زن یک شال نخی سفید گرفته بود بالای سرم. گفت بیا با این چشمهایت را ببند تا خوابت ببرد. پرسیدم: «بابا برگشته؟» گفت: « صدای پاهاش را نمیشنوی؟»
مرد برگشته بود و گوشهی حیاط، گونیاش را با احتیاط خالی میکرد. گفتم: « تا صبح تب داشتم، هیچ نخوابیدهام بابا.» گفت: « میایی با هم گوآفها را نمک بزنیم؟»
باد خنکی میآمد. باید میرفتیم باغ پشتی. درخت نارنج کم بهار زده بود، سرم را چرخاندم سمت در و مرد. دیدم دمِ یک مارمولک کوچک از زیر قفل شکسته بیرون زده است. مرد بلوکها را یکی یکی از جلوی در برمیداشت. از همان شب که عمو شاهپور یکی را دیده بود که دارد از دیوار باغ بالا میرود و در پیاش کلید را پیدا نکرده بودند در، بیقفل و کلید مانده بود.
از سرازیری باغ که آمدم پایین، یکی از سمورها ترسید و فرار کرد پشت درختها. شلوار من هم گیر کرد به خارهای ریز. خم شدم که پاچهها را تا زانو بزنم بالا. مرد حسرتوارانه گفت: « گوآفهای دیروز را خوردهاند.» رد نگاهش را گرفتم و رسیدم زیر درخت لیموی کنار دیوار.
حلبی برگشته بود و جز چند تیغهی جویدهی ماهی، اطرافش چیزی نبود. گربهی سیاهِ لاغر، لبهی دیوار نشسته بود و زبانش را دور دهانش میکشید. نگاهم میکرد. نگاهش میکردم. از چشمهام آتش میزد بیرون. گفت: «ولش کن بابا، روزیاش بوده.»
برگشتم سمت گوآفها. ماهیهای زخمبرداشته و نیمهخوردهشده را از سمت سینهشان با چاقو یکی یکی شکافتم و دادم دست مرد. بوی خون و زهم تن ماهی میداد دستهام.
مرد هر ماهیها را همچون کتابی که لایش نشانی گذاشتهاند، با احتیاط از وسط میگشود و نمکسودش میکرد. من دستم را هر چند ثانیه وارون میکردم تا خون جاری از محل زخمِ چند روزهام عبور کند. مرد پرسید: « چه میکنی؟» گفتم: « زخمم را غسل میدهم.» بعد دستم را ثابت نگه داشتم تا خونِ آهسته، آهسته در گوشت خراشیدهام نفوذ کند. گفتم: « شاید هم اینطور با ماهیها همخون و خواهر بشوم.»
« آدم، همخون خودش را اینطور تکه و پاره نمیکند!»
زخمهای گردنم را که از چنگزدنهای پیاپی مستر نصیبم شده بود نشانش دادم و با خنده گفتم: «میبینی که میکند!»
با همان دستهای خونی، بلوکها و تکهسنگهایی که قدر قوتم بودند را جمع کردم گوشهای. گربهی سیاه بالای دیوار بهم زل زده بود. گفتم باید حلبی را محکم کنیم که تکان نخورد و رویش هم سنگی بگذاریم تا از بالا هم نتوانند کاری کنند.
سنگرسازی که تمام شد، چاقوی خونی و خاکآلود و کاسهی سفید نمک را من برداشتم و گونیِ بویناکِ کهنه را مرد. برگشتیم به خانه، بلوکها را چیدیم پشت در. پاها را در حیاط آب کشیدیم و دستها را حلال کردیم. زن سفره انداخته بود و خودش در حمام تنش را میشست. آشپزخانه بوی موسیر خیساندهی دیشب را میداد...
+قالب را خوب دیدهاید؟ دلخوشکنکِ سادهی این روزهای من است:) این هدیهی خوشآب و رنگ از جاشوی کوچکم، چارلی ست!