"تو دیروز خوب بودی. یادت هست؟ کفشهای بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند. جیبهایت پر از نخودچی و خنده بود. دفتر مشق تو بوی آب میداد، بوی نان، بوی بیست. اندوهی در کوهپایههای احساس تو پرسه نمیزد.
چرا زمستان در دهلیز دلت رخنه کرده؟ چرا پشت پرچین پائیز پنهان شدی؟
پلکهایت را شانه بزن. هنوز وقت هست. میتوانی یک بار دیگر بهار را ببینی. بگذار بنفشهها و یاسمنها دورت را بگیرند. بگذار صدای قناریها روی تنهایی تو ببارد.
بهار آمده است. دلت را آب و جارو کن. یقین دارم این بار به خانهات میآید و تو مثل گیلاسها زیبا میشوی."
محمدرضا مهدی زاده/ لحظه های درنگ/ صفحهی ۷ و ۸.
ببخشید گلاویژ میدونم کامنتا رو بسته بودی ولی این توی کتاب فارسی بود. دارم برای پایانترم میخونم. دیدمش، یادت افتادم. باید میگفتم بهت. حتی اگر کامنتها رو بسته باشی...
بهار در راه است ریحانه. شاعری میگفت برای پرچینهای شکسته، برای درخت گیلاس یخزده...
من باز هم خوب میشوم و شبیه گیلاسها میشوم:)
*عنوان دریچهای ست از یک شعر، سرودهی ویسواوا شیمبورسکا.