دیشب که داشتم اتاقم را مرتب میکردم، تونیک نارنجیم را پشت کیف و جعبههای کفش پیدا کردم. حوالی ساعت نه بود شاید هم ده. از رختآویز سر خورده بود و افتادهبود ته کمد. توی جیبِ کوچکش، یک هستهی زردآلو بود. پلی لیست تازه رفته بود روی آهنگهای خارجی. لای پنجره باز بود و پرده را انداختهبودم. شرجی میریخت به اتاق و پنکه سقفی بیهوده میدوید. داشتم [ناتالیا لافورکاده] گوش میکردم و لابلای آویختن و تا زدن لباسها، سرم را تکانکی میدادم و غرق موسیقی، آرام میرقصیدم. اتاق دمکردهبود و حالا هستهی کهنهای توی دستم بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد این یکی جا ماندهبود یا عمدا پنهانش کردهبودم که بعدا بشکنم. باید فکر میکردم. بعد چه شدهبود که یادم رفته بود یک هستهی کوچک زردآلو توی جیبِ تونیکِ نارنجی رنگم منتظر است؟ چه شدهبود که دیگر سراغ تونیک نارنجی رنگم نرفتهبودم؟ چرا از بین اینهمه سارافون و مانتو و تونیک آویزانشده در کمد، اینیکی باید از رختآویزش سُر بخورد برود پشت جعبهی مشکیِ آدیداس و از چشمم دور بماند؟ داشتم به این ها فکر میکردم و به آن شب که از آن سوی پرده صدای لخ لخ دمپایی شنیدم و بی که سرم را بجنبانم دیدم پشت شیشهها مردی ایستاده. نیمرخی تاریک از سایهاش. زیرچشمی نگاهش میکردم. داشت با کسی صحبت میکرد و حوالی پردهی روشنم پرسه میزد. عطر خوش مردانهای از شیار پردهها نشت میکرد به اتاق و میغلتید به ریههام درحالی که پوسیدهی هستهای جامانده بود توی دستم. مرد گهگاهی میایستاد روبرویم و احتمالا داشت به سایهام که روی پرده افتاده بود نگاه میکرد. به سایهی دستم که گرفتهبودم جلوی صورتم. سایهام شبیه مجسمهی دختری بود که موهاش را یله داده به شانههاش و دارد مناجات میکند. سایهای که تا یکی دودقیقه قبل آرام میرقصید و حالا یکباره مؤمن شدهبود. اگر خوب دقت میکرد شاید میتوانست هستهی زردآلوی کف دستم را هم ببیند. در حالیکه هیچوقت نمیفهمید چطور قبلاش خزیده بود توی جیب تونیک نارنجیرنگم و پناه گرفتهبود و قبلترش، تابستان پارسال، توی تراس خانهی مرجان که هوا دمکردهبود و پیراهنهایمان به تنمان چسبیدهبود. برق رفته بود. چهارنفربودیم و تراس بوی چمن میداد. هرکدام پارهکاغذی گرفتهبودیم زیر گلوگاهمان و باد میزدیم خودمان را. و زیر پایمان کارتن یخچال انداخته بودیم. کاغذهای نازک توی دستهای عرقکردهمان، نم برمیداشتند. آنقدر که توی مشتت میفِشُردیشان، خمیر میشدند. فروغ ناخنش را میجوید:« باز تابستون شد، شروع شد»
مینو گفت:«چی؟»
«حکومتِ اداره ی برق دیگه»
ایستاده بودم لب تراس و پایین را نگاه میکردم. تاریکی کوچه به کبودی میزد. زنهای همسایه با چادرهای رنگی و تکوتوک مانتوی نخی آمدهبودند توی کوچه نشسته بودند و پچپچه میکردند. چندتاشان چای میخوردند. حتی تصورش هم در آن هوای شرجیزده، سنگین بود و بند میآورد نفس را. در تراس روبرو، دختری تنها روی صندلی نشسته بود و به تراس ما نگاه میکرد. بعد سرش را انداخت پایین و با گوشیش ور رفت. مینو گفت:« ولی کاش داخل میموندیم. انقدر شرجی نشسته روم که موهام وز شده... مانتومم حالا شوره میبنده» مرجان داشت میشمرد:«چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج...» فروغ گفت: «فکر میکنی بابا... داخل بدتره... لااقل اینجا هر نیمساعتی یه بادی میخوره بهت»
«پنجاه و دو، پنجاه و سه، پنجاه و چـ...» آمدم نشستم کنارشان: « اینا چجوری میتونن چایی بخورن؟»
«پنجاه و هفت، اینا کار هر شبشونه. عادت کردن. پنجاه و هشت...»
گفتم:« آخیش... دیوار چه خنکه» فروغ دستهاش را چسباند به دیوار.
