._141_. خواب‌واره

حنابندان یکی از اقوام پدری بود. پیراهن بلند پر زرق و برقی پوشیده‌بودم با ساپورت سیاه براقی که به پا داشتم. و کفش‌هایی بلند. خیلی بلند. روی پنجه قدم بر می‌داشتم. به زحمت از زمین کنده می‌شدم. و به سختی راه می‌رفتم. ما دیرتر رفته‌بودیم. جشن باشکوهی بود. و انتهای تالار هیچ پیدا نبود. با روشنایی کم و چراغ‌ها همه زرد بودند. پیچیده در لوسترهایی گران و تیره. مجمعه‌ها خاموش و نور خماری در تالار یله بود. آدم‌ها در هم می‌لولیدند و هرم نفس‌هاشان فضا را گرم کرده‌بود. و‌ من نمی‌دانستم مهمانی از آن کیست. مامان را در خانه جا گذاشته‌بودیم. و من مدام یادم می‌رفت و برمی‌گشتم و لابلای آدم‌ها چشم می‌دواندم تا پیدایش کنم. بعد یادم می‌آمد. آسوده بر می‌گشتم سرجایم. روی صندلی‌ای سرخ و مخملی. پشت آن میز بزرگ مستطیلی شکل که لبه‌اش آدامس چسبیده‌بود و فقط من بودم که می‌دیدم. روی میز، ظرف بزرگی بود. نقره‌ای و پایه‌بلند. و کنارش چند کاسه‌ی بلور کوچک و چندتایی قاشق. و یکی دوتا نمک‌دان شیشه‌ای. من ایستاده‌بودم و کمرم را به سمت وسط میز خم کرده‌بودم و مراقب بودم که آدامس به پیرهنم نچسبد. دور بودم از ظرف. خیلی. و عجیب‌تر آن‌که دست‌هام به راحتی به ظرف می‌رسید. از آن ظرف بزرگ، چندقاشق انار دان‌کرده ریختم در کاسه‌ای. و نمکدان را روی کاسه تکاندم. چیزی از سوراخ‌ها درنمی‌آمد. نمک‌ها عرق کرده‌بودند و به دیواره‌ی نمکدان چسبیده‌بودند. انار ترشی بود و من ضعف داشتم و قاشق را پر می‌کردم و به دهان می‌گذاشتم. یکهو چند دانه انار از لبه‌ی قاشق افتاد و کمی لباسم را لک کرد. یک خانم که مسئول پذیرایی بود، متوجه شد و رفت پنبه و شیرپاکن آورد و لباسم را تمیز کرد. تشکر کردم و گفتم انارتان خیلی خوشمزه‌ست. کنارم نشست و گفت این‌ها را پسرم از شیراز آورده. گفت دیدیم زیاد است باقی‌اش را در انبار تالار قایم کرده‌ایم برای خودمان. گفت می‌خواهی برایت چندتایی کنار بگذارم و وقت رفتن ببری؟ گفتم چه آشنایید شما! گفت مرا یادت نیست؟ من روح‌انگیزم. در مطب دکتر نجفی،‌ منشی بودم. هفده‌سال پیش. تو آن‌موقع خیلی بچه بودی. بعد یکی صدایش کرد و باید می‌رفت. بلند شد و گفت حالا باید عودها را روشن کنیم و از جیبش شش عدد عود درآورد و نشانم داد. گفت تنگی‌نفس دارم و این عودها پدرم را درآورده‌اند. و در تالار به راه افتاد. به هر ستون که می‌رسید عودی روشن می‌کرد و در سوراخ دیوار جا می‌داد. کم‌کم لابلای جمعیت گم‌اش کردم. تالار چهار ستون داشت و من نفهمیدم با آن دوتا عود اضافی چه کرد. دست‌های عروس و داماد را حنا گذاشته‌بودند و سینی بین خانم‌ها دست به دست می‌شد. به میز ما که رسید یک دختر هم‌سن و سال خودم، برایم حنا گذاشت. کف هر دو دستم را. گفت تکان نده تا خوب رنگ بگیرد. و روی‌شان سکه‌ی دویست‌تومانی گذاشت و فشار داد. و با سینی حنا، رفت سراغ میزهای عقب. و کمی بعد، یک پسربچه آمد کنارم نشست. به پشت سرم اشاره کرد و گفت آنجا خیلی شلوغ بود حواسم پرت می‌شد و دفتر و کتابش را روی میز گذاشت و از جامدادی‌اش مداد درآورد. حوصله‌‌ام سر رفته‌بود. یک لحظه برگشتم و‌ پشت سرم را نگاه کردم. صندلی‌های عقب سالن پر شده‌بودند و همه داشتند انار می‌خوردند. من باز یادم رفت که مامان را در خانه جا گذاشته‌ایم. از جایم بلند شدم و دیدم که ساپورتم کمی خاک گرفته و دیگر براق نیست. پشت یکی از میزها، عمه زیبا را دیدم. نشسته‌بود. تنها بود و‌ برعکس همه انار نمی‌خورد. با دست اشاره می‌کرد که بیا. رفتم سمت‌اش. اطرافمان همهمه بود و با صدای بلند باید حرف می‌زدیم. گفت جنس ساپورتت چرمه عمه؟ گفتم نه پلاستیکه اما ضخیمه. گفت پس باید واکس‌اش بزنی عمه، وگرنه زود خراب میشه. و به سرفه افتاد. طوری که صورتش سرخ شد و نفسش بالا نمی‌آمد. و از چشم‌هاش اشک می‌ریخت. صندلی عمه به یکی از ستون‌ها چسبیده‌بود و من دستم نمی‌رسید عود را بردارم و دودْ مستقیم به سمتم می‌آمد و دماغم را می‌سوزاند. به پشت سر برگشتم و با نگرانی به عمه نگاه کردم. روح‌انگیز بود. داشت سرفه می‌کرد و توی دستش چیزی شبیه واکس بود. گفتم بروم خانه. و راه افتادم. تک‌وتنها. بیرون تالار هوا سرد و خیس بود و هنوز نمه‌بارانی می‌آمد. چندجایی هم آب جمع شده‌بود. یکی از ریسه‌ها توی محوطه افتاده‌بود و چندتا از لامپ‌هاش ترکیده یا شکسته‌بودند. یک‌ آقا کنار ریسه‌ قدم می‌زد و همان‌طور که سیگار می‌کشید با نوک کفش، خرده‌های شکسته ی لامپ‌ها را کنار زد. گفت شیشه‌ها پایت را زخم نکنند. و من دیدم که کفش‌ پایم نیست و به‌جای آن ساپورت شلوار جین گشادی به پا دارم. مرد گفت خیابان‌های شهر آب‌بند شده‌اند و نزدیک خانه‌تان هم آب ایستاده، دورتر پارک کن و بقیه را پیاده‌ برو؛ یادت نرود. و سیگارش را توی آب انداخت و دور شد. بعد دیدم کف ماشین، انار ریخته‌اند. و من می‌خواستم برگردم و از روح‌انگیز ظرف یا نایلون بگیرم و انارها را جمع کنم اما دیدم که ریسه‌ها همه خاموش‌اند و محوطه‌ی تالار تاریک تاریک است و هیچ صدایی نمی‌آید. ساختمان کهنه و مخروبه است و خبری از آن تجمل و شکوه نیست. و کنار دیوارش یک کپه مو ریخته‌بود. موهای تراشیده‌ی آدم‌ها. خرمایی، سیاه، طلایی، صاف، مجعد. ترسیدم. گفتم این ساختمان که نو بود تا همین چندسال پیش. چه حنابندانی هم گرفته‌بودند سرسیاه زمستان. یادش بخیر. بعد گفتم چندسال گذشته؟ و چیزی یادم نمی‌آمد. گفتم خدایا من نمرده باشم... و برگشتم توی ماشین. انارها هنوز کف ماشین بودند و فهمیدم که هنوز زنده‌ام. مامان توی ماشین منتظرم نشسته‌بود. پاها را جمع کرده‌بود و چهار زانو روی صندلی نشسته‌بود تا انارها را له نکند. داشت کمربندش را می‌بست. گفت خیلی وقت‌ بود کسی حنابندان دعوتمان نکرده‌بود. چقدر هم خرج کرده‌بودند. دویست متر مانده به خانه پارک کردم. درست روبروی مسجد. توی پیاده‌رو، یک تابلوی توقف ممنوع نصب کرده‌بودند. یک زن با چادر کرپ سیاه به میله‌اش تکیه داده‌بود و روی سنگ‌فرش نشسته‌بود. خیلی پیر بود و چادر را زیر چانه‌اش سفت گرفته‌بود و سرش پایین بود. روبروی یک خانه‌ی سی متری نشسته‌بود که سه پله می‌خورد می‌رفت بالا و زنگ بلبلی داشت. من خانه را طوری می‌شناختم که انگار خانه‌ی خودم بوده. کنار زن ایستادیم و به خانه زل زدیم. مقابلش، زیر سایبان خانه، سیمان ریخته‌بودند و دو پله‌ی اولش پیدا نبود. برگشتم و به زن گفتم ما هنوز این خانه را فراموش نکردیم. زن سرش را آورد بالا و به سیمان‌ها نگاه کرد. طوری به هیکل‌اش تکان داد که انگار کمی تردید داشت. چادر را محکم‌تر گرفت و لبخند محوی زد. و دیدم که زن روح‌انگیز است. و من کفش‌هایی بلند به پا داشتم. خیلی بلند. توی خیابان، جا به جا، آب ایستاده‌بود. جوب‌ کناری پر شده‌بود و پاکت خالی آبمیوه‌ای روی‌اش شناور بود. در پناه خانه، روی سیمان‌های نم‌دار نشسته‌بودیم و منتظر بودیم باران بند بیاید و برگردیم خانه. چهارشنبه بود و از پنجره‌ی آن خانه‌ی سی‌متری صدای آکاردئون می‌آمد.

 

گلاویژ | ۱۴ آذر ۹۸، ۰۵:۵۵ | نظر بدهید
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان