._132_. مخاطب با [موهای وِزکرده] در حال عبادت است؛ لطفا بعد از شنیـ...

دیشب که داشتم اتاقم را مرتب می‌کردم، تونیک نارنجیم را پشت کیف و جعبه‌های کفش پیدا کردم. حوالی ساعت نه بود شاید هم ده. از رخت‌آویز سر خورده بود و افتاده‌بود ته کمد. توی جیبِ کوچکش، یک هسته‌ی زردآلو بود. پلی لیست تازه رفته بود روی آهنگ‌های خارجی. لای پنجره باز بود و پرده‌ را انداخته‌بودم. شرجی می‌ریخت به اتاق و پنکه سقفی بیهوده می‌دوید. داشتم [ناتالیا لافورکاده] گوش می‌کردم و لابلای آویختن و تا زدن لباس‌ها، سرم را تکانکی می‌دادم و غرق موسیقی، آرام می‌رقصیدم. اتاق دم‌کرده‌بود و حالا هسته‌ی کهنه‌ای توی دستم بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد این‌ یکی جا مانده‌بود یا عمدا پنهانش کرده‌بودم که بعدا بشکنم. باید فکر می‌کردم. بعد چه شده‌بود که یادم رفته بود یک هسته‌ی کوچک زرد‌آلو توی جیبِ تونیکِ نارنجی رنگم منتظر است؟ چه شده‌بود که دیگر سراغ تونیک نارنجی رنگم نرفته‌بودم؟ چرا از بین این‌همه سارافون و مانتو و تونیک آویزان‌شده در کمد، این‌یکی باید از رخت‌آویزش سُر بخورد برود پشت جعبه‌ی مشکیِ آدیداس و از چشمم دور بماند؟ داشتم به این ها فکر می‌کردم و به آن شب که از آن سوی پرده صدای لخ لخ دمپایی شنیدم و بی که سرم را بجنبانم دیدم پشت شیشه‌ها مردی ایستاده. نیم‌رخی تاریک از سایه‌اش. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. داشت با کسی صحبت می‌کرد و حوالی پرده‌ی روشنم پرسه می‌زد. عطر خوش مردانه‌ای از شیار پرده‌ها نشت می‌کرد به اتاق و می‌غلتید به ریه‌هام درحالی که پوسیده‌ی هسته‌ای جامانده بود توی دستم. مرد گهگاهی می‌ایستاد روبرویم و احتمالا داشت به سایه‌ام که روی پرده افتاده بود نگاه می‌کرد. به سایه‌ی دستم که گرفته‌بودم جلوی صورتم. سایه‌ام شبیه مجسمه‌ی دختری بود که موهاش را یله داده به شانه‌هاش و دارد مناجات می‌کند. سایه‌ای که تا یکی دودقیقه قبل آرام  می‌رقصید و حالا یکباره مؤمن شده‌بود. اگر خوب دقت می‌کرد شاید می‌توانست هسته‌ی زردآلوی کف دستم را هم ببیند. در حالی‌که هیچ‌وقت نمی‌فهمید چطور قبل‌اش خزیده بود توی جیب تونیک نارنجی‌رنگم و پناه گرفته‌بود و قبل‌ترش، تابستان پارسال، توی تراس خانه‌ی مرجان که هوا دم‌کرده‌بود و پیراهن‌هایمان به تنمان چسبیده‌بود. برق رفته بود. چهارنفربودیم و تراس بوی چمن می‌داد. هرکدام پاره‌کاغذی گرفته‌بودیم زیر گلوگاهمان و باد می‌زدیم خودمان را. و زیر پایمان کارتن یخچال انداخته بودیم. کاغذهای نازک توی دست‌های عرق‌کرده‌مان، نم برمی‌داشتند. آنقدر که توی مشتت می‌فِشُردیشان، خمیر می‌شدند. فروغ ناخنش را می‌جوید:« باز تابستون شد، شروع شد» 

مینو گفت:«چی؟»