«شصت و دو، شصت و سه، شصت و چهار... شصت و چهارتاس. نفری ۱۶ تا سهمتونه»
گفتم:«پس برو گوشتکوبو وردار بیار»
«تو این تاریکی؟ چه میدونم تو کدوم کابینته. وایسین برق بیاد»
«نمیتونم زیاد بمونم. میان دنبالم»
«یکساعت پیش برق رفته الاناست که بیاد»
مینو گفت:«میگم این هسته زردآلوها رو با صابون شستین؟ یا همینجوری خشک کردین؟»
فروغ گفت:«هه...اینو»
مرجان گفت:« این رفیقت چی میگه؟»
گفتم: «ول کنید بابا. یه چیزی گفت حالا... میدونستین مریم چهارشنبه میاد؟ قراره دوهفته بمونه»
فروغ گفت چیزی بر پوست گردنش میسُرد انگار. مرجان پشت گوشش را خاراند و گفت:«خیال میکنی.» جملهاش تمام نشدهبود که فروغ با جیغ کوتاهی پرید سمت ما. جانور نیشش زدهبود. گفت: « نمی دونم مار بود... عقرب بود...»
«رفت تو لباست؟»
«نه انداختمش... رفت پشت حسن یوسفا»
مینو نور را انداخت پشت برگچههای سبز وکبود. یک هزارپای کوچک بود. مرجان تکهای از کارتن کند و داد دستم. هزارپا را فشردم روی سرامیک، طوری که کثافتش پشنگ نزند به دیوارِ سبزرنگ. و همان موقع خیابان روشن شد و صدای کولرها پچپچههای مرموز زنها را بلعید. زن های همسایه صلوات فرستادند و بلند شدند. یکی یکی پشت چادرهاشان را میتکاندند و خداحافظی میکردند. زیر نورِ نارنجیِ خمارِ تراس، هستههای زردآلو پهن شده بودند توی سینی. صندلیِ تراس روبرویی خالی بود. ماشینی جلوی ساختمان نگه داشت. و نسیمِ خنکی خورد توی صورتم. بوی زهم دریا میداد. چند ثانیه بعد، گوشی توی جیبم ویبره رفت از ماشین پایین ساختمان، آهنگ مکزیکی ملایمی به گوش میخورد. مینو ایستاده بود لبه ی تراس و نگاهش میکرد. با خودش زمزمه کرد: «هنوزم ناتالیا لافورکاده؟» و لبخند خفیفی زد. ابروی چپم بی اختیار رفت بالا و پرسیدم: « هنوزم؟؟؟ مگه میدونی همیشه چی گوش میده؟» و حیرتی مرموز بر چهرهی هردومان ماسید. حرف را عوض کرد. گفت: «مریم چهارشنبه میاد حتما؟» گفتم: «به احتمال زیاد.» مرجان در تراس را نبسته بود. چشمم افتاد به فروغ که رفتهبود توی هال. پیرهنش را زده بود بالا. چشمهاش را بستهبود و روبروی کولر ایستاده بود. به مینو گفتم:«اینو...» و با سر اشاره کردم به فروغ. مرجان کابینتها را یکییکی باز و بسته میکرد و خبری از گوشتکوب نبود. کیفم را برداشتم . مینو کاغذها را از روی زمین برمیداشت: «نمیمونی؟» چه میشد کرد؟ محمود تکست داده بود: «رسیدم دم در. بیا پایین.» میان آن کوچهی طولانی ماشین را نگه داشتهبود و صدای ناتالیا توی هوا منتشر میشد و از درز پنجرهها نشت میکرد توی خانهها. حشرات دور نور تیرچراغ برقها طواف میکردند. و چشمهای فروغ همچنان بسته مانده بود و بادِ مستقیمِ خنک موهای وِزش را میپراکند سمت شقیقههاش. در ماشین را که باز کردم ناتالیا بلندتر خواند. مینو داشت صدایم میکرد. بالا را نگاه کردم. توی تراس کسی نبود. محمود گفت:«سوارشو دیگه. یکساعته معطلتم». سوار شدم در را نبسته، دیدم مینو دارد میدود سمت ماشین. تمام پله ها را دویدهبود. نفس نفس میزد و گونه هاش سرخ شده بود. گفتم: «چیشد؟» گفت: « گوشتکوب پیدا نشد آخرش. مرجان گفت هرکی سهمشو ببره خونه» و رو به محمود سلام کرد. محمود سرش را تکان داد. مینو دستهای کاسهوارش را چسبانده بود بِهَم و هستهها را طوری میریخت توی جیب کوچکم که انگار دلش میخواست هزارسال طول بکشد آن لحظه. گفت:« ببخشید تو کیسه فریزری نریختم گفتم تا مرجان پیدا کنه و بیام پایین، رفتین دیگه» گفتم:«باشه. ممنون» سر کوچه که پیچیدیم محمود گفت: « مینو چه تغییر کرده.» سرم را تکیه دادم عقب و گفتم: «هوم. تغییرکرده» و چشمهام را بستم. مثل فروغ.
.
.
.
[مخاطب در حال عبادت است. لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید]
«مینو سلام. دیشب که داشتم کمدمو ... هیچی ولش کن... خواستم بگم که...فصلِ وِزشدن موهای شرجیزدهست... مریمم برگشته... فردا عصر که تَف آفتاب خوابید، جمع شیم تراس خونهی مرجان؟»