طعم سبکهای مختلف را چشیدهام و حالا پسِ آن همه آزمون و خطا، به سخافت افتادهام. بیپرواترم انگار و این چیزی نیست که در پیاش بودم. ژیلا یک بار گفته بود: «آدمی انبانی از این خطاهاست.» یاد این جمله که میافتم بوی ندامت میگیرم. گمان میکردم تجربهی دلانگیزی باشد و حالا به یقین رسیدهام که همهمهاش حلکننده است. به گلاویژ که فکر میکنم شرمم میآید. رو برگردانم ازش. شبیه کبکی که سرش را زیر خرمنها برف پنهان کرده. میبینم که چهطور لکههای بیخردی در من حلول کرده، پهنههای سیاهِ بزرگشونده و شومی که در شرف ماسیدنند و هیچ خوشایندم نیست. دیروز آمده بودم اینجا، میخواستم از دخترک بنویسم که نیمهشب، دیدار سرزدهای داشت و مست بود و دعوتم کرد به گوشهای و وقت رفتن فندک صورتیاش را بهم بخشید. کلمههاش را با شتاب و از سر وجد ادا میکرد و افتاده بود به قاهقاه. بشقابی مقابلمان گذاشته بودم و سیب زردی پوست میگرفتم که بعدا کامل نخوردش و به جاش سیگاری در حیاط آتش زد که باد، بویش را به خانه کشاند. مستر وقتی دیدش با هراس و شتاب دوید به خانه که آتش راه افتاده و خاموشش کنید. زن گفت: « آتش نیست، شمع روشن کردهاند.» و چشمغرهاش را به من رفت. میخواستم از دخترک بنویسم که چهطور تماموقت خیره بودم به نگینی که پای گردنش کاشته بود و خالهای کوچکِ سیاه بر رستنگاه استخوانهای سینهاش.
جدا نیستیم از هم. هر چه باشد حامل جرعهای از خون ماهسیرت و تکهای از روح آقاجانیم. همچون دو سر یک رشته متصلیم به هم و بدیهی است که پند و اندرز در رابطهمان محلی از اعراب نداشته باشد. هرگز نخواستهام و نمیخواهم نگاه شماتتبارم بر پلکهاش سنگینی کند. با این حال، منِ اغلب ساکت، پیوسته بیم آن دارم که شاخهی سست و خشکیدهی جانش را عاقبت بیندازند. میخواستم از دخترک بنویسم و افسار کلمهها از دستم رفته بود و اول صبح خلقم را تنگ کرد. چرا اصرار دارم به همه چیز نوک بزنم... به سخافت افتادهام و کلمههای عزیز بیخبر رفتهاند. حالا به نقطهای رسیدهام که به ظاهر خو کردهام و به دل گریزانم از آنجا. شبیه نمایشی تکنفره شده با صدتماشاچی! اسامی آشنا را که میبینم لبخند میزنم، در مقابل چشمهای غریبهای که میپایندم رو به فزونی است. با این حال این چیزی نیست که رنجیدهام کرده. من گمان میکردم نسل فرهیختهای هستیم. نیستیم اما؛ رو به افولیم. حالا خجالت میکشم که روزگاری به نثر نوشتاری زن در پیامهاش میخندیدم و اصرار میکردم که عامیانه بنویسد و راحت باشد. زن تحصیلات آکادمیک ندارد، تلفظ بعضی کلمهها را نمیداند و بهناچار از مرد میپرسد اما هرگز ندیدهام که بگزارد. عوضش این روزها دانشجویی دیدم که چند وقت پیش از دانشگاهی پذیرش گرفته بود و حالا تحصیلاتش در کانادا رو به اتمام است و آن نویسندهای که کتاب چاپ کرده و خوانندگانی دارد و هردوی اینها به جای گذاشتن، پیوسته میگزارند! خب آدم نمیتواند به خودش بقبولاند که اینها هم بلد نیستند و محتاج آموزش اند.
چند روز پیش هم یک پیامرسان ناشناس گذاشته بودم برای آنها که راحت نیستند مستقیم ارتباط بگیرند. دو روز پیش بالاخره یک پیام ناشناس دریافت کردم و از هراس آنکه پیام حاوی فحش و توهین باشد( چیزی که ظاهراً در آن فضا مرسوم است و دور از انتظار نیست) یک ساعت تمام برای خواندن و پاسخگویی تعلل کردم. حس کسی را داشتم که در تاریکی ایستاده و در معرض تیر است بیآنکه بداند آن تیر از جانب کیست. توهم توطئهام را کتمان نمیکنم اما معتقدم آدمی حق دارد که زخمزنندهاش را ببیند و بشناسد.
دلم برای ماهسیرت میسوزد، چه قدر جوش ما نوهها را زد تا قد کشیدیم و حالا که وقت ثمر است نومیدتر از همیشه نشسته به نظارهمان... یکیمان برایش نتیجه آورده و در خندههاش اندوه عمیقی نهفته است. دخترک، شاخهی سست درختمان است و آن یکی که از همه کوچکتر و دلفریبتر است، بلوغ را رد نکرده به فکر تغییر جنسیت افتاده برای آزادی! و فرجام من؟ از همهی اینها تیرهتر است؛ چراغ سوسوزنی که به پتپت افتاده...
+متن یکپارچهای نشد میدانم. تب و درد دارم و ویرایشش از حوصلهام خارج است.