به خانه که رسیدم زن بیدار شده بود. روی مبل نشسته بود. سر تا پایم خیس و آبچکان بود و تنم بوی دود میداد. به من گفت: «تقصیر تو نیست.»
حالا درست ده سال از آن روزها گذشته. تمام این هفته را به این پرسش اختصاص دادهام. هر جا که رفتهام. هر جا که نشستهام و در پیاش برخاستهام. میان گفتوگوها، درسخواندنها، سر کلاس و یادداشتبرداریها و حتی وقتی پروندههای خسارت درمان را ثبت میکردم و وقت سر خاراندن نداشتم. به این پرسش سخت، به پاسخی که باید میدادم و دلم میخواست مو لای درزش نرود. نمیخواستم چیزی از سر رفع تکلیف بنویسم. و حالا انگار اینطور شده... پاسخی در کار نیست و اگر وقت و حوصلهاش را ندارید این صفحه را ببندید و بروید پی زندگیتان...
من میخواستم دختردار بشوم، بعد فکر میکردم که میتوانم مادر لایقی باشم؟ میتوانم ارزشهای زندگی را در حالی که هنوز به درستی دریافتشان نکرده بودم به تو انتقال دهم؟ از خودم میپرسیدم آیا تو به قدر من رویاهایت را، این موهبتهای تکرارنشدنی را پاس میداری؟ آیا به قدر کافی اهل کوششی؟ آیا میتوانی از لای چروکهای دست و صورت آدمها، رد زخمهای عمیق روی پوستشان، غبغب گردنشان، نحوهی راه رفتن و تکلمشان، زیباییها را دریابی؟ آیا به قدر کافی اهل مشاهدهای؟ آیا دوربین خودت را خواهی داشت یا قرار است زندگی را از دریچهی نگاه دیگران به تماشا بنشینی... میترسیدم که کلیشههای متعفن که هنوز دست از سر ما برنداشتهاند، دست و پایت را ببندند و لذت اندیشهی عمیق را از تو بستانند. از خودم میپرسیدم میتوانم مادر لایقی باشم؟ و بعد پرسش بعدی: مادر لایق بودن یعنی چه؟ چه کسی این معیارها را چیده؟ آیا من میخواهم نسخهی دیگری از خودم را بزایم؟ و آنگاه که شبیه من شد و توانستم گلاویژ را در آینهی وجود او ببینم اشک در چشمانم حلقه خواهد زد و ایستاده برای این شایستگی مادرانهام کف خواهم زد؟! آه، که چه شایستگی خودخواهانه و حقیرانهای...
من میگفتم که کاش پسر بودم و به پسران اطرافم، به آنها که آزادانه تنی به آب میزدند، غوص میکردند و روی قایقها میجهیدند و از لنجها آویزان میشدند غبطه میخوردم. میگفتم پس این یگانه میراث پدرانم را به چه کسی خواهند سپرد؟ من ناخدازاده بودم، پدرم و پدرش و پدر پدرش و پدربزرگ پدرش نیز... من قایقی بیمیداف بودم؟ قطعکنندهی این زنجیره؟ من میخواستم جاشو باشم و بعدش ناخدا، و نمیتوانستم باشم. چون کلیشهها را به آسودگی نمیتوان کنار زد. خاصه اگر در شهر کوچکی زندگی کنی که واویلاست. تابوشکنها، گاو پیشانیسفیدند گلاویژ، بنشین روی سنگهای سرد اسکله و به لنجهای زنگزدهای خیره شو که قرار نیست جاشوی هیچ کدامشان باشی. قرار نیست سوار بر آنها، به آبهای دور بروی، به نزدیکی منجنیقهای عربستان، آنجا که آبها سیاه اند و اگر نخستین سفرت باشد، از رعبِ هیبت و عمقی که فراتر از هر تصوری است حتی قدم زدن روی عرشه هم برایت دلهرهآور است. من در حسرت خوابیدن روی عرشه بودم، حسرت آنکه رویش بنشینم در سینیهای بزرگ و گرد، همراه با دیگر جاشوها غذایی بخورم. بایستم رویش و تورها را به صبر بکشم بالا. عرشه، آن آخرین مفرّ و مأوای جاشوها به وقت غرقشدگی که همیشه بوی دریا و ماهی و جاشو میدهد، نام دیگر حسرت من بود... میگفتم که دستهایم از میراث پدرانم خالی خواهد ماند و چیزی ندارم که به دخترم بدهم جز یک اسم، که آن هم «عرشه» است.
من میخواستم و میخواهم که تو عرشه باشی. بعد یک روز از خودم پرسیدم که آیا این به تنهایی کافی خواهد بود؟ من داستان اسم تو را برای دیگران نقل کرده بودم و هر بار از خودم میپرسیدم آیا این یک ارزش است؟ این تمام چیزی است که دریافتش خواهی کرد؟ نسرین به من گفت که این رویا را پاس بدارم و برایش بکوشم. من ابتدا اعتنایی نکردم چون میدانی؟ مادرت سرشار از خواستنها و نرسیدنهاست. نسرین و چارلی به من میگفتند: « ناخدا، ناخدای کوچک.» و همه می گفتند این واژهی ثقیل به تنم مینشیند؛ پس یک روز تصمیم گرفتم که از روی سنگهای سرد اسکله برخیزم و کلیشهها را کنار بزنم. من تمام این چند ماه را به گفتوگو و بحث گذراندهام و حالا... حالا که زن و مرد همراه شدهاند قرار است در آیندهی نزدیک ملوان بشوم. قایق خودم را خواهم داشت و به آبهای دور خواهم رفت. این کار را اول برای خودم و بعد برای تو انجام میدهم. عرشه، آیا جستوجوگری را ارزش میپنداری؟! آیا این را از من میپذیری؟!
این تمام فانتزی ذهنی من از مادر شدن بود. حالا اما دارم با تردید اینها را مینویسم. چون میدانی ظرف روح من بزرگ نیست. لااقل اندازهی ظرف روح زن نیست. و مادری دردهای عجیبی دارد. من همچنان آن روز را به خاطر دارم. تمام ذوق و شوقی که برای کوتاهی موهایم داشتم. آن موهای لعنتیِ منحوس. همیشه از خودم میپرسم اگر آن روز به زن یا مرد گفته بودم که از سر شتاب، داروی اشتباهی به خوردش دادهام چه رخ میداد؟ آیا تیرداد زنده میماند؟ زن به من گفت که او بیمار بود و همه میدانستیم که دیر یا زود از دستمان خواهد رفت و تقصیر تو نیست. من اما به رغم آنکه بعدش دانستم چه کردهام از سر ترسی که آمده بود در من، سکوت کردم. نه، این تقصیر کوچکی نیست. زن هرگز حقیقت ماجرا را نفهمید، اینکه تمام آن یک هفتهای که در خانه افتاده بودم و مدرسه نمیرفتم، فقط برای غم از دستدادگی نبوده. میخواستم بگویم که من این غم را به تو دادم. به مرد دادم. و برای همیشه خودم را نابود کردم. اما هرگز جرأت و جسارتش را نداشتم. ظرف روح زن خیلی بزرگ است و من ارزش تابآوری را آن طور که شایسته بود از او دریافت نکردهام.
یکی از بچهها دیشب پرسید: «الله اکبر میگویید؟» و من گفتم حتی نمیخواهم بشنومش. من سالهاست که نمیخواهم بشنومش. از آن شبی که موهایم را تازه کوتاه کرده بودم و در حیاط با محمود، الله اکبر میگفتیم و غش غش میخندیدیم که یکهو صدای زن آمد، دیدم که با چه هراسی ایستاده بود بالای سرش و کاری از دستش برنمیآمد، کاری از دستمان برنمیآمد... من آن ثانیهها را دیدم و ماتم برده بود. بعد که جسم بیجان تیرداد را به شتاب بردند بیمارستان، من باز در حیاط ایستاده بودم. نمیتوانستم نفس بکشم. وحشتزده گریه کردم. نه برای تیرداد. برای خودم. فکر میکردم دارم میمیرم. و نمیخواستم بمیرم. دست و پا میزدم. مثل تیرداد. این غریزیترین واکنش انسان در مواجهه با مرگ. تلاشی بیهوده برای بقا. مبارزه علیه تمامشدگی. محمود داد میزد که دهانت را باز کن. که نفس بکش! و فکم را گرفته بود و تکان میداد. عاقبت روی آن سرامیکهای سرد و خاکستری نفس کشیدم. عمیقترین نفس عمرم را. نفس کشیدم و هقهق کردم. یک مرد از توی کوچه برای آخرین بار فریاد زد الله اکبر و من به انفجار نورها در آسمان نگاه کردم. انفجار باشکوه و محوشدگی زودهنگام و غمانگیزشان...!
بعد، یک هفته به مدرسه نرفتم. و آرام آرام دانستم که سختترین مرحله، شب فاجعه و روز بعدش نیست. اصل قضیه، شبهای بعد از فاجعه است. شبهای تهنشینی زن است. آگاهیِ بعد از ادبار است. آن فقدان پررنگشونده و شوم... خاصه وقتی آداب سوگواری ندانی، دلت باد میکند عرشهام...
ظهر ششمین روز، در گوشهی یک ساختمان نیمکاره، از سرما کز کرده بودم. سرم پایین بود و به سوختن موهام خیره شده بودم. بویی که ازش بر میخواست حالم را بد میکرد. صدای باران هم. من به خودم میگفتم کاش آن روز موهایم را کوتاه نمیکردم. کاش شتاب نمیکردم، شاید او مدت بیشتری زنده میماند و حالا من و زن این اندازه درد نمیکشیدیم. بعد که خیس و آبچکان برگشتم به خانه، زن به من گفت: «تقصیر تو نیست.» ده سال از آن روزها گذشته و من همیشه فکر میکنم آیا به عنوان یک مادر ظرف روح بزرگی خواهم داشت؟ به بزرگی ظرف روح زن؟ اگر نه، که پس کاش هیچ وقت به دنیا نیایی عرشه!
میدانی؟ لابد امشب دلم تنگ شده بود. سینهام باد کرده بود که بعد از شنیدن آن اللهاکبرهای نهِ شب، ملغمهای از نفرت و اندوه عمیقی بودم و دیگر نتوانستم اشکهایم را قورت دهم. باورم نمیشود که بعد از ده سال بالاخره توانستم راجعش حرف بزنم. لابد آنکه جرأت کرده من نیستم...
یک جا هم نوشته بودم نشتی احساساتِ دم صبح همیشه رویداد بدی نیست. گاهی مزیتی بزرگ است.
۲۲/بهمن/۹۹
این متن را برای چالش بلاگردون نوشته بودم؛ ده، دوازده روز پیش. دلدل میکردم برای انتشارش و البته که با پستهای چالش، قرابتی ندارد و آنها یک سر و گردن بالاترند... لیالی خوب و مهربان، من را به این چالش دعوت کرده، به قصد پیروی از رسم چالشها، میخواهم دعوت کنم از آقاگل، که قرار است بچهدار نشود و به بچههایش هم بگوید بچهدار نشوید!