._130_.نشت خاطرات (۱)

التهاب

 

چند هفته پیش، غروب، سوار ماشین شدم تا بروم پارک ساحلیِ نزدیک خانه‌مان، بلال بخرم. نمه بارانی می‌آمد. ریز ریز و یواش. چند دقیقه مانده بود به اذان و من گوشه ی صندلیِ عقب ماشینی کِز کرده بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مثلثیِ دودی و زل زده‌بودم به بلورهای کوچکِ باران که زیر نور چراغ‌های تزیینیِ خیابان رنگ عوض می‌کردند. راننده آرام می‌راند و هر چند ثانیه یکبار برای آدم‌ها که در حاشیه ی خیابان، منتظر ایستاده بودند بوق می‌زد که یا مسیرشان به ما نمی‌خورد یا اصلا مسافر نبودند و می‌خواستند لابلای ماشین‌های کم‌سرعت خودشان را به آن‌طرف خیابان برسانند. گوینده ی رادیو زنی است که صدای قشنگی دارد و به زبان محلی حرف می‌زند. میان پیام‌های شعارگونه‌اش، ترانه‌ای قدیمی پخش می‌کنند که راننده همراه آن زمزمه می‌کند.

 

غروب قشنگ و خنکی است. شهر، آرام و تار و همه چیز سرجای خود، به جز من که نمی‌دانم چرا ناگهان دست می‌برم و کرایه را حساب می‌کنم و باقی‌اش را بی آن‌که ببینم چقدر است باعجله پرت می‌کنم توی کیف و زیپش را نصفه می‌بندم تا زودتر پیاده شوم. و بقیه ی راه را بدون چتر روی آسفالت لیز و باران خورده، در حاشیه ی خیابان، زیر نور تیر چراغ برق ها پیاده طی کنم.

هنوز صد متر نرفته‌ام که می‌بینم جلوتر جمعیتی ایستاده‌اند. از دور چیز زیادی مشخص نیست و برعکس همیشه که این صحنه ها برایم اندکْ جذابیتی نداشته‌اند این‌بار کنجکاوم و نزدیک می‌شوم. سه ماشین تصادف کرده‌اند گویا که یکیشان در دم فرار کرده و حالا افسر سفید‌پوشی کنار آن دوماشین و صاحبانشان که یکی زن است و دیگری مرد، ایستاده. صاحب ماشین اولی زنی‌ است حدودا سی‌ساله . جذاب و ظریف با چشم‌های عسلی و موهای چتریِ براق. زن، قد بلند است و لاغراندام. پیچیده در پالتویی سفید با چکمه‌هایی شکلاتی که تا زانوهایش را پوشانده و خیلی خیلی قشنگ‌‌اند. من به نیم‌چکمه‌های از رنگ و رو افتاده‌ ی خودم نگاه می‌کنم که جلویشان پوست انداخته‌ و کهنه به نظر می‌آیند. تناسبی با تیپِ درهمْ‌پوشِ امروزم ندارند و می‌پوشم چون پاهایم در آن‌ها راحت و خوشحال‌اند و می‌توانم ساعت ها با آن‌ها خیابان‌ را گز کنم. نیم‌چکمه‌هایی که از جاکفشیِ آپارتمانِ مهین‌‌السادات برداشتم و هیچوقت پس‌اش ندادم.

 دوسال پیش بود یا سه سال‌پیش؟ خاطرم نیست اما سر سیاه زمستان بود شبی که مهین‌السادات سر شام تلفن کرد و گفت مدت‌هاست که دل‌تنگ است و دعوتم کرد به دیداری تازه در نبود شوهرش جواد. 

 

...

 

چله ی زمستان دو یا سه سال پیش:

 

راننده می‌پرسد: «فرعیِ اول، سمت چپ؟» در تاریکی ماشین کوله‌ام را زیرو رو می‌کنم و می‌گویم: «بله، انتهای کوچه پیاده می‌شم» و با نورِ چراغ قوه ی موبایل، دنبال کیف پولم می‌گردم. دودقیقه ی بعد روبروی ساختمان آجریِ چند طبقه‌ای پیاده می‌شوم. باران مورب و بی‌وقفه می‌بارد. دوتا از چراغ‌ های کوچه از کار افتاده‌اند و یکی هم به پت‌پت افتاده. تا چشم کار می‌کند گودی‌های کوچک پر از آب را می‌بینم و آسفالت باران خورده‌ای که به همت شرکت آب و بعدها گاز، چهل‌تکه شده. با احتیاط قدم برمی‌دارم که شُل‌آب، شتک نزند به کفش‌های روشنم. مهین طبقه ی دوم زندگی می‌کند. آسانسور خراب است و لامپ طبقه‌ی اول سوخته. هم‌زمان با من سه‌ دختر که از شباهت بسیارشان گمان می‌کنم خواهر هستند داخل ساختمان می‌شوند. هر سه آرایش مبسوطی به چهره دارند با سه مدل موی متفاوت. انگار که آمده‌ باشند عروسی. من عقب تر از آن‌ها حرکت می‌کنم. دختر میانی چاق است و کفش پاشنه ده‌سانتی به پا دارد. وقتی بالا می‌رود نفس نفس می‌زند. از طبقات بالا صدای آهنگ و دی‌جی می‌آید. دخترها مهمانان واحدی در طبقه ی سوم هستند.

 

...

 

زن شباهتی به آدمی تصادف‌کرده ندارد. نه که خونسرد باشد، یا طلبکارانه حق را به خودش بدهد. اما دستپاچه و مضطرب هم نیست. هر‌ از گاهی به بچه‌اش نگاه می‌کند که کنارش ایستاده و گیج و منگ با چشم های گرد به ماشینِ پکیده‌شان زل زده و دهانش می‌جنبد. توی دستِ راستِ پسربچه یک بلال است که نامنظم جویده شده.

آن دیگری که بغل افسر ایستاده مردی‌ است که تخمین سن‌اش، کار آسانی نیست. شکم بزرگ و صورت کشیده‌ای دارد با پوستی گندمگون. ریش پرپشتی دارد. نیمی از موهای محاسنش سفید‌ شده و‌چندتایی هم روی شقیقه‌هاش. با این حال جوان به‌نظر می‌رسد و پوستش هنوز چین نیفتاده. تیشرت آبی‌رنگی به تن دارد که به تنش گشاد است با شلوار جینِ طوسی رنگی که زانو انداخته. می تواند سی تا سی و شش هفت ساله باشد. مرد برخلاف زن، آشفته است و ملتهب و عرق کرده از افسرِ چهارشانه ی بغل‌دستش چیزهایی می‌پرسد.

 

...

 

فقدان

 

مهین‌السادات پیراهن سبز‌آبیِ تیره ی بلند و گشادی به تن کرده با خال‌های سفیدِ درشت که خط های مورب زرد دارد . رگه های زردِ خاکیِ غوطه‌ور در سبزِ دودی...سبزِ کبریتی! کک‌ومک روی بینی‌اش، موهای کاراملیِ روشن و تابیده روی مهره‌های گردن با آن دست‌های استخوانی، او را بیشتر شبیه دخترکان اروپایی کرده‌اند تا یک زنِ شرقیِ خانه‌دار.

خانه را قشنگ چیده‌است. در سمت چپِ جایی که من نشسته‌ام، روی میزی، کنار دیوار، ردیفی از قاب‌های چوبیِ رنگی است. و روبرویم، گوشه‌ ی هال، کتابخانه ی کوچکِ استخوانی و کنارش یک صندلیِ راک به همان رنگ. مهین شیرینی‌ ها را از توی فر در می‌آورد. 

سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم: « خونه‌ات خیلی قشنگه مهین. بهت نمیومد انقدر خوش سلیقه باشی»

 

می‌خندد و می‌گوید: « سلیقه ی جفتمونه»

 

«روزایی که عسلویه‌ست چجوری سر خودتو گرم می‌کنی؟»

 

«با کتاب و تلویزیون. خوبیِ جفتشون اینه که آدمو غرق می‌کنن تو خودشون. کمتر فکر و خیال می‌زنه به سرت»

 

از طبقه ی سوم صدای جیغ و قهقهه می‌آید.

 

می‌پرسم: «مهین بالا چه خبره؟»

 

می‌گوید: « تولد زن همسایه‌مونه. یه‌ ماه دیگه بچه‌دار می‌شن. دیروز می‌گفت دیگه بعد از این، وقتم صرف بچه‌م میشه. این دم آخری یه تولد بگیرم تو دلم نمونه لااقل. »

 

مهین خم شد و ظرف میوه را گرفت سمتم: « منم دعوت کرد دیروز»

 

پرتقالی برمی‌دارم: « نکنه بخاطر من نرفتی؟ می‌گفتی فردا میومدم خب»

 

با سیب سرخی توی دست ولو می‌شود روی مبل: « نه‌بابا. تو جمعی که غریب باشم معذب‌ام»

 

...

 

مرد سرش را داد عقب و نگاهی به ماشین انداخت. افسر داشت با زن حرف می‌زد. مرد برگشت سمتشان و صداش را کمی بلند کرد :« مقصر پرایدیکو بید که در رفت کره‌خر .» و دستش را زد به کمر و دوباره سرش را چرخاند سمت ماشین‌ها.

افسر چهارشانه‌ ی سفیدپوش که ریش کم‌پشتی دارد می‌پرسد: « پلاکشم ورنداشتین؟»

 

...

 

مهین حرف می‌زند. انگشت‌های باریک و ظریفش را نگاه می‌کنم. حلقه‌ای که جا باز کرده‌است. لب‌های سفید و خشکی‌زده‌ را. گودیِ استخوان ترقوه‌اش در نزدیکی یقه. موهای بلوندش را. ردِ صورتیِ النگو ها روی ساعد دستش. حرف می‌زند. اما نه مثل همیشه که با هیجان دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد. 

فیلمی گذاشته‌بودیم توی دستگاه و شیرینی‌ها را با لیوانی چای داغ، خِلط لواشک‌ها می‌خوردیم. ساعتی بعد، شام برایم اسنک ساخت با پنیر اضافه و سیب‌زمینی و نوشابه ی سیاهِ کوکا هم ضمیمه‌اش. 

کنار پیش‌خوان، خاطرات پشت‌سرهم از دهانمان نشت می‌کرد و آن بالا مهمانانِ همسایه‌ای که هشت ماهه آبستن بود با ریتمی معین نعره می‌زدند. گفته‌بودم کاش به صاحب‌خانه مجالِ رقص چاقو بدهند. مهین پوزخندی زده‌بود و من معذب شده‌بودم. خنده‌ای نبود که از شیطنت‌های دخترانه‌مان نشئت گرفته‌باشد. که سرخوشانه و بی‌پروا و از ته دل باشد. یک‌جور خاصی از زنانگی قاطی‌اش بود که نمی‌فهمیدم. مهین دلش تنگ بود. هوای جواد را کرده‌بود. من را هم خواسته بود که یک‌طوری حواسش را پرت کنم از حجم سکوت آن خانه‌ی خوش رنگ و لعاب. گوشی باشم برای دور ریختن هر آنچه که تلنبار شده بود روی سینه‌اش. التیام و مرهمی بر جراحت‌های عمیق دلتنگی‌اش...

 

وقت رفتن چندتا شیرینی گذاشت توی ظرفی و داد دستم.

 

گفتم: «تعارف نمی‌کنم مهین. دستت درد نکنه. لازم نیست واقعا»

 

«برای تو نیست که اصلا. ببر برای بهراد.»

 

«خب نگه دار واسه جواد... ‌»

 

«تا پنج روز دیگه خراب میشن حیفه. واای...چقدر تعارف می‌کنی تو ...»

 

خندیدم و در حینی که مهین در آپارتمان را باز می‌کرد، ظرف را جا دادم توی کوله‌ام. توی درگاهِ آپارتمان، چشم دواندم که کفشم را ببینم. نبود.

 

گفتم: «اِ...نیستش! »

 

مهین پرسید: ‌«چی نیست؟»

 

«کفشم نیست.»

 

مهین گفت: «مگه میشه. شاید گذاشتی تو جاکفشی . وایسا ببینم»

 

و هر دو خم شدیم تا بین آن ‌همه لنگه کفشِ چسبیده به هم، یک جفت آل‌استار سفید پیدا کنیم . 

 

تولد تمام شده‌ بود و از طبقه ی بالا صدای جاروبرقی می‌آمد. دیگر کسی خودش را به در و دیوار نمی‌کوبید و از آن صداهای عجیب‌و‌غریبِ کشدار خبری نبود.

 

گفتم: «من اصلا تو جاکفشی نذاشتم که. همین جلوی در آپارتمانت درش آوردم اومدم تو. بیخود نگرد. دزدیدنش.»

 

«نه بابا»

 

گفتم: «پس چی شده؟»

 

مهین چندثانیه خیره شد به ورودی. چشم‌هاش چرخید سمت جاکفشی و با تردید و مکث نگاهش رفت سمت طبقه ی بالا و گفت: «اولین‌باره بخدا. همسایه‌هامون اینجوری نیستن اصلا»

 

ته ابروهایم را انداختم بالا و گفتم: «حالا با چی برم خونه؟»

 

مهین خندید: «نترس. پابرهنه نمی‌فرستمت خونتون» ودوباره خم شد روی جاکفشی.

 

لب ورمی‌چینم و می‌گویم: « تو که یه سایز بزرگتر از من پا می‌کنی.»

 

مهین‌السادات یک جفت نیم‌بوتِ قهوه‌ای از جاکفشی درآورد با چهار تا کفیِ کفش. توی هر کدامشان دوتا کفی انداخت و گفت: «بپوش ببینیم کارتو راه میندازه امشب یا نه...»

 

...

 

استیصال

 

غروب است. این‌همه راه آمده‌ام بلال بخرم. شاید هم بلال بهانه است و اصل چیز دیگریست. از همهمه ی تصادف فاصله گرفته‌ام. روبرویم مردِ سبزه‌رویی بلال ها را گذاشته روی آتش و گوشه ی بساطش سطل سفیدی دارد لبالب از آب‌نمک. کمی دورترک، زن و شوهری بساط باقلا راه انداخته‌اند. و چه بویی از هر دو سو...

می‌خواهم بلال بخرم اما تصویر پسربچه مثل باران چند دقیقه پیش، می‌چکد جلوی چشم‌هام و با دهانی باز که تا خرخره از ذرت جویده شده انباشته است می‌زند زیر گریه...

بی ذره‌ای کشمکش با آنچه پیش از آن لحظه، دل‌خواه و میلم در تمنایش بوده، باقلا می‌خرم و همانطور که کاسه‌ی داغِ پلاستیکی را توی دستم جابجا می‌کنم و حواسم جمع است که آبش نریزد روی لباسم به مرد باقلا فروش با خنده و خجالت می‌گویم: « ببخشید، قاشق چی پس؟»

مرد که انگار سوال مزخرف و سوسول‌طوری پرسیده باشم نگاهم می‌کند و با مکث می‌گوید: «دستِ مبارک!»

 

...

 

بیرون باران تازه بند آمده بود. کوچه خلوت و تاریک بود و مغازه های آن‌طرف خیابان یکی درمیان تعطیل شده‌بودند. دوتا بچه گربه زیر ماشینی خودشان را مچاله کرده و خوابیده بودند. چراغ کنار ساختمان دیگر پت پت نمی‌کرد. از پشت و پسله‌های سطل آشغال کنار جدول صدای خش‌خش می‌آمد. همه‌جا و همه‌چیز، خیس و باران خورده و آب‌چکان بود و نسیم خنکی بوی گندِ فاضلاب را توی فضا پخش می‌کرد. مهین‌السادات آمده بود توی بالکن و از بالا نگاهم می‌کرد. کلاهم را انداخته بودم روی سرم و زیپ بارونی‌ام را تا ته کشیده بودم بالا. غصه ی کفش‌های سفیدم را می‌خوردم و دست‌هایم را توی جیب مشت می‌کردم. لب‌ِ پایین را می‌گزیدم و به سمندی که داشت از سر خیابان می‌پیچید توی کوچه و روی تابلوی سقفی‌اش نوشته بود آژانس همشهری نگاه می‌کردم.

 

 

گلاویژ نوشت: از رفقای روزهای دور(خیلی دور)، کسی مانده که هنوز اینجا را بخواند؟

 
گلاویژ | ۲۹ اسفند ۹۷، ۱۴:۵۸ | نظر بدهید
گلاویژ
۲۹ اسفند ۹۷ , ۱۵:۰۴
گلاویژ عید رو به همتون تبریک می‌گه*:

عرض ارادت رفقا:)
pary daryayi
۲۹ اسفند ۹۷ , ۱۸:۰۱
عیدت مبارک عزیزمن:*

پاسخ :

عید تو هم مبارک پری جانم:*
امیدوارم تو ۹۸ آرزوهات به داشته‌هات تبدیل‌ بشن:)
یاسمن مجیدی
۲۹ اسفند ۹۷ , ۱۸:۰۶
من هنوز هستم گلاویژ.سلام.
من به اینجا سر می زنم اما فرصت نمیشه پای پست ها بنشینم.امیدوارم فرصتی شه و پست هات رو به چند بخش تقسیم کنم و هر روز کمی رو بخونم.
عیدت خیلی خیلی مباااارک

پاسخ :

سلام یاسمن جان
همین که هستی کلی دلگرمیه:)
سال نو تو هم فرخنده امیدوارم ۹۸ سال پرواز رویاهات و رسیدن به تک‌تکشون باشه برات:*
یاسمن مجیدی
۲۹ اسفند ۹۷ , ۱۸:۱۱
فعلا تا سر فقدان خوندم.چقدر توصیفات خوبی داری.عالیه.با ذکر جزئیات

پاسخ :

مرسی 
چه خوب که دوست داشتی:)
Agnes :)
۲۹ اسفند ۹۷ , ۱۹:۴۷
من از ادمای خیلی دور ک میخونم اینجارو ✌️✌️
عیدت مبارک گلاویژ جان 
حال دلت خوب خوب ♥️

پاسخ :

و چه خوشحال‌ ترینم که یکی از قدیمی ترین هام هنوز هست
سال نو تو هم فرخنده مائده ی مهربونم
کلی آرزوی قشنگ برای تو و کلی لحظه‌ی رنگی و بادکنکی برای سالارت:***
هیوا جعفری
۰۱ فروردين ۹۸ , ۰۹:۲۵
خیلی خوب توصیف می کنید. لذت بردم. سال  نو رو بهتون تبریک می گم :)

پاسخ :

ممنونم
چه خوب که دوست داشتین متنو:)
منم تبریک می‌گم عزیزجان و امیدوارم مثل قبل کلی هدف و برنامه ی خوب بچینی برای امسالت و در راستای اونا تجربه های خوبی هم کسب کنی:*
کلی آرزو و حال خوب برای دلت[قلب]
:) لبخند
۰۱ فروردين ۹۸ , ۱۱:۴۸
:))))



سال نوت مبارک گلاویر عزیزم

پاسخ :

سال نو‌ تو هم مبارک عزیزکم:*

لیمو جیم
۰۱ فروردين ۹۸ , ۱۲:۵۲
عیدت مبارک :*

پاسخ :

سال نو تو هم فرخنده و شاد لیمو جان:*
Agnes :)
۰۱ فروردين ۹۸ , ۲۳:۳۴
دورت بگردم عزیزم
مرسی از دعای قشنگت 
ب همچنین برای تو مستر جانمان 

پاسخ :

قربانت:*
مسترمون به مسترتون سلام می‌رسونه:دی
آسـوکـآ آآ
۰۲ فروردين ۹۸ , ۰۱:۱۰
به به ببین چراغ کی روشن شده❤
چقدر خوش برگشتی عزیزم ❤❤
عید تو هم مبارک خوش قلم بیان ❤

پاسخ :

فدات عزیزم:*
مرسی همچنین:***
فرشته ...
۰۳ فروردين ۹۸ , ۱۸:۱۴
کاش عکس نیم‌بوت‌ها رو هم میذاشتی :)))

لبو با قاشق؟!

عیدت مبارک جانم :*

پاسخ :

لبو؟!!!
باقلا گرفتم:)
خیلی مرسی:*
فرشته ...
۰۴ فروردين ۹۸ , ۰۶:۴۲
وقتی پستت رو خوندم تو ماشین بودم حواسم پرت شده فکر کردم نوشتی لبو ، ببخشید :)))
حالا باز خوبه نخود نبوده که بخوای بی‌قاشق بخوریش :دی

قربونت عزیز دلم :**

پاسخ :

آغا باقلا هم خوردنش با دست سخته خداییش:))
من نصف انگیزه‌ام از خوردنش آبشه فقط:))))) چجوری جلوی ملت کاسه رو سر می‌کشیدم خب:دی
تسنیم ‌‌
۰۴ فروردين ۹۸ , ۱۷:۳۶
منم یه بار رفتم باقالی گرفتم، با دست ناتمیزش! خلال دندون برداشت داد بهم.
گفتم این که تمیز نیست :|
چپ چپ نگاه کرد و یکی دیگه بهم داد.
گفتم اینم خب مثل همونه!
گفت چیکار کنم؟ بعد یه عالمه خلال دندون برداشت ریخت رو ظرفم و گفت همینه که هست.
آخرم نفهمید منظورم دست خودشه که تمیز نیست 😂

پاسخ :

اصلا دستشم تمیز بود باز خلال دندون کفایت نمی‌کرد:| آبشو که نمیشه با خلال دندون خورد ببخشید نوشید:)
free-123movie
۰۹ فروردين ۹۸ , ۱۵:۰۴
عالی بود

پاسخ :

مرسی
x
۱۷ فروردين ۹۸ , ۰۷:۱۷
گفته بودم بهت استعداد نویسندگیت عالیه ؟
خییلی قشنگ و دلچسب ساده ترین مسائل رو با قلمت می نویسی:)

پاسخ :

لطف داری
هنوز خیلی مونده تا این قلم پخته بشه:)
یاسمن مجیدی
۲۴ فروردين ۹۸ , ۱۴:۴۴
گلاویژ می دونی؟من خیلی نمیشناسمت.یعنی کلا همه ی ما همو خیلی نمیشناسیم.اما وااااقعا دارم اینو میکم که دلم خواست بیشتر بشناسمت.خیلی تکراریه که بگم قلمت رو دوست دارم.اما خب دارم.و نمیدونم حتی شغلت چیه.فقط میدونم یکی یا تمرین مداوم داره برای رسیدن به این نوشتن یا استعداد فوق العاده ای داره که پی اش رو نگرفته هنوز.
دلم میخواست اینستات رو بگیرم و دنبال کنم اما مدتیه دارم می جنگم با سر زدن زیاد به اینستا وفعلا نمی گیرم ازت.
نمیدونم چند سالته،چی میخونی چی کار میکنی.هیچی نمی دونم.ولی واقعا خوشم میاد ازت

پاسخ :

تمرین... این چیزیه که همیشه تو برناممه که داشته‌ باشمش ولی اگه بگم تنها تمرینم برای نوشتن همین پست‌هاییه که ابنجا میذارم باور می‌کنی؟ استعداد هم فکر نمی‌کنم داشته باشم شایدم داشتم و انقدر پی‌اش رو نگرفتم که تاریخ انقضاش به سر اومده.
منم مدتیه دل کندم از اینستا و فعالیت چندانی ندارم اونجا ولی اگه خواستی بگو همو فالو کنیم شاید منم بهتره کم کم یه تکونی به خودم بدم و انقدر با مجازی‌جات قهرتر از این نشم:)
دل به دل راه داره عزیزجان*:

پریسا نامجو
۳۰ فروردين ۹۸ , ۱۱:۴۷
دنبالتون کردم
وبتون زیباست

پاسخ :

:)
یاسمین
۳۱ فروردين ۹۸ , ۱۰:۴۹
من هستم

پاسخ :

دختر وفادارم:)
سارا
۰۲ ارديبهشت ۹۸ , ۱۶:۱۸
مرسی عالی بود

پاسخ :

:)
بانوچـ ـه
۰۳ ارديبهشت ۹۸ , ۰۱:۰۴
نیستی دختر

پاسخ :

درگیر بودم یکم حالا نرم‌نرمک برگشتم:)
نوری
۰۹ ارديبهشت ۹۸ , ۱۹:۴۴
داستان زیبایی ادامه بده کارت رو

پاسخ :

خاطره بود:)
سارا
۱۴ ارديبهشت ۹۸ , ۱۲:۲۶
مرسی عالی بود

پاسخ :

تشکر
لاله :)
۰۹ خرداد ۹۸ , ۰۵:۱۸
گلاویژ بانو تشریف بیارید برامون یه پست خوشگل بنویسید دل ما برای شما تنگگگگگ :(((

پاسخ :

چشم:)
Ftm 25
۲۱ خرداد ۹۸ , ۲۳:۴۹
عزیزم چقدر قشنگ‌ نوشته بودی

پاسخ :

تو قشنگ خوندی جانم*:
مهرداد
۰۸ تیر ۹۸ , ۱۳:۵۹
من خیلی دور به حساب نمیام . اما هستم:)

پاسخ :

مرسی که همچنان هستید و می‌خونید:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان