._172_.

چندروزی در بلاگفا نوشتم. آن‌جا همیشه برایم شبیه خانه‌ی پدری است. چون جای راحتی‌ است. مثل خانه‌ای که تا شانزده‌سالگی‌ام زندگی کردم. کهنه‌سال و مرمت‌شده اما اصیل. اتاقی که به من داده بودند اتاق سابق عمه‌ی کوچکم بود. دیوارهای زبری داشت و کوبلن‌های عمه، هنوز آویزان بود. شش‌ساله بودم و با گریه به زن التماس می‌کردم که اتاقم را جدا نکنند و بگذارند شب‌ها کنارشان بخوابم. مرد دلش بار نمی‌داد من را به آن‌اتاق بفرستد. مدام به زن می‌گفت: «بیست‌سال است کسی پایش را به این‌اتاق نگذاشته.» آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم از ترس اجنه این‌حرف‌ را می‌زند چون مادربزرگ‌ همیشه به ما می‌گفت: « به خانه‌ها و اتاق‌های متروک نزدیک‌ نشوید که جای اجنه است و ناراحت می‌شوند.» اما حالا فکر می‌کنم شاید مرد نمی‌خواسته تکه‌های باقی‌مانده از خواهرش، متعلقات کهنه‌اش، از روی طاقچه‌ها و آن‌دیوارهای شکم‌آورده کنده شوند.

به این‌جا، به این‌صفحه‌ی سفید تعلقی ندارم. هیچ‌وقت نداشته‌ام انگار. خانه‌ی تازه‌ام را خوش‌تر دارم. قالب سفید و سرخش را. و نامی‌ که با وسواس برایش انتخاب کرده‌ام. فعلا در هردوجا می‌نویسم. پاییز که از راه برسد بالاخره دست از این‌کولی‌واری بر‌می‌دارم و یک‌جانشین می‌شوم.

اتاق بوی عمه را نمی‌داد. بوی رطوبت‌ می‌داد. رطوبت مانده‌ای که در اتاق لمبر می‌خورد و خلط ذرات غبار آدم را به سرفه می‌انداخت. اما جای راحتی بود و پشت پنجره‌اش درخت انجیری داشت. مرد می‌گفت یک‌زمانی زیر آن‌باغچه‌ی مربع‌شکل، آب‌انبار کوچکی بوده. 

گلاویژ | ۱۰ تیر ۹۹، ۰۵:۵۸ | نظر بدهید

._161_.

عکسی که نشانم داد عکس نیروگاه بود. ساختمانی سفید و گنبدی‌شکل و کمی آن‌طرف‌تر، دودکش بلندی که تا آسمان رفته‌بود. شبیه مسجدی با یک مناره.

هفده سال پیش، کنار مرد نشسته بودم. ظهر بود و از استکان چای‌اش بخار محوی بلند می‌شد. اخبار داشت راجع به نیروگاه هسته‌ای، گزارشی را نشان می‌داد. رآکتور هنوز تکمیل نشده‌بود. از مرد پرسیدم اگر آمریکا نیروگاه را بمباران کند چه می‌شود؟ مرد جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید و با خونسردی گفت: هیچ. همه‌مان می‌میریم!

گلاویژ | ۲۹ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._146_. عکس‌ها می‌مانند!

از معدود روزهای عمرم که از وضوحش در خاطرم به آهستگی کاسته می‌شود یکی هم وقتی‌ست که جسورانه از آن دیوار کوتاه بالا رفتم و پریدم توی آن قبرستان متروک...

سال‌ها پیش، قبر ژنرال را از نزدیک دیده‌بودم. یک‌مقبره به شکل ابلیسک که صدوپنجاه سال قبل برای یک فرمانده‌ی انگلیسی ساخته‌بودند. و طی سالیان دورتادورش را چنان درخت و نخل کاشته‌بودند که حالا به پارک ژنرال معروف است. اما گورستان انگلیسی‌ها را هیچ‌وقت از نزدیک ندیده‌بودم. آن‌طرف شهر بود. و درش همیشه بسته بود. اطرافش را دیوار کوتاه کنگره‌داری کشیده‌بودند و روی یک تابلوی آهنی نوشته‌بودند: قبرستان متجاوزین انگلیسی!

شش‌سال پیش بالأخره توانستم از آن دیوار کوتاه بروم بالا. ساعت از دو بعد از ظهر گذشته‌بود و تازه زنگ مدرسه را زده‌بودند. تنها نبودم. با تامارا همکلاسی کلیمی‌ام که چشم‌های نافذی داشت رفته‌بودم. در تمام آن سه‌سالی که پشت آن قبرستان درس می‌خواندم دلم می‌خواست از آن دیوار بروم بالا و بتوانم میان قبرها چرخی بزنم. بارها نقشه‌اش را چیده‌بودم‌ اما دست نداده‌بود هیچ‌وقت. آن‌وقت روز خیابان خلوت‌تر از آن بود که توجه کسی به دیوار یک قبرستان متروکه جلب شود. راستش چیز زیادی از قبرستان باقی نمانده‌بود. قبرستان که نه، باغچه‌ای بود که جای‌جای‌اش خس‌وخاشاک و علف هرز روییده‌بود و سنگ‌هایی شکسته و ساییده‌شده روی قبرها را پوشانده‌بود. نوشته‌های اغلب قبرها در طول زمان، از بین رفته‌بود. کنار یک قبر شکسته ایستادم و سعی کردم نوشته‌ی حک‌شده را بخوانم. تامارا پرسید: «چه نوشته؟» گفتم: «سخت می‌توانم خطوط را بخوانم» و قبر را رها کردم. کمی‌ آنسوتر روی یک قبر کوچک، با حروف لاتین، اسم دختری با تاریخ تولد و مرگش نوشته‌شده‌بود. نامش؟ خاطرم نیست. اما یادم می‌آید که دوساله بود و احتمالا به یک خانواده‌ی ارمنی تعلق داشت. و تامارا حدس زده‌بود که در پیِ بیماری رفته‌باشد. راستش با دیدن گورستان در آن وضع، کمی غمگین شدم و دلم سخت گرفت. هر شاخ و علفی که آنجا دیدم زخمه‌ای بود انگار که چشمم را اذیت می‌کرد...

چه شد که یاد آن مخروبه افتادم؟ کمی پیش متن زیر را در اینترنت خواندم و در پی‌اش تصویری از آن گورستان محصور در خاطرم جان گرفت:

|...در سال ۱۹۸۷ یک عکاس پزشکی قانونی که تازه به استخدام پلیس "هاتفیل" در شرق انگلستان درآمده‌بود در اتاق زیرشیروانی خانه‌ی جدیدش به جعبه بیسکوئیتی برخورد که به زودی معلوم شد چیزهایی بسیار باارزش در آن پنهان شده‌است.

"نایجل سورل" که این خانه را از فرزند یک نظامی سابق انگلیسی خریده‌بود در جعبه بیسکوییت ۳۳ حلقه نگاتیو قدیمی "کداک" پیدا کرد...آنچه او پس از ظاهر کردن عکس‌ها دید بسیار فراتر از انتظار بود او به مجموعه‌ای دست پیدا کرده‌بود که روایتی تصویری از سفرها و مأموریت‌های "رالف واتس" افسر سابق ارتش انگلیس در جنگ جهانی اول بوده‌است... واتس که با همسرش به ایران آمده‌بود تصمیم گرفت مشاهداتش در سفر به خاورمیانه و خاور دور را با یک دوربین عکاسی به ثبت برساند...|

 

 

*عکس را داخل کنسولگری انگلیس در بوشهر گرفته‌اند؛ در سال‌های جنگ جهانی اول و اشغال بوشهر توسط انگلیسی‌ها. [ از مجموعه عکس‌های دیریافته‌ی واتس]

گلاویژ | ۱۴ دی ۹۸، ۲۳:۵۹ | نظر بدهید

._139_.بنا بود این پست، داستان میخ‌های آویزان از طناب رخت باشد.

کنار کارما هم رفت. آخرین نوشته‌اش را چندساعت پیش، با تنِ سی و نه درجه‌ی درحال تبخیر خواندم و سری که به دوران افتاده‌بود. و از آن وقت تا حالا کمی خنک‌تر شده‌ام دوستان و تعادلم برگشته و مدام به یاد حرفی که عباس معروفی ذیل یکی از پست‌هایش نوشته‌بود چند وقت پیش، می‌افتم که: «کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمی‌نویسد، حتی برای دل خودش از سر استیصال. حتی در نامه‌ی خصوصی برای سگش. حتی از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیزی خرج نمی‌کند.» جبهه نگیرید در مقابل این جمله‌هاش دوستان، زیرا این‌ها را با غرض‌ورزی خاصی ننوشته، روزمره‌نویسان باصفای ساده‌نویس را تایید نکرده اما به سخره هم نگرفته. تنها و تنها از سر احترام و ارادتی بوده که بعد از خواندن رمان‌های تحسین‌برانگیزِ ای.ال.دکتروف، در خودش نسبت به این مرد حس کرده و خواسته که این حس عمیق را کلمه کند. کنارکارما زیبا نوشتن را بلد بود. یک وبلاگ‌نویس اصیل. کم‌نظیر بود. و همچو کسی خداحافظی‌اش نیز باشکوه است. نک‌وناله نکرده. در فکر فرو نبرده. علت رفتن را دوپهلو جلوه نداده. و خوانندگان را تحت‌تأثیر هجرت و غم رفتنش قرار نداده. توضیح داده. از حسش وقت رفتن گفته و در بند هفتم نوشته‌اش چندتا توصیه‌ی کلیشه‌ای اما همیشه قابل تأمل کرده. و همه‌ی این‌ها را با ادبیات ساده‌ی مخصوص خودش نگاشته و تمام. از او چیزها یاد گرفتم. پست آخرش جدا از خوب بودن، مرا در یک مورد در فکر فرو برده اما. اینکه چه می‌شود و چه فعل و انفعالاتی ممکن است در ذهن و قلب یک وبلاگ‌نویس رخ دهد که وقت چنگ زدن برای یافتن دست‌آویزی، چیزی عزیزتر و والاتر از وبلاگ ده‌ساله‌اش نیابد که گرو نذری باشد که کرده و چرا از خودش وام نگیرم که: «این ابراهیم مفلوک، تنها همین اسماعیل را داشت که بگذارد پای معامله با خودش و دنیا». باید بگویم که من هیچ‌وقت احساسی مانند او نداشته‌ام و نخواسته‌ام که این وبلاگ اسماعیلم باشد و مدام نوشته‌های گاه و بی‌گاه، باارزش و بی‌ارزش را ولو به گفته‌ی معروفی آشغال باشند دریغ کرده‌ام ازش و حالا کمی پشیمانم دوستان. چقدر پیش‌نویس دارم که حالا سخت از دهن افتاده‌اند. در راه مانده‌اند. و در یک‌کلام دیرند. چقدر بدهکارم به این صفحه که اگر جان داشت بی‌شک در محشر رهام نمی‌کرد.

  نمی‌دانم در این هفت‌سال نوشتنم در وبلاگ‌ یا درست‌تر این‌ست که بگویم وبلاگ‌هایم، این‌جا و آن‌جا و دو سه جای دیگر، متنی بوده که تا این اندازه، شرحه شرحه باشد و حالا موقع انتشار، هر تکه‌اش را از جایی کپی و بهم وصله پینه کنم یا نه. یکی از بند‌ها را وقتی در اتاق بی‌بی بود‌ه‌ام نوشته‌ام، شب هشتم یا نهم محرم بوده احتمالا. یکی دیگرش همان‌شب که گیسو را دیدم رخ داد و وقتی به خانه برگشتم نوشتم. یکی را در روز عاشورا. یکی را یادم نیست چه وقت بوده و با چه احوالی نوشته‌ام و بندی را وقتی دمدمه‌های صبح بود و در انتظار اذان، وضو گرفته خوابم برد در خواب دیدم و چنان ترسی در من آمد که از خواب پریدم. یادم هست وضو باطل بود و اذان را تازه می‌گفتند و وحشت خواب هنوز جاری بود و نرفته‌بود از من. در فاصله‌ی یک اذان هرچه دیده‌بودم نوشتم و با هر جمله، تصویری از حافظه محو می‌شد و حالا، حالا که خودم آن بند را می‌خوانم چیزی یادم نمی‌آید. تصویر واضحی نیست در خاطرم. فقط وحشت کهنه‌اش در من مانده و همین. نمی‌دانم و باور نمی‌کنم که آن‌‌ بند را واقعا در خواب دیده‌ام و بی‌سابقه نیست اگر در آن چند دقیقه افتاده‌باشم به هذیان‌نویسی. حالا برای انتشار این متن در راه مانده‌ی وصله‌‌ای شتاب دارم و وقتی نیست برای بازخوانی آن. طبیعی‌ست که یک‌دست نباشد و فراز و فرودش وقت خوانش موجب آزارتان گردد. چه خوش‌ است اگر ناهمگونیِ نثر را از سر مهری که همیشه روا داشته‌اید نادید بگیرید. و باید بگویم متنی که می‌خوانید آمیخته‌‌ای از واقعیت، تصور و تخیل است! متنی که بنا بود پیش‌نویس بمانَد اما نمانْد:

شب هشتم به رسم هرساله رفته‌بودیم خانه‌ی بی‌بی. خیلی‌خوب به‌یاد می‌آورم شب هشتم سال‌های دورِ خانه‌ی بی‌بی را. حجله‌ی قاسم را. حاج‌ستاره را. اخمو و خسته و لم‌داده روی تختِ بزرگِ آهنی اتاقِ بالای زیرزمین. زن‌هایی که از روضه‌ی مسجد شیخ صعدون، دسته دسته می‌آمدند. با بچه‌های قد و نیم‌قد. با کاسه‌های آش و حلیم نذری پنهان کرده زیر چادرهای سیاهشان که بوی عرق آمیخته با گلاب می‌داد. کفش و دمپایی‌های خاکی و کثیف‌شان را همانجا دم‌در، توی کوچه درمی‌آوردند. می‌آمدند توی حیاط. روی حصیرها جا میگرفتند. می‌نشستند و روسری‌های کجکی‌شان را صاف می‌کردند. با گوشه‌ی چادر عرق صورتشان را خشک می‌کردند و قلیون می‌خواستند. مهین قلیون‌ها را از قبل چاق می‌کرد. سید علی که قرآن را شروع می‌کرد زن‌عمو خدیجه توی استکان‌های کمرباریک بی‌بی چای می‌ریخت. حاج‌ستاره دم ورودیِ اتاقش را پرده کشیده‌بود که وقتی به نازبالش سرخابی رنگش تکیه می‌دهد و نوکرها پاهای ورم‌کرده‌اش را چرب میکنند و مشت و مال  میدهند موقع باز و بسته‌شدن لت‌های در، نامحرمی اگر رد شد بی حجاب نبیند او را. حاج‌ستاره عمه‌ی مادرم بود. عمه‌ی پولدار مادرم که وقتی تنها دخترش سهیلا دوساله بود از شوهرش منصور که پسر حاج رسولِ نجار بود و عقل درست و حسابی نداشت، طلاق گرفته‌بود و بعد زن یک مرد عربِ زن‌مرده‌ی پیر و چاق شده‌بود و‌ رفته‌بود کویت. بعدها، همان سالی که پدرش، زارحسن مرده‌بود، حاج‌ستاره برگشته‌بود بوشهر و برای بی‌بی توی محله‌ی بهبهانی‌ها خانه گرفته‌بود تا زیر دست عروس‌ها نماند. خانه‌ی جدید بی‌بی که سر کوچه‌اش چندسالی‌ست یک موزه ساخته‌اند وسط یک کوچه‌ی سربالایی و رو به دریا بود که ضلع غربی‌اش چسبیده بود به کارگاه احمدسیاه که یک تیغه کشیده‌بود آن‌وسط. یک‌طرفش را سپرده‌بود دست‌پسرهاش تا‌ خنزر پنزر آهنی بفروشند و طرف دیگرش دست خودش بود. گوشه‌ی دیوار یک میز کوچک چوبی و مستعمل گذاشته‌بود که می‌نشست پشتش و با ناخداها و لنج‌دارهایی که برای سفارش آمده‌بودند و روبه‌رویش، کنار‌ پنکه‌ی خاک‌گرفته و چرک، روی صندلی‌های چرم‌پاره‌ی قهوه‌ای رنگ می‌نشستند سر قیمت و تحویل گرگورها چانه‌ می‌زد. بابا که چندباری رفته‌بود آنجا، می‌گفت چند کارگر افغانستانی توی کارگاه برایش گرگور می‌بافند که اسم یکی‌شان قیس است. پیرمرد شق و رقی که همیشه پیرهن سفید بلندی تا زانو تنش بود و ریش‌های درهمِ فلفل‌نمکی‌اش تا دمِ سینه‌اش می‌آمدند. وقتی احمدسیاه توی کارگاه نبود و ناخدایی می‌آمد برای سفارش یا تحویل گرگورها، از پشت سیم‌های نقره‌ای بلند می‌شد و با دست‌های زبر و ناشورش، توی لیوان استیلی، چای سنگینی می‌ریخت و می‌داد دست ناخدا. بعد می‌رفت از کشوی پایینیِ میز احمدسیاه که برخلاف بالایی هیچ‌وقت قفل نبود مشمای قندها را در می‌آورد. دست‌ سیاه و چرک‌اش را می‌برد توی مشمای کهنه و یک مشت قندِ زرد و مانده درمی‌آورد و می‌ریخت توی قندان گوشه‌ی میز و به مهمان تعارف می‌کرد. قیس، آن پیرمرد خوش‌رو حالا مرده. مثل بی‌بی، امیر و آقاجان.

حاج‌ستاره یک‌طبقه‌ی خانه‌ی بی‌بی را تبدیل کرده‌بود به حسینیه. تا خودش محرم و صفرها بیاید روضه بگذارد. زنانه و مردانه. طبقه‌ی بالا، برای منبر سیدعلی که مردها دور تا دور حسینیه بنشینند و به پشتی‌های عربی تکیه بدهند و پایین هم برای زن‌ها و‌ بچه‌ها که توی حیاط روی حصیرها و پله‌های زیرزمین بنشینند و پچ‌پچه کنند. زیر‌چادر‌های گل‌گلی یا سیاه، شیر بدهند و وقتی سیدعلی روضه‌ی قاسم می‌خواند با مشت به سینه‌هایشان بکوبند و بلند بلند مویه کنند و قلیون بکشند و چای بخورند. حاج‌ستاره زن مؤمنی بود اگرچه بدخلق بود و زبان تندی داشت اما بخشنده‌بود. مال‌اندوز نبود. هرچه داشت می‌بخشید به تک و طایفه و همسایه و یتیم‌های محله. دارا و ندار برایش فرق چندانی نداشت. رسالت حاج‌ستاره این بود که هر‌سال دم‌دمای آمدنش دست دوسه تا از کلفت‌های سیاه و چاقش را که اکثرا هندی بودند بگیرد، برود در فروشگاه‌های لوکس و گران‌قیمت کویت چرخی بزند و با دینار‌هایی که از شوهر کویتیِ مرحومش مانده‌بود برای همه‌ی دخترها و عروس‌های طایفه مانتو‌های قشنگ بگیرد. ماتیک‌های بیست‌وچهارساعته و سایه چشم و کیف بگیرد. لباس راحتی و سینه‌بند و شورت و شال‌عربی و برای پیرزن‌ها و جاافتاده‌ها ماکسی و شِیله و جوراب بگیرد. سهم پسرها و‌ داماد‌ها هم کفش و کمربند و پیرهن و عطر بود. و برای بچه‌ها لباس تابستانه و زمستانه و اسباب‌بازی می‌خرید و اگر دختر بودند گلوبند و دستبند و گوشواره و انگشتر‌های رنگیِ پلاستیکی و چند گیره‌ی مو هم ضمیمه‌اش. بعد آمار نوزا‌د‌ها و شیرخواره‌ها و توراهی‌ها را تلفنی از عمه مطهره درمی‌آورد و می‌رفت برای آن‌ها هم قد مصرف چندماهشان شیرخشک و پمپرز که هنوز خیلی توی بوشهر مد نشده‌بوده و جای پلاستیک و کهنه را نگرفته‌بوده تهیه کند و بفرستد تا عمومختار برود گمرک و تحویل بگیرد. سوغاتی‌های حاج‌ستاره همیشه زودتر از خودش و کلفت‌هاش می‌رسیدند بوشهر. بی‌بی یکی از اتاق‌های کنج راه‌پله‌ی سیمانی را که منتهی می‌شد به اتاق عموصمد که آن‌وقت‌ها هنوز پسر عذب خانه بود و ادعای بابازاری نکرده‌بود، برای سوغاتی‌های عمه خالی می‌کرد و بعد دو لتِ چوبی در را که رنگ‌روغن خورده‌بودند قفل‌می‌کرد و گوشه‌ی شِیله‌ی کویتیش را دور کلید گره می‌زد تا ستاره خودش را برساند و سوغاتی‌ها را جدا کند و روی کارتن‌ها اسم بنویسد. وقتی‌ هم می‌آمد اینطور نبود که بنشیند روی صندلی و خودش را باد بزند و دستور بدهد، نه؛ پابه‌پای کلفت‌ها کار می‌کرد و غذا می‌پخت. با این‌حال همیشه خشن بود و اخم داشت و اخلاق عجیبی داشت. مثلا اگر جلویش می‌خندیدی خاصه اگر دهه‌ی اول محرم بود مقابل همه‌ بی‌آبرویت می‌کرد و پرتت می‌کرد بیرون! و اگر نماز نمی‌خواندی، کافر می‌خواندت و جایی که نشسته‌بودی را نجس می‌شمرد و بعد رفتنت آب می‌کشید و با گلاب تطهیر می‌کرد! با کلفت‌ها هم خوب تا نمی‌کرد. همه‌شان بعد مدتی، [ماما] را می‌گذاشتند و می‌رفتند تنها یکی‌شان سه‌سال دوام آورد که اسمش کُماری بود و یک دختر هشت‌ساله داشت که گذاشته‌بود پیش مادرش بماند و حقوقش را تمام و کمال برای آن‌ها می‌فرستاد.‌ اما زن بدذاتی بود یک‌بار توی آشپزخانه، دستِ بُنّی را شکسته‌بود و یک‌بار هم با زغال کف پای ماری را وقتی خواب‌بوده سوزانده‌بود. کینه‌ورز بود. با این‌همه حاج‌ستاره اخراجش نکرده‌بود و فقط گزارشش را داده‌بود. آخر هم‌ با یکی فرار‌‌ کرد و رفت و هیچ‌وقت پیدایش نکردند...و اما در وصف خانه‌ی جدید بی‌بی باید بگویم که دیوارهای خیلی بلند داشت. طوری‌که حیاط، وسط خانه‌ افتاده‌بود. دالان‌ها و ایوان‌های طویل، دور حیاط حلقه‌ زده بودند و تا سه طبقه قدکشیده‌ و رفته‌بودند بالا. کسی از بیرون نمی‌توانست حیاط را دید بزند. مگر از راه پشت‌بام‌های همسایه‌ها. حاج‌ستاره دستور می‌داد از لبه‌های پشت‌بام، پلاستیکِ ضخیم بکشند روی حیاط و سقف را بپوشانند و با میخ محکم کنند. حاج‌ستاره می‌ترسید شب‌ها، موقع روضه، پسرهای همسایه بیایند روی پشت‌بام و از آن بالا دخترها را دید بزنند. پستان‌های زنی را وقتی دارد شیر می‌دهد دید بزنند ونعوذبالله روضه موجب معصیت و چشم‌چرانی بشود. می‌ترسید یکی از کلفت‌هایش به بهانه‌ی پهن کردن رخت‌های شسته روی طناب برود آن‌بالا و احتشام پسر شیره‌ایِ ممد قصاب دست‌مالی‌اش کند. جز عمو مختار و عمو صمد که کفترباز بود و همیشه‌ی خدا بوی فضله‌ی کبوتر می‌داد و موهای چرب‌ و ناشورش را کتیرا می‌زد بقیه که عمدتا زن بودند از رفتن به پشت‌بام منع شده‌بودند. دستور داده‌بود توی ایوان‌ها برای رخت و لباس شسته طناب ببندند. ایوان‌ها تاریک بودند و سایه‌گیر. آفتاب نمی‌گرفتند. از زیر پلاستیک‌ها آسمانی پیدا نبود. فقط گاهی که طوفان می‌شد، باد می‌زد زیر پلاستیک‌ها. آنقدر می‌غرید و بوره می‌کشید و میکوباندشان که پاره می‌شدند. عمومختار مجبور می‌شد برود بالا دوباره پلاستیک بکشد. مجبور می‌شد میخ‌های بیشتری بکوبد یا بلوک بچیند دورتا دور لبه‌ی پشت‌بام تا زور باد به پلاستیک‌ها نرسد. دیگر لباس‌ها دیر خشک می‌شد. مهین باید یک‌ساعت قبل از شروع روضه، همه را از روی بندهای ایوان‌ها جمع می‌کرد و می‌برد توی اتاق خودش روی کپه‌ی رخت‌خواب‌های تاشده‌ی کنار طاقچه، زیر تابلوی نقاشی یوسف و زلیخا که حاج‌ستاره وقتی دختر خانه بوده شماره‌دوزی کرده‌بود می‌گذاشت. و بعد از روضه دوباره همه را بغل می‌زد و به هر ایوان که می‌رسید تا جا داشت پهن می‌کرد روی بندها و بعد راه می‌کشید. به ایوان و بندی دیگر می‌رسید و باز پهن می‌کرد. با این‌حال همیشه لباس‌ها نم داشتند و خشکِ خشک نمی‌شدند. بی‌بی رو ترش می‌کرد و می‌گفت بوی خَمَلَک می‌دهند. و خاطرم هست یک‌بار اتوی بی‌بی سوخته‌بود. حاج‌ستاره خانه نبود. عمو مختار او را برده‌بود تا برای حلیم شب تاسوعا از سیدحسن قصاب که رفیق آقاجان بود و پایین‌تر از کله‌پزیِ کل‌جعفر دو دهنه مغازه‌ی بزرگ داشت گوشت بخرند. عمه مطهره اتوی جهازش را قایم کرده‌بود توی صندوق و به احدی رو نمی‌داد. عمو صمد بسته‌بودش به فحش و با خیزرانِ آقاجان افتاده‌بود به جانش. عمه مطهره گریه می‌کرد و توی دالان‌ها می‌دوید و با هق‌هقی بلند جیغ می‌کشید و نفرین می‌کرد. بی‌بی هم پشت‌بندش نفرین می‌کرد و عمو صمد را به روح عمواحمد قسم می‌داد. خیزران، گرده و کمر عمه‌ مطهره را تپه‌تپه سرخ کرد و عاقبت افتاد گوشه‌ای. عموصمد که عرق به جانش نشسته‌بود و دیرش شده‌بود لباس‌ها را داد دست کُماری تا با سشوار برایش خشک کند. و اگر توانست صاف کند! آخر این لباس‌ها را برای فردا عصر لازم داشت. شب عاشورا دخترها دسته دسته می‌آمدند برای شمع‌زنی. عمو صمد اگر کنار سمبوسه‌فروشی سر خیابان، روبروی راسته‌ی طلافروشی‌ها می‌ایستاد می‌توانست هر سی‌تا برگه‌ی کوچکی که رویشان شماره نوشته را بین دخترهای دل‌خواه و موطاق‌زده‌ که بیرون مسجد می‌ایستادند به تماشای سنج‌ودمام و بی‌هوا موقع راه رفتن قر می‌دادند و ریزریز می‌خندیدند و ابرو بالا می‌دادند پخش کند.

یک امیری هم بود که سندرم داشت و هم‌سن و سال ما بود و آن‌گوشه موشه ها می‌پلکید. هیکل درشتی داشت. زن‌ها می‌‌گفتند بالغ شده و باید برود بالا. در جمع مردها. بی‌بی خاطرش را خیلی می‌خواست می‌گذاشت همان پایین‌‌ میان زن‌ها وول بخورد‌ و به حرف کسی اعتناش نبود. حاج‌ستاره هم مخالف نبود اما برای حفظ‌ ظاهر امیر را دورتر می‌نشاند. نزدیک دیوار آشپزخانه که ته حیاط بود. همان‌جا که دیگ‌های بزرگ نذری قُل می‌زدند و می‌نشستند بر تن و لباس امیر و در هیبت قطره‌های عرق سر می‌خوردند و پخش می‌شدند روی کاشی‌ها. امیر همه را دوست داشت اما جز بی‌بی کسی امیر را دوست نداشت و ما بچه‌ها این را خوب می‌دانستیم.

خاطرم هست شب هشتم که می‌شد هفت سینی را می‌آوردند پای منبر. سینی اول قرآن بود، دوم یک عمامه‌ی سبزِ سیر. سوم یک خنجر و شمشیر. چهارم آجیل مشکل گشا. پنجم میوه. ششم شکلات‌های خارجیِ مغزدار. سینی هفتم پر از گل بود. محمدی و گلایول. حجله‌ی مزین شده‌ را می‌آوردند وسط. می‌گذاشتند کنار مَختَک. پای یکی از زن‌ها اگر می‌خورد بهش. مختک اگر تکان می‌خورد، اگر زنگوله‌هایش به صدا درمی‌آمدند، زنی که چوبِ گهواره پایش را خراشیده‌بود با بغض به زن‌های نزدیکش می‌گفت: «دیدین؟ حاجت‌روا شدم.» سکینه زن حاج مسلم همیشه با شنیدن این جمله‌ها می‌زد زیر گریه. چند زن حاجت‌خواه، عبا سر کرده و رو گرفته می‌رفتند سینی‌ها را برمی‌داشتند و می‌گذاشتند روی سرشان. سهیلا به نیابت از حاج‌ستاره شیرفهمشان می‌کرد که شلوغ است و مجال چرخیدن نیست. حلقه می‌زنید دور حجله. هر حاجت‌خواهی آمد نزدیکتان سینی را می‌گذارید روی سرش و می‌روید عقب‌تر. خلط سینه‌زن‌ها‌. یک‌بار حاج ستاره با اخم، امیر را که برای خیز برداشتن روی سینی‌ها و گرفتن گُلی آمده‌بود جلو، به عقب راند. امیر زبان‌بسته، با آزردگی و قهر رفت کنار بی‌بی ایستاد و سرش را پایین انداخت. شهناز روضه‌خوان که خواند، جیغ و شیون زن‌ها بلند شد. حاجی زبیده خانم میان نقل پاشیدن‌های سهیلا توی هوا، کِل می‌کشید و بعد گریه امانش نمی‌داد و با مشت به سینه می‌کوبید. امیر ترسیده‌بود و پشت بی‌بی پناه گرفته‌بود. تنها سرش را آورده‌بود جلو و به پرواز وحشیانه‌ی نقل‌ها خیره شده بود و سهیلا را می‌پایید تا هر وقت به سمتش برگشت و نقل پاشید سرش را بدزدد. و همه دیدیم که وقتی زن‌های سینی به سر، بی‌اعتنا به حرف سهیلا، دور حجله طواف می‌کردند چطور گلی، شاخه‌گلی از یک سینی افتاد پیش پای امیر. بی‌بی می‌گفت چون امیر معصوم و پاک است، حضرت قاسم بهش نظر کرده. می‌گفت امیر متبرک شده و دست امیر را روی سر خودش کشیده‌بود و آیت‌الکرسی خوانده‌بود و روی امیر و خودش فوت کرده‌بود. چقدر حسادت کردیم به امیر و فردای آن‌شب با دامون و محمود و صفورا، چهارتایی امیر بیچاره‌ی بدبخت را توی کوچه‌ی تنگی گیر انداختیم. تا می‌خورد کتکش زدیم و آزارش دادیم. خوب خاطرم هست که امیر کنجله شده‌بود کنج دیوارِ خانه‌ی خانم هاشمی و محمود پارچه‌ی سبزی را که بی‌بی شب قبل، دور بازوی امیر گره زده‌بود داشت باز می‌کرد. گره باز نمی‌شد. کور و سفت و چغر بود. محمود با دندان افتاده‌بود به جان پارچه‌ی سبز و امیر عر می‌زد و جیغ می‌کشید و هیکل سنگینش را می‌کوبید به دیوار. پشت لباس‌ها و‌ موهایش خاک و خلی شده‌بود و صورت سرخ‌ و سفیدِ گردش به کبودی می‌زد. امیر نمی‌خواست پارچه را از دست بدهد. وقتی محمود پارچه را دور مچ خودش می‌بست امیر حالش بد شده‌بود. دهانش را باز کرده‌بود. نفسش بالا نمی‌آمد. رفته‌بود پشت هق هق. ترسیده‌بودیم خفه شود. ترسیده‌بودیم بمیرد و یکی ما را ببیند. بی‌بی گفته‌بود امیر آن‌دنیا دیگر لال نیست. گفته‌بود توی بهشت امیر مثل بلبل حرف می‌زند. تا زنده‌بود لال بود اما اگر می‌مرد روحش مارا نفرین می‌کرد. آن‌وقت دیگر حضرت قاسم به ما نظر نمی‌کرد و مختک پایمان را خراش نمی‌داد. این‌ها را می‌دانستیم و سخت ترسیده‌بودیم. پشیمان اما نه، نبودیم.

شب دهم برای ما بچه‌ها، شبیه بهشت موعود بود. هیجانی‌تر از نوروز و کریسمس اگر نبود، کم از آن‌ها هم نداشت. شب دهم مثل شب هشتم روضه زنانه بود. حصیرها و زیراندازهای حیاط را جمع می‌کردند و‌ دیگ نخود بار می‌گذاشتند برای پنج صبح. برای بعد اذان و نماز. زن‌ها می‌رفتند توی حسینیه می‌نشستند. شهناز هم می‌آمد برای روضه و مداحی. شب، شبِ مختک بود و روضه‌ی علی‌اصغر. حاج‌ستاره خودش تزیین مختک را برعهده می‌گرفت. با قشنگ‌ترین و مرغوب ترینِ پارچه‌ها و زنگوله‌های طلایی که سنجاق می‌شدند به توریِ سبزِ روی مختک. مجلس از دوازده‌شب گرم‌تر می‌شد. نوزاد ها را یکی یکی می‌گذاشتند توی گهواره و تکان می‌دادند و حاجی‌زبیده‌خانم لالایی می‌خواند. مادرها روی سر نوزادهاشان شیرینی می‌ریختند و پخش می‌کردند. بعد حا‌ج‌ستاره یک‌سبد پر از هدیه‌ی کادوپیچ شده می‌ریخت توی مختک. بعد اذان صبح و نماز، پارچه‌ی مختک را بالا می‌زد و به همه‌ی بچه‌ها نفری یک‌دانه هدیه می‌داد. به زن‌های حامله هم می‌داد. هدیه‌ی علی‌اصغر. این اسمی بود که خودش گذاشته‌بود. و رسمی بود که خودش آورده‌بود. بخاطر اسباب‌بازی و بدلی‌جات کویتی و کاسه نخودی که بعد اذان نصیبمان می‌شد تا خود صبح چشم روی هم نمی‌گذاشتیم ما. وعده می‌کردیم با هم. قول می‌دادیم که نگذاریم یکیمان بخوابد. اگر کسی چرتش می‌گرفت آنقدر قلقلکش می‌دادیم تا خواب از چشمش بپرد. یک‌سالی آنقدر دامون را قلقلک دادیم که به طور مرگ‌آوری به خنده افتاد و روی فرش حسینیه شاشید. حاج‌ستاره معطل نکرد. ساعت از چهار گذشته‌بود که فرش دوازده‌متری را از زیرپای زن‌ها بیرون کشید. قالیِ لول‌شده به دستور حاج‌ستاره، روی شانه‌ی نوکرهای هندی از پله‌های حسینیه رفت پایین و‌ پهن شد کف حیاط. حاج‌ستاره در آن‌ هوای سرد و سوز اواخر بهمن با آن زانو‌های ناسور و پاهای واریسی‌ مشغول شستن و تطهیر فرش شد. و چه بدبختی بزرگی بود بالا کشیدن فرش خیس از سه طبقه و رساندنش به پشت‌بام.

 

آن‌شب در حسینه‌ی حاجیه‌نبات، یک‌ساعت بعد از رفتن گیسو، نوحه‌خوان سوم روضه را شروع کرد. پیرزن‌ها یکی یکی چادرها را کشیدند روی صورت‌هاشان. یکی از خادم‌ها که قد کوتاهی داشت و با اشاره‌‌ی عروسِ حاجی نبات از توی آشپزخانه خودش را کشیده‌بود بیرون، به موازات دیوار، لای دست و پای زن‌ها راه می‌کشید و می‌رفت. می‌رفت و دستش را می‌کشید زیر پارچه و پرچم‌های عزا و چراغ‌ها را یکی یکی خاموش می‌کرد. در روشنای بی‌بنیه‌ی آخرین‌ چراغ، لرزش شانه‌های زنی را دیدم که به ستون روبرو تکیه زده‌بود و ضجه می‌زد. روضه‌خان هنوز چیزی نخوانده‌بود و زن ضجه می‌زد و من، کف پاهایم یخ زده‌بود و سوزن سوزن می‌شد. بال چادر مامان را کشیدم روی پاهام و سرم را تکیه دادم به پشتی و‌دیگر نخواستم به زن نگاه کنم. ساعت از یازده شب گذشته‌بود. تاریکی و خنکای خوشایندی درهم آمیخته بودند و زن نوحه‌خوان، کش و قوس ملایمی به صدایش می‌داد که به لالایی غمگنانه‌ای می‌مانست. خمیازه‌ی بلندی کشیدم و چشم‌هام را بستم. آخرین چراغ را عروس حاجی‌نبات خاموش کرده‌بود؟ یا زنی دیگر؟ نمی‌دانم. یکی چراغ‌ را خاموش کرده‌بود. چشم‌هام‌ تازه به تاریکی خو گرفته‌بود. تابستان نه، زمستان بود انگار. ما سردمان شده‌بود. سیدعلی روضه‌ی طفلان مسلم می‌خواند. یخ زده‌بودیم ما. بخاری را برده‌بودند بالا. برده‌بودند برای مردها. سیدعلی سردش بود انگار. صداش توی بلندگو می‌لرزید. صفورا توی گوش دامون می‌گفت نشاشی یک‌وقت. و می‌خندید. دامون خوابش می‌آمد. کنجله شده‌بود زیر چادر بی‌بی. محمود وحشت‌زده توی حیاط می‌دوید و می‌گفت پارچه...پارچه‌ی سبز و نفسش بالا نمی‌آمد. تاریک بود. طوفان بود. باد می‌زد زیر پلاستیک‌ها. بلوک‌ها بلند نمی‌شدند. احتشام پسر ممد قصاب، کنار بلوک‌ها چرت می‌زد. خواب بنی را می‌دید. برهنه و بی‌لباس. با آن هیکل چاق و دست‌های‌ شکسته. میخ آورده‌بود بالا. حاج‌ستاره گفته‌بود میخ‌ها را پهن کند روی بندها. احتشام هندی بلد نبود. یکی قوزک پای امیر را خراش داده‌بود. خون خالی بود. بی‌بی پای امیر را توی حوض می‌شست و می‌گفت نظرکرده‌‌ی آقاست. می‌بینید؟ متبرک. می‌خواند و فوت می‌کرد. به خودش. به امیر. به هوا. محمود گلویش را گرفته‌بود. لال شده‌بود محمود. بریده بریده حرف می‌زد. حرف که نه فقط می‌گفت پارچ‍ـ..ـه... نفسش بالا نمی‌آمد. محمود گلویش را گرفته‌بود. ترسیده‌بودیم خفه شود. عمو صمد با رخت‌های چروک از سعله‌ی کفترها آمد بیرون. دمپایی به پا نداشت. به گوشه‌ی یقه‌اش هم فضله چسبیده بود. یک کبوتر توی دستش مرده‌بود. کُماری برای کفتر گریه می‌کرد و توی ایوان می‌دوید و با یک دست توی صورتش می‌زد و با دست دیگر پره‌ی دامنش را گرفته‌بود بالا که خاکی نشود. شلوار پایش نبود. روی پاهاش حفره‌ی سوختگی بود. جای تاول. تاول‌ها قدِ زغال داغ. یکی از پارگی پلاستیک‌ها ایوان را دید می‌زد. یکی که احتشام نبود از پاهای کماری عکس می‌گرفت. کماری که می‌دوید عکس‌ها تار می‌شد. حاج‌ستاره رخت‌خواب‌ها را ریخته‌بود وسط اتاق. دنبال خیزران می‌گشت. خیزران هیچ‌کجا نبود. یکی خیزران را برداشته‌بود. خونِ پای امیر بند نمی‌آمد. امیر با پای خونی رفته‌بود بالا سر دیگ. با پای نجس. حاج‌ستاره از توی ایوان نمی‌دیدش. امیر حلیم را با دست‌هایش لت می‌زد. دست‌های امیر نمی‌سوختند. بی‌بی می‌گفت نظرکرده‌ی آقاست. می‌بینید؟ می‌دیدیم. خون پای امیر رسیده بود به حصیرها. می‌دیدیم. رسیده‌بود به زانو‌های دامون. می‌دیدیم. راه می‌کشید و می‌رفت بالا. می‌دیدیم. می‌رفت تا دم ناف. می‌بینید؟ می‌دیدیم. از گرده‌هاش رد می‌شد و روی شانه‌هاش سرریز می‌کرد. می‌دیدیم. دامون از ترس، شاش‌بند شده‌بود. عمه‌مطهره را فرستاده‌بودند دنبال دعانویس. ملا شکل عمو صمد بود. نه نه خود عمو صمد بود. ملاصمد سرکتاب دامون را برمی‌داشت و می‌گفت دزدی کرده و نفرین شده. یکی برای دامون دعا نوشته بوده‌. یکی که لال نبوده. صفورا ترسیده‌بود بمیرد و یکی‌ او را ببیند. عمو مختار باید می‌رفت گمرک. زیر تابلوی یوسف و زلیخا نشسته‌بود و داشت کفش‌هایش را کتیرا می‌زد. مهین سر برهنه نشسته‌بود لبه‌ی زیر زمین. پارچه‌ی سبز بزرگی را با قیچی می‌برید و زیر چرخ‌خیاطی شیرنشان بی‌بی حاشیه‌ی نوارها را می‌دوخت و هرتکه‌اش را اغواگرانه می‌بست به بازوی مردها. محمود کبود شده‌بود و تقلا می‌کرد. دهانش را باز می‌کرد و هوا می‌طلبید. می‌گفت پارچه‌ی سبز...تبرک... من رفته‌بودم پشت هق‌هق. صفورا رفته‌بود پشت هق‌هق. محمود رفته‌بود پشت هق‌هق. دامون رفته‌بود پشت هق‌هق. ترسیده‌بودیم بمیریم و کسی ما را نبیند. یکی ما را نفرین کرده‌بود. می‌دیدیم. یکی خیزران را برداشته‌بود و کفتر را کشته‌بود. یکی چراغ‌ها را خاموش کرده‌بود. وسط روضه بلندگو خراب شده‌بود... بلندگو وسط روضه خراب شده‌بود...

 -ملا؟...ملا؟ دعای بخت‌گشا می‌نویسی؟ 

-هر تأخیری حکمتی داره دِی‌عباس...

 ماری سرش را تکان‌ می‌داد. کف پاهای ماری هنوز نسوخته‌بود. پارچه‌ی سبزی به دستش بود و داشت لکه‌های خون را از کاشی‌ها پاک می‌کرد.

 

یکی چراغ‌ها را روشن کرده‌بود. روضه تمام شده‌بود. چند نفر دیگر هم داشتند چشم‌هایشان را می‌مالیدند. مستر می‌گفت آبجی گشا گشا. و نخود و کشمش می‌خورد و مغزهای مشکل گشا را می‌گذاشت برای آخر سر. زنی آن‌طرف‌تر، تکیه داده‌ به ستون وسطی و بساطش را پهن کرده‌بود. شال داشت. روسری داشت. پیرهن زنانه و جوراب پاریزان داشت. یک دستگاه کارت‌خوان هم کنارش بود. اجناسش زشت و دِمده بودند. پیرزن‌ها دور تا دورش را گرفته‌بودند و قیمت می‌پرسیدند و نمی‌خریدند. تا دید نگاهش می‌کنم رویم را برگرداندم. زن به من و دختر کناریم که در کنج دیوار زیر ساعت‌ قدیمی سفیدی پناه‌ گرفته بودیم. زمزمه‌وار گفت:

«دخترا... دخترا با شمام...شرت هم دارما... کرست... مرست...نمی‌خواین؟ جنسشون عالیه...»و از نایلون زردی که زیر شال‌ها افتاده‌بود چندتایی را درآورد و پرت کرد طرفمان. یکی از زن‌ها خیز برداشت سمت ست سرخابی رنگ. بعد انداختش روی شال‌ها: «اینا چیه...از اون توریاش نداری؟»

 

 

گلاویژ | ۲ آبان ۹۸، ۱۰:۳۸

._138_. نامه‌ای به گذشته

کوچکم!

گفته‌اند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سخت‌تر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پخته‌خوارم. سال‌هاست. تویی که واژه‌ساز بودی. تعمیرکار چیره‌دست واژه‌ها. من سال‌هاست کلمات قی کرده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو می‌نویسی. تو می‌خوانی. تو می‌خندی. از ته دل. و اسب‌های دریایی را توی هشتیِ گل‌خانه خشک می‌کنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خطاب به تو. چطور می‌شود آخر... گفتند بنویس. و من نمی‌‌خواستم تو را با کلمه‌ها عریان کنم. باورکن عزیزم. من حرفی برای تو ندارم. خبری ندارم. هشداری ندارم. سرنوشتم را نمی‌خواهم عوض کنی. تو را نمی‌شکنم. من به دنبال تو می‌آیم. قدم به قدم. متر به متر. فرسخ به فرسخ. سال به سال. هرجا که تو خواهی در پی‌ات کِشانده می‌شوم. خوب است؟ بیراهه‌ای باشد اگر هم گله‌ای نیست از تو. مرا در خاک‌ها بغلطان. میان طوفان‌ها بایستانم. دور آتش‌ها خواستی اگر، برقصانم. آنقدر نگریز از من. بیا قایم باشک‌بازی کنیم. تو چشم بگذار و مرا پیدا کن. برایم کتاب بخوان. درخت زیبای من را بخوان. نه‌ نه قصه‌های مجید را اول بخوان. در تاریکی اتاق ورق بزن. نگران چشم‌های من نباش. تو فراز شده‌ای از من! نامه به ده‌سال پیش از این؟ هه. مضحک‌تر از این هم مگر هست؟ تو جدا از منی مگر که چیزها برایت بنویسم؟ چه دیوانه‌ام تو. پس بگذار این‌جور برای تو بنویسی. بگذار بنشینیم و میان شناسه‌ها فتنه برپا کنیم. مثل حالا که دارم قواعد نحوی را زیر پا لگدمال می‌کنی. یا همین‌حالا که نشسته‌ای و قلبم در سینه‌ات جا نمی‌شود. خودت در پیِ منی یا در پی تو؟

می‌خواستم برایت تعریف کنی که تو هیچگاه به رویاهایت نمی‌رسم. و چطور شب‌های زیادی برایشان اشک می‌ریزی. اما رو می‌کنم به من و می‌گویم چه‌سود؟ چرا به حرف همه گوش دادی جز خودم؟ نادان! من تو را نابود کردی و تو که اکنون بلاتکلیف‌ترین بشر هستم بدتر از کنه چسبیده‌ای به تو. راستش دیگر من را نمی‌شناسم. حتی چشم‌هایم دیگر شبیه تو نیست. هان؟ موهایت را فراموش کردم؟ این روزها اگر وقت کردی بنشین جلوی آینه و موهای تو را بباف تا می‌توانم بباف... چه کردی با خودم؟ گمم کردی. در دوازده‌ سالگی یا بیست و دو سالگی؟ در شانزده‌سالگی اما هشت بیل و‌‌‌ تبر دیدم در راه. و یکی خیزران. و دوتا مِیداف. یکی روی تابلوی کلاس با ماژیک مشکی نوشته‌بود: « احتمال بارش سنگ از زیر نیمکت‌ها» خطر در کمین من است یا تو؟ من دیدم که چطور ترس آمده‌بود در تو. بیا تا دیر نشده برگرد بهش. دلم در نبود من در خودش کنجله شده بچه. پیدایش کن. تو را به جان چشم‌هام پیدایش کن. یک تکه در بلوار. دو تکه در خانه‌ی محله‌ی جُفره. نیم‌تکه جوش خورده در لولای در انبار. سه تکه و ربع... سه تکه و ربع...لعنتی سه تکه و ربع را موریانه‌ها خوردند. ای بر‌ پدرشان لعنت. نیم تکه هم زیر درخت انجیر خانه‌ی مهردادینا. بابا گفت موقع اعدام شلوارش را خیس کرده‌بوده. پنج صبح. من گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد بابا و به دکمه‌ها نگاه کردم. لاجوردی و صورتی و سبز مات. مهرداد گفت: برایت دکمه جمع کرده‌ام گلاویژ و مشتش را باز کرد و‌ نشانم داد. گفتم: این همه!!! از کجا گیر آوردی؟ گفت: از روی میز خیاطی معصوم؛ باز هم برایت می‌آورم. گفتم: گیر نیفتی... خندید: حواسم هست. حواسش نبود. گیر افتاد. هم آن روز. هم سال‌ها بعد...

سه‌ربع تکه‌اش جامانده میان تو. خودم را بشکاف. دستت را بگیر و با منقاش مرا از خودم بکش بیرون. داریم تمام می‌شویم ناجی... دستم را بده به من...

 

ارادتمند تو

خودت

گلاویژ | ۲۷ مهر ۹۸، ۰۴:۵۲ | نظر بدهید

._134_. روزنی از فروردین نودوشش

 

سه نفر بودیم. صبح تا ظهر، میان کوچه‌های کهنه‌سال پرسه زده‌بودیم. نبش یکی‌ از کوچه‌ها ایستاده‌ بودیم به تماشای بساط یک‌ دست‌فروش که تزئینات دریایی می‌فروخت. یک‌ برگه هم چسبانده بود بالا سر اجناس که [به ما دست نزن]. من‌ اما دست زدم‌. یواشکی ترتیبشان را بهم ریختم. نه تذکری شنیدم. نه چشم غره‌ای دیدم و نه هیچ. ساعت‌ها بعد، عمارت‌ها را دیده بودیم و در بالکن تجارت‌خانه‌ی ایرانی به نوبت عکس انداخته بودیم. سخت راه رفته‌ بودیم. خسته بودیم. من کمی بیشتر. آن‌ها تند قدم برمی‌داشتند. من پاکشان تعقیبشان می‌کردم. چند متری از دخترها عقب افتاده‌ بودم که اول، در را دیدم بعد این‌ میز بلاتکلیف را در برابرش. ایستادم و نگاهش کردم. شبیه هم بودیم. هر دو جا مانده‌ بودیم.

گلاویژ | ۲۷ مرداد ۹۸، ۱۷:۳۷ | نظر بدهید

._132_. مخاطب با [موهای وِزکرده] در حال عبادت است؛ لطفا بعد از شنیـ...

دیشب که داشتم اتاقم را مرتب می‌کردم، تونیک نارنجیم را پشت کیف و جعبه‌های کفش پیدا کردم. حوالی ساعت نه بود شاید هم ده. از رخت‌آویز سر خورده بود و افتاده‌بود ته کمد. توی جیبِ کوچکش، یک هسته‌ی زردآلو بود. پلی لیست تازه رفته بود روی آهنگ‌های خارجی. لای پنجره باز بود و پرده‌ را انداخته‌بودم. شرجی می‌ریخت به اتاق و پنکه سقفی بیهوده می‌دوید. داشتم [ناتالیا لافورکاده] گوش می‌کردم و لابلای آویختن و تا زدن لباس‌ها، سرم را تکانکی می‌دادم و غرق موسیقی، آرام می‌رقصیدم. اتاق دم‌کرده‌بود و حالا هسته‌ی کهنه‌ای توی دستم بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد این‌ یکی جا مانده‌بود یا عمدا پنهانش کرده‌بودم که بعدا بشکنم. باید فکر می‌کردم. بعد چه شده‌بود که یادم رفته بود یک هسته‌ی کوچک زرد‌آلو توی جیبِ تونیکِ نارنجی رنگم منتظر است؟ چه شده‌بود که دیگر سراغ تونیک نارنجی رنگم نرفته‌بودم؟ چرا از بین این‌همه سارافون و مانتو و تونیک آویزان‌شده در کمد، این‌یکی باید از رخت‌آویزش سُر بخورد برود پشت جعبه‌ی مشکیِ آدیداس و از چشمم دور بماند؟ داشتم به این ها فکر می‌کردم و به آن شب که از آن سوی پرده صدای لخ لخ دمپایی شنیدم و بی که سرم را بجنبانم دیدم پشت شیشه‌ها مردی ایستاده. نیم‌رخی تاریک از سایه‌اش. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. داشت با کسی صحبت می‌کرد و حوالی پرده‌ی روشنم پرسه می‌زد. عطر خوش مردانه‌ای از شیار پرده‌ها نشت می‌کرد به اتاق و می‌غلتید به ریه‌هام درحالی که پوسیده‌ی هسته‌ای جامانده بود توی دستم. مرد گهگاهی می‌ایستاد روبرویم و احتمالا داشت به سایه‌ام که روی پرده افتاده بود نگاه می‌کرد. به سایه‌ی دستم که گرفته‌بودم جلوی صورتم. سایه‌ام شبیه مجسمه‌ی دختری بود که موهاش را یله داده به شانه‌هاش و دارد مناجات می‌کند. سایه‌ای که تا یکی دودقیقه قبل آرام  می‌رقصید و حالا یکباره مؤمن شده‌بود. اگر خوب دقت می‌کرد شاید می‌توانست هسته‌ی زردآلوی کف دستم را هم ببیند. در حالی‌که هیچ‌وقت نمی‌فهمید چطور قبل‌اش خزیده بود توی جیب تونیک نارنجی‌رنگم و پناه گرفته‌بود و قبل‌ترش، تابستان پارسال، توی تراس خانه‌ی مرجان که هوا دم‌کرده‌بود و پیراهن‌هایمان به تنمان چسبیده‌بود. برق رفته بود. چهارنفربودیم و تراس بوی چمن می‌داد. هرکدام پاره‌کاغذی گرفته‌بودیم زیر گلوگاهمان و باد می‌زدیم خودمان را. و زیر پایمان کارتن یخچال انداخته بودیم. کاغذهای نازک توی دست‌های عرق‌کرده‌مان، نم برمی‌داشتند. آنقدر که توی مشتت می‌فِشُردیشان، خمیر می‌شدند. فروغ ناخنش را می‌جوید:« باز تابستون شد، شروع شد» 

مینو گفت:«چی؟»

«حکومتِ اداره ی برق دیگه»

ایستاده بودم لب تراس و پایین را نگاه می‌کردم. تاریکی کوچه به کبودی می‌زد. زن‌های همسایه با چادرهای رنگی و تک‌وتوک مانتوی نخی آمده‌بودند توی کوچه نشسته بودند و پچ‌پچه می‌کردند. چندتاشان چای می‌خوردند. حتی تصورش هم در آن هوای شرجی‌زده، سنگین بود و بند می‌آورد نفس را. در تراس روبرو، دختری تنها روی صندلی نشسته بود و به تراس ما نگاه می‌کرد. بعد سرش را انداخت پایین و با گوشیش ور رفت. مینو گفت:« ولی کاش داخل می‌موندیم. انقدر شرجی نشسته روم که موهام وز شده... مانتومم حالا شوره می‌بنده» مرجان داشت می‌شمرد:«چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج...»  فروغ گفت: «فکر می‌کنی بابا... داخل بدتره... لااقل اینجا هر نیم‌ساعتی یه بادی می‌خوره بهت» 

«پنجاه و دو، پنجاه و سه، پنجاه و چـ...» آمدم نشستم کنارشان: « اینا چجوری می‌تونن چایی بخورن؟»

«پنجاه و هفت، اینا کار هر شبشونه. عادت کردن. پنجاه و هشت...»

گفتم:« آخیش... دیوار چه خنکه» فروغ دست‌هاش را چسباند به دیوار. 

«شصت و دو، شصت و سه، شصت و چهار... شصت و چهارتاس. نفری ۱۶ تا سهمتونه» 

گفتم:«پس برو گوشت‌کوبو وردار بیار» 

«تو این تاریکی؟ چه می‌دونم تو کدوم کابینته. وایسین برق بیاد»

«نمی‌تونم زیاد بمونم. میان دنبالم»

«یک‌ساعت پیش برق رفته الاناست که بیاد»

مینو گفت:«میگم این هسته‌ زردآلو‌ها رو با صابون شستین؟ یا همینجوری خشک کردین؟»

فروغ گفت:«هه...اینو»

مرجان گفت:« این رفیقت چی میگه؟»

گفتم: «ول کنید بابا. یه چیزی گفت حالا... می‌دونستین مریم چهارشنبه میاد؟ قراره دوهفته بمونه»

فروغ گفت چیزی بر پوست گردنش می‌سُرد انگار. مرجان پشت گوشش را خاراند و گفت:«خیال می‌کنی.» جمله‌اش تمام نشده‌بود که فروغ با جیغ کوتاهی پرید سمت ما. جانور نیشش زده‌بود. گفت: « نمی دونم مار بود... عقرب بود...»

«رفت تو لباست؟»

«نه انداختمش... رفت پشت حسن یوسفا»

مینو نور را انداخت پشت برگچه‌های سبز و‌کبود. یک هزارپای کوچک بود. مرجان تکه‌ای از کارتن کند و داد دستم. هزارپا را فشردم روی سرامیک، طوری که کثافتش پشنگ نزند به دیوارِ سبزرنگ. و همان موقع خیابان روشن شد و صدای کولرها پچ‌پچه‌های مرموز زن‌ها را بلعید. زن های همسایه صلوات فرستادند و بلند شدند. یکی یکی پشت چادرهاشان را می‌تکاندند و خداحافظی می‌کردند. زیر نورِ نارنجیِ خمارِ تراس، هسته‌های زردآلو پهن شده بودند توی سینی. صندلیِ تراس روبرویی خالی بود. ماشینی جلوی ساختمان نگه داشت. و نسیمِ خنکی خورد توی صورتم. بوی زهم دریا می‌داد. چند ثانیه بعد، گوشی توی جیبم ویبره رفت از ماشین پایین ساختمان، آهنگ مکزیکی ملایمی به گوش می‌خورد. مینو ایستاده بود لبه ی تراس و نگاهش می‌کرد. با خودش زمزمه کرد: «هنوزم ناتالیا لافورکاده؟» و لبخند خفیفی زد. ابروی چپم بی اختیار رفت بالا و پرسیدم: « هنوزم؟؟؟ مگه می‌دونی همیشه چی گوش میده؟» و حیرتی مرموز بر چهره‌ی هردومان ماسید. حرف را عوض کرد. گفت: «مریم چهارشنبه میاد حتما؟» گفتم: «به احتمال زیاد.» مرجان در تراس را نبسته بود. چشمم افتاد به فروغ که رفته‌بود توی هال. پیرهنش را زده بود بالا. چشم‌هاش را بسته‌بود و روبروی کولر ایستاده بود. به مینو گفتم:«اینو...» و با سر اشاره کردم به فروغ. مرجان کابینت‌ها را یکی‌‌یکی باز و بسته می‌کرد و خبری از گوشت‌کوب نبود. کیفم را برداشتم . مینو کاغذها را از روی زمین برمی‌داشت: «نمی‌مونی؟» چه می‌شد کرد؟ محمود تکست داده بود: «رسیدم دم در. بیا پایین.» میان آن کوچه‌ی طولانی ماشین را نگه داشته‌بود و صدای ناتالیا توی هوا منتشر می‌شد و از درز پنجره‌ها نشت می‌کرد توی خانه‌ها. حشرات دور نور تیرچراغ برق‌ها طواف می‌کردند. و چشم‌های فروغ هم‌چنان بسته‌ مانده بود و بادِ مستقیمِ خنک موهای وِزش را می‌پراکند سمت شقیقه‌هاش. در ماشین را که باز کردم ناتالیا بلندتر خواند. مینو داشت صدایم می‌کرد. بالا را نگاه کردم. توی تراس کسی نبود. محمود گفت:«سوارشو دیگه. یک‌ساعته معطلتم». سوار شدم در را نبسته، دیدم مینو دارد می‌دود سمت ماشین. تمام پله ها را دویده‌بود. نفس نفس می‌زد و‌ گونه هاش سرخ شده بود. گفتم: «چی‌شد؟» گفت: « گوشت‌کوب پیدا نشد آخرش. مرجان گفت هرکی سهمشو ببره خونه» و رو به محمود سلام کرد. محمود سرش را تکان داد. مینو دست‌های کاسه‌وارش را چسبانده بود بِهَم و هسته‌ها را طوری می‌ریخت توی جیب کوچکم که انگار دلش می‌خواست هزارسال طول بکشد آن لحظه. گفت:« ببخشید تو کیسه فریزری نریختم گفتم تا مرجان پیدا کنه و بیام پایین، رفتین دیگه» گفتم:«باشه. ممنون» سر کوچه که پیچیدیم محمود گفت: « مینو چه تغییر کرده.» سرم را تکیه دادم عقب و گفتم: «هوم. تغییر‌کرده» و چشم‌هام را بستم. مثل فروغ. 

.

.

.

 

[مخاطب در حال عبادت است. لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید]

 

«مینو سلام. دیشب که داشتم کمدمو ... هیچی ولش کن... خواستم بگم که...فصلِ وِز‌شدن موهای شرجی‌زده‌ست... مریمم برگشته... فردا عصر که تَف آفتاب خوابید، جمع شیم تراس خونه‌ی مرجان؟»

گلاویژ | ۱۲ مرداد ۹۸، ۱۱:۱۳ | نظر بدهید

._130_.نشت خاطرات (۱)

التهاب

 

چند هفته پیش، غروب، سوار ماشین شدم تا بروم پارک ساحلیِ نزدیک خانه‌مان، بلال بخرم. نمه بارانی می‌آمد. ریز ریز و یواش. چند دقیقه مانده بود به اذان و من گوشه ی صندلیِ عقب ماشینی کِز کرده بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مثلثیِ دودی و زل زده‌بودم به بلورهای کوچکِ باران که زیر نور چراغ‌های تزیینیِ خیابان رنگ عوض می‌کردند. راننده آرام می‌راند و هر چند ثانیه یکبار برای آدم‌ها که در حاشیه ی خیابان، منتظر ایستاده بودند بوق می‌زد که یا مسیرشان به ما نمی‌خورد یا اصلا مسافر نبودند و می‌خواستند لابلای ماشین‌های کم‌سرعت خودشان را به آن‌طرف خیابان برسانند. گوینده ی رادیو زنی است که صدای قشنگی دارد و به زبان محلی حرف می‌زند. میان پیام‌های شعارگونه‌اش، ترانه‌ای قدیمی پخش می‌کنند که راننده همراه آن زمزمه می‌کند.

 

غروب قشنگ و خنکی است. شهر، آرام و تار و همه چیز سرجای خود، به جز من که نمی‌دانم چرا ناگهان دست می‌برم و کرایه را حساب می‌کنم و باقی‌اش را بی آن‌که ببینم چقدر است باعجله پرت می‌کنم توی کیف و زیپش را نصفه می‌بندم تا زودتر پیاده شوم. و بقیه ی راه را بدون چتر روی آسفالت لیز و باران خورده، در حاشیه ی خیابان، زیر نور تیر چراغ برق ها پیاده طی کنم.

هنوز صد متر نرفته‌ام که می‌بینم جلوتر جمعیتی ایستاده‌اند. از دور چیز زیادی مشخص نیست و برعکس همیشه که این صحنه ها برایم اندکْ جذابیتی نداشته‌اند این‌بار کنجکاوم و نزدیک می‌شوم. سه ماشین تصادف کرده‌اند گویا که یکیشان در دم فرار کرده و حالا افسر سفید‌پوشی کنار آن دوماشین و صاحبانشان که یکی زن است و دیگری مرد، ایستاده. صاحب ماشین اولی زنی‌ است حدودا سی‌ساله . جذاب و ظریف با چشم‌های عسلی و موهای چتریِ براق. زن، قد بلند است و لاغراندام. پیچیده در پالتویی سفید با چکمه‌هایی شکلاتی که تا زانوهایش را پوشانده و خیلی خیلی قشنگ‌‌اند. من به نیم‌چکمه‌های از رنگ و رو افتاده‌ ی خودم نگاه می‌کنم که جلویشان پوست انداخته‌ و کهنه به نظر می‌آیند. تناسبی با تیپِ درهمْ‌پوشِ امروزم ندارند و می‌پوشم چون پاهایم در آن‌ها راحت و خوشحال‌اند و می‌توانم ساعت ها با آن‌ها خیابان‌ را گز کنم. نیم‌چکمه‌هایی که از جاکفشیِ آپارتمانِ مهین‌‌السادات برداشتم و هیچوقت پس‌اش ندادم.

 دوسال پیش بود یا سه سال‌پیش؟ خاطرم نیست اما سر سیاه زمستان بود شبی که مهین‌السادات سر شام تلفن کرد و گفت مدت‌هاست که دل‌تنگ است و دعوتم کرد به دیداری تازه در نبود شوهرش جواد. 

 

...

 

چله ی زمستان دو یا سه سال پیش:

 

راننده می‌پرسد: «فرعیِ اول، سمت چپ؟» در تاریکی ماشین کوله‌ام را زیرو رو می‌کنم و می‌گویم: «بله، انتهای کوچه پیاده می‌شم» و با نورِ چراغ قوه ی موبایل، دنبال کیف پولم می‌گردم. دودقیقه ی بعد روبروی ساختمان آجریِ چند طبقه‌ای پیاده می‌شوم. باران مورب و بی‌وقفه می‌بارد. دوتا از چراغ‌ های کوچه از کار افتاده‌اند و یکی هم به پت‌پت افتاده. تا چشم کار می‌کند گودی‌های کوچک پر از آب را می‌بینم و آسفالت باران خورده‌ای که به همت شرکت آب و بعدها گاز، چهل‌تکه شده. با احتیاط قدم برمی‌دارم که شُل‌آب، شتک نزند به کفش‌های روشنم. مهین طبقه ی دوم زندگی می‌کند. آسانسور خراب است و لامپ طبقه‌ی اول سوخته. هم‌زمان با من سه‌ دختر که از شباهت بسیارشان گمان می‌کنم خواهر هستند داخل ساختمان می‌شوند. هر سه آرایش مبسوطی به چهره دارند با سه مدل موی متفاوت. انگار که آمده‌ باشند عروسی. من عقب تر از آن‌ها حرکت می‌کنم. دختر میانی چاق است و کفش پاشنه ده‌سانتی به پا دارد. وقتی بالا می‌رود نفس نفس می‌زند. از طبقات بالا صدای آهنگ و دی‌جی می‌آید. دخترها مهمانان واحدی در طبقه ی سوم هستند.

 

...

 

زن شباهتی به آدمی تصادف‌کرده ندارد. نه که خونسرد باشد، یا طلبکارانه حق را به خودش بدهد. اما دستپاچه و مضطرب هم نیست. هر‌ از گاهی به بچه‌اش نگاه می‌کند که کنارش ایستاده و گیج و منگ با چشم های گرد به ماشینِ پکیده‌شان زل زده و دهانش می‌جنبد. توی دستِ راستِ پسربچه یک بلال است که نامنظم جویده شده.

آن دیگری که بغل افسر ایستاده مردی‌ است که تخمین سن‌اش، کار آسانی نیست. شکم بزرگ و صورت کشیده‌ای دارد با پوستی گندمگون. ریش پرپشتی دارد. نیمی از موهای محاسنش سفید‌ شده و‌چندتایی هم روی شقیقه‌هاش. با این حال جوان به‌نظر می‌رسد و پوستش هنوز چین نیفتاده. تیشرت آبی‌رنگی به تن دارد که به تنش گشاد است با شلوار جینِ طوسی رنگی که زانو انداخته. می تواند سی تا سی و شش هفت ساله باشد. مرد برخلاف زن، آشفته است و ملتهب و عرق کرده از افسرِ چهارشانه ی بغل‌دستش چیزهایی می‌پرسد.

 

...

 

فقدان

 

مهین‌السادات پیراهن سبز‌آبیِ تیره ی بلند و گشادی به تن کرده با خال‌های سفیدِ درشت که خط های مورب زرد دارد . رگه های زردِ خاکیِ غوطه‌ور در سبزِ دودی...سبزِ کبریتی! کک‌ومک روی بینی‌اش، موهای کاراملیِ روشن و تابیده روی مهره‌های گردن با آن دست‌های استخوانی، او را بیشتر شبیه دخترکان اروپایی کرده‌اند تا یک زنِ شرقیِ خانه‌دار.

خانه را قشنگ چیده‌است. در سمت چپِ جایی که من نشسته‌ام، روی میزی، کنار دیوار، ردیفی از قاب‌های چوبیِ رنگی است. و روبرویم، گوشه‌ ی هال، کتابخانه ی کوچکِ استخوانی و کنارش یک صندلیِ راک به همان رنگ. مهین شیرینی‌ ها را از توی فر در می‌آورد. 

سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم: « خونه‌ات خیلی قشنگه مهین. بهت نمیومد انقدر خوش سلیقه باشی»

 

می‌خندد و می‌گوید: « سلیقه ی جفتمونه»

 

«روزایی که عسلویه‌ست چجوری سر خودتو گرم می‌کنی؟»

 

«با کتاب و تلویزیون. خوبیِ جفتشون اینه که آدمو غرق می‌کنن تو خودشون. کمتر فکر و خیال می‌زنه به سرت»

 

از طبقه ی سوم صدای جیغ و قهقهه می‌آید.

 

می‌پرسم: «مهین بالا چه خبره؟»

 

می‌گوید: « تولد زن همسایه‌مونه. یه‌ ماه دیگه بچه‌دار می‌شن. دیروز می‌گفت دیگه بعد از این، وقتم صرف بچه‌م میشه. این دم آخری یه تولد بگیرم تو دلم نمونه لااقل. »

 

مهین خم شد و ظرف میوه را گرفت سمتم: « منم دعوت کرد دیروز»

 

پرتقالی برمی‌دارم: « نکنه بخاطر من نرفتی؟ می‌گفتی فردا میومدم خب»

 

با سیب سرخی توی دست ولو می‌شود روی مبل: « نه‌بابا. تو جمعی که غریب باشم معذب‌ام»

 

...

 

مرد سرش را داد عقب و نگاهی به ماشین انداخت. افسر داشت با زن حرف می‌زد. مرد برگشت سمتشان و صداش را کمی بلند کرد :« مقصر پرایدیکو بید که در رفت کره‌خر .» و دستش را زد به کمر و دوباره سرش را چرخاند سمت ماشین‌ها.

افسر چهارشانه‌ ی سفیدپوش که ریش کم‌پشتی دارد می‌پرسد: « پلاکشم ورنداشتین؟»

 

...

 

مهین حرف می‌زند. انگشت‌های باریک و ظریفش را نگاه می‌کنم. حلقه‌ای که جا باز کرده‌است. لب‌های سفید و خشکی‌زده‌ را. گودیِ استخوان ترقوه‌اش در نزدیکی یقه. موهای بلوندش را. ردِ صورتیِ النگو ها روی ساعد دستش. حرف می‌زند. اما نه مثل همیشه که با هیجان دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد. 

فیلمی گذاشته‌بودیم توی دستگاه و شیرینی‌ها را با لیوانی چای داغ، خِلط لواشک‌ها می‌خوردیم. ساعتی بعد، شام برایم اسنک ساخت با پنیر اضافه و سیب‌زمینی و نوشابه ی سیاهِ کوکا هم ضمیمه‌اش. 

کنار پیش‌خوان، خاطرات پشت‌سرهم از دهانمان نشت می‌کرد و آن بالا مهمانانِ همسایه‌ای که هشت ماهه آبستن بود با ریتمی معین نعره می‌زدند. گفته‌بودم کاش به صاحب‌خانه مجالِ رقص چاقو بدهند. مهین پوزخندی زده‌بود و من معذب شده‌بودم. خنده‌ای نبود که از شیطنت‌های دخترانه‌مان نشئت گرفته‌باشد. که سرخوشانه و بی‌پروا و از ته دل باشد. یک‌جور خاصی از زنانگی قاطی‌اش بود که نمی‌فهمیدم. مهین دلش تنگ بود. هوای جواد را کرده‌بود. من را هم خواسته بود که یک‌طوری حواسش را پرت کنم از حجم سکوت آن خانه‌ی خوش رنگ و لعاب. گوشی باشم برای دور ریختن هر آنچه که تلنبار شده بود روی سینه‌اش. التیام و مرهمی بر جراحت‌های عمیق دلتنگی‌اش...

 

وقت رفتن چندتا شیرینی گذاشت توی ظرفی و داد دستم.

 

گفتم: «تعارف نمی‌کنم مهین. دستت درد نکنه. لازم نیست واقعا»

 

«برای تو نیست که اصلا. ببر برای بهراد.»

 

«خب نگه دار واسه جواد... ‌»

 

«تا پنج روز دیگه خراب میشن حیفه. واای...چقدر تعارف می‌کنی تو ...»

 

خندیدم و در حینی که مهین در آپارتمان را باز می‌کرد، ظرف را جا دادم توی کوله‌ام. توی درگاهِ آپارتمان، چشم دواندم که کفشم را ببینم. نبود.

 

گفتم: «اِ...نیستش! »

 

مهین پرسید: ‌«چی نیست؟»

 

«کفشم نیست.»

 

مهین گفت: «مگه میشه. شاید گذاشتی تو جاکفشی . وایسا ببینم»

 

و هر دو خم شدیم تا بین آن ‌همه لنگه کفشِ چسبیده به هم، یک جفت آل‌استار سفید پیدا کنیم . 

 

تولد تمام شده‌ بود و از طبقه ی بالا صدای جاروبرقی می‌آمد. دیگر کسی خودش را به در و دیوار نمی‌کوبید و از آن صداهای عجیب‌و‌غریبِ کشدار خبری نبود.

 

گفتم: «من اصلا تو جاکفشی نذاشتم که. همین جلوی در آپارتمانت درش آوردم اومدم تو. بیخود نگرد. دزدیدنش.»

 

«نه بابا»

 

گفتم: «پس چی شده؟»

 

مهین چندثانیه خیره شد به ورودی. چشم‌هاش چرخید سمت جاکفشی و با تردید و مکث نگاهش رفت سمت طبقه ی بالا و گفت: «اولین‌باره بخدا. همسایه‌هامون اینجوری نیستن اصلا»

 

ته ابروهایم را انداختم بالا و گفتم: «حالا با چی برم خونه؟»

 

مهین خندید: «نترس. پابرهنه نمی‌فرستمت خونتون» ودوباره خم شد روی جاکفشی.

 

لب ورمی‌چینم و می‌گویم: « تو که یه سایز بزرگتر از من پا می‌کنی.»

 

مهین‌السادات یک جفت نیم‌بوتِ قهوه‌ای از جاکفشی درآورد با چهار تا کفیِ کفش. توی هر کدامشان دوتا کفی انداخت و گفت: «بپوش ببینیم کارتو راه میندازه امشب یا نه...»

 

...

 

استیصال

 

غروب است. این‌همه راه آمده‌ام بلال بخرم. شاید هم بلال بهانه است و اصل چیز دیگریست. از همهمه ی تصادف فاصله گرفته‌ام. روبرویم مردِ سبزه‌رویی بلال ها را گذاشته روی آتش و گوشه ی بساطش سطل سفیدی دارد لبالب از آب‌نمک. کمی دورترک، زن و شوهری بساط باقلا راه انداخته‌اند. و چه بویی از هر دو سو...

می‌خواهم بلال بخرم اما تصویر پسربچه مثل باران چند دقیقه پیش، می‌چکد جلوی چشم‌هام و با دهانی باز که تا خرخره از ذرت جویده شده انباشته است می‌زند زیر گریه...

بی ذره‌ای کشمکش با آنچه پیش از آن لحظه، دل‌خواه و میلم در تمنایش بوده، باقلا می‌خرم و همانطور که کاسه‌ی داغِ پلاستیکی را توی دستم جابجا می‌کنم و حواسم جمع است که آبش نریزد روی لباسم به مرد باقلا فروش با خنده و خجالت می‌گویم: « ببخشید، قاشق چی پس؟»

مرد که انگار سوال مزخرف و سوسول‌طوری پرسیده باشم نگاهم می‌کند و با مکث می‌گوید: «دستِ مبارک!»

 

...

 

بیرون باران تازه بند آمده بود. کوچه خلوت و تاریک بود و مغازه های آن‌طرف خیابان یکی درمیان تعطیل شده‌بودند. دوتا بچه گربه زیر ماشینی خودشان را مچاله کرده و خوابیده بودند. چراغ کنار ساختمان دیگر پت پت نمی‌کرد. از پشت و پسله‌های سطل آشغال کنار جدول صدای خش‌خش می‌آمد. همه‌جا و همه‌چیز، خیس و باران خورده و آب‌چکان بود و نسیم خنکی بوی گندِ فاضلاب را توی فضا پخش می‌کرد. مهین‌السادات آمده بود توی بالکن و از بالا نگاهم می‌کرد. کلاهم را انداخته بودم روی سرم و زیپ بارونی‌ام را تا ته کشیده بودم بالا. غصه ی کفش‌های سفیدم را می‌خوردم و دست‌هایم را توی جیب مشت می‌کردم. لب‌ِ پایین را می‌گزیدم و به سمندی که داشت از سر خیابان می‌پیچید توی کوچه و روی تابلوی سقفی‌اش نوشته بود آژانس همشهری نگاه می‌کردم.

 

 

گلاویژ نوشت: از رفقای روزهای دور(خیلی دور)، کسی مانده که هنوز اینجا را بخواند؟

 
گلاویژ | ۲۹ اسفند ۹۷، ۱۴:۵۸ | نظر بدهید

._128_. خواندن این پست هشت دقیقه وقت می برد، تصمیم با خودتان!

گفت  «شماره تو بنویس بده به مراقب، بعدا ازش بگیرم» کاغذ نداشتم. خودکار درآوردم و روی دستمال کاغذی نوشتم و دادم به مراقب. ساعت 7وپنجاه و پنج دقیقه بود. برگشتم سرجایم. صندلی ام دقیقا همان جایی بود که دلم می خواست. چسبیده به پنجره، ردیف آخر کلاس. وسایلم را مرتب کردم. آمدم نظرسنجی را پر کنم، چشمم خورد به ساعتی که شب قبل توی جامدادی جاساز کرده بودم. کنار مداد ها و پاک کن و تراش... سرم را آوردم بالا و یواشکی از پشت نگاهش کردم. ردیف اول نشسته بود و سرش خم بود روی میز... صبح که داشتم خیابان را پیاده گز می کردم تا برسم به دانشگاه، گفته بودم «خدایا! لطفا امروز هیچ آشنایی نبینم» وارد کلاس که شدم سه نفر نشسته بودند. چشممان خورد بهم. لبخندی زورکی تحویلش دادم و توی دلم گفتم  «خدایا! مرسی واقعا» بعد رفتم نزدیکش. صمیمانه سلام کردیم و با احتیاط پرسیدم «انصراف دادی؟» گفت «نه، نرفتم هنوز» گفتم برمی گردم. سریع صندلی ام را پیدا کردم. وسایلم را گذاشتم و برگشتم. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از تمام این سال ها. از دبیرستان. خودش بود. همانطور متین و باشخصیت. از همان ها که ویژگی خاص و جذابیتی ندارند که آدم ها بروند سراغشان. همان ها که تنها هستند و دیر کشف می شوند. او خودش بود و نبود. پخته تر شده بود. چکش خورده و صیقل یافته... 

اولین باری که دیدمش، یک هفته از شروع مدارس گذشته بود. تنها گوشه ی حیاط ایستاده بود. خیلی کم حرف می زد. از بچگی روسیه زندگی کرده بود. بعد از سال ها تازه برگشته بودند و فارسی اش حسابی لنگ می زد. در تمام سال های بعدش تا روزی که در آن مرکز آموزشیِ فکسنی که از سمپاد فقط آرم و نشانش را داشت امتحاناتمان تمام شد، دورادور همدیگر را می شناختیم. در حد همان سلام و احوال پرسی های از سر عادت توی راهرو های مدرسه یا سرِ صفِ صبحگاه. هم رشته ای نبودیم که همکلاسی باشیم اما حالا تغییر رشته داده بود. چند دقیقه ای مانده بود به شروع جلسه و ما بی اعتنا به تذکر های مراقبی که حنجره اش را توی بلندگو جر می داد حرف می زدیم و با خودم می گفتم شاید می توانستیم همه ی این سال ها دوستان خوبی برای هم باشیم. و دریغ خوردم برای گذشته ای که او را کم داشت. از یکجایی به بعد دیگر حرف نزدم. سراپا گوش شدم و خواستم بشنوم. خواستم تمامِ منِ این چهار سال را از زبان دیگری بشنوم. بی دخل و تصرف و ذره ای ارفاق. 

چند وقت پیش از سر بیکاری و میل شدیدم به اتلاف وقت، در سوراخ سمبه های شبکه ها و سایت های مختلف سرک می کشیدم و مجازی جات را بالا و پایین می کردم. در یکی از همان سوراخ سمبه ها خواندم که به تازگی کتابخانه هایی بوجود آمده اند به نام ‌‌"Human Library ". می روی به جای کتاب یک آدم زنده را انتخاب می کنی، می نشینید روبروی هم و به داستانش گوش می دهی. حالا من نشسته بودم روبروی یک کتاب زنده. با این تفاوت که به داستان خودم گوش می کردم. آخر سر هم آخرین جمله ی کتاب را خواند و تیر خلاص را زد. پایانی که سال ها در دلم مانده بود و به زبان نمی آوردمش را از او شنیدم و تکان خوردم! عجیب بود برایم... 

کمی قبل از بلند شدنم با استرس گفته بود «ساعتمو فراموش کردم... این کلاس هم ساعت دیواری نداره...» چیزی نگفتم و بلند شدم. حتی لحظه ای که گفت شماره ات را بنویس هیچ نگفتم. خودکار را که درآوردم چشمم خورد به ساعت مچیِ زاپاس. شانه بالا انداختم و به روی خودم نیاوردم. شماره نوشتم و دستمال کاغذی را دادم به مراقب. از کنارش رد شدم. استرس را در چشم هایش دیدم. لبخندی برایش زدم و گذشتم. پنج دقیقه مانده بود به شروع جلسه. یک ساعت بسته بودم به مچم. آن دیگری روی میز بود. او با کلافگی از مراقب می پرسید چند دقیقه مانده؟ دلم می خواست بروم ساعت را بگذارم روی میزش. نمی توانستم. مدام کنکور پارسال می آمد جلوی چشمم. آن صحنه ای که به ساعتم شک کردم. عقربه ها روی نه و چهل و پنج دقیقه ثابت شده بودند. ساعت دومم را درآوردم. ده و نیم بود و من دیوانه شدم. 

حالا یکسال گذشته بود و فوبیای خوابیدن ساعت، حتی در خواب هم دست بردارم نبود. شب های آزمون... کابوس های تکراری... نشسته ام سر جلسه. سوالات زیست را به نصف می رسانم ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است. زیست را تمام می کنم هنوز ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است... شک می کنم... ساعت دوم...عقربه ها فریبم داده اند. از خواب می پرم. عرق کرده ام... 

ساعت دوم را می گذارم توی جامدادی که چشمم نیفتد بهش. یک دستمال کاغذی دیگر از جیبم در می آورم. می نویسم  «می خوام، ولی نمی تونم» مراقب شک می کند. می آید بالای سرم. می پرسد «این چی بود نوشتی؟» می گویم «چیز خاصی نیست. یعنی هست ولی تقلب نیست» دستمال کاغذی را برمی دارد که بخواند. همه برگشته اند سمت ما. سرم را می آورم بالا. همه کنجکاوند. او نگران است. لبخندی می زنم که یعنی چیزی نیست. مراقب دستمال را پس می دهد و می رود. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. یک پسربچه ی یکی دو ساله با پدرش کنار فواره ایستاده. صبح که رسیدم دانشگاه، حدود نیم ساعت روبروی همان فواره نشسته بودم و به آدم ها نگاه کرده بودم. سال اولی نبودم که استرس داشته باشم. فرآیند کنکور را می دانستم. نشسته بودم روی نیمکت چوبیِ آبی رنگ. یک خانمِ چادری کنارم نشسته بود و قرآن می خواند. دخترها دسته دسته از دور می آمدند. اکثرا دسته های سه تایی و چهار تایی. می رفتند جلویِ درِ دانشکده. شماره ی کلاسشان را پیدا می کردند. کیف و موبایل ها را تحویل نگهبان می دادند و شماره می گرفتند. بعد می رفتند توی صف تا به نوبت تفتیش شوند و تغذیه و آب بگیرند. همان مراحلِ ملال آورِ استرس زای همیشگی... یک دختر از دور می آید چهره اش را درست نمی بینم. کفشش صورتیِ جیغ است. یکهو صدای خروس می آید. سرم را بر می گردانم. تا چشم کار می کند محوطه ی دانشکده است. با تعجب از خانم کناری می پرسم دانشگاه مگر خروس دارد؟ 

ساعت 7و پنجاه و هشت دقیقه است. از بلندگو قرآن پخش می کنند. بغض می کنم. روی دستمال کاغذی می نویسم  « عبدالباسط صدای دلگیری داره، آدمو به گریه میندازه. وصیت می کنم وقتی مُردم یکی دیگه قرآنمو بخونه » مراقب چپ چپ نگاهم می کند. 7وپنجاه و نه دقیقه است. ساعت را از جامدادی در می آورم. به هر دو ساعت نگاه می کنم. هر دو سالم هستند. هیچکدام نخوابیده اند. می خواهم از یکیشان دل بکنم. دوباره می گویم اگر یکیشان از کار بیفتد چه. دوراهی سختی ست برایم. روی دستمال کاغذی می نویسم  «خودت آرومم کن» بلند می شوم. مراقب تذکر می دهد. می گوید از اول حواسش بهم بوده. می گوید مدام نظم جلسه را بهم می زنم. کدام جلسه؟ هنوز حتی دفترچه ها هم پخش نشدند. ساعت را می گذارم روی میزش. بی هیچ حرفی. برمی گردم سر جایم. سرش را چرخانده به سمتم. زیر لب چیزی می پرسد. فاصله داریم. لب خوانی می کنم. دستم را می گیرم بالا و ساعتم را نشانش می دهم. لبخند می زند. یک آقا دفترچه ها را می آورد توی کلاس. می دهد دست مراقب. همان لحظه در بلندگو اعلام می کنند شروع کنید. من ردیف آخرم. تا دفترچه به من برسد  یک دقیقه می گذرد...

 

 

 صبح یکشنبه است. مستر با نقاشی هایش دیوار را به گند کشیده. یک دیوارِ بی استفاده  توی خانه داشتیم که حالا آن هم شده بومِ سفیدِ مستر. مامان می گفت از روانشناس توی تلویزیون چیزهایی راجع به محیط امن کودک و این ها شنیده و متحول شده و تصمیم گرفته یکهو شیوه ی تربیتی اش را کن فیکون کند. حالا یک هفته است که هر سه تایمان به بوم سفیدی که دیگر سفید نیست نگاه می کنیم و از دیدن مستر و محیط امنی که برایش ساخته ایم کیفور می شویم. گاهی هم غصه ی دیوار سفیدمان را می خوریم. نیمچه استعدادی هم ندارد که بگوییم فدای سرش، عوض به گند کشیدن دیوار، استعدادش شکوفا می شود. مداد شمعی اش را چنان با حرص فشار می دهد که  کمرش از وسط می شکند. مداد شمعی ها را دلارام چند روز پیش از عالی آباد خریده. بدم نمی آید مستر یکی یکی مرحومشان کند! 

مامان ماهی ها را گذاشته توی سینک تا یخشان آب شود. دارد میز توالتش را مرتب می کند. می روم توی اتاق و دراز می کشم روی تختشان. به سقف زل می زنم. بدنم همچنان کوفته است. مامان می گوید دیشب خاله هاجر، همسایه ی پانزده سال پیشمان را توی خیابان دیده و سراغ من را گرفته. من اما حواسم جای دیگریست. به دو روز پیش فکر می کنم. به اینکه از قبل گفته بودم جمعه قلیه ماهی بپزد. مثل پارسال و سال قبل تر و قبل ترش. برگشتم خانه و دیدم بوی خورشت می آید. حسابی خورد توی ذوقم. فکرش را نمی کردم مامان معادلاتم را بهم بریزد. فکر می کردم گرسنه و آشفته بیایم خانه. بوی شنبلیله ی سرخ شده بپیچد توی دماغم. دو سه دقیقه بعد، با تهوع بدوم سمت دستشویی. با مانتو و مقنعه. هی به تصویر خودم در آینه نگاه کنم. سرم را بگیرم پایین و صبح تا ظهری که گذشت را بالا بیاورم. مثل پارسال و سال قبل و قبل ترش... 

 از صبح گیر داده ام به ناخن های پای چپم. یکی یکی از ته می کنمشان. به فکرمم نمی رسد که با ناخن گیر کارم زودتر راه می افتد. مامان می پرسد « بریم یه روز بهشون سر بزنیم؟ دلت واسه کوچه و محله مون تنگ نشده؟» این آخری خیلی سرتق و سفت است بالاخره به زور کنده می شود و راحت می شوم. از گوشه اش خون می آید. به مامان نگاه می کنم و می گویم «اوهوم، یه روز میریم باهم»... 

هرسال فردای کنکور وقت آرایشگاه داشتم. امسال هرچه کردم نشد این عبادت هرساله ام را به جا بیاورم. مامان می گوید نحس است این روزها و فعلا صبر کن! می گویم « یه عادت هایی تو زندگی همیشه باید سر وقت خودشون انجام بشن. یه چیزایی باید تو زندگیم ثابت باشن» . موهایش را گوجه ای می بندد بالا و چپ چپ نگاهم می کند. می گوید بی جهت سخت می گیری. زیر بار نمی روم. سعی می کنم منظورم را طور دیگری بیان کنم. زیربار نمی رود. مامان معتقد است دغدغه های سبکی دارم. فکر می کند گیرِ دوتا تارِ اضافی اَبرو ام. نمی داند این ها برایم چندان اهمیت ندارد. اصل، تکرارِ عادت هاییست که نمی خواهم بعدها جور دیگری به یاد بیاورمشان. خیلی سخت است دغدغه هایم را سبک بخواند. می گویم « نحس بودن روزا هم برای من مهم نیست ولی من هیچ وقت فکر نکردم که دغدغه هات سبک و خرافی ان چون می دونم چقدر برات مهم و جدی ان»... 

نیم ساعت بعد نشستم کنار بوم سفیدِ مستر. برای هردومان میوه پوست می کنم و انیمه می بینیم. با خنده می گویم  « حالا کی از نحسی درمیایم؟» مامان دارد سبزی هارا سرخ می کند. به تقویم نجومی اش نگاهی می اندازد. چند دقیقه بعد زنگ می زنم به طاهره جون که برای سه شنبه وقت  بگیرم. طاهره جون می گوید سه شنبه وقتش پر است و چهارشنبه بروم آرایشگاه. قطع می کنم. خانه بوی شنبلیله می دهد. مامان تمر هندی را می گذارد روی میز و برایم چای می ریزد. لیوان را گرفته ام جلوی صورتم و به تفاله ای که آمده بالا نگاه می کنم. می گوید  «حالا که انقدر عجله داری، از یه جا دیگه وقت بگیر» بخار چای، پشت لبم را نمناک می کند. لیوان را می گیرم پایین تر . می گویم  «مهم نیست. گیرِ تارهای اضافی ابرو نبودم. گیرم یه چیز دیگه بود». مامان دیگر چیزی نمی گوید. بالاخره موفق شدم دیوانگی ام را ثابت کنم! ت پیغام می دهد «خوبی؟» جواب میدهم  «خوب؟ بهتر از این نمیشم!» 

 
گلاویژ | ۱۲ تیر ۹۷، ۱۴:۲۸ | نظر بدهید

._124_.داری تمام می شوی صفورا... برگرد

صفورایِ عزیزم! هزار و دویست و سی و هفتمین روز از آخرین دیدارمان هم گذشت، یک ساعت پیش که حساب کردم و به این عدد رسیدم به نظرم مضحک و خنده دار آمد، من تا امروز فکر می کردم هزار سال است که ندیدمت، بعد خاطرات یکی یکی پررنگ شدند و حجم گرفتند. زخم های کهنه سر باز کردند و از هر روزنی رخنه کردند به درونم. این حجم گرفتن ها و رخنه کردن ها هر ازچندگاهی می آیند به سراغم و هربار به شکلی تکرار می شوند، یادم نیست آخرین بار کی بود، این هزارسال ندیدنت، خودت و خاطراتت را کمرنگ کرده، ملموس ترش می شود همان "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" میدانی؟ این فرایند کمرنگ شدن نتیجه ی یه روز و یک ماه و یکسال ندیدن و نشنیدنت نیست، هزار سال زمان برده است. حالا چه شد که به یادت افتادم؟

چند شب پیش یک پیام گرفتم از نیلو. نوشته بود فردا ساعت شش عصر سینما بهمن. همین. نگفته بود قرار است کدام فیلم را ببینیم و یا چند نفر هستیم، من هم نپرسیدم، آخر شب سایت را چک کردم. نزدیک ترین سانس به آن موقع شش و ربع بود، آن هم به وقت شام. حسابی دمغ شدم. تا خودِ صبح، کابوسِ داعشیِ ریش هویجی را دیدم و درجواب چطوری ایرانیَش دهن کجی کردم. 

صفورا! از تاکسی که پیاده شدم نگاه سریعی به جمعیت روبروی سینما انداختم، بلکه یکیتان را منتظر ببینم که ندیدم. راننده دو تا اسکناس پانصد تومانی داده بود دستم، انداختم ته کیف و راه افتادم به سمت سایه. چندتا دختر محجبه روبرویم ایستاده بودند، سرم را آوردم بالا و با یکیشان چشم در چشم شدم، آهسته چیزی گفت و دستش را تکان داد به سمتی، نفهمیدم، گفتم حتما با یکی اشتباه گرفته، مرا که بی واکنش دید دوباره حرکاتش را تکرار کرد، سعی می کرد چیزی بفهماندم، نمی فهمیدم، سرجایم ایستادم و زل زدم بهش تا لب خوانی کنم، چیزی نگفت، لبخندش را کشدارتر کرد و به پشت سرم روی زمین اشاره کرد. سرم را چرخاندم و دیدم یکی از پانصد تومانی ها ولو شده کف آسفالت خیابان و فارغ از هر چیز، آفتاب می گیرد. 

صفورا! ده دقیقه ی تمام دم گیشه منتظرشان ایستادم تا بالاخره زهرا رسید، پشت بندش هم فروغ آمد، نیلو پیام داد که کمی دیر می رسد، آنجا بود که تازه فهمیدم چهار نفر هستیم و قرار است لاتاری ببینیم... توی صف فروغ جلو تر از ما بود، یک دختره ازش جلو زد و پنج تا بلیط خرید، نوبت به فروغ که رسید فقط دوتا بلیط لاتاری مانده بود. زهرا گفت یا به وقت شام یا هیچی! گفتم یا هیچی! هر سه تایمان آرام از صف کشیدیم بیرون و تا قبل از رسیدن نیلو تصمیمان را گرفتیم، نیلو که رسید گفتیم پیاده نشو و همگی رفتیم سمت بافت قدیم شهر. 

صفورا! روبروی گمرک پیاده شدیم، ردِ تابلو هارا می گرفتیم و می رفتیم جلو تا برسیم به کافه، تو کوچه های تنگ بلند بلند حرف می زدیم و می خندیدیم، از آن خنده هایی که همیشه می گفتی در شأن یک دختر نیست، اما میدانی محله خلوت تر از آن بود که کسی با تأسف به چهار دختر نگاه کند و سر تکان دهد، توی مسیر مجموعا سه تا آدمیزاد دیدیم به قدمت تاریخ و دوتا گربه و یک سگ لاغر مردنی. همین.

سر راهمان دوتا حاج خانم دیدیم که بیرون یکی از خانه ها توی کوچه نشسته و گرم صحبت بودند، درِ خانه نیمه باز بود و پشتش پرده ی ضخیمی انداخته بودند و حیاط قابل دید نبود ، یکیشان پیرزن لهیده ای بود که ماکسیِ بلندِ سورمه ای به تن داشت، آنقدر پیر بود که دستش می زدی پودر می شد تا مارا دید دست از غیبت برداشت و سرتاپای تک تکمان را آنالیز کرد، طوری که فضای کوچه خیلی هیچکاک طور شد و هرچهارتایمان عین بچه گربه های مفلوک سرمان را انداختیم پایین و سریع از آن ایست بازرسی گذشتیم. 

صفورا! چقدر این بخش شهر مرا یاد تو انداخت، یادت هست یک روز رفته بودیم از دکان حاج احمد، یخ در بهشت بخریم و برگشتنی به جای دهدشتی سر از محله ی بهبهانی درآوردیم؟ یکی از آن ظهرهای داغ مرداد بود، پرنده پر نمی زد، تو پیرهن لاجوردی به تن داشتی و ترسیده بودی. الله بختکی یکی را دیدیم که پیچید ته یه کوچه ی بن بست، کپی سلمان خان بود لامصب، خوشتیپ و سبزه و موصاف. گفتی ازش بپرسیم، ما هم پیچیدیم تو همان کوچه ی بن بست.  سلمان خان پایین پنجره ای ایستاده بود و پشتش به ما بود، آهسته صدا می زد، ما اول بن بست بودیم و او ته بن بست. یه پسر استخوانی از پنجره سرک کشید، موسی بود. کمی قبل تر که سلمان خان صدایش می زد اسمش را یاد گرفتیم . موسی یک سبدِ کوچکِ پلاستیکیِ به نخ بسته را فرستاد پایین، از آن سبدهایی که بی بی تویشان سبزی خوردن می ریخت و می گذاشت سر سفره. بعد سلمان خان یک دسته پول از جیبش کشید بیرون، چندتا اسکناس شمرد و گذاشت کف سبد و به موسی گفت بکش بالا، موسی هم یک چیزی قدِ آدامس موزی گذاشت توی سبد و فرستاد پایین،منوتو آن موقع خیلی کنجکاو بودیم که آن چیز کوچک چه بود حتی وقتی برگشتیم خانه و ریز به ریز آنچه را که دیده بودیم برای بی بی تعریف کردیم کلی دعوایمان کرد که چرا سلمان خان را تعقیب کردیم اما نگفت آن چیز که قدِ آدامس بود چه بود. 

صفورا! یادت هست بعدتر، خیلی بعدتر که فهمیدیم آن روز بین موسی و سلمان خان چه چیز ردوبدل شد، تا چند دقیقه ما هیچ، ما نگاه بودیم؟  همان لحظه سلمان خان تبدیل شد به یک آدم شنی و در کسری از ثانیه فروریخت.

صفورا! طراح کافه خیلی سعی کرده بود حس نوستالژی ایجاد کند، اشیا و پوسترهای آویزان شده از درودیوار مارا برد به آن سال های دور، سال هایی که هنوز نطفه ی پدرانمان منعقد نشده بود... جلوی در کافه یکی دو تا زنگوله ی کوچک از نخِ کنفیِ پوسیده ای آویزان کرده بودند، به یادِ عادت همیشگیت موقع خروج، یکی از زنگوله هارا به صدا درآوردم، انگار قدرت دستم زیاد بود چون طنابش پاره شد و زنگوله افتاد پایین و خورد توی سر نیلو ، زهرا گفت گلاویژ زنگوله را با توپ والیبال اشتباه گرفته ، فروغ از خنده به سرفه افتاد، نیلو بد نگاه می کرد، من فقط به فکر زنگوله ای بودم که نخش پاره شد. دوهزار تومان خسارت دادیم. 

صفورا!می خواستم برایت بنویسم که چار محل دیگر مثل قدیم ترها نیست که لابلای شلوغی و کوچه های شبیه به همش گم می شدیم. میراث فرهنگی هم دست کمی از ناصرالدین شاه قاجار ندارد، هر خانه ای که چشمش را بگیرد، به نکاح خود درمی آورد، ثبت ملی می کند و حق ساخت و ساز نمی دهد. اهالی رفته اند و نرفته اند، جوان هاش رفته اند و پیرهاش نرفته اند. اما خبرم هست که مسجد فیل هنوز پابرجاست و صدای اذانش روزی سه نوبت در محله ی شیخ سعدون و بازارش طنین می اندازد، گراشیِ نوحه خوان بعد از چهل سال همچنان می رود دهدشتی و پرشور می خواند. خواستم برایت بنویسم این محله ها کم کم دارد شبیه روستاهای متروکه می شود صفورا، شبیه کلیسای گئورگ... کشف خودمان بود، یادت هست مدت ها هرروز راهمان را دور می کردیم و از شنبدی می رفتیم خانه ی بی بی تا سر راهمان کلیسا را هم ببینیم؟ به ازای هر بار رفتنمان هم به کلیسا، یک برگه A4پشت و رو از بی بی فحش می خوردیم، تو می گفتی بی بی! کلیسای ارامنه ست تو که با همسایه های ارمنیت رفت و اومد داری، می گفت شما حالیتون نی، این کلیسا رو انگلیسی های حرومزاده یِ پدرسگ ساختن... بی بی دلِ خوشی از انگلیسی ها نداشت. 

 صفورا! پدرسگ یا حرامزاده،فرقی به حال ما نداشت، فردا باز راهمان را دور می کردیم و از شنبدی و کلیسای گئورگ رد می شدیم، تو آنوقت ها خیلی غصه می خوردی که کلیسا تعطیل است می گفتی این کلیسای مهجور یک روزی برای خودش بروبیایی داشته... 

 

صفورا! تو را به جان گلاویژ برگرد، پیش از آنکه این محله ها به سرنوشت کلیسای گئورگ دچار شوند برگرد، تا کمرنگ تر از این نشدی برگرد... 

 
گلاویژ | ۱۹ فروردين ۹۷، ۱۱:۲۸ | نظر بدهید

._123_. از آن نود و سه مجله ای که برایم کنار گذاشته ای، چه خبر داوود؟

بعد از چهار سال، دیشب داوود را دیدم. 

مسافر مردی بودم که از زمین و زمان شاکی بود و به مسوولین و روحانیون فحش های جانکاه می داد و از خشم قرمز می شد، ماشین درب و داغانش هم بیشتر به قاطرِ پیری می مانست که نفس های آخرش را می کشد و هر آن ممکن است لا به لای بد و بیراه ها، برای همیشه پشت چراغ قرمز خاموش شود و صاحبش را با یک لاشه ی آهنیِ قراضه رها کند و از کالبدی که رنگ ناسزا به خود گرفته برود به سمت عدم . سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی دودیِ ماشین و به خیابان و غرفه های نوروزی نگاه می کردم، به ظرف های بسته بندی شده ی سمنو و ماهی های قرمزی که در هم می لولیدند . و گوشم به یُبس ترین راننده ی جهان بود که داشت برای مسافر جلویی تعریف می کرد وزیرِ فلان فلان شده... که یهو از کنار داوود رد شدیم، داشت عرض خیابان را طی می کرد، تنها بود، همان داوود همیشگی بود با موهای جوگندمی.