«حکومتِ اداره ی برق دیگه»

ایستاده بودم لب تراس و پایین را نگاه می‌کردم. تاریکی کوچه به کبودی می‌زد. زن‌های همسایه با چادرهای رنگی و تک‌وتوک مانتوی نخی آمده‌بودند توی کوچه نشسته بودند و پچ‌پچه می‌کردند. چندتاشان چای می‌خوردند. حتی تصورش هم در آن هوای شرجی‌زده، سنگین بود و بند می‌آورد نفس را. در تراس روبرو، دختری تنها روی صندلی نشسته بود و به تراس ما نگاه می‌کرد. بعد سرش را انداخت پایین و با گوشیش ور رفت. مینو گفت:« ولی کاش داخل می‌موندیم. انقدر شرجی نشسته روم که موهام وز شده... مانتومم حالا شوره می‌بنده» مرجان داشت می‌شمرد:«چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج...»  فروغ گفت: «فکر می‌کنی بابا... داخل بدتره... لااقل اینجا هر نیم‌ساعتی یه بادی می‌خوره بهت» 

«پنجاه و دو، پنجاه و سه، پنجاه و چـ...» آمدم نشستم کنارشان: « اینا چجوری می‌تونن چایی بخورن؟»

«پنجاه و هفت، اینا کار هر شبشونه. عادت کردن. پنجاه و هشت...»

گفتم:« آخیش... دیوار چه خنکه» فروغ دست‌هاش را چسباند به دیوار. 

«شصت و دو، شصت و سه، شصت و چهار... شصت و چهارتاس. نفری ۱۶ تا سهمتونه» 

گفتم:«پس برو گوشت‌کوبو وردار بیار» 

«تو این تاریکی؟ چه می‌دونم تو کدوم کابینته. وایسین برق بیاد»

«نمی‌تونم زیاد بمونم. میان دنبالم»

«یک‌ساعت پیش برق رفته الاناست که بیاد»

مینو گفت:«میگم این هسته‌ زردآلو‌ها رو با صابون شستین؟ یا همینجوری خشک کردین؟»

فروغ گفت:«هه...اینو»

مرجان گفت:« این رفیقت چی میگه؟»

گفتم: «ول کنید بابا. یه چیزی گفت حالا... می‌دونستین مریم چهارشنبه میاد؟ قراره دوهفته بمونه»

فروغ گفت چیزی بر پوست گردنش می‌سُرد انگار. مرجان پشت گوشش را خاراند و گفت:«خیال می‌کنی.» جمله‌اش تمام نشده‌بود که فروغ با جیغ کوتاهی پرید سمت ما. جانور نیشش زده‌بود. گفت: « نمی دونم مار بود... عقرب بود...»

«رفت تو لباست؟»

«نه انداختمش... رفت پشت حسن یوسفا»

مینو نور را انداخت پشت برگچه‌های سبز و‌کبود. یک هزارپای کوچک بود. مرجان تکه‌ای از کارتن کند و داد دستم. هزارپا را فشردم روی سرامیک، طوری که کثافتش پشنگ نزند به دیوارِ سبزرنگ. و همان موقع خیابان روشن شد و صدای کولرها پچ‌پچه‌های مرموز زن‌ها را بلعید. زن های همسایه صلوات فرستادند و بلند شدند. یکی یکی پشت چادرهاشان را می‌تکاندند و خداحافظی می‌کردند. زیر نورِ نارنجیِ خمارِ تراس، هسته‌های زردآلو پهن شده بودند توی سینی. صندلیِ تراس روبرویی خالی بود. ماشینی جلوی ساختمان نگه داشت. و نسیمِ خنکی خورد توی صورتم. بوی زهم دریا می‌داد. چند ثانیه بعد، گوشی توی جیبم ویبره رفت از ماشین پایین ساختمان، آهنگ مکزیکی ملایمی به گوش می‌خورد. مینو ایستاده بود لبه ی تراس و نگاهش می‌کرد. با خودش زمزمه کرد: «هنوزم ناتالیا لافورکاده؟» و لبخند خفیفی زد. ابروی چپم بی اختیار رفت بالا و پرسیدم: « هنوزم؟؟؟ مگه می‌دونی همیشه چی گوش میده؟» و حیرتی مرموز بر چهره‌ی هردومان ماسید. حرف را عوض کرد. گفت: «مریم چهارشنبه میاد حتما؟» گفتم: «به احتمال زیاد.» مرجان در تراس را نبسته بود. چشمم افتاد به فروغ که رفته‌بود توی هال. پیرهنش را زده بود بالا. چشم‌هاش را بسته‌بود و روبروی کولر ایستاده بود. به مینو گفتم:«اینو...» و با سر اشاره کردم به فروغ. مرجان کابینت‌ها را یکی‌‌یکی باز و بسته می‌کرد و خبری از گوشت‌کوب نبود. کیفم را برداشتم . مینو کاغذها را از روی زمین برمی‌داشت: «نمی‌مونی؟» چه می‌شد کرد؟ محمود تکست داده بود: «رسیدم دم در. بیا پایین.» میان آن کوچه‌ی طولانی ماشین را نگه داشته‌بود و صدای ناتالیا توی هوا منتشر می‌شد و از درز پنجره‌ها نشت می‌کرد توی خانه‌ها. حشرات دور نور تیرچراغ برق‌ها طواف می‌کردند. و چشم‌های فروغ هم‌چنان بسته‌ مانده بود و بادِ مستقیمِ خنک موهای وِزش را می‌پراکند سمت شقیقه‌هاش. در ماشین را که باز کردم ناتالیا بلندتر خواند. مینو داشت صدایم می‌کرد. بالا را نگاه کردم. توی تراس کسی نبود. محمود گفت:«سوارشو دیگه. یک‌ساعته معطلتم». سوار شدم در را نبسته، دیدم مینو دارد می‌دود سمت ماشین. تمام پله ها را دویده‌بود. نفس نفس می‌زد و‌ گونه هاش سرخ شده بود. گفتم: «چی‌شد؟» گفت: « گوشت‌کوب پیدا نشد آخرش. مرجان گفت هرکی سهمشو ببره خونه» و رو به محمود سلام کرد. محمود سرش را تکان داد. مینو دست‌های کاسه‌وارش را چسبانده بود بِهَم و هسته‌ها را طوری می‌ریخت توی جیب کوچکم که انگار دلش می‌خواست هزارسال طول بکشد آن لحظه. گفت:« ببخشید تو کیسه فریزری نریختم گفتم تا مرجان پیدا کنه و بیام پایین، رفتین دیگه» گفتم:«باشه. ممنون» سر کوچه که پیچیدیم محمود گفت: « مینو چه تغییر کرده.» سرم را تکیه دادم عقب و گفتم: «هوم. تغییر‌کرده» و چشم‌هام را بستم. مثل فروغ. 

.

.

.

 

[مخاطب در حال عبادت است. لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید]

 

«مینو سلام. دیشب که داشتم کمدمو ... هیچی ولش کن... خواستم بگم که...فصلِ وِز‌شدن موهای شرجی‌زده‌ست... مریمم برگشته... فردا عصر که تَف آفتاب خوابید، جمع شیم تراس خونه‌ی مرجان؟»

گلاویژ | ۱۲ مرداد ۹۸، ۱۱:۱۳ | نظر بدهید
بریـ ـــدا
۱۲ مرداد ۹۸ , ۱۱:۴۷
چ قشنگ *_*

پاسخ :

قشنگ خوندی:*
///ه امیری
۱۲ مرداد ۹۸ , ۱۱:۵۳
بسم الله
تصویر سازیتون فوق العاده بود 
یه فیلم با همه ظرافتاش رو موقع خوندن تصویر کردم.
موفق باشید و مستدام
راستی کی قرار جمع شید تراس خونه مرجان؟:)

پاسخ :

مرسی:)
غروب فردا:)
هیوا جعفری
۱۲ مرداد ۹۸ , ۱۲:۵۳
واقعا لذت بردم ^_^

پاسخ :

چه خوب:)
فرشته ...
۱۲ مرداد ۹۸ , ۱۶:۰۶
می‌بینی حتی یه هسته‌ی زردآلو هم میتونه آدم رو پرت کنه به خاطرات، حتی یه درخت وسط بیابون هم!
 امیدوارم همیشه خاطراتت شیرین باشه :)

+ خوش بگذره بهت :*

پاسخ :

دقیقا. چیه این انسان؟
مرسی*:
Agnes :)
۱۳ مرداد ۹۸ , ۰۴:۲۰
تو ی روز نویسنده میشی مطمئنم:) 

پاسخ :

امیدوارم که برسه اون روز و اگه رسید می‌برمت رستوران و یک جهان غذا سفارش می‌دیم:)))
هاتف ..
۱۳ مرداد ۹۸ , ۱۱:۳۷
کلماتی در این متن استفاده شدند که من نمیدونم چی هستن
تونیک
سارافون
حدس میزنم لباس باشن . می تونم سرچ کنم ولی نمی کنم چون میدونم قبلا هم به گوشم خورده سرچ نکردم :)

پاسخ :

اوهوم لباسن :)
ولی من جات بودم سرچ می‌کردم چون ممکنه بازم‌ به گوشت بخوره و شاید بد نباشه بدونی چی هستن:)
البته خیلی هم مهم نیست. ندونی هم چیزی از دست ندادی:)
تیردخت :)
۱۳ مرداد ۹۸ , ۱۲:۵۹
تو این روزهای سخت و شلوغ و با همه ی خستگی و بی حوصلگی هام ، دلم یه حس متفاوت میخواست ، متن تو رو خوندم و اون حس رو تجربه کردم . خیلی قشنگ مینویسی :)

پاسخ :

می‌دونم که چقدر این روزا سرت شلوغه و کشیکات چه وقت و انرژی که ازت نمی‌برن و‌ بین اینهمه مشغله وقتی وقت میذاری و می‌خونی‌ انقدر برام باارزشه که نمی‌تونم کلمه‌اش کنم. خوشحالم که دوست داشتی:)
MIS _REIHANE
۱۵ مرداد ۹۸ , ۰۰:۵۵

گُلی خدا بگم چیکارت نکنه((((((: چقدر قشنگ بود اخه.لعنتی!اصلا اخرین باری ک یه متنی رو اینطوری زل زده بودم و میخوندمو یادم نمیاد.فک کنم سر قضیه داود و مجله ها بود که اینطوری شدم.

خیلی حس خوبی داشت.لطیف.قشنگ.مرسی ازت (((: اصلا عادم عاشق میشه!

میگما.کتاب نمینویسی؟اگه مینوشتی فنت خودم میشدم اصلا

اوو چقدر حرف میزنم!فقط یادت باشه که زیاد بنویسی(:

م&م 

پاسخ :

:)))) مرسی ولی عاشق نشو نمی‌ارزه به دردسراش:دی
کتاب؟؟؟؟ آغا من روم نمیشه به دوستام بگم وبلاگ دارم که نیان بخونن اینارو یوقت مسخره نشم:| حالا نه اینکه اونا انقدر بی‌شخصیت باشن ولی خب دریغ از ذره ای اعتماد به نفس تو وجودم.
ولی خب جدا از این شکست‌ نفسی‌های ریاکارانه‌ام😁 احساس می‌کنم خیلی کمم واسه جدی نوشتن و به کتاب فکر کردن. ولی شاید یه روزی که حرفه‌ای شدم بهش فکر کنم . فقط خداکنه تا اون موقع تو دسترس باشی بتونم روت حساب وا کنم:)))
مرسی که انقدر خودت لطیفی و دوست داری نوشته‌هامو. با اینکه می‌دونم چیزایی که پست می‌کنم کلی اشکال دارن ولی همین حرفای شما یه جهان انگیزه زیر پوستم تزریق می‌کنه:*
باور
۱۵ مرداد ۹۸ , ۰۳:۲۷

من متاسفانه تباهم پست طولانیو نمیخونم فقط گلچین طور فهمیدم قراره بری خونه مرجان ک رفتی دیگ

امروز ینی دیروز وسط بلوار الیزابت ،نزدیکی های وصال خوندمت وقتی داشتم چیپس و بستنی میخوردم همزمان:|...هرچن وب هایی تو لیست گوگلن ک خودش بازش میکنه ولی من دیروز خوندم

پ‌ن طبق گفت خودت با اینک پایتخت نیومدی ولی خوب دربست گرفتی:)

خدافظ...

پاسخ :

خونه ی مرجان ازت تشکر می‌کنه که لااقل دیده شد توسط مهندس. الانم از خوشحالی در آستانه ی مردن قرار داره! لطفا اجازه بده بمیره:|
یادت رفته پستای ده‌ صفحه‌ای خودتو مهندس؟ بعد اصلا نصف جمله‌هات که فعل نداشت نصف دیگه‌‌شم غلطای تایپی:))) منم که تریپ رفاقت و اینا ایمیلاتم همینجوری بود:)) هرچی من اسلوموشن تو انگار شرکت‌کننده‌ی دومیدانی:))
تو اونجا چیکار می‌کنی؟ نکنه باز رفتی تحقیق واسه رشته؟:))) استغفرالله... اصلا دوهفته ولت می‌کنم دیگه کنترل کردنت سخت میشه به ولله. 
چیپس و بستنی؟ دیگه با من حرف نزن
پ‌ن: خجالت بکش با آبروی مردم بازی نکن:))) 
پ‌ن۲: بدم میاد از بالا نگام‌ می‌کنی[ همون استیکر بچه‌هه که پوکرفیسه و همیشه می‌فرستی برام]

...تو بمان و دگران:((
باور
۱۵ مرداد ۹۸ , ۰۳:۳۷

اصلاح:الان پارت دربارع من علت نام وبلاگ رو دیدم

من ی طور دیگ برداشت کردم:)یکمم تعجب کردم چون اون جوری ی خیابون البت با مسافت کم دور میشدی ولی گفتم شاید پی قافیه یا اصن دلت پیاده روی میخاد...

پاسخ :

ببین! ببین زود قضاوت‌کردناتو مهندس:)))
برو از خدا بترس:دی
باور
۱۵ مرداد ۹۸ , ۱۳:۰۷

من دیگ همش اونجام ،تحقیق رشته چیه بابا از ما گذشت.سوالی داشتی بگو بپرسم برات

زندگیم این طوری شده دیگ ی جا بند نمیشم.

امسالم همش اونجا بودم و مجبورم باشم ب طوریک تو خابگاه مجبور میشدم ب سرپرست بگم خونمون اونجاس:|

اره واقن قبول دارم تایپ من خوندنش کار هرک30نیس و قبول دارم دیگ منم طولانی مینویسم ولی طولانی خوندنم دیر ب دیر روشن میش چرا یکی دوتا وب هس میخونمشون حتی اگ خ زیاد باشه  تورو هم‌چن تا از پستای طولانیتو خوندم.

نخور مارو😑

زود قضاوت کردم واقن ببخشا مارو

پاسخ :

ببین کاراتو! با سرپرست هماهنگ می‌کنی با من نه؟ هعی

میم . الف
۱۶ مرداد ۹۸ , ۱۱:۳۵

بع بع بححححح بححححح😁👏

پاسخ :

قربانت😘
آقای سر به هوا ...
۱۶ مرداد ۹۸ , ۱۵:۴۲

چقدر من دوست دارم این وبلاگ و نویسنده رو ..

خیلی زیبا ..

پاسخ :

لطف دارین:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان