هدیه یکبار در وبلاگش، بعد از اینکه کتاب زنانی که با گرگها میدوند را خوانده بود از مقصود نویسنده یا شاید هم برداشت شخصی خودش نوشته بود. اینکه نویسنده چطور در یکی از داستانها از لزوم سوگواری برای زخمها گفته.
اینکه چقدر مهم است پایان بعضی مسیرها را بپذیریم. اینکه قبول کنیم زخمهایی همیشه خونچکان میمانند. که چقدر خوب و درست خواهد بود اینکه هر مسیری که ناکام مانده، هر راهی که به مقصد نرسیده، هر نون اول فعل آرزو را با گذاشتن صلیب علامت بزنیم. برگردیم و اجازهی التیام بدهیم. بدانیم شاخهای، امیدی، خیالی برای همیشه ناکام مانده.
جملهی آخر شبیه تیغ ماهی بود که در گلوگاهم گیر کرد و خراشاند اما بالاخره پایین رفت. درستترش این است که بگویم از دیشب دارد پایین میرود. چند دقیقه پیش رفته بودم سراغ فرهنگنامه؛ دیدم ناکام را دلشکسته معنی کرده و ناکامی را حسرت.
دیشب بعد از دو دور بالا و پایین کردن فهرست مخاطبها و اطمینان خاطر از اینکه هیچکدام از این آدمها آنقدر نزدیک نیستند که در آن ساعات پذیرای احوالم باشند یاد شادمان افتادم، آنقدر از هم فاصله گرفته بودیم که حتی شمارهاش در بین مخاطبینم نبود اما بعد از چهار سال هنوز در حافظهام مانده بود. یک پیام کافی بود تا در آن سرمای شبانهی کوهستان از خانه بزند بیرون و بعدش تماسی و هقهق طولانی من پای تلفن و اقرار به اینکه بعد از سالها هنوز تنها رفیقی است که میتوانم در کنارش راحت و عریان باشم و از قضاوت و نصیحت و همدردیِ ترحمآمیز در امان بمانم. گفتم فلانی که یازده سال آزگار قلبم مچالهاش بود فرداشب وصلت میکند و یک دل سیر گریه کردم. بعد کمی از خودمان گفتیم و حرفهای پوچی زدیم. گریهام بند آمده بود و داشتم سکسکه میکردم و او میگفت در جایی ایستاده که جز مهتاب هیچ نور اضافهای نیست که اطرافش را روشن کند و حالا هم یک گربهی صحرایی آمده لابهلای پاهاش میگردد. گفت روزها تا دره میآید پایین تا به این گربه آب و غذایی بدهد و حالا این وقت شب که با هم روبرو شدهاند گربهی شرطیشده دورش میچرخد و در جستوجوی غذاست. بعد گفت این گربه برایش خیلی عجیب است شبیه دیگر گربههای صحرایی جثهی چاق و بلندی ندارد و چهرهاش اهلی است و رفتارش مطیعانه. بعد شاهد دیگری آورد که مگر نه اینکه گربههای صحرایی قهوهای اند؟ پس این یکی چرا سفید است؟ گفتم من تا حالا یک گربهی صحرایی ندیدهام. سروکارم فقط با گربههای خیابانی و کثیفی بوده که یا لای آشغالهای کنار جدولها خودشان را سیر میکنند یا میآیند کوچهی ما تا همسایهی متمولمان برایشان سوسیس و کالباس خارجی بریزد یک گوشه!
بعد از کمی مکث گفت ولی فلانی خیلی حسابی بود و حیف شد. گفتم میدانم. گفتم دوسال پیش که خبردار شدم با دیگری بُرخورده همان شبی بود که قرار بود هم را ببینیم. گفتم حتی روسریام را بسته بودم و داشتم راه میافتادم که خبرش تلفنی رسید. گفتم همهچیز شبیه فیلم سینمایی بود و از آن وقت برای هرکس تعریف کردهام در پسزمینهاش ریز ریز خندیدهام از این تصادف. گفتم زن از همهچیز خبر داشت و حتی بنا بود خودش من را برساند پیش فلانی تا حرفهایم را بزنم. گفتم آن شب وقتی توی آشپزخانه داشت ظرفهای شام را میشست بابت این ناکامی من گریه کرد. من ولی مبهوتتر از آن بودم که چشمهام پر شوند. هی خودم را توی آینه برانداز میکردم و دلم نمیآمد آرایش چندساعتهی ماسیدهام را پاک کنم. زن بعدها بهم گفت شبیه عروسکهای رنجیدهخاطر شده بودی آن شب. پرسیدم تو تا حالا عروسک رنجیدهخاطر دیدهای شادمان؟ من که ندیدهام؛ ولی زن میگفت آن شب دیده. گفتم کارت عروسیاش روی میز توالت زن افتاده و در این سه روز صدهزار بار خواندمش. گفتم فکر میکردم فراموش شده و پذیرفتهام و خو گرفتهام به این ناکامی، اما از دوروز پیش یک خونی از قلبم سرریز کرده که نپرس، گفتم خجولم از گفتن این حرف اما احساس میکنم همهاش ژست روشنفکری بوده که آنروزهای اول دعای خیرم را بدرقهی آیندهشان کرده بودم و میگفتم همین که خوشحال و خوشبخت هست کفایت میکند. گفتم قلبم ترکیده و خونش تا سیبک حوام آمده بالا. گفت کسی مجبورت نکرده ادا و اطوار فرهیختهها را دربیاوری و نشاط و خوشی فلانی هم لنگ دعای تو نیست. گفت این روزها هروقت که دلت خواست بیهوا بزن زیر گریه آنقدر که این خونها دلمه ببندد، خوب به زخمت برس و خودت را نزن به آن راه که بزند به استخوانت این حسرت و بیست سال بعد گیرت بیندازد. یک ساعت گذشته بود و کوهستان سردتر شده بود و داشت میلرزید و حرف میزد. پیام من را که گرفته بود به چنان شتابی از خانه آمده بود بیرون که یادش رفته بود لباس بیشتری بردارد. من هم لباس چندانی نداشتم. هر دو در فضای باز ایستاده بودیم. یکی در دمای ۱ درجه و آن یکی ۲۳ درجه. آرامتر شده بودم؛ اطمینان دادم که خوبم و هزار خواهش که برگرد به خانهات مَرد تا نمُردی. وقت خداحافظی پرسید راستی، حالا که کارت وصلتش را فرستاده در مراسمش حاضر میشوی؟