته است.