صبح در صفحات پایانی کتابی که دستم بود زن مالیخولیایی داستان که به نظم و تعهد وسواسگونهای شهرت داشت، یک روز که از خانه خارج شد تا برای رفتن به مطب روانکاوش از اتوبوس مرکز شهر استفاده کند متوجه شد بلیت اعتباریاش منقضی شده. این در حالی بود که یکی دوبار در خلال کتاب برای دوست و همکار ولخرجش با خیراندیشیِ تحقیرآمیزی از مزایا و اهمیتِ داشتن بلیت اعتباری اتوبوس سخن رانده بود، اینکه بهجای پرداخت نقدی کرایهی اتوبوس و دادن چند پوند بیشتر، از کجا میتواند یکی از این کارتها بگیرد و چند بار باید از آن استفاده کند تا سربهسر شود یا بتواند مجانی سفر کند. زن آن روز این سهلانگاری را نشانهی احساس «جهانرنجوری» دردناک اخیرش دانست که باعث شده به خودش زحمت شارژ دوبارهی کارت را ندهد. او برای اولین بار در زندگی کاملا خودخواسته و نه از سر ناچاری مقتصد بودن را کنار گذاشت و بیست پنی در دستگاه انداخت، با اینکه میدانست بقیهی پولش پس داده نمیشود. عملی که در گذشته در نظرش سرزنشآمیز جلوه میکرد حالا سر سوزنی برایش اهمیت نداشت. در ذهن او فقط یک چیز تکرار میشد و مهم بود، باقی مسائل حاشیهای قلمداد میشدند و به طرز رازآمیزی اهمیت خود را یکباره از دست داده بودند.
از ذهنم گذشته بود که آخرینبار کی به جهانرنجوری (وقتی فرد احساس میکند واقعیت مادی و فیزیکی، پاسخگوی تمایلات و خواستههای ذهنیاش نیست) دچار بودم و چیزی به خاطرم نیامده بود. گمان کرده بودم خیلی باید گذشته باشد و احتمالا در دورهی نسبتا خوبی به سر میبرم که چیزی احساس نمیکنم. اما فقط چند ساعت بعد و نزدیک ظهر بود که وسط حمام ایستاده بودم و نمیدانستم به خودم چه بگویم. نگاهم روی خردهموهای پراکندهی کف حمام ماسیده بود. بعد از دو ماه و نیم بدنم را شیو میکردم؛ عملی که همیشه منظم و سههفته یکبار انجام میشد. چارهای نبود، وقتش رسیده بود که به این خوکردگیِ دامنهدار پایان میدادم. حین آبکشی بدن شروع کردم به فهرست سازی ذهنی. بعد حولهام را با حوصله تن کردم، جهانرنجوریام را پشت سر جا گذاشتم و آمدم بیرون.