._188_. جهان‌رنجوری

صبح در صفحات پایانی کتابی که دستم بود زن مالیخولیایی‌ داستان که به نظم و تعهد وسواس‌گونه‌ای شهرت داشت، یک روز که از خانه خارج شد تا برای رفتن به مطب روانکاوش از اتوبوس مرکز شهر استفاده کند متوجه شد‌ بلیت اعتباری‌اش منقضی شده. این در حالی بود که یکی دوبار در خلال کتاب برای دوست و همکار ولخرجش با خیراندیشیِ تحقیرآمیزی از مزایا و اهمیتِ داشتن بلیت اعتباری اتوبوس سخن رانده بود، اینکه به‌جای پرداخت نقدی کرایه‌‌ی اتوبوس و دادن چند پوند بیشتر، از کجا می‌تواند یکی از این کارت‌ها بگیرد و چند بار باید از آن استفاده کند تا سربه‌سر شود یا بتواند مجانی سفر کند. زن آن روز این سهل‌انگاری را نشانه‌‌ی احساس «جهان‌رنجوری» دردناک اخیرش دانست که باعث شده به خودش زحمت شارژ دوباره‌ی کارت را ندهد. او برای اولین بار در زندگی کاملا خودخواسته و نه از سر ناچاری مقتصد بودن را کنار گذاشت و بیست پنی در دستگاه انداخت، با اینکه می‌دانست بقیه‌ی پولش پس داده نمی‌شود. عملی که در گذشته در نظرش سرزنش‌آمیز جلوه می‌کرد حالا سر سوزنی برایش اهمیت نداشت. در ذهن او فقط یک چیز تکرار می‌شد و مهم بود، باقی مسائل حاشیه‌ای قلمداد می‌شدند و به طرز رازآمیزی اهمیت خود را یک‌باره از دست داده بودند.

از ذهنم گذشته بود که آخرین‌بار کی به جهان‌رنجوری (وقتی فرد احساس می‌کند واقعیت مادی و فیزیکی، پاسخگوی تمایلات و خواسته‌های ذهنی‌اش نیست) دچار بودم و چیزی به خاطرم نیامده بود. گمان کرده بودم خیلی باید گذشته باشد و احتمالا در دوره‌ی نسبتا خوبی به سر می‌برم که چیزی احساس نمی‌کنم. اما فقط چند ساعت بعد و نزدیک ظهر بود که وسط حمام ایستاده بودم و نمی‌دانستم به خودم چه بگویم. نگاهم روی خرده‌موهای پراکنده‌ی کف حمام ماسیده بود. بعد از دو ماه و نیم بدنم را شیو می‌کردم؛ عملی که همیشه منظم و سه‌هفته یک‌بار انجام می‌شد. چاره‌ای نبود، وقتش رسیده بود که به این خوکردگیِ دامنه‌دار پایان می‌دادم. حین آبکشی بدن شروع کردم به فهرست سازی ذهنی. بعد حوله‌ام را با حوصله تن کردم، جهان‌رنجوری‌ام را پشت سر جا گذاشتم و آمدم بیرون.

گلاویژ | ۷ اسفند ۰۰، ۱۲:۵۴ | نظر بدهید

._187_. تو در حد رویا ماندی

هدیه یک‌بار در وبلاگش، بعد از اینکه کتاب زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند را خوانده بود از مقصود نویسنده یا شاید هم برداشت شخصی خودش نوشته بود. اینکه نویسنده چطور در یکی از داستان‌‌ها از لزوم سوگواری برای زخم‌ها گفته.

اینکه چقدر مهم است پایان بعضی مسیرها را بپذیریم. اینکه قبول کنیم زخم‌هایی همیشه خون‌چکان می‌مانند. که چقدر خوب و درست خواهد بود اینکه هر مسیری که ناکام مانده، هر راهی که به مقصد نرسیده، هر نون اول فعل آرزو را با گذاشتن صلیب علامت بزنیم. برگردیم و اجازه‌ی التیام بدهیم. بدانیم شاخه‌ای، امیدی، خیالی برای همیشه ناکام مانده. 

جمله‌ی آخر شبیه تیغ ماهی بود که در گلوگاهم گیر کرد و خراشاند اما بالاخره پایین رفت. درست‌ترش این است که بگویم از دیشب دارد پایین می‌رود. چند دقیقه پیش رفته بودم سراغ فرهنگ‌نامه؛ دیدم ناکام را دل‌شکسته معنی کرده و ناکامی را حسرت.

دیشب بعد از دو دور بالا و پایین کردن فهرست مخاطب‌ها و اطمینان خاطر از اینکه هیچ‌کدام از این آدم‌ها آن‌قدر نزدیک نیستند که در آن ساعات پذیرای احوالم باشند یاد شادمان افتادم، آن‌قدر از هم فاصله گرفته بودیم که حتی شماره‌اش در بین مخاطبینم نبود اما بعد از چهار سال هنوز در حافظه‌ام مانده بود. یک پیام کافی بود تا در آن سرمای شبانه‌‌ی کوهستان از خانه بزند بیرون و بعدش تماسی و هق‌هق طولانی من پای تلفن و اقرار به اینکه بعد از سال‌ها هنوز تنها رفیقی است که می‌توانم در کنارش راحت و عریان باشم و از قضاوت و نصیحت و هم‌دردیِ ترحم‌آمیز در امان بمانم. گفتم فلانی که یازده سال آزگار قلبم مچاله‌اش بود فرداشب وصلت می‌کند و یک دل سیر گریه کردم. بعد کمی از خودمان گفتیم و حرف‌های پوچی زدیم. گریه‌ام بند آمده بود و داشتم سکسکه می‌کردم و او می‌گفت در جایی ایستاده که جز مهتاب هیچ نور اضافه‌ای نیست که اطرافش را روشن کند و حالا هم یک گربه‌ی صحرایی آمده لابه‌لای پاهاش می‌گردد. گفت روزها تا دره می‌آید پایین تا به این گربه آب و غذایی بدهد و حالا این وقت شب که با هم روبرو شده‌اند گربه‌ی شرطی‌شده دورش می‌چرخد و در جست‌وجوی غذاست. بعد گفت این گربه برایش خیلی عجیب است شبیه دیگر گربه‌های صحرایی جثه‌ی چاق و بلندی ندارد و چهره‌اش اهلی است و رفتارش مطیعانه. بعد شاهد دیگری آورد که مگر نه اینکه گربه‌های صحرایی قهوه‌ای اند؟ پس این یکی چرا سفید است؟ گفتم من تا حالا یک گربه‌ی صحرایی ندیده‌ام. سروکارم فقط با گربه‌های خیابانی و کثیفی بوده که یا لای آشغال‌های کنار جدول‌ها خودشان را سیر می‌کنند یا می‌آیند کوچه‌ی ما تا همسایه‌ی متمولمان برایشان سوسیس و کالباس خارجی بریزد یک گوشه!

بعد از کمی مکث گفت ولی فلانی خیلی حسابی بود و حیف شد. گفتم می‌دانم. گفتم دوسال پیش که خبردار شدم با دیگری بُرخورده همان شبی بود که قرار بود هم را ببینیم. گفتم حتی روسری‌ام را بسته بودم و داشتم راه می‌افتادم که خبرش تلفنی رسید. گفتم همه‌چیز شبیه فیلم سینمایی بود و از آن وقت برای هرکس تعریف کرده‌ام در پس‌زمینه‌‌اش ریز ریز خندیده‌ام از این تصادف. گفتم زن از همه‌چیز خبر داشت و حتی بنا بود خودش من را برساند پیش فلانی تا حرف‌هایم را بزنم. گفتم آن شب وقتی توی آشپزخانه داشت ظرف‌های شام را می‌شست بابت این ناکامی من گریه کرد. من ولی مبهوت‌تر از آن بودم که چشم‌هام پر شوند. هی خودم را توی آینه برانداز می‌کردم و دلم نمی‌آمد آرایش چندساعته‌ی ماسیده‌ام را پاک کنم. زن بعدها بهم گفت شبیه عروسک‌های رنجیده‌خاطر شده بودی آن شب. پرسیدم تو تا حالا عروسک رنجیده‌خاطر دیده‌ای شادمان؟ من که ندیده‌ام؛ ولی زن می‌گفت آن شب دیده. گفتم کارت عروسی‌اش روی میز توالت زن افتاده و در این سه روز صدهزار بار خواندمش. گفتم فکر می‌کردم فراموش شده و پذیرفته‌ام و خو گرفته‌ام به این ناکامی، اما از دوروز پیش یک خونی از قلبم سرریز کرده که نپرس، گفتم خجولم از گفتن این حرف اما احساس می‌کنم همه‌اش ژست روشن‌فکری بوده که آن‌روزهای اول دعای خیرم را بدرقه‌ی آینده‌شان کرده بودم و می‌گفتم همین که خوشحال و خوش‌بخت هست کفایت می‌کند. گفتم قلبم ترکیده و خونش تا سیبک حوام آمده بالا. گفت کسی مجبورت نکرده ادا و اطوار فرهیخته‌‌ها را دربیاوری و نشاط و خوشی فلانی هم لنگ دعای تو نیست. گفت این روزها هروقت که دلت خواست بی‌هوا بزن زیر گریه آن‌قدر که این خون‌ها دلمه ببندد، خوب به زخمت برس و خودت را نزن به آن راه که بزند به استخوانت این حسرت و بیست سال بعد گیرت بیندازد. یک ساعت گذشته بود و کوهستان سردتر شده بود و داشت می‌لرزید و حرف می‌زد. پیام من را که گرفته بود به چنان شتابی از خانه آمده بود بیرون که یادش رفته بود لباس بیشتری بردارد. من هم لباس چندانی نداشتم. هر دو در فضای باز ایستاده بودیم. یکی در دمای ۱ درجه و آن یکی ۲۳ درجه. آرام‌تر شده بودم؛ اطمینان دادم که خوبم و هزار خواهش که برگرد به خانه‌‌ات مَرد تا نمُردی. وقت خداحافظی پرسید راستی، حالا که کارت وصلتش را فرستاده در مراسمش حاضر می‌شوی؟

گلاویژ | ۲۷ آبان ۰۰، ۱۱:۰۰

._186_. لاک‌پشت شدن چه آسان...

حالا که دارم این پست را می‌نویسم ساعت ۶:۵۶ است. خانه شبیه سردابه‌ای تاریک و نمور و سرد است. بیداریم؛ به جز مرد که چند دقیقه پیش خوابش برد و گفت ۸:۲۰ بیدارش کنم. این بچه هم رفته کریر نوزادی‌اش را پیدا کرده آورده روی کمرش سوار کرده و دارد وسط هال می‌خزد! دیشب به من می‌گفت: «آبجی، کاش من یک لاک‌پشت بودم.» و تا صبح نکشید که لاکش را پیدا کرد. نمی‌دانم چرا پسِ ماه‌ها آمده‌ام که فقط همین را بنویسم درحالیکه که برنامه‌ی دیگری برای پست ۱۸۶ داشتم. شاید اصل قضیه همین برنامه‌هاست که نباید باشند و هستند. دارم فکر می‌کنم در این سال‌ها چه خواسته‌های کوچک و ممکنی را برای خودم ناممکن کرده‌ام. و او چه هوس‌های بزرگ، آنی و ناممکنی را برای خودش ممکن کرده... حتی اگر کامل و واقعی نباشد اما نمایشی خلاقانه، به‌قاعده و تجسمی از اقناع لحظه‌ای باشد.

گلاویژ | ۸ شهریور ۰۰، ۰۷:۰۵ | نظر بدهید

._185_. دلم می‌سوزد، از باغی که می‌سوزد...

طعم سبک‌های مختلف را چشیده‌ام و حالا پسِ آن همه آزمون و خطا، به سخافت افتاده‌ام. بی‌پرواترم انگار و این چیزی نیست که در پی‌اش بودم. ژیلا یک بار گفته بود: «آدمی انبانی از این خطاهاست.» یاد این جمله که می‌افتم بوی ندامت می‌گیرم. گمان می‌کردم تجربه‌ی دل‌انگیزی باشد و حالا به یقین رسیده‌ام که همهمه‌اش حل‌کننده‌ است. به گلاویژ که فکر می‌کنم شرمم می‌آید. رو برگردانم ازش. شبیه کبکی که سرش را زیر خرمن‌ها برف پنهان کرده. می‌بینم که چه‌طور لکه‌‌‌‌‌های بی‌‌خردی در من حلول کرده، پهنه‌های سیاهِ بزرگ‌شونده و شومی که در شرف ماسیدنند و هیچ خوشایندم نیست. دیروز آمده بودم اینجا، می‌خواستم از دخترک بنویسم که نیمه‌شب، دیدار سرزده‌ای داشت و مست بود و دعوتم کرد به گوشه‌ای و وقت رفتن فندک صورتی‌اش را بهم بخشید. کلمه‌هاش را با شتاب و از سر وجد ادا می‌کرد و افتاده بود به قاه‌قاه. بشقابی مقابلمان گذاشته بودم و سیب زردی پوست می‌گرفتم که بعدا کامل نخوردش و به جاش سیگاری در حیاط آتش زد که باد، بویش را به خانه کشاند. مستر وقتی دیدش با هراس و شتاب دوید به خانه که آتش راه افتاده و خاموشش کنید. زن گفت: « آتش نیست، شمع روشن کرده‌اند.» و چشم‌غره‌اش را به من رفت. می‌خواستم از دخترک بنویسم که چه‌طور تمام‌وقت خیره بودم به نگینی که پای گردنش کاشته بود و خال‌های کوچکِ سیاه بر رستنگاه استخوان‌های سینه‌اش.

جدا نیستیم از هم. هر چه باشد حامل جرعه‌ای از خون ماه‌سیرت و تکه‌ای از روح آقاجانیم. همچون دو سر یک رشته متصلیم به هم و بدیهی است که پند و اندرز در رابطه‌مان محلی از اعراب نداشته باشد. هرگز نخواسته‌ام و نمی‌خواهم نگاه شماتت‌بارم بر پلک‌هاش سنگینی کند. با این حال، منِ اغلب ساکت، پیوسته بیم آن دارم که شاخه‌‌ی سست و خشکیده‌ی جانش را عاقبت بیندازند. می‌خواستم از دخترک بنویسم و افسار کلمه‌ها از دستم رفته بود و اول صبح خلقم را تنگ کرد. چرا اصرار دارم به همه چیز نوک بزنم... به سخافت افتاده‌ام و کلمه‌های عزیز بی‌خبر رفته‌اند. حالا به نقطه‌ای رسیده‌ام که به ظاهر خو کرده‌ام و به دل گریزانم از آنجا. شبیه نمایشی تک‌نفره شده با صدتماشاچی! اسامی آشنا را که می‌بینم لبخند می‌زنم، در مقابل چشم‌های غریبه‌ای که می‌پایندم رو به فزونی است. با این حال این چیزی نیست که رنجیده‌ام کرده. من گمان می‌کردم نسل فرهیخته‌ای هستیم. نیستیم اما؛ رو به افولیم. حالا خجالت می‌کشم که روزگاری به نثر نوشتاری زن در پیام‌هاش می‌خندیدم و اصرار می‌کردم که عامیانه بنویسد و راحت باشد. زن تحصیلات آکادمیک ندارد، تلفظ بعضی کلمه‌ها را نمی‌داند و به‌ناچار از مرد می‌پرسد اما هرگز ندیده‌ام که بگزارد. عوضش این روزها دانشجویی دیدم که چند وقت پیش از دانشگاهی پذیرش گرفته بود و حالا تحصیلاتش در کانادا رو به اتمام است و آن نویسنده‌ای که کتاب چاپ کرده و خوانندگانی دارد و هردوی این‌ها به جای گذاشتن، پیوسته می‌گزارند! خب آدم نمی‌تواند به خودش بقبولاند که این‌ها هم بلد نیستند و محتاج آموزش اند. 

چند روز پیش هم یک پیام‌رسان ناشناس گذاشته بودم برای آن‌ها که راحت نیستند مستقیم ارتباط بگیرند. دو روز پیش بالاخره یک پیام ناشناس دریافت کردم و از هراس آنکه پیام حاوی فحش و توهین باشد( چیزی که ظاهراً در آن فضا مرسوم است و دور از انتظار نیست) یک ساعت تمام برای خواندن و پاسخ‌گویی تعلل کردم. حس کسی را داشتم که در تاریکی ایستاده و در معرض تیر است بی‌آنکه بداند آن تیر از جانب کیست. توهم توطئه‌ام را کتمان نمی‌کنم اما معتقدم آدمی حق دارد که زخم‌زننده‌اش را ببیند و بشناسد.

دلم برای ماه‌سیرت می‌سوزد، چه قدر جوش ما نوه‌ها را زد تا قد کشیدیم و حالا که وقت ثمر است نومیدتر از همیشه نشسته به نظاره‌مان... یکی‌مان برایش نتیجه آورده و در خنده‌هاش اندوه عمیقی نهفته است. دخترک، شاخه‌ی سست درختمان است و آن یکی که از همه کوچک‌تر و دل‌فریب‌تر است، بلوغ را رد نکرده به فکر تغییر جنسیت افتاده برای آزادی! و فرجام من؟ از همه‌ی این‌ها تیره‌تر است؛ چراغ سوسوزنی که به پت‌پت افتاده...

 

+متن یک‌پارچه‌ای نشد می‌دانم. تب و درد دارم و ویرایشش از حوصله‌ام خارج است.

گلاویژ | ۲۸ فروردين ۰۰، ۰۸:۰۹ | نظر بدهید

._184_. هرگز به گربه‌های سیاه لبخند نزن!

زن یک شال نخی سفید گرفته بود بالای سرم. گفت بیا با این چشم‌هایت را ببند تا خوابت ببرد. پرسیدم: «بابا برگشته؟» گفت: « صدای پاهاش را نمی‌شنوی؟»

مرد برگشته بود و گوشه‌ی حیاط، گونی‌اش را با احتیاط خالی می‌کرد. گفتم: « تا صبح تب داشتم، هیچ نخوابیده‌ام بابا.» گفت: « میایی با هم گوآف‌ها را نمک بزنیم؟» 

باد خنکی می‌آمد. باید می‌رفتیم باغ پشتی. درخت نارنج کم بهار زده بود، سرم را چرخاندم سمت در و مرد. دیدم دمِ یک مارمولک کوچک از زیر قفل شکسته بیرون زده است. مرد بلوک‌ها را یکی یکی از جلوی در برمی‌داشت. از همان شب که عمو شاهپور یکی را دیده بود که دارد از دیوار باغ بالا می‌رود و در پی‌اش کلید را پیدا نکرده بودند در، بی‌قفل و کلید مانده بود.

از سرازیری باغ که آمدم پایین، یکی از سمورها ترسید و فرار کرد پشت درخت‌ها. شلوار من هم گیر کرد به خارهای ریز. خم شدم که پاچه‌ها را تا زانو بزنم بالا. مرد حسرت‌وارانه گفت: « گوآف‌های دیروز را خورده‌اند.» رد نگاهش را گرفتم و رسیدم زیر درخت لیموی کنار دیوار.

حلبی برگشته بود و جز چند تیغه‌ی جویده‌ی ماهی، اطرافش چیزی نبود. گربه‌ی سیاهِ لاغر، لبه‌ی دیوار نشسته بود و زبانش را دور دهانش می‌کشید. نگاهم می‌کرد. نگاهش می‌کردم. از چشم‌هام آتش می‌زد بیرون. گفت: «ولش کن بابا، روزی‌اش بوده.»

برگشتم سمت گوآف‌ها. ماهی‌های زخم‌برداشته و نیمه‌خورده‌شده را از سمت سینه‌شان با چاقو یکی یکی شکافتم و دادم دست مرد. بوی خون و زهم تن ماهی می‌داد دست‌هام.

مرد هر ماهی‌‌ها را همچون کتابی که لایش نشانی گذاشته‌اند، با احتیاط از وسط می‌گشود و نمک‌سودش می‌کرد. من دستم را هر چند ثانیه وارون می‌کردم تا خون جاری از محل زخمِ چند روزه‌ام عبور کند. مرد پرسید: « چه می‌کنی؟» گفتم: « زخمم را غسل می‌دهم.» بعد دستم را ثابت نگه داشتم تا خونِ آهسته، آهسته در گوشت خراشیده‌ام نفوذ کند. گفتم: « شاید هم این‌طور با ماهی‌ها هم‌خون و خواهر بشوم.» 

« آدم، هم‌خون خودش را این‌طور تکه و پاره نمی‌کند!»

زخم‌های گردنم را که از چنگ‌زدن‌های پیاپی مستر نصیبم شده بود نشانش دادم و با خنده گفتم: «می‌بینی که می‌کند!»

با همان دست‌های خونی، بلوک‌ها و تکه‌سنگ‌هایی که قدر قوتم بودند را جمع کردم گوشه‌ای. گربه‌ی سیاه بالای دیوار بهم زل زده بود. گفتم باید حلبی را محکم کنیم که تکان نخورد و رویش هم سنگی بگذاریم تا از بالا هم نتوانند کاری کنند.

سنگرسازی که تمام شد، چاقوی خونی و خاک‌آلود و کاسه‌ی سفید نمک را من برداشتم و گونیِ بویناکِ کهنه را مرد. برگشتیم به خانه، بلوک‌ها را چیدیم پشت در. پاها را در حیاط آب کشیدیم و دست‌ها را حلال کردیم. زن سفره انداخته بود و خودش در حمام تنش را می‌شست. آشپزخانه بوی موسیر خیسانده‌‌ی دیشب را می‌داد...

 

+قالب را خوب دیده‌اید؟ دل‌خوش‌کنکِ ساده‌‌ی این روزهای من است:) این هدیه‌ی خوش‌آب و رنگ از جاشوی کوچکم، چارلی ست!

گلاویژ | ۲ فروردين ۰۰، ۰۷:۵۲ | نظر بدهید

._183_. ت مثل...

به خانه که رسیدم زن بیدار شده بود. روی مبل نشسته بود.‌ سر تا پایم خیس و آب‌چکان بود و تنم بوی دود می‌داد. به من گفت: «تقصیر تو نیست.»

حالا درست ده سال از آن روزها گذشته. تمام این هفته را به این پرسش اختصاص داده‌ام. هر جا که رفته‌ام. هر جا که نشسته‌ام و در پی‌اش برخاسته‌ام. میان گفت‌وگو‌ها، درس‌خواندن‌ها، سر کلاس و یادداشت‌برداری‌ها و حتی وقتی پرونده‌های خسارت درمان را ثبت می‌کردم و وقت سر خاراندن نداشتم. به این پرسش سخت، به پاسخی که باید می‌دادم و دلم می‌خواست مو لای درزش نرود. نمی‌خواستم چیزی از سر رفع تکلیف بنویسم. و حالا انگار این‌طور شده... پاسخی در کار نیست و اگر وقت و حوصله‌اش را ندارید این صفحه را ببندید و بروید پی زندگی‌‌تان...

من می‌خواستم دختردار بشوم، بعد فکر می‌کردم که می‌توانم مادر لایقی باشم؟ می‌توانم ارزش‌های زندگی را در حالی‌ که هنوز به درستی دریافتشان نکرده بودم به تو انتقال دهم؟ از خودم می‌پرسیدم آیا تو به قدر من رویاهایت را، این موهبت‌های تکرارنشدنی را پاس می‌داری؟‌ آیا به قدر کافی اهل کوششی؟ آیا می‌‌توانی از لای چروک‌های دست و صورت آدم‌ها، رد زخم‌های عمیق روی پوستشان، غبغب گردنشان، نحوه‌ی راه رفتن و تکلمشان، زیبایی‌ها را دریابی؟ آیا به قدر کافی اهل مشاهده‌ای؟ آیا دوربین خودت را خواهی داشت یا قرار است زندگی را از دریچه‌‌ی نگاه دیگران به تماشا بنشینی... می‌ترسیدم که کلیشه‌های متعفن که هنوز دست از سر ما برنداشته‌اند، دست و پایت را ببندند و لذت اندیشه‌ی عمیق را از تو بستانند. از خودم می‌پرسیدم می‌توانم مادر لایقی باشم؟ و بعد پرسش بعدی: مادر لایق بودن یعنی چه؟ چه کسی این معیارها را چیده؟ آیا من می‌خواهم نسخه‌ی دیگری از خودم را بزایم؟ و آنگاه که شبیه من شد و توانستم گلاویژ را در آینه‌ی وجود او ببینم اشک در چشمانم حلقه خواهد زد و ایستاده برای این شایستگی مادرانه‌ام کف خواهم زد؟! آه، که چه شایستگی خودخواهانه و حقیرانه‌ای...

من می‌گفتم که کاش پسر بودم و به پسران اطرافم، به آن‌ها که آزادانه تنی به آب می‌زدند، غوص می‌کردند و روی قایق‌ها می‌جهیدند و از لنج‌ها آویزان می‌شدند غبطه می‌خوردم. می‌گفتم پس این یگانه میراث پدرانم را به چه کسی خواهند سپرد؟ من ناخدازاده بودم، پدرم و پدرش و پدر پدرش و پدربزرگ پدرش نیز... من قایقی بی‌میداف بودم؟ قطع‌کننده‌ی این زنجیره؟ من می‌خواستم جاشو باشم و بعدش ناخدا، و نمی‌توانستم باشم. چون کلیشه‌ها را به آسودگی نمی‌توان کنار زد. خاصه اگر در شهر کوچکی زندگی کنی که واویلاست. تابوشکن‌ها، گاو پیشانی‌سفیدند گلاویژ، بنشین روی سنگ‌های سرد اسکله‌ و به لنج‌های زنگ‌زده‌ای خیره شو که قرار نیست جاشوی هیچ کدامشان باشی. قرار نیست سوار بر آن‌ها، به آب‌های دور بروی، به نزدیکی منجنیق‌های عربستان، آنجا که آب‌ها سیاه اند و اگر نخستین سفرت باشد، از رعبِ هیبت و عمقی که فراتر از هر تصوری است حتی قدم زدن روی عرشه هم برایت دلهره‌آور است. من در حسرت خوابیدن روی عرشه بودم، حسرت آنکه رویش بنشینم در سینی‌های بزرگ ‌‌‌و گرد، همراه با دیگر جاشوها غذایی بخورم. بایستم رویش و تورها را به صبر بکشم بالا. عرشه، آن آخرین مفرّ و مأوای جاشوها به وقت غرق‌شدگی که همیشه بوی دریا و ماهی و جاشو می‌دهد، نام دیگر حسرت من بود... می‌گفتم که دست‌هایم از میراث پدرانم خالی خواهد ماند و چیزی ندارم که به دخترم بدهم جز یک اسم، که آن هم  «عرشه» است.

من می‌خواستم و می‌خواهم که تو عرشه باشی. بعد یک روز از خودم پرسیدم که آیا این به تنهایی کافی خواهد بود؟ من داستان اسم تو را برای دیگران نقل کرده بودم و هر بار از خودم می‌پرسیدم آیا این یک ارزش است؟ این تمام چیزی است که دریافتش خواهی کرد؟ نسرین به من گفت که این رویا را پاس بدارم و برایش بکوشم. من ابتدا اعتنایی نکردم چون می‌دانی؟ مادرت سرشار از خواستن‌ها و نرسیدن‌هاست. نسرین و‌ چارلی به من می‌گفتند: « ناخدا، ناخدای کوچک.» و همه می گفتند این واژه‌ی ثقیل به تنم می‌نشیند؛ پس یک روز تصمیم گرفتم که از روی سنگ‌های سرد اسکله برخیزم و کلیشه‌ها را کنار بزنم. من تمام این چند ماه را به گفت‌وگو و بحث گذرانده‌‌ام و حالا... حالا که زن و مرد همراه شده‌اند قرار است در آینده‌ی نزدیک ملوان بشوم. قایق خودم را خواهم داشت و به آب‌های دور خواهم رفت. این کار را اول برای خودم و بعد برای تو انجام می‌دهم. عرشه، آیا جست‌وجوگری را ارزش می‌پنداری؟! آیا این را از من می‌پذیری؟!

این تمام فانتزی ذهنی من از مادر شدن بود. حالا اما دارم با تردید این‌ها را می‌نویسم. چون می‌دانی ظرف روح من بزرگ نیست. لااقل اندازه‌ی ظرف روح زن نیست. و مادری دردهای عجیبی دارد. من همچنان آن روز را به‌ خاطر دارم. تمام ذوق و شوقی که برای کوتاهی موهایم داشتم. آن موهای لعنتیِ منحوس. همیشه از خودم می‌پرسم اگر آن روز به زن یا مرد گفته بودم که از سر شتاب، داروی اشتباهی به خوردش داده‌ام چه رخ می‌داد؟ آیا تیرداد زنده می‌ماند؟ زن به من گفت که او بیمار بود و همه می‌دانستیم که دیر یا زود از دستمان خواهد رفت و تقصیر تو نیست. من اما به رغم آنکه بعدش دانستم چه کرده‌ام از سر ترسی که آمده بود در من،‌ سکوت کردم. نه، این تقصیر کوچکی نیست. زن هرگز حقیقت ماجرا را نفهمید، اینکه تمام آن یک هفته‌‌ای که در خانه افتاده بودم و مدرسه نمی‌رفتم، فقط برای غم از دست‌دادگی نبوده. می‌خواستم بگویم که من این غم را به تو دادم. به مرد دادم. و برای همیشه خودم را نابود کردم. اما هرگز جرأت و جسارتش را نداشتم. ظرف روح زن خیلی بزرگ است و من ارزش تاب‌آوری را آن طور که شایسته بود از او دریافت نکرده‌ام.

یکی از بچه‌ها دیشب پرسید: «الله اکبر می‌گویید؟» و من گفتم حتی نمی‌خواهم بشنومش. من سال‌هاست که نمی‌خواهم بشنومش. از آن شبی که موهایم را تازه کوتاه کرده بودم و در حیاط با محمود، الله اکبر می‌گفتیم و غش غش می‌خندیدیم که یکهو صدای زن آمد، دیدم که با چه هراسی ایستاده بود بالای سرش و کاری از دستش برنمی‌آمد، کاری از دستمان برنمی‌آمد... من آن ثانیه‌ها را دیدم و ماتم برده بود. بعد که جسم بی‌جان تیرداد را به شتاب بردند بیمارستان، من باز در حیاط ایستاده بودم. نمی‌توانستم نفس بکشم. وحشت‌زده گریه کردم. نه برای تیرداد. برای خودم. فکر می‌کردم دارم می‌میرم. و نمی‌خواستم بمیرم. دست و پا می‌زدم. مثل تیرداد. این غریزی‌ترین واکنش انسان در مواجهه با مرگ. تلاشی بیهوده برای بقا. مبارزه علیه تمام‌شدگی. محمود داد می‌زد که دهانت را باز کن. که نفس بکش! و فکم را گرفته بود و تکان می‌داد. عاقبت روی آن سرامیک‌های سرد و خاکستری نفس کشیدم. عمیق‌ترین نفس عمرم را. نفس کشیدم و هق‌هق کردم. یک مرد از توی کوچه برای آخرین بار فریاد زد الله اکبر و من به انفجار نورها در آسمان نگاه کردم. انفجار باشکوه و محوشدگی زودهنگام و غم‌انگیزشان...!

بعد‌،‌ یک هفته به مدرسه نرفتم.  و آرام آرام دانستم که سخت‌ترین مرحله، شب فاجعه و روز بعدش نیست. اصل قضیه، شب‌های بعد از فاجعه است. شب‌های ته‌نشینی زن است. آگاهیِ بعد از ادبار است. آن فقدان پررنگ‌شونده و شوم... خاصه وقتی آداب سوگواری ندانی، دلت باد می‌کند عرشه‌ام...

ظهر ششمین روز، در گوشه‌ی یک ساختمان نیم‌کاره، از سرما کز کرده بودم. سرم پایین بود و به سوختن موهام خیره شده بودم. بویی که ازش بر می‌خواست حالم را بد می‌کرد. صدای باران هم. من به خودم می‌گفتم کاش آن روز موهایم را کوتاه نمی‌کردم. کاش شتاب نمی‌کردم، شاید او مدت بیشتری زنده می‌ماند و حالا من و زن این اندازه درد نمی‌کشیدیم. بعد که خیس و آب‌چکان برگشتم به خانه، زن به من گفت: «تقصیر تو نیست.» ده سال از آن روزها گذشته و من همیشه فکر می‌کنم آیا به عنوان یک مادر ظرف روح بزرگی خواهم داشت؟ به بزرگی ظرف روح زن؟ اگر نه، که پس کاش هیچ وقت به دنیا نیایی عرشه!

می‌دانی؟ لابد امشب دلم تنگ شده بود. سینه‌ام باد کرده بود که بعد از شنیدن آن الله‌اکبر‌های نهِ شب، ملغمه‌ای از نفرت و اندوه عمیقی بودم و دیگر نتوانستم اشک‌هایم را قورت دهم. باورم نمی‌شود که بعد‌ از ده‌ سال بالاخره توانستم راجعش حرف بزنم. لابد آنکه جرأت کرده من نیستم...

یک جا هم نوشته بودم نشتی احساساتِ دم صبح همیشه رویداد بدی نیست. گاهی مزیتی بزرگ است.

۲۲/بهمن/۹۹

 

 

این متن را برای چالش بلاگردون نوشته بودم؛ ده، دوازده روز پیش. دل‌دل می‌کردم برای انتشارش و البته که با پست‌های چالش، قرابتی ندارد و آن‌ها یک سر و گردن بالاترند... لیالی خوب و مهربان، من را به این چالش دعوت کرده، به قصد پیروی از رسم چالش‌ها، می‌خواهم دعوت کنم از آقاگل، که قرار است بچه‌دار نشود و به بچه‌هایش هم بگوید بچه‌دار نشوید!

 

گلاویژ | ۵ اسفند ۹۹، ۲۱:۰۰

‌._182_. مثل شن

مثل دو لگن آبی که دیگر چیزی نمانده به سر رفتگی‌شان، پلک‌های بازِ بی‌طاقت را با احتیاطی از سر استیصال نگه داشته بودم. مژه‌های لزج و مرطوب بالای چشم، دست‌های عرق‌کرده‌‌ای بودند انگار. به ظاهر پاسبان اشک‌ها و به باطن حمال اندوهی ثقیل...

سریالی پخش می‌شد، مرد دست زنش را که درخواست طلاق داده بود بعد از اولین دادگاهشان گرفته بود و برده‌ بود به کافه‌ای کوچک با کف چوبی و رومیزی‌های ارزان‌قیمت. مرد برای پسرکی که به قصد گرفتن سفارش به صندلی‌اش نزدیک شده بود روی تکه‌ای دستمال کاغذی دو کلمه نوشت. 

خواننده به دستمال کاغذی توی دستش، به آن دو کلمه نگاه کرد و بعد از سر تعجب یا شاید برای گرفتن تاییدی مثلا به مرد نگاهی ستایش‌برانگیز انداخت و شروع کرد به خواندن و نواختن. نور نارنجی خیابان‌های استانبول از شیشه‌های تب‌دار و‌ عرق‌کرده‌ی کافه به درون می‌تابیدند. زن تمام وقت به مردش خیره و‌‌ مرد خیره به رومیزی آبی کبریتی تیره از شرم و کم‌مهری‌اش به زن و هر دو سیال در ترانه‌ی آشنای سال‌های دورشان.

زیرنویس را می‌خواندم که دیدم مژه‌ها دیگر تن به پاسبانی نمی‌دهند، از خوف رسوایی و فاش اندوهی که حالا مفری یافته بود انگشت وسط را به زیر پلک کشاندم و وانمود که گویی دارم قِی چشم‌ها را پاک می‌کنم.

طولی نکشید که پیامم داد. سر شب گفته بودم که امشب سم خالص است و انگار احوال بعدم را زیر نظر داشته و چیزی حس کرده بود که پرسید: «برای کاهش اثر سمی که به جانت افتاده چه خوش‌تر داری؟» گفتم: «نمی‌دانم.» گفت: «به آهنگ فکر می‌کنی؟» گفتم: «حالا یک ترانه شنیدم؛ مثل شن! ترکی بود.» و برایش کمی از ترجمه‌‌ی زیرنویس را نوشتم:

مرغ‌های دریایی در زباله‌دان‌ها گریه می‌کردند، من و تو می‌خندیدیم.
پاییز روی پشت بام‌ها می‌چکید، من و تو با هم زرد می‌شدیم.

بعد فکر کردم دیگر چه بود؟ چیزی یادم نیامد. همین تکه را فرستادم. گفت: «که سحرآمیز است کلماتش. شبیه شعر نیست انگار ولی چیز عجیبی است.» گفتم: «غالب ترانه‌های ترکی اینطور هستند. چینش کلماتشان عجیب است.» او تعمیمش داد به زبان ترکی و اینکه ترکیباتی که برای ما گفتنشان یک جمله طول می‌کشد آن‌ها در یک کلمه خلاصه می‌کنند. گفت: «این دقیقا پتانسیل کلمه را نشان می‌دهد.» بعد ازم خواست که آهنگ را بشنود. گفتم که موسیقی فیلمی بود که دیدم و نمی‌دانم اسمش به ترکی چه می‌شود که راحت پیدایش کنیم. اسم فیلم را پرسید و گفت صبح کوشش می‌کند تا پیدایش کند.

برایم آهنگی فرستاد. گفت این خواننده را بسیار دوست دارد. دیدم یک جای ترانه دارد می‌خواند:

تو را نادیده می‌خوانم

مرا ناخوانده می‌دانی

و من رشته‌ی نامرئی اتصالمان را آن لحظه احساس کردم. برایم عکس‌های مخوف و زیبایی فرستاد که شبیهم بودند:) پرسید: «پس کی روزانه‌نویسی وبلاگ را شروع می‌کنی؟» از جادوی کلمات و قلم حرف زدیم و معجزه‌ای که در پی‌اش می‌آید. برایم کلیپی از احمد العوضی، بازیگر مصری فرستاد و گفت: «این را بعدا ببین. جادوی طوفان کلمات است!» وقتی خوابید مصاحبه‌ی بازیگر مصری را بارگیری کردم. داشت از کلمه می‌گفت. در واقع روایتی تاریخی از عاشورا بود. می‌گفت : «شرافت خدا در کلمه است. کلمه قضای پروردگار است. کلمه حرمت دارد. کلمه‌ توشه‌ای اندوخته است و نوری افروخته. کلمه قلعه‌ی آزادی است. کلمه مسئولیت است. و برخی کلمات گورستان اند. در مقابل برخی کلمات دژهایی بلندند که شرافت انسانی به آن‌ها پناه می‌برد.» احمد العوضی می‌گفت: «کلمه شرف خداست» و من یاد نقل‌قولی از عباس معروفی افتادم که می‌گفت: «کلمه خداست و آدم خدایش را برای هر ناچیزی خرج نمی‌کند.»

بعد با کمی جستجو ترانه‌‌ی ترکی را پیدا کردم. آن‌قدر‌ها هم که فکر می‌کردم سخت و وقت‌گیر نبود. شاید چون ترانه‌ی معروفی است این ‌‌‌‌‌Kum gibi و خواننده‌اش احمد کایاست. صبح شده بود و دیدم که بیدار شده؛ ترانه را برایش فرستادم که وقت عزیزش را صرف نکند. یکی برای او یکی هم برای آن کس که دلم را مچاله کرده این روزها، بی‌ترجمه و کلمه و اندکْ‌توضیحی. می‌دانم که ترکی استانبولی را خوب می‌داند. نیازی به گفتگو نیست؛ شاید فقط مثل زن توی فیلم خیره نگاهش کنم و سری تکان بدهم از سر غم... مگر نه آن که چشم‌ها هم گاهی کلمه‌ اند؟

 

 ترانه‌ی Kum gibi (مثل شن) | احمد کایا

 

 مرغان دریایی در زباله‌دان‌ها می‌گریستند و ما می‌خندیدیم... بمب‌ها هر شب بر سر شهر می‌باریدند و ما معاشقه می‌کردیم... حالا بی‌رحمی نکن... مثل دیروز از من عبور نکن...  بگذار پاهایت را در آغوش بگیرم مثل شن... مثل شن مرا له نکن و نرو. پاییز  چکه می‌کرد روی پشت‌بام‌هایمان و ما زرد می‌شدیم... برای آن که این صورت‌های کثیف شسته شوند ما بی‌وقفه جنگیدیم...

ترانه که تمام شد، زن توی فیلم همان طور خیره به مرد پرسید: «به خانه برمی‌گردی؟» مرد سرش را از رومیزی آبی کبریتی تیره بالا آورد و گفت: « برمی‌گردم... بعد آن که قاتل پدرم را پیدا کنم.» زن پوزخندی زد: « مطمئنی اینی که هستی برمی‌گردی؟» بعد بلند شد و سر مرد را بوسید، خداحافظی کرد و از کافه خارج شد. مرد همچنان خیره به رومیزی آبی کبریتی تیره...

گلاویژ | ۲۷ بهمن ۹۹، ۱۰:۱۰ | نظر بدهید

._181_. فراخوان رویاها(۵)

• فندک ارزانی بود. از آن‌ها که فقط در بساط دست‌فروش‌ها پیدا می‌شوند. گرفته بودش رو به من. فندک خاکستری با تفنگ مو نمی‌زد. انگشتش روی ماشه بود. آنقدر قدرت نداشت که ماشه را بچکاند. با دهانش صدایی شبیه شلیک درمی‌آورد و پیوسته شلیک می‌کرد به پیشانی‌ام. هنوز مخرج قافش به راه نیفتاده. می‌خواست بگوید تق تق تق. اما صدایی که خارج می‌شد تک، تک، تک بود. گفتم: « می‌خواهی برایت شیر گرم کنم؟» فندک را پایین آورد و دوید سمت یخچال. گفت: «تو شیل گلم نخول آ‌جی، معده‌ات دلد می‌گیله... بیا...اِ... بیا با هم شیل سلد بخولیما  با کیکای خاله جمیله...» •

|

• شب‌ها که برایش داستان می‌خوانم، محو تصاویر می‌شود. بیش از هر چیزی اهل مشاهده است. بعد، مدتی با مدادرنگی‌هایش خو گرفته بود و سعی می‌کرد چیزهایی بکشد. کمی طول کشید تا قلق رنگ‌آمیزی دستش بیاید. ماه پیش، تحت تاثیر کارتون‌های جم کیدز و جم جونیور، هر روز دعا می‌کرد که در کریسمس، سه عدد کادو از بابانوئل دریافت کند. هر روز می‌پرسید که به قدر کافی بچه‌ی خوبی هست؟ می‌خواست اطمینان حاصل کند که لایق دریافت آن هدایا هست یا نه... خیلی تلاش کردم که بروم بازار و برایش چیزهایی بخرم اما میسر نشد. کریسمس گذشت و  او هم که دید خبری نیست از صرافتش افتاد. تا اینکه سه روز پیش، با یک پازل کوچک، یه کوله‌پشتی باب اسفنجی و یک دفتر رنگ‌آمیزی «ببین چطور رنگ می‌کنم از اینجا و از آنجا» که از محصولات انتشارات قدیانی است برگشتم خانه. پیشنهاد خوب رها بود، وقت نشد برایش کامنت تشکر بنویسم. هدیه‌ها را که دید دوید و از دستم قاپیدشان. گفتم این‌ها را بابانوئل فرستاده. بسیار ذوق‌زده شد و پیوسته می‌خندید. روی پاهایش بند نمی‌شد. صدای گروم گروم دویدنش تمام خانه را برداشته بود. ها! همین را می‌خواستم، که این طور چشم‌هایش برق بزند. می‌دانید؟ وقت‌هایی که اینگونه شاد می‌شود از قلب من هم صدای آتش‌بازی می‌آید:) •

|

• به گمانم از این اخبار کوتاه n ثانیه‌ای بود، اواخرش رسیده بودم. موضوع، چالش کتاب‌خوانی برای کودکان بود، آن هم ۱۰۰۰ کتاب! می‌دانستم که سرچ فارسی فقیر است. به انگلیسی سرچ کردم و کامل ته‌توی ماجرا دستم آمد. هدف این است که با کودکان زیر پنج سالمان تا پیش از رفتن به مهدکودک ۱۰۰۰ کتاب بخوانیم. سخت به نظر می‌آید نه؟:) اما خب بیایید کمی فکر و یک حساب سر انگشتی کنیم؛ اگر شبی یک کتاب بخوانیم می‌شود ۳۶۵ کتاب در یک سال، یعنی ۷۳۰ کتاب در دو سال و ۱۰۹۵ کتاب در سه سال. با در نظر گرفتن اینکه کتاب‌های این رده سنی اغلب، حجم کمی دارند واقعا سخت به نظر نمی‌آید. فقط کمی ذوق و حوصله می‌طلبد و اینکه کودکتان از این چالش استقبال می‌کند یا نه. نوشته بود نکته‌ی اصلی استقامت و ادامه دادن این چالش است. و اینکه کمی هیجان‌انگیزش کنیم مثلا وقتی به پایان یک دوره رسیدیم با یک پاداش یا هدیه کوچک مثل برچسب، کتاب‌ و... کودکمان را ترغیب کنیم. توصیه کرده بود که در یک دفترچه یا به صورت آنلاین یا هر روشی که می‌خواهیم کتاب‌هایی را که می‌خوانیم ثبت کنیم. •

|

• این‌هایی که تا اینجا نوشتم چه ربطی به پروژه‌ی فراخوان رویاهام داشت؟ خب راستش فکرهایی در سرم است. فکرهایی که شاید گفتن یا نوشتنشان در اینجا زود باشد. اما اینجا ثبتش می‌کنم که برایم جدی‌تر شود. می‌خواهم داستان کودک بنویسم! نه اینکه واقعا قصد داشته باشم مسیرم را کج کنم به این سمت. می‌خواهم امتحانش کنم. حالا که علاقه‌ به ادبیات کودک و نوجوان در وجودم هست. حالا که دوستش دارم و در دست و بالم یک کودک الهام‌بخش هم دارم که تخیلش را تزریق می‌کند بهم، خب امتحانش می‌کنیم ببینیم چه می‌شود:)

فعلا برای شروع، مجموعه مسائل ادبیات کودکان نوشته‌ی نادر ابراهیمی را گرفته ام دستم و لا به لای درس و کلاس و کار و شستن ظرف‌هایی که انگار قرار نیست هیچ‌گاه از سینک دل بکنند، آرام آرام می‌خوانم. یک مسترکلس‌ نویسندگی برای کودکان، که مدرسش، R.L. Stine هست هم یافته ام که فعلا وقتی برایش نیست. البته که من هم عجله‌ای ندارم:) •

|

•  دوره‌ی التهاب است. درهای رابطه را بسته‌ ام. در وبلاگ با درز گرفتن کامنت‌ها، در تلگرام و واتس‌اپ با تقلیل میزان حضورم. ظرفیت شنوندگی و گفت‌وگو‌یم با آدم‌ها آمده پایین... سرم بازار مسگرها ست... کاش قد یک مداد کوچک می‌شدم و لای کتابی قطور جا می‌ماندم. کاش اینگونه مدتی گم می‌شدم. در تاریکی و هم‌بستر با کلمه‌ها، با شیار باریک نوری که از بیرون می‌تابید... •

گلاویژ | ۵ بهمن ۹۹، ۰۶:۲۳

._180_. در سمت چپ که یعنی راست، شاخه‌ی سفید گیلاسی ست با شکوفه‌های سیاه!*

 

"تو دیروز خوب بودی. یادت هست؟ کفش‌های بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند. جیب‌هایت پر از نخودچی و خنده بود. دفتر مشق تو بوی آب می‌داد، بوی نان، بوی بیست. اندوهی در کوهپایه‌های احساس تو پرسه نمی‌زد.

چرا زمستان در دهلیز دلت رخنه کرده؟ چرا پشت پرچین پائیز پنهان شدی؟

پلک‌هایت را شانه بزن. هنوز وقت هست. می‌توانی یک بار دیگر بهار را ببینی. بگذار بنفشه‌ها و یاسمن‌ها دورت را بگیرند. بگذار صدای قناری‌ها روی تنهایی تو ببارد.

بهار آمده است. دلت را آب و جارو کن. یقین دارم این بار به خانه‌ات می‌آید و تو مثل گیلاس‌ها زیبا می‌شوی."

محمدرضا مهدی زاده/ لحظه های درنگ/ صفحه‌ی ۷ و ۸.

 

ببخشید گلاویژ می‌دونم کامنتا رو بسته بودی ولی این توی کتاب فارسی بود. دارم برای پایان‌ترم می‌خونم. دیدمش، یادت افتادم. باید می‌گفتم بهت. حتی اگر کامنت‌ها رو بسته باشی...

 

بهار در راه است ریحانه. شاعری می‌گفت برای پرچین‌های شکسته، برای درخت گیلاس یخ‌زده...

​​​​​​​من باز هم خوب می‌شوم و شبیه گیلاس‌ها می‌شوم:)

 

*عنوان دریچه‌ای ست از یک شعر، سروده‌ی ویسواوا شیمبورسکا.

گلاویژ | ۲۳ دی ۹۹، ۱۴:۴۷

._179_.

قبل‌ترها، مثلا دو یا سه سال پیش، برای آنکه بتوانم اینجا چیزی بنویسم چند روزی فکر می‌کردم، پیش‌نویس می‌نوشتم، چند ساعت بعد برمی‌‌گشتم و دویست کلمه پاک می‌کردم یا بهتر است بگویم سانسور می‌کردم. این وسواسی که به خرج می‌دادم کمی تا قسمتی خوب بود، فرم و محتوای اینجا را به مرور بهبود بخشید. قلم را نرم کرد. ثمره‌اش پستی همچون داوود بود که بعدها با کمی ویرایش در یک مجله چاپ شد، البته با نام مستعار! سال پیش اما، هول هول و بداهه آمدم اینجا نوشتم که بیست و سه روز پیاپی قرار است بنویسم. شرح مختصری از احوال و اعمال روزانه‌ام را شب‌ها یا صبح‌ها می‌نوشتم. آسوده و راحت. نیاز به خیال‌ورزی چندانی هم نداشت. بعد رهایش کردم. به هر حال انسان خانه‌نشین نمی‌تواند هر روز حرف و سوژه‌ی تازه‌ای در آستینش داشته باشد. بالاخره یک جا کم می‌آورد. آن وقت‌ها به همه‌‌تان که هر روز صبح بهانه‌ای برای خارج شدن از خانه داشتید حسادت می‌کردم. نه به اینکه کار و بار و درس و دانشگاهی داشتید و زندگی‌تان برخلاف من روی نمودار رشد بود، که حسود به تعاملات و ارتباط‌هایتان با انسان‌ها بودم. نیازی که هر روز و هر شب پس می‌زدم و سرکوب می‌کردم این بود: میل به تماشای انسان‌ها، مشاهده‌ی جزئیات قدم برداشتن، پلک‌زدن و صحبت کردنشان، کلمه، کلمه‌، کلمه‌های اختصاصی‌شان، هم‌صحبتی و تجربه‌هایی به‌غایت عمیق و ملایم که چیزی ورای پرده‌ی روزمرگی بود و اکثرتان دقت نمی‌کردید. حالا که همه قرنطینه‌ایم به یقین می‌فهمید از چه موهبتی حرف می‌زنم. این یادداشت را اواخر دی پارسال نوشته‌ ام نمی‌دانم روز چندم از چالش بیست و سه روزه بوده. چند روز پیش خواندمش، جزییات فراموشم شده، آن لکه‌ی سفید کذایی گوشه‌ی لبم، که تمام وقت در مطب حواسم پی این بوده که توجهی جلب نکند از یاد رفته؛ هیچ از آن قاب عکس چهار کودک شاد در خاطرم نیست و از آن مجسمه‌ی نبش خیابان، تنها تصویر محوی مانده در خاطرم...

نمی‌دانم چرا این وقت شب آمده‌ام اینجا و این‌ها را می‌نویسم، شبی که سخت خسته ام و کتفم از پشت‌ میز‌نشینی چندین ساعته سوزش آشنایی دارد. چقدر سال پیش شور زندگی در قلب کوچکم فواره می‌زد و چقدر امسال تهی ام؛ این را از نوشتن‌های پیاپی پارسال و سکوت ناخوشایند امسالم می‌شود فهمید.

گلاویژ در سال‌های دور کودکی به وقت هیجان چنان تند و سریع و بلند جمله‌ها را ادا می‌کرد که به لکنت می‌افتاد و هیچ کس کلمه‌ای از حرف‌هایش را نمی‌فهمید، مجبور می‌شد همه را از اول تعریف کند. دلم برای آن به لکنت افتادن‌های از سر هیجان تنگ شده... 

گلاویژ | ۲۲ دی ۹۹، ۰۴:۲۳
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان