‌._182_. مثل شن

مثل دو لگن آبی که دیگر چیزی نمانده به سر رفتگی‌شان، پلک‌های بازِ بی‌طاقت را با احتیاطی از سر استیصال نگه داشته بودم. مژه‌های لزج و مرطوب بالای چشم، دست‌های عرق‌کرده‌‌ای بودند انگار. به ظاهر پاسبان اشک‌ها و به باطن حمال اندوهی ثقیل...

سریالی پخش می‌شد، مرد دست زنش را که درخواست طلاق داده بود بعد از اولین دادگاهشان گرفته بود و برده‌ بود به کافه‌ای کوچک با کف چوبی و رومیزی‌های ارزان‌قیمت. مرد برای پسرکی که به قصد گرفتن سفارش به صندلی‌اش نزدیک شده بود روی تکه‌ای دستمال کاغذی دو کلمه نوشت. 

خواننده به دستمال کاغذی توی دستش، به آن دو کلمه نگاه کرد و بعد از سر تعجب یا شاید برای گرفتن تاییدی مثلا به مرد نگاهی ستایش‌برانگیز انداخت و شروع کرد به خواندن و نواختن. نور نارنجی خیابان‌های استانبول از شیشه‌های تب‌دار و‌ عرق‌کرده‌ی کافه به درون می‌تابیدند. زن تمام وقت به مردش خیره و‌‌ مرد خیره به رومیزی آبی کبریتی تیره از شرم و کم‌مهری‌اش به زن و هر دو سیال در ترانه‌ی آشنای سال‌های دورشان.

زیرنویس را می‌خواندم که دیدم مژه‌ها دیگر تن به پاسبانی نمی‌دهند، از خوف رسوایی و فاش اندوهی که حالا مفری یافته بود انگشت وسط را به زیر پلک کشاندم و وانمود که گویی دارم قِی چشم‌ها را پاک می‌کنم.

طولی نکشید که پیامم داد. سر شب گفته بودم که امشب سم خالص است و انگار احوال بعدم را زیر نظر داشته و چیزی حس کرده بود که پرسید: «برای کاهش اثر سمی که به جانت افتاده چه خوش‌تر داری؟» گفتم: «نمی‌دانم.» گفت: «به آهنگ فکر می‌کنی؟» گفتم: «حالا یک ترانه شنیدم؛ مثل شن! ترکی بود.» و برایش کمی از ترجمه‌‌ی زیرنویس را نوشتم:

مرغ‌های دریایی در زباله‌دان‌ها گریه می‌کردند، من و تو می‌خندیدیم.
پاییز روی پشت بام‌ها می‌چکید، من و تو با هم زرد می‌شدیم.

بعد فکر کردم دیگر چه بود؟ چیزی یادم نیامد. همین تکه را فرستادم. گفت: «که سحرآمیز است کلماتش. شبیه شعر نیست انگار ولی چیز عجیبی است.» گفتم: «غالب ترانه‌های ترکی اینطور هستند. چینش کلماتشان عجیب است.» او تعمیمش داد به زبان ترکی و اینکه ترکیباتی که برای ما گفتنشان یک جمله طول می‌کشد آن‌ها در یک کلمه خلاصه می‌کنند. گفت: «این دقیقا پتانسیل کلمه را نشان می‌دهد.» بعد ازم خواست که آهنگ را بشنود. گفتم که موسیقی فیلمی بود که دیدم و نمی‌دانم اسمش به ترکی چه می‌شود که راحت پیدایش کنیم. اسم فیلم را پرسید و گفت صبح کوشش می‌کند تا پیدایش کند.

برایم آهنگی فرستاد. گفت این خواننده را بسیار دوست دارد. دیدم یک جای ترانه دارد می‌خواند:

تو را نادیده می‌خوانم

مرا ناخوانده می‌دانی

و من رشته‌ی نامرئی اتصالمان را آن لحظه احساس کردم. برایم عکس‌های مخوف و زیبایی فرستاد که شبیهم بودند:) پرسید: «پس کی روزانه‌نویسی وبلاگ را شروع می‌کنی؟» از جادوی کلمات و قلم حرف زدیم و معجزه‌ای که در پی‌اش می‌آید. برایم کلیپی از احمد العوضی، بازیگر مصری فرستاد و گفت: «این را بعدا ببین. جادوی طوفان کلمات است!» وقتی خوابید مصاحبه‌ی بازیگر مصری را بارگیری کردم. داشت از کلمه می‌گفت. در واقع روایتی تاریخی از عاشورا بود. می‌گفت : «شرافت خدا در کلمه است. کلمه قضای پروردگار است. کلمه حرمت دارد. کلمه‌ توشه‌ای اندوخته است و نوری افروخته. کلمه قلعه‌ی آزادی است. کلمه مسئولیت است. و برخی کلمات گورستان اند. در مقابل برخی کلمات دژهایی بلندند که شرافت انسانی به آن‌ها پناه می‌برد.» احمد العوضی می‌گفت: «کلمه شرف خداست» و من یاد نقل‌قولی از عباس معروفی افتادم که می‌گفت: «کلمه خداست و آدم خدایش را برای هر ناچیزی خرج نمی‌کند.»

بعد با کمی جستجو ترانه‌‌ی ترکی را پیدا کردم. آن‌قدر‌ها هم که فکر می‌کردم سخت و وقت‌گیر نبود. شاید چون ترانه‌ی معروفی است این ‌‌‌‌‌Kum gibi و خواننده‌اش احمد کایاست. صبح شده بود و دیدم که بیدار شده؛ ترانه را برایش فرستادم که وقت عزیزش را صرف نکند. یکی برای او یکی هم برای آن کس که دلم را مچاله کرده این روزها، بی‌ترجمه و کلمه و اندکْ‌توضیحی. می‌دانم که ترکی استانبولی را خوب می‌داند. نیازی به گفتگو نیست؛ شاید فقط مثل زن توی فیلم خیره نگاهش کنم و سری تکان بدهم از سر غم... مگر نه آن که چشم‌ها هم گاهی کلمه‌ اند؟

 

 ترانه‌ی Kum gibi (مثل شن) | احمد کایا

 

 مرغان دریایی در زباله‌دان‌ها می‌گریستند و ما می‌خندیدیم... بمب‌ها هر شب بر سر شهر می‌باریدند و ما معاشقه می‌کردیم... حالا بی‌رحمی نکن... مثل دیروز از من عبور نکن...  بگذار پاهایت را در آغوش بگیرم مثل شن... مثل شن مرا له نکن و نرو. پاییز  چکه می‌کرد روی پشت‌بام‌هایمان و ما زرد می‌شدیم... برای آن که این صورت‌های کثیف شسته شوند ما بی‌وقفه جنگیدیم...

ترانه که تمام شد، زن توی فیلم همان طور خیره به مرد پرسید: «به خانه برمی‌گردی؟» مرد سرش را از رومیزی آبی کبریتی تیره بالا آورد و گفت: « برمی‌گردم... بعد آن که قاتل پدرم را پیدا کنم.» زن پوزخندی زد: « مطمئنی اینی که هستی برمی‌گردی؟» بعد بلند شد و سر مرد را بوسید، خداحافظی کرد و از کافه خارج شد. مرد همچنان خیره به رومیزی آبی کبریتی تیره...

