._188_. جهان‌رنجوری

صبح در صفحات پایانی کتابی که دستم بود زن مالیخولیایی‌ داستان که به نظم و تعهد وسواس‌گونه‌ای شهرت داشت، یک روز که از خانه خارج شد تا برای رفتن به مطب روانکاوش از اتوبوس مرکز شهر استفاده کند متوجه شد‌ بلیت اعتباری‌اش منقضی شده. این در حالی بود که یکی دوبار در خلال کتاب برای دوست و همکار ولخرجش با خیراندیشیِ تحقیرآمیزی از مزایا و اهمیتِ داشتن بلیت اعتباری اتوبوس سخن رانده بود، اینکه به‌جای پرداخت نقدی کرایه‌‌ی اتوبوس و دادن چند پوند بیشتر، از کجا می‌تواند یکی از این کارت‌ها بگیرد و چند بار باید از آن استفاده کند تا سربه‌سر شود یا بتواند مجانی سفر کند. زن آن روز این سهل‌انگاری را نشانه‌‌ی احساس «جهان‌رنجوری» دردناک اخیرش دانست که باعث شده به خودش زحمت شارژ دوباره‌ی کارت را ندهد. او برای اولین بار در زندگی کاملا خودخواسته و نه از سر ناچاری مقتصد بودن را کنار گذاشت و بیست پنی در دستگاه انداخت، با اینکه می‌دانست بقیه‌ی پولش پس داده نمی‌شود. عملی که در گذشته در نظرش سرزنش‌آمیز جلوه می‌کرد حالا سر سوزنی برایش اهمیت نداشت. در ذهن او فقط یک چیز تکرار می‌شد و مهم بود، باقی مسائل حاشیه‌ای قلمداد می‌شدند و به طرز رازآمیزی اهمیت خود را یک‌باره از دست داده بودند.

از ذهنم گذشته بود که آخرین‌بار کی به جهان‌رنجوری (وقتی فرد احساس می‌کند واقعیت مادی و فیزیکی، پاسخگوی تمایلات و خواسته‌های ذهنی‌اش نیست) دچار بودم و چیزی به خاطرم نیامده بود. گمان کرده بودم خیلی باید گذشته باشد و احتمالا در دوره‌ی نسبتا خوبی به سر می‌برم که چیزی احساس نمی‌کنم. اما فقط چند ساعت بعد و نزدیک ظهر بود که وسط حمام ایستاده بودم و نمی‌دانستم به خودم چه بگویم. نگاهم روی خرده‌موهای پراکنده‌ی کف حمام ماسیده بود. بعد از دو ماه و نیم بدنم را شیو می‌کردم؛ عملی که همیشه منظم و سه‌هفته یک‌بار انجام می‌شد. چاره‌ای نبود، وقتش رسیده بود که به این خوکردگیِ دامنه‌دار پایان می‌دادم. حین آبکشی بدن شروع کردم به فهرست سازی ذهنی. بعد حوله‌ام را با حوصله تن کردم، جهان‌رنجوری‌ام را پشت سر جا گذاشتم و آمدم بیرون.

گلاویژ | ۷ اسفند ۰۰، ۱۲:۵۴ | نظر بدهید
سویل :)
۰۹ اسفند ۰۰ , ۲۲:۱۱

همین چند دقیقه پیش نیت کردم بیام و بهت پیام بدم کجایی و چرا نمینویسی که تا صفحه مدیریتمو باز کردم دیدم ستاره ت واسم روشن شده :)))))))))))

چه خوب کردی که نوشتی :)

پاسخ :

سویل عزیزم:)
چه خوشحال شدم پیامت رو دیدم، چند روز پیش داشتم بهت فکر می‌کردم اینکه توی چه مرحله‌ای هستی و چیکار می‌کنی. خیلی وقته که وبلاگ‌ها رو نخوندم و از تو هم خبری نداشتم. وبلاگت رو مارک‌دار کرده بودم تا آرشیوخوانی رو که از سر گرفتم زودتر بخونمت. 
مرسی که این همه ساله همراهمی:*
دامنِ گلدار
۱۰ اسفند ۰۰ , ۰۸:۰۷

اول مرسی که نوشتی :* دوم من کلمه‌ای برای این حس نداشتم، از اینجا جهان‌رنجوری رو یاد گرفتم. آخر هم فکرم همچنان مشغولشه، ولی اینکه تو پشت سر جا گذاشتیش خوشحالم می‌کنه. :گل

پاسخ :

خیلی ممنونم:**
جالبه من هم اسمی نداشتم براش و حتی فکر کنم متوجهش نشده بودم یا شاید هم فکر می‌کردم یه نوع افسردگی خفیفه. و آره منم از اون روز فکرم خیلی مشغولش شد خصوصا اینکه نمی‌‌تونستم تشخیص بدم از پس‌لرزه‌های افسردگیه یا مقدمه‌اش و آیا این زنگ خطره و باید حواسم رو جمع کنم؟ و برای اینکه بهتر درکش کنم راجع بهش گفت‌وگوهایی داشتم، ولی خب هنوز گره‌های ذهنی‌ای دارم که باز نشدن و فکر کنم بهتره بیشتر درباره‌اش بخونم. منم خوشحالم که بالاخره از ناخودآگاهم عبور کرد و حالا برخورد آگاهانه‌تری می‌تونم باهاش داشته باشم. :دسته‌گل:)))
بانوچـه ⠀
۱۴ اسفند ۰۰ , ۱۹:۲۶

واقعا کار طاقت‌فرسایی... من حاضرم بخاطرش از دنیا دست بشویَم حتی!

پاسخ :

شبیه یه باتلاق می‌مونه انگار، نباید دست‌وپا بزنی توش، باید یک‌باره خودت رو بیرون بکشی ازش.
مهشاد ام
۲۴ فروردين ۰۱ , ۱۶:۴۷

کنجکاو شدم اسم کتاب رو بدونم!

پاسخ :

اسم کتاب "حال النور الیفنت کاملا خوب است." بود؛ من با ترجمه‌ی شقایق سوادکوهی خوندمش.
x
۰۶ خرداد ۰۱ , ۱۶:۳۰

سلام 

خوشحالم که می خونمت ^_^ 

مطمئن نیستم معنای جهان رنجوری رو درست متوجه شده باشم .... 

یعنی دست کشیدن از کاری که قبلا برامون مهم بوده ؟

 

به گمانم من خیلی تغییر کردم تو این سال ها ....

پاسخ :

سلام مالاکیتی همیشه همراهم*-*
 کاری که قبلا مهم و روتین بوده. اون هم نه تنها شکلی از عادت روزانه، بلکه روتینی که اجراش از نظر ذهنی کاملا بدیهی و الزامیه.

فکر می‌کنم این تغییری که ازش حرف می‌زنی یک جریان پیوسته با شیب ملایم باشه و کسی نیست که ادعای ثبات داشته باشه؛ همین حالا که فکر می‌کنیم ثبات داریم هم در حال تغییر کردنیم، گاهی اثراتش سال‌ها بعد، نمایان می‌شه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان