قبلترها، مثلا دو یا سه سال پیش، برای آنکه بتوانم اینجا چیزی بنویسم چند روزی فکر میکردم، پیشنویس مینوشتم، چند ساعت بعد برمیگشتم و دویست کلمه پاک میکردم یا بهتر است بگویم سانسور میکردم. این وسواسی که به خرج میدادم کمی تا قسمتی خوب بود، فرم و محتوای اینجا را به مرور بهبود بخشید. قلم را نرم کرد. ثمرهاش پستی همچون داوود بود که بعدها با کمی ویرایش در یک مجله چاپ شد، البته با نام مستعار! سال پیش اما، هول هول و بداهه آمدم اینجا نوشتم که بیست و سه روز پیاپی قرار است بنویسم. شرح مختصری از احوال و اعمال روزانهام را شبها یا صبحها مینوشتم. آسوده و راحت. نیاز به خیالورزی چندانی هم نداشت. بعد رهایش کردم. به هر حال انسان خانهنشین نمیتواند هر روز حرف و سوژهی تازهای در آستینش داشته باشد. بالاخره یک جا کم میآورد. آن وقتها به همهتان که هر روز صبح بهانهای برای خارج شدن از خانه داشتید حسادت میکردم. نه به اینکه کار و بار و درس و دانشگاهی داشتید و زندگیتان برخلاف من روی نمودار رشد بود، که حسود به تعاملات و ارتباطهایتان با انسانها بودم. نیازی که هر روز و هر شب پس میزدم و سرکوب میکردم این بود: میل به تماشای انسانها، مشاهدهی جزئیات قدم برداشتن، پلکزدن و صحبت کردنشان، کلمه، کلمه، کلمههای اختصاصیشان، همصحبتی و تجربههایی بهغایت عمیق و ملایم که چیزی ورای پردهی روزمرگی بود و اکثرتان دقت نمیکردید. حالا که همه قرنطینهایم به یقین میفهمید از چه موهبتی حرف میزنم. این یادداشت را اواخر دی پارسال نوشته ام نمیدانم روز چندم از چالش بیست و سه روزه بوده. چند روز پیش خواندمش، جزییات فراموشم شده، آن لکهی سفید کذایی گوشهی لبم، که تمام وقت در مطب حواسم پی این بوده که توجهی جلب نکند از یاد رفته؛ هیچ از آن قاب عکس چهار کودک شاد در خاطرم نیست و از آن مجسمهی نبش خیابان، تنها تصویر محوی مانده در خاطرم...
نمیدانم چرا این وقت شب آمدهام اینجا و اینها را مینویسم، شبی که سخت خسته ام و کتفم از پشت میزنشینی چندین ساعته سوزش آشنایی دارد. چقدر سال پیش شور زندگی در قلب کوچکم فواره میزد و چقدر امسال تهی ام؛ این را از نوشتنهای پیاپی پارسال و سکوت ناخوشایند امسالم میشود فهمید.
گلاویژ در سالهای دور کودکی به وقت هیجان چنان تند و سریع و بلند جملهها را ادا میکرد که به لکنت میافتاد و هیچ کس کلمهای از حرفهایش را نمیفهمید، مجبور میشد همه را از اول تعریف کند. دلم برای آن به لکنت افتادنهای از سر هیجان تنگ شده...