گلاویژ | ۲۷ بهمن ۹۹، ۱۰:۱۰ | نظر بدهید
پَـــــر واز
۲۷ بهمن ۹۹ , ۱۰:۴۲

خیلیییییی قشنگ نوشتی^_^

مخصوصا اولای متن(بغض گلویش را فشار می دهد و اشک روی گونه اش را با دست پاک میکند)

موزیک عالیه:(

منم چند روز پیش گوش کردمش^_^

برخلاف بقیه موزیک ترکی احمد کایا گوش میدیم:)

 

پاسخ :

ممنون از لطفت:)
ببخشید که دوز غمش کمی بالا بود:(
من خیلی ترکی گوش نمی‌دادم معمولا، اما بعضی از خواننده‌هاشون خیلی خوبن، و قطعا احمد کایا یکی از اون‌ها ست:)
بانوچـه ⠀
۲۷ بهمن ۹۹ , ۱۰:۴۵

کلمه مقدس است و چقدر خوبه که کاری نکنیم به تقدسش ضربه بخوره.

مرسی که اینقدر از این کلمه های عزیز قشنگ محافظت میکنی.

پاسخ :

و همچنین مرسی از خودت که یکی از نگاهبانان قلعه‌ی جادویی کلماتی:)
لاله :)
۲۷ بهمن ۹۹ , ۱۳:۳۲

چرا من ازین متن خوش آهنگ چیزی سردرنیاوردم :(((

پاسخ :

این از کم‌‌هنری نویسنده‌ی متنه معمولا:(
نسرین ⠀
۲۷ بهمن ۹۹ , ۱۷:۳۱

یه جادویی توی کلماتت هست که مبهوتم می‌کنه دختر، مات و مبهوتم از این اعجازی که مقابلمه.

پاسخ :

من نمی‌دونم قبلا بهت گفتم یا نه، ولی این مدل تعریف کردنت و لطفی که بهم داری جدا از اینکه شرمنده‌ام می‌کنه، یه اکلیل براق آبی ملایم هم می‌ریزه تو دلم:) چون تو دستت توی کاره و شنیدن این چیزا از تو بسیار بهم انگیزه می‌ده:)
دامنِ گلدار
۲۷ بهمن ۹۹ , ۱۸:۲۹

سوال منم اینه پس کی روزانه‌نویسی وبلاگ رو شروع می‌کنی؟ :) 

نوشتن که جای خود داره، اما خوندن این متن‌ها هم آدم رو بزرگ می‌کنه بهش نور میده کلمه میده دلیل میده تکیه‌گاه میده، یک خونه میسازه که بری بنشینی توش و نمی‌دونم، هرچی بخواهی پیدا کنی :) مرسی بابت این‌‌همه خوبی..

پاسخ :

سوال خیلی خوب و به‌جاییه خانم اسپی‌جون:) راستش خودمم داشتم بهش فکر می‌کردم و روزانه‌نویسی خانم مارچ تو وبلاگش هم خیلی بهم انگیزه داد برای نوشتن. اما بعد که عمیق‌تر فکر کردم دیدم از من ساخته نیست، چون بعضی روزها واقعا هیچی برای نوشتن نیست، نه سوژه‌ای به ذهنت میاد، نه اتفاقی افتاده، نه حتی فیلمی دیدی یا کتابی که خوندی که بخوای راجع بهش چیزی بنویسی. و اینکه احوالات آدم خیلی سینوسیه و بعضی وقتا اصلا فاز مناسبی برای نوشتن نداره، و ممکنه این اجبار و قرار روزانه‌اش، موجب ملال درونی و ذهنی از نوشتن بشه. لذا تصمیم گرفتم یک روز در میان نویسی رو امتحان کنم:))) حالا سوال مهم اینه: پس کی یک روز در میان‌نویسی‌ وبلاگ رو شروع می‌کنی؟:دی
آه قلبم و ممنونم بابت لطف و همراهی همیشگی‌ات، دیدن کامنتات دلگرم کننده است و موقع خوندنشون شبیه اون ایموجی چشم‌ستاره‌ای می‌شم*_*
فرشته ...
۲۸ بهمن ۹۹ , ۰۹:۰۳

لعنت بهت که اینقدر خوب مینویسی تسنیم، لعنت بهت که اینقدر واژه‌ها رو خوب میشناسی :)

 

از احمد کایا خیلی کم شنیدم اما چقدر این آهنگش خوبه :)

پاسخ :

دیگه هر چه دارم از شما دارم^_^ اما عزیزم من واقعا این همه نیستم:)))

آه فرشته منم خیلی کم شنیدم ازش، نمی‌دونم چرا همیشه دیر هنرمندها رو کشف می‌کنم... البته که اسمش رو سال‌هاست که شنیدم اما چون معروف بود خیلی اعتنایی بهش نمی‌کردم. شایدم باید اینجوری باهاش رفیق می‌شدم.
آقاگل ‌‌
۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۱:۳۸

توی کتاب ارواح شهرزاد شهریار مندنی‌پور یک فصل کامل از زبان و کلمه حرف می‌زنه. درکل جدا از محتوای پست، چون می‌دونم اهل کلمه و نوشتن و داستانی، پیشنهاد می‌کنم ارواح شهرزاد رو بخونی. جزء سه کتاب برتریه که درباره‌ داستان مدرن و عناصر داستان خوندم و دیدم. خیلی جذاب و گیراست و اضافات هم نداره که خسته کننده باشه یا خوانشش طولانی بشه. 

 

 

 

پاسخ :

من روزی که این کامنت رو دیدم رفتم کمی ازش خوندم و می‌دونی کمی شرمسار شدم:) که با این همه ادعا توی خوندن یا لااقل شناختن این منابع، حتی اسم این کتاب رو هم نشنیده بودم. البته که به مندنی‌پور هم کم‌مهری کردم تا امروز و جز شرق بنفشه‌اش چیزی ازش نخوندم. حالا یا به‌ خاطر اینه یا این کتاب اون طور که باید شناخته و معرفی نشده به مخاطبش.
خلاصه که دم و بازدمت گرم که همیشه چیزای خوب و جدید بهم معرفی می‌کنی، حتما در اسرع وقت تهیه‌اش می‌کنم^_^
هیـ ‌‌‌ـچ
۳۰ بهمن ۹۹ , ۱۰:۰۰

کلمه حرمت داره، مغز ما که داره به کلمات فکر می‌کنه احترام داره، چشم و گوشِ مخاطب ما مهمه، اگه این همه موجود زنده رو نباید محترم شمرد، پس به چی باید احترام گذاشت؟

پاسخ :

چیزی که باید جدی‌اش بگیریم همینه هیچ. تمام فرایند نوشتن از نظر من مقدسه. چیزیه از درون میاد و درون آدم به وسعت یک جهانه. کاش توی جهان درونمون خبری از جنگ و خونریزی نباشه. کاش حرمتش حفظ بشه.
لیالی ..
۳۰ بهمن ۹۹ , ۱۲:۴۳

من بهت افتخار می‌کنم گلاویژ...تنقدر که قشنگ‌از کلمات استفاده می‌کنی و کتار هم قرارشون می‌دی‌ حست رو قاطی‌ش می‌کنی..

تو واقعا تحسین برانگیری گلاویژِ عزیزم..

پاسخ :

آی عمه‌ی خاندان*_* فکر کنم اولین کامنتیه که با اکانت جدیدت برام می‌ذاری نه؟:) 
مرسی که انقدر بهم لطف داری اما بذار یه چیزی بهت بگم، من قبل از اینکه این متن رو بنویسم یه سر اومدم وبلاگت. و داشتم بهت فکر می‌کردم و می‌دونی؟ اونجا که از بازیگر مصریه داشتم می‌نوشتم تو هم توی ذهنم میومدی، کمی برای خودم عجیب بود چون معمولا موقع نوشتن خیلی متمرکزم و کسی به ذهنم نمیاد:)
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۵ اسفند ۹۹ , ۰۹:۲۱

چقدر زیبا نوشتی:) کلمات زیبا:)

پاسخ :

چون تو با چشم زیبابینت خوندی؟:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان