خواب بدی میدیدم. و نمیتوانستم بیدار شوم. بعد یکی دست گذاشت روی صورتم. و من جیغ زدم. و پریدم از خواب. اولینبار بود که اینطور میشد. مستر ترسیدهبود و داشت در بغل زن گریه میکرد. فقط هقهقاش را میشنیدم. زن گفت بیدار شده و دیده تو خوابی. چندبار هم صدایت کرده. مرد هم تایید کرد.
من هیچ نشنیدهبودم. فقط یادم میآید یکی به من حمله کرد و من در تقلای دفاع بودم.
مستر همیشه من را بیدار میکند. بیدار که میشوم خوشحال میشود و میبوسیم هم را. صبحانه را با هم میخوریم هرروز. امروز اما بغضآلود نشسته کارتون میبیند و محلم نمیگذارد. فکر میکند چون خواسته بیدارم کند دعوایش کردهام. قهر کرده. دلجویی هم که میکنم بغضش دوباره جان میگیرد. صبحانه هم نخورده. من چه کنم با این بچه...