داوود قدیم تر ها سر سه راه مخابرات دکه داشت ،دکه ی روزنامه فروشی، غیر از روزنامه و مجله چیزهای دیگر هم می فروخت از بیسکویت و آبمیوه و کارت شارژ گرفته تا چیپس و پفک و سیگار، بلند بلند و شمرده شمرده حرف می زد، یک سمعک هم توی گوشش بود که گاهی درست کار نمی کرد و مجبور بودی داد بزنی تا صدایت را بشنود، موهاش آن موقع ها پرپشت و مشکی بود، لَختِ لَخت. ماهی دوبار می دیدمش، ده سال بیشتر نداشتم که خیابان را پیاده گز می کردم تا برسم به سه راه مخابرات و از داوود مجله ی موفقیت بخرم، روزنامه هایش را معمولا زیر پیشخوان کنار هم صف می داد، از هر مجله هم یک نسخه در معرض دید می گذاشت و بقیه را داخل جاسازی می کرد، خودش هم بیرون دکه، لم میداد روی صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته اش، یک پایش را مینداخت روی دیگری و زل می زد به خیابان و ماشین ها. 

اوایل، موفقیت، ماهنامه بود بعد شد دوهفته نامه، مثل حالا پر زرق و برق نبود، ساده بود و بی آلایش، از موفقیت، به جز دوصفحه ی اول که به حلت و ثقفی اختصاص داشتند، نوشته های هله پتگر را می خواندم و داستان های شیوانا و خدامراد، جدولش را هم حل می کردم، از نوشته های عیسی محمدی زیاد سر در نمیاوردم راستش ، بعدا عوض زاده و تهرانی و شاهبداغی هم آمدند و مجله رنگین تر شد،کم کم استخوان ترکاندم و نوشته ها و مقاله هایی که تا قبل از آن برایم سخت می آمد را تا حدودی درک کردم، الماس های مولانا را بلند برای بابا می خواندم، جمله های بالای هر صفحه را که توی دفترچه یادداشت می کردم مطمئن می شدم که یک هیچ از همسن و سالانم جلوترم. شده بودم مشتری چندساله ی داوود، نمی گفتم هم خودش می دانست چه می خواهم، یکبار موقع امتحانات، دوازده روز دیرتر رفتم، می دانستم که داوود تا حالا همه ی موفقیت ها را فروخته و سه روز بعد شماره ی جدیدش را می گذارد روی پیشخوان ، از کنار دکه رد شدم و نگاهی به پیشخوانش انداختم، موفقیت تمام شده بود، داوود داشت با مشتری چانه می زد، بی آنکه سلام کنم آمدم برگردم که صدایم زد، آخرین موفقیت را برای من کنار گذاشته بود...

 راهنمایی را تمام کرده بودم و دبیرستان هم نفس های آخرش را می کشید، هله پتگر دیگر نمی نوشت، رنگ و رو از موفقیت رفته بود، من راهم را پیدا کرده بودم، همه ی فکر وذکرم شده بود ژنتیک، داوود جاافتاده تر شده بود، صندلیِ چوبیِ زهوار در رفته جایش را به یک چهارپایه ی بدقواره داده بود، هنوز هم ماهی دوبار می رفتم سه راه مخابرات و موفقیت به دست بر می گشتم خانه. 

اگر اشتباه نکنم 16 یا 17 اسفند بود، تازه صدای اذان از مسجد قرآن بلند شده بود، راه افتادم سمت سه راه مخابرات، آن شب مهمان داشتیم و باید زودتر بر می گشتم خانه، قدم هارا تند برمی داشتم، هوا تازه داشت تاریک می شد، صد متری با سه راه فاصله داشتم، چشمم درست سو نمی داد دکه را ببینم، سرم را انداختم پایین و به راهم ادامه دادم،این صد متر را که پشت سر می گذاشتم می رسیدم به کانکس داوود . یکی از آن غروب های مست کننده ی آخر سال بود، خنک و دلچسب، می دانستم سال بعد این موقع خانه نشینم، عمیق ترین نفس هارا می کشیدم و ریه هایم را از رایحه ی اسفندماه انباشته می کردم. اسفند حالِ غریبی دارد، بوی غربت می دهد، درست شبیه مهاجری که هزاران کیلومتر دورتر از وطنش میان خیلِ عظیمی از آدم ها قدم بر می دارد، آدم هایی که گاه به او نزدیک وگاه از او دور می شوند، با او برای لحظه ای هم صحبت می شوند و ثانیه ای بعد بی تفاوت از کنارش عبور می کنند، حال مهاجری دارد که در اولین روزهای پس از مهاجرت، به سختی دیده می شود، شنیده می شود، فهمیده می شود، رایحه ی اسفند شبیه اولین بغضِ دلتنگیِ یک مهاجر است. نه نه، بیابید تشبیه بهتری داشته باشیم، راستش را بخواهید اسفند بیشتر شبیه مترو است، همان قدر شلوغ و پرهیاهو بلکه هم بیشتر، هیچکس اسفند را بخاطر خودش دوست ندارد همانطور که هیچ کس عاشق چشم و ابروی مترو نیست این همه آدم می آیند سوارش می شوند و به مقصد می رسند، اسفند هم همین است، ایستگاه آخر است، خطِ وصلِ زمستان است به بهار. مظلوم و قربانیِ مقصد است، مسافر ها را که به ایستگاه فروردین می رساند موقع پیاده کردنشان، زیر دست و پای همین آدم ها جان می دهد و هیچکس کَکَش نمی گزد، و هیچکس او را فارغ از دویدن های آخر سال و دغدغه هایِ بیخودِ چشم و هم چشمیِ خریدِ پوشاک و آجیل و نرخِ عیدیِ بچه ها و چه و چه و چه دوست ندارد و هیچکس ریه هایش را مثل من تا خرخره از عطرِ خوشِ اسفند انباشته نمی کند و... 

آن شب قدم هارا تند بر می داشتم تا زودتر به دکه ی داوود برسم، می رفتم و نمی رسیدم، پیاده رو کِش می آمد و تمام شدنی نبود قدِ دویست متر رفته بودم و نرسیده بودم آنقدر رفتم که یهو به خودم آمدم و دیدم رسیدم به خیابان اصلی، هپروت کار دستم داده بود و سه راه را رد کرده بودم، راه رفته را برگشتم، برایم عجیب بود که از کنار دکه رد شده بودم و ندیده بودمش، تاریک بود، کم کم داشت سردم می شد، رسیدم به سه راه مخابرات، دکه جای همیشگیش نبود، آن طرف تر هم نبود، دکه هیچ کجا نبود، داوود رفته بود، داوود با دکه رفته بود، موفقیت ها را هم برده بود ، بی هیچ ردپایی، بی خداحافظی...تاریک بود، سرد بود، حیران ایستاده بودم روبروی اداره ی مخابرات و به جای خالیِ دکه ای که دیگر نبود زل زده بودم، چطور ممکن است؟ داوود که رفتنی نبود، همین ده دوازده روز پیش دیده بودمش، مجله ی نیمه ی اول اسفند را که داده بود دستم گفته بود دفعه ی بعد زودتر بیا، گفته بود موفقیت، نیمه ی اول فروردین چاپ نمی شود، تاکید کرده بود مجله های نیمه ی دوم اسفند زود تمام می شوند، یکم بعد تر که پولش را حساب کرده بودم گفته بود دیر هم آمدی اشکالی ندارد یکی برایت نگه می دارم، نگفته بود نیا، نیستم، دارم می روم. کنار درختِ داوود ایستاده بودم، یک پرایدی از کنارم رد شد و متلک گفت، عابرها از رویِ سنگفرشِ زیرِ دکه رد می شدند و با خاکِ ته کفششان، رد به جامانده از دکه را پاک می کردند، آن مستطیلِ 2×4 را محو می کردند، از یکی دو نفرشان پرسیدم داوود نیست، شما می دانید کجا رفته؟ متعجب نگاهم می کردند و می گذشتند، جوابی نمی دادند، جوابی نبود، داوود و دکه و موفقیت ها تا ابد رفته بودند، آن شب درحالی برگشتم خانه، که نه موفقیتی در دستانم بود و نه سرنخی پیدا کرده بودم، اما من ماجرا را به همین راحتی رها نکردم، موفقیت نیمه ی دوم اسفندم دست داوود مانده بود باید هر طور شده پیدایش می کردم... 

پرس و جو کردم و شنیدم شهرداری بساطش را جمع کرده... به علت سد معبر! 

تا مدت ها هیچ خبری ازش نبود هیچ خبری... حالا موفقیت های فروردین و اردیبهشت و خرداد ماه هم مانده بود دستش، تابستان بود و سرم گرم کلاس های کنکور بود که دایی گفت دکه اش را تو خیابان منتهی به دانشگاه پیام نور دیده، رفتم، نبود، انگار که هزار سال است هیچ دکه و مغازه ای در آن خیابان نباشد، چند وقت بعد شنیدم سرِ نبش خیابانِ نادر بساط کرده است، کنار طلافروشی ها، روی سنگفرش پیاده رو... بی دکه و سقفی برای فروش... بی دکه و سقفی برای فروش! البته این ها اهمیت چندانی نداشت، چون خدا خودش روزی رسان است اینکه داوود مشتری های چندساله اش را از دست داد هیچ اشکالی ندارد، روزنامه ها هم که هر روز چاپ می شوند حالا یک روز هم باران بیاید و بساطش را آب بردارد، به کجای دنیا برمی خورد؟ ما باز هم فردا در بساطش روزنامه های جدید می بینیم، مهم این است که دکه ی نارنجی رنگش دیگر سد معبر نمی کند! 

 
گلاویژ | ۲۲ اسفند ۹۶، ۰۹:۴۲ | نظر بدهید

._120_.عکاس باشی های قدیم

همزمان با خوردن نهار، نشسته ام پای تلویزیون، کانال هارا بالا و پایین می کنم و آخر سر به شبکه ی تماشا رضایت می دهم، اینطور که پیداست اولین قسمتش است؛ کوچک جنگلی را می گویم... اولین دقیقه ها گیلان را نشان می دهد و راوی تعریف می کند از اغتشاش ها و اوضاع آن زمان مملکت، شهر های شورش زده و اعتراضی را یکی یکی نام می برد و در آخر به سکوت آن موقع گیلان اشاره می کند... در همین لحظه آقای عکاس باشی وارد کادر می شود، پایه ی دوربینش را روی زمین می گذارد و نگاهی به روبرویش می اندازد، آن طرفش جمعیتی ایستاده اند و تماشا می کنند، اکثرشان نظامی اند، عکاس باشی پارچه ی قرمز را از روی دوربین بر میدارد، چهار آقا که از بر و لباسشان مشخص ست درجه دار هستند با قیافه ی طلب کارانه، طوری که انگار مملکت ارث پدرشان ست در یک خط کنار هم می ایستند، عکاس باشی زاویه را تنظیم می کند و لبخند دندان نمایی می زند این یعنی عکس یادگاری گرفته شد... یکهو پرت می شوم به سریال در چشم باد، آن سریال هم همچین سکانس های مشابهی داشت به گمانم... موقعی که میرزا وارد شهر شد و مردم به استقبالش آمده بودند، آن ها هم یک عکاس باشی داشتند اتفاقا... وقتی میرزا و یارانش تفنگ به دست ایستاده بودند برای عکس، آقای عکاس باشی حین تنظیم دوربینش با لحن کشداری داد می زد :آقایون، پِــــــــلک نَزَنیــــــد ، نَفَـــــــس نَکِشیــــــــد... و تمام... عکس دسته جمعیش را می گرفت... 

بعد که نوبت به بچه ها می رسید عکاس باشی برای پلک نزدن بچه ها و خراب نشدن عکسش، آن ها را فریب می داد و  می گفت به وسط دوربین زل بزنید موقعی که عکس می گیرم یک جوجه از دوربین بیرون می آید و پرواز می کند اگر پلک بزنید جوجه را نمی بینید!  بعد که عکسش را می گرفت نادر و بیژن و لیلی شاکی می شدند و عکاس باشی را کچل می کردند که پس کو جوجه؟ چرا ندیدیمش؟ عکاس باشی می گفت حتما پلک زدین دیگه... لیلی هم کوتاه نمیامد و می گفت نه خیرم پلک نزدیم، چرا ندیدیمش؟ 

حالا مگر به این سادگی ها دست از سر کچلِ عکاسی باشیِ بدبخت بر میداشتند؟ 

گلاویژ | ۱۱ بهمن ۹۶، ۱۵:۳۰ | نظر بدهید

._114_. در خودم مچاله می شوم...

رعد و برق می زند و من از ترس در خودم مچاله می شوم...
هر بار که آسمان نعره می زند خاطره ی آن روزِ نحس در لابلای ذهنم دوباره جان می گیرد، جوانه می زند، شکوفه می دهد.
.
.
فریاد رعدوبرق و جیغ فائزه در هم می آمیزند و در گوش هایم می پیچند ...
دوازده سال گذشته ست، نمی دانم پاییز بود یا زمستان، می دانم که صبح بود و حوالی ساعت نه شاید هم ده، باران شلاقی می بارید و قسمت شیب دارِحیاط مدرسه آب گرفته بود. چند دقیقه قبلش مدرسه را تعطیل کرده بودند، همگی منتظر بودیم، یکی از بچه ها که نزدیک در کلاس نشسته بود فائزه را صدا کرد و گفت آمدند دنبالت... بعضی ها با آه گفتند خوش به حالش... دو دقیقه ی بعد وقتی از کلاس بیرون رفت و داشت چترش را باز می کرد رعدوبرق زد و دستش را خشک کرد.!
دوازده سال گذشته ست اما هر بار که رعد و برق خودی نشان می دهد، آن صحنه ی تلخ در لابلای ذهنم جان می گیرد، جوانه می زند، شکوفه می دهد و می آید جلوی چشمانم، خودی نشان می دهد و می رود، من هم به ناچار به گوشه ی اَمنی می خزم که مبادا صاعقه ای چیزی خشکم کند!

گلاویژ | ۱ آذر ۹۶، ۰۶:۴۳ | نظر بدهید
درباره من
بالاخره یک‌روز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم مرده‌ ام، و درحالی‌که آفتاب بر پرده‌های اتاق کارم می‌رقصد و هنوز کسی از مرگم باخبر نشده، دست‌نوشته‌هایم از من می‌پرسند: «ما چه خواهیم شد؟»

حسین رسول‌زاده
.
.
گلاویژ نام ستاره‌‌ای‌ ست که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود؛ ستاره‌ی سهیل.
برای ناخدای آب‌های آبیِ قصّه‌ها. تصویر هدر از Christine Bell | پایه‌ی اصلی قالب: عرفان