• رفتهبودم حیاط پشتی، لباسها را از روی بند جمع کنم. یک لباس زیر زنانه نزدیک گونی کهنهی مرد افتادهبود روی کاشی و لک شدهبود. به زن نشان دادم. نشناخت. گفتم مال من هم نیست. بعد هردو سعی کردیم یکدیگر را مجاب کنیم که مال توست. که بیفایدهبود. زن لباس زیر را از من گرفت و انداخت سطل آشغال و رویش یکخروار پوست میوه ریخت. عصر رفتم تا لباسهای تازهشسته را پهن کنم. برگشتنا، کنار سبد، چشمم افتاد به یک گیرهی فلزی. گیرههای ما همه از جنس چوباند. مرد گفت: نیمهشب، باد خنکی بوده انگار.
گیرهی فلزی را انداختم آنطرف دیوار. برای بندی که صاحبش بود. •
|
• مستر شیشهی کُندُر را دید. و اصرار که یکی بردارد. حریفش نشدم. و یک حبه را برد به دهان. چهرهاش را چطور کلمه کنم وقت چشیدن طعم گَسِ کُندُر؟ با اینحال، خودش را از تکوتا نینداخت در برابرم. میجوید و قلپ قلپ آب میخورد. و آب دهانش از گوشهی لب سرریز کردهبود و نمیتوانست این حجم زهرآلود را قورت دهد! •
|
• دیشب درد گردنم عود کردهبود. فهمیدم از بافتیست که به تن دارم. یقهاش خیلی ضخیم بود و حدفاصل گردن و سینهام را سفت چسبیدهبود. میان کتفهام از پرز بافتهی سرخ میخارید. و دستم به چه سختیای میرسید به آن تکه از پوست نادیدهام. نفسم هم داشت کمکم میگرفت. از تنْ رهاش کردم. •