._159_. ظهر ۲۸دی/ در خانه/ در مطب/ در خیابان/ در آینه

روی آخرین صندلی ردیف اول نشسته‌ام. زن، ردیف مجاور، روبروی نیم‌رخ من نشسته. دوقدم فاصله داریم و بی‌شک الان به لکه سفید کنار لبم که حالا اندازه‌ی یک‌سکه‌ی پنجاه‌تومانی‌ست زل زده. تشخیص زن، نوعی قارچ پوستی بود. مرد گفت از مواد آرایشی‌ست که روی پوستت می‌مالی. دکتر ولی کم‌تجربه بود و نتوانست مثل آن‌ها سریع تشخیص بدهد و در نهایت آزمایش نوشت. زن ترکیب دونوع پماد را تجویز کرده و اطمینان دارد که جواب می‌دهد. من اما از مالیدن هرچیز چربی به پوستم امتناع می‌کنم. حتی موقع خرید کرم مرطوب‌کننده به فروشنده‌های پشت پیشخوان داروخانه‌ها بارها تاکید کرده‌ام چیزی می‌خواهم که سریع جذب پوست شود و چرب نباشد. آزمایش را پشت گوش انداخته‌ام. و لکه هی دارد بزرگ می‌شود. عادت کرده‌ام زیر یک خروار کرم‌پودر پنهانش کنم. امروز پوستم لخت است. خبری از آن لایه‌‌ی‌ ضخیم پوشاننده نیست. از این بابت کمی احساس شرم‌ساری دارم. یقین دارم که خیلی زشت‌ام. صبح خوابم برد. ساعت از هشت گذشته‌بود و خیلی خسته بودم اما دل نمی‌کردم به بستن کتابی که می‌خواندم. تمام صدوهشت صفحه را یک‌نفس خواندم. تمامش کردم. هجده داستان کوتاه از آیدا احدیانی. آیدا وبلاگ‌نویس خوبی‌ست و داستان‌هایش همه از جنس خودش هستند. ملغمه‌ای از واقعیت و توهم. نه ناشیانه که توی ذوق بزند. کتاب خوبی بود و ارزش بیدارماندن را داشت. اما اگر می‌دانستم که کمتر از دوساعت بعد، زن بیدارم می‌کند شاید موکولش می‌کردم به زمان دیگری. زن، بیدارم کرد. درحالی‌که نمی‌توانستم چشم‌ها را باز نگه‌دارم. با چشم‌های بسته رفتم دستشویی. و کمی در آن وضعیت سعی کردم بخوابم. شاید چندثانیه‌ای شد. بعد به قدر پیدا کردن شلنگ، یک چشمم را نیمه باز کردم. موقع مسواک زدن هم خواب بودم و دست‌ راستم خودش اتوماتیک‌وار دندان‌هایم را شست. شلوارم را به سختی عوض کردم. یک کاپشن سیاه پسرانه که از کمد محمود کش رفته‌ام با یک کلاه ضخیم پوشیدم و سوار ماشین شدم. تمام راه خواب بودم. در آینه‌ی آسانسور ساختمان پزشکان خودم را نگاه کردم و دلم می‌خواست از فرط زشتی و پف‌بودن بزنم زیر گریه. در مطبیم. زن، نوبتش را نیم‌ساعت زودتر فرض کرده و حالا باید منتظر بمانیم. به نیم‌ساعتی که از من ربوده‌شده فکر می‌کنم. شاید آن نیم‌ساعت خواب بیشتر، کمی خستگیم را تقلیل می‌داد و می‌توانستم کمی کرم‌پودر بزنم. نه مثل همیشه یک‌لایه‌ی ضخیم که پوستم را صاف و یک‌دست کند. فقط به قدر مخفی‌سازی این لکه‌ی کذایی. منشی یک مرد است. شاید سی‌و‌پنج تا چهل‌ساله. کارش را با دقت انجام می‌دهد. بی‌آنکه حواسم باشد مدام اطرافیانم را زیرچشمی زیر نظر دارم تا مطمئن شوم کسی به صورت من و آن‌لکه‌ی سفید، جوشگاه‌هایی که ردشان مانده و موهای درآمده‌ی پشت لب و زیر ابرویم نگاه نمی‌کند. کسی حواسش به من نیست. به جز زن. زن دارد نگاهم می‌کند. نتوانستیم دو صندلی خالی کنار هم پیدا کنیم. شاید اگر بغل‌دستش بودم انقدر نگاهم نمی‌کرد. کنارم یک خانواده‌ی چهارنفره نشسته‌اند. پدر خانواده بچه‌ها را سرگرم کرده. و توی دست زنش ، دفترچه و چندبرگه‌ی آزمایش دیده می‌شود. رژلب بی‌کیفیتی به لب‌هاش زده و پنکک را ناشیانه مالیده. یک طرف گونه‌اش سفیدتر از پیشانی به نظر می‌آید. بیشتر به یک آرایش هول‌هولکی توی ماشین شبیه است که نصفه‌کاره مانده. منشی با همان انگشتی که خودکار آبی لایش است ریشش را می‌خاراند. بیماری از اتاق دکتر خارج می‌شود. منشی، زنِ خانواده را صدا می‌زند. زن با شوهرش می‌روند برای ویزیت. بچه‌ها می‌مانند. یکی تقریبا شش‌ساله و دیگری سه‌ساله. بچه‌ها می‌روند سمت آب‌سرد‌کن و هرکدام یک لیوان یک‌بارمصرف برمی‌دارند. هردو لیوان‌ها را پر می‌کنند. کنار آب‌سردکن، سطل زباله‌ی بزرگی‌ست. بچه‌ها کنارش ایستاده‌اند و آب می‌خورند. شش‌ساله نصف آبش را می‌خورد و میله‌ی متحرک پایین سطل را با‌ پا فشار می‌دهد. در سطل یک‌هو باز می‌شود. سه‌ساله کمی لیوانش را به سمت شمال شرقی متمایل می‌کند و با تعجب به در سطل که ناگهانی باز شده نگاه می‌کند. شش‌ساله لیوان نصفه‌اش را پرت می‌کند توی سطل و پایش را از روی میله برمی‌دارد. در سطل می‌آید پایین اما بسته نمی‌شود. لیوان سه‌ساله میان سطل و در سطل گیر کرده. لبه‌ی لیوان در تماس کامل با در سطل است. کسی حواسش به آن‌ها نیست. فقط من می‌بینم‌شان. شش‌ساله این‌بار با دست، در سطل را باز می‌کند و منتظر سه‌ساله می‌ماند. سه‌ساله دودل است. انگار هنوز تشنه است. کمی دیگر از آب لیوان می‌خورد و باقی‌مانده‌ی آب را توی سطل خالی می‌کند بعد لیوان را پرت می‌کند. در سطل بسته می‌شود و هردو می‌آیند کنار من می‌نشینند و خودشان را محکم روی صندلی‌ها می‌کوبند و می‌خندند. صندلی‌ها به هم متصل‌اند. با هربار پریدن‌شان من هم تکان می‌خورم. منشی انگار گرمش شده. کولر را روشن می‌کند. دریچه‌ی کولر دقیقا روبروی من است. زیپ کاپشن را تا آخر کشیده‌ام بالا و کلاه را تا گردن کشیده‌ام پایین. روبرویم، زیر کولر، شمال غربی جایی که منشی نشسته یک قاب عکس به دیوار میخ‌کوب شده. چهار کودک شاد و بازیگوش در عکس رو به لنز لبخند زده‌اند و دست‌هاشان را بالا برده‌اند. یکی سفید، یکی سیاه، یکی دورگه، آن‌یکی هم احتمالا سرخ‌پوست!

موقع برگشت، شیشه‌ی ماشین را می‌کشم پایین. هوا ابریست. نبش خیابان، توی پیاده‌رو، چندنفر کنار یک مجسمه جمع شده‌اند و حرف می‌زنند. ماشین کمی می‌پیچد و مجسمه‌ی یک مرد را می‌بینیم که روی تخته‌سنگی ایستاده، پاها را به عرض شانه باز کرده و میله‌ی بزرگی را با هر دو دست گرفته و می‌خواهد آن را در تخته‌سنگ فرو کند. مرد با میله‌ی در دستش، سراسر به رنگ مس‌اند. یک مجسمه‌ی کاملا مسی. تخته‌سنگ اما واقعی‌ست و رویش یک لوح فلزی براق چسبانده‌اند که توضیحاتی رویش حک شده. پیداست مجسمه را تازه نصب کرده‌اند. یک آقا رفته روی تخته‌سنگ کنار مجسمه ایستاده و دارد با پایینی‌ها حرف می‌زند. احتمالا بخواهند جای مجسمه را عوض کنند.

به خانه که می‌رسم خودم را در آینه نگاه می‌کنم. پفیِ صورتم رفته و حالا زیباترم. مستر هنوز خواب است. بی‌صدا لباس‌ها را عوض می‌کنم و می‌خزم زیر پتو. گلاویژ امروز خوابش می‌آید.

 

گلاویژ | ۲۸ دی ۹۸، ۱۴:۵۲ | نظر بدهید
لبخند ...
۲۸ دی ۹۸ , ۱۶:۰۳

"دکتر ولی کم‌تجربه بود و نتوانست مثل آن‌ها سریع تشخیص بدهد و در نهایت آزمایش نوشت"

 

:))))) 

واقعاً طنز قشنگی داشت این جمله. یهو خندیدم. کاش برا بقیه دردا هم میشد آزمایش نوشت ... 

 

 

پاسخ :

:)))
واقعا ای کاش...
دامنِ گلدار
۲۹ دی ۹۸ , ۰۰:۳۳

همیشه عنوانهای پستتون هم شبیه‌ یک داستان کوتاهند :)

پاسخ :

جدی؟
دقت‌ نکرده‌ بودم خودم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان