._185_. دلم می‌سوزد، از باغی که می‌سوزد...

طعم سبک‌های مختلف را چشیده‌ام و حالا پسِ آن همه آزمون و خطا، به سخافت افتاده‌ام. بی‌پرواترم انگار و این چیزی نیست که در پی‌اش بودم. ژیلا یک بار گفته بود: «آدمی انبانی از این خطاهاست.» یاد این جمله که می‌افتم بوی ندامت می‌گیرم. گمان می‌کردم تجربه‌ی دل‌انگیزی باشد و حالا به یقین رسیده‌ام که همهمه‌اش حل‌کننده‌ است. به گلاویژ که فکر می‌کنم شرمم می‌آید. رو برگردانم ازش. شبیه کبکی که سرش را زیر خرمن‌ها برف پنهان کرده. می‌بینم که چه‌طور لکه‌‌‌‌‌های بی‌‌خردی در من حلول کرده، پهنه‌های سیاهِ بزرگ‌شونده و شومی که در شرف ماسیدنند و هیچ خوشایندم نیست. دیروز آمده بودم اینجا، می‌خواستم از دخترک بنویسم که نیمه‌شب، دیدار سرزده‌ای داشت و مست بود و دعوتم کرد به گوشه‌ای و وقت رفتن فندک صورتی‌اش را بهم بخشید. کلمه‌هاش را با شتاب و از سر وجد ادا می‌کرد و افتاده بود به قاه‌قاه. بشقابی مقابلمان گذاشته بودم و سیب زردی پوست می‌گرفتم که بعدا کامل نخوردش و به جاش سیگاری در حیاط آتش زد که باد، بویش را به خانه کشاند. مستر وقتی دیدش با هراس و شتاب دوید به خانه که آتش راه افتاده و خاموشش کنید. زن گفت: « آتش نیست، شمع روشن کرده‌اند.» و چشم‌غره‌اش را به من رفت. می‌خواستم از دخترک بنویسم که چه‌طور تمام‌وقت خیره بودم به نگینی که پای گردنش کاشته بود و خال‌های کوچکِ سیاه بر رستنگاه استخوان‌های سینه‌اش.

جدا نیستیم از هم. هر چه باشد حامل جرعه‌ای از خون ماه‌سیرت و تکه‌ای از روح آقاجانیم. همچون دو سر یک رشته متصلیم به هم و بدیهی است که پند و اندرز در رابطه‌مان محلی از اعراب نداشته باشد. هرگز نخواسته‌ام و نمی‌خواهم نگاه شماتت‌بارم بر پلک‌هاش سنگینی کند. با این حال، منِ اغلب ساکت، پیوسته بیم آن دارم که شاخه‌‌ی سست و خشکیده‌ی جانش را عاقبت بیندازند. می‌خواستم از دخترک بنویسم و افسار کلمه‌ها از دستم رفته بود و اول صبح خلقم را تنگ کرد. چرا اصرار دارم به همه چیز نوک بزنم... به سخافت افتاده‌ام و کلمه‌های عزیز بی‌خبر رفته‌اند. حالا به نقطه‌ای رسیده‌ام که به ظاهر خو کرده‌ام و به دل گریزانم از آنجا. شبیه نمایشی تک‌نفره شده با صدتماشاچی! اسامی آشنا را که می‌بینم لبخند می‌زنم، در مقابل چشم‌های غریبه‌ای که می‌پایندم رو به فزونی است. با این حال این چیزی نیست که رنجیده‌ام کرده. من گمان می‌کردم نسل فرهیخته‌ای هستیم. نیستیم اما؛ رو به افولیم. حالا خجالت می‌کشم که روزگاری به نثر نوشتاری زن در پیام‌هاش می‌خندیدم و اصرار می‌کردم که عامیانه بنویسد و راحت باشد. زن تحصیلات آکادمیک ندارد، تلفظ بعضی کلمه‌ها را نمی‌داند و به‌ناچار از مرد می‌پرسد اما هرگز ندیده‌ام که بگزارد. عوضش این روزها دانشجویی دیدم که چند وقت پیش از دانشگاهی پذیرش گرفته بود و حالا تحصیلاتش در کانادا رو به اتمام است و آن نویسنده‌ای که کتاب چاپ کرده و خوانندگانی دارد و هردوی این‌ها به جای گذاشتن، پیوسته می‌گزارند! خب آدم نمی‌تواند به خودش بقبولاند که این‌ها هم بلد نیستند و محتاج آموزش اند. 

چند روز پیش هم یک پیام‌رسان ناشناس گذاشته بودم برای آن‌ها که راحت نیستند مستقیم ارتباط بگیرند. دو روز پیش بالاخره یک پیام ناشناس دریافت کردم و از هراس آنکه پیام حاوی فحش و توهین باشد( چیزی که ظاهراً در آن فضا مرسوم است و دور از انتظار نیست) یک ساعت تمام برای خواندن و پاسخ‌گویی تعلل کردم. حس کسی را داشتم که در تاریکی ایستاده و در معرض تیر است بی‌آنکه بداند آن تیر از جانب کیست. توهم توطئه‌ام را کتمان نمی‌کنم اما معتقدم آدمی حق دارد که زخم‌زننده‌اش را ببیند و بشناسد.

دلم برای ماه‌سیرت می‌سوزد، چه قدر جوش ما نوه‌ها را زد تا قد کشیدیم و حالا که وقت ثمر است نومیدتر از همیشه نشسته به نظاره‌مان... یکی‌مان برایش نتیجه آورده و در خنده‌هاش اندوه عمیقی نهفته است. دخترک، شاخه‌ی سست درختمان است و آن یکی که از همه کوچک‌تر و دل‌فریب‌تر است، بلوغ را رد نکرده به فکر تغییر جنسیت افتاده برای آزادی! و فرجام من؟ از همه‌ی این‌ها تیره‌تر است؛ چراغ سوسوزنی که به پت‌پت افتاده...

 

+متن یک‌پارچه‌ای نشد می‌دانم. تب و درد دارم و ویرایشش از حوصله‌ام خارج است.

گلاویژ | ۲۸ فروردين ۰۰، ۰۸:۰۹ | نظر بدهید
واران ..
۲۸ فروردين ۰۰ , ۱۲:۵۲

خوشا بحال قلمت اول بگم !

متن هایت را همیشه دوست داشتم و دارم !

و این متن جز یکی از بهترین نوع نگارش بود .

هر چند با خوندنش قلبم به درد اومد .

+

 

تب و دردت بخوره تو سر دشمنانت الهی 

ایشالا زودتر خوب بشی 🙏

 

 

 

++

قلمت مانا گلاویژ فرهیخته خوش قلم ❤❤❤

 

 

پاسخ :

این‌ها همه قطعا از لطف توئه واران جان. مرسی که همراهی و می‌خونی. البته فکر می‌کنم نگارشم در این متن کمی آشفته بود و لنگ می‌زد. به هر حال از اینکه این متن موجب رنجشت شده متاسفم و باید بگم حقیقت به سیاهی متن من نیست.
+ متشکرم ازت و شرمنده که خیلی دیر دارم پاسخ می‌دم.
مِلیـ ــچَک
۲۸ فروردين ۰۰ , ۱۵:۴۷

وقتی میخونمت در عین حال که میخوام ببینم تهش چی میشه دوس ندارم هم تموم بشه! اینقدر که قشنگ با کلمه ها بازی میکنی! عجیبه! 

 

قالب جدید مبارک :)

پاسخ :

آممم، من هروقت کامنتی از تو می‌بینم واقعا شاد می‌شم:) همراه اسمت، خاطرات روزهای دور وبلاگ‌نویسی به ذهنم میاد و کمی هم دلتنگ می‌شم برای دوستان مشترکی که دیگه نیستند و نمی‌نویسند. و مرسی خیلی مرسی که بعد سال‌ها هنوز هم همراهی و می‌خونی و لطف داری به این صفحه.

برای قالب متشکرم:)

+ بابت تاخیر در پاسخ‌گویی هم واقعا عذرخواهم.
عین صاد
۲۸ فروردين ۰۰ , ۱۸:۲۲

شگفت انگیز بود

خوندنش یه حس خاصی داشت

پاسخ :

خیلی ممنونم، لطف‌ دارید:)
+ خیلی ببخشید که دیر پاسخ می‌دم کامنتتون رو.
دامنِ گلدار
۲۹ فروردين ۰۰ , ۰۵:۳۷

سلام گلاویژ عزیز، امیدوارم حالت بهتر بشه و زود بهتر بشی ! 

اینکه به این چیزها فکر کنی و احساس کنی خوبه ولی چشم ما اسیر زمان خودمونه، چیزها تغییر می‌کنه و معنی تازه میگیره و یا تازه معنی پیدا می‌کنه پس فکر نکن این همه‌چیز و عاقبت کارهاست، باید بتونیم بگذریم  :) 

 

پاسخ :

سلام خانوم اسپی‌جون:)
قبل از هر چیز باید بگم بابت تاخیرم در پاسخ دادن واقعا متأسفم. اما خب راجع به کامنتی که برام نوشتید خیلی وقته که دارم به مفهوم جملاتت فکر می‌کنم چون متنم قدری سردرگم و آشفته بود و این کامنت رو می‌شد به هر کدوم از موضوعاتی که توی پست بهشون پرداخته بودم ربط و تعمیم داد. واسه همین سعی کردم جدا جدا به اون موضوعات متصلش کنم و در آخر متوجه شدم که کامنت جامعیه تقریبا:) به هر حال برای خودم جالب بود و باعث شد بیشتر و از جنبه‌های دیگه هم بهش نگاه کنم. 
خب توی ماه‌های اخیر قدری آشفته بودم نه اینکه پریشان‌حال باشم نه؛ حال خوبی داشتم اتفاقا اما تمرکز ذهنی نه... الان چندروزیه که همه‌چیز آروم گرفته انگار، من یک‌بار دیگه برگشتم و این کامنت رو‌ خوندم. حس می‌کنم فکر کردن گهگاه بهش و بایگانی کردنش گوشه‌ی ذهنم توی این مدت موجب شده که قدری در ضمیرم ته‌نشین بشه و بی اینکه متوجه باشم دارم گذشتن رو تمرین می‌کنم. نمی‌‌تونم بگم چقدر توش موفق بودم اما خبرم هست که دیگه حساسیت قبل رو ندارم و خب فکر کنم به همچین چیزی برای صلح درونی‌ام هم نیاز داشتم:)
هیـ ‌‌‌ـچ
۰۱ ارديبهشت ۰۰ , ۱۸:۴۳

تازه خودت راضی نیستی و این شده؟ اگه راضی باشی چی می‌شه؟! دمت گرم بابایا !

از این لینک ناشناس‌ها زیاد خاطرهٔ خوشی ندارم...

این روزا هیچ‌کس حالش میزون نیست ولی تنها خوبیِ دنیا همینه که: می‌گذره...

پاسخ :

راستش حتی نمی‌دونم این چیز خوبیه یا بد، ولی معمولا قانع و راضی به شرایطم نیستم حتی وقتی به اون ایده‌آلی که مدت‌ها مدنظرم بوده می‌رسم هم نمی‌تونم دلخوش کنم بهش، فکر کنم خیلی از خودم و جهان متوقعم و این خوب نیست انگار:)

آره خوبی‌اش اینه که می‌گذره لااقل:)

+ راستی، خیلی دیر دارم پاسخ می‌دم؛ ببخشید و امیدوارم این تأخیر بابت رنجشت نشه.
سایه سین
۰۷ ارديبهشت ۰۰ , ۰۴:۱۵

جان برای قلمت😍🌹🌾

ساعت ۴:۱۵ صبحه و چشمام در حالت نیمه باز ولی دلم نیومد بدون کامنت از پستت رد بشم و نگم برات که من همچنان عاشق قلمتم و کیف می کنم از خوندنت.

 

 

 

پاسخ :

سایه‌‌ی عزیزم تو همیشه به من لطف داری و من برابر این حجم از مهربانی‌ات شرمنده و خجلت‌زده می‌شم گاهی.
+ امیدوارم این تأخیر در پاسخ‌گویی رو‌ به دل نگیری، چون تو از خوابت برای خوندن این پست گذشتی اما من صبر کردم تا وقتی که فراغ ذهنی داشته باشم بهت پاسخ بدم.
نلیسا 🌠🌟
۰۷ ارديبهشت ۰۰ , ۱۵:۲۷

  گلاویژجان فرصت خواندن نداشتم فقط خواستم بگم دلم برایت خیلی کوچک و تنگ شده.

به زودی در تلگلرام ارتباط برقرار می کنیم.

دوستت دارم

نلیسا

پاسخ :

همین که هنوز این صفحه رو به خاطر داری و سر می‌زنی برام ارزشمنده نلیسا.
من هم دوستت دارم:*
+ ببخشید که دیر به کامنتت پاسخ می‌دم.
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۶ ارديبهشت ۰۰ , ۱۷:۵۷

گلاویژ عزیز

به یقین میگویم که فرجام تو نه تیره است و نه خواهد شد:)

آدمی که از زندگی دست نکشیده باشد و پیوسته ریسمان و ریسمان هایی متصل به زندگی داشته باشد قطعا فرجام روشنی برای خودش رقم خواهد زد:)

پاسخ :

تعبیر جالبی داشتی حورا، به خاطرم می‌مونه قطعا. مرسی که برام نوشتی‌اش:*
+ پوزش بابت تاخیر در پاسخ‌گویی.
فرشته حیایی
۱۷ ارديبهشت ۰۰ , ۰۰:۵۸

زیبا بود

لطفا سری هم به وبسایت من بزنید

www.nitrogem.ir

 

 

مرسی از وبلاگ خوبتون

پاسخ :

خواهش می‌کنم:)))
لیمو لیمو
۲۷ ارديبهشت ۰۰ , ۰۲:۲۱

امیدوارم امروز بهتر از دیروز و پر از نور باشی

پاسخ :

مرسی بابت آرزوی زیبات لیموی عزیزم:*
+ببخشید که دیر پاسخ دادم.
تایپ فوری
۱۴ خرداد ۰۰ , ۲۳:۲۱

با سلام

شگفت انگیز بود

خوندنش یه حس خوبی داشت

وبلاگتون عالیه

 

پاسخ :

سلام
:)
حدیث
۱۵ مرداد ۰۰ , ۱۸:۵۴

چه سکوتی اینجا حاکم شده

پاسخ :

اوه، آره!
باز خوب شد تو اومدی سکوت رو شکستی:